داستان های آموزنده قشنگ؛ مجموعه 20 داستان کوتاه الهام بخش زندگی
در این بخش برای افرادی که به داستان و قصه علاقه دارند، مجموعه داستان های آموزنده قشنگ و الهام بخش زندگی را گردآوری کرده ایم که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد.
با جستجوی در سایت روزانه، می توانید مجموعه ای کامل از داستان و قصه های زیبا را بخوانید.
فهرست داستان های آموزنده قشنگ

بهترین تفریح
”معروف است ادیسون بسیار سختکوش و فعال بود.
به طوری که گاهی ۱۶ ساعت از شبانه روز را در آزمایشگاه خود صرف مطالعه و تحقیق و انجام آزمایشهای علمی میکرده و در برابر این سوال که آیا از این همه فعالیت خسته نمیشود؟!
گفته است: که من ۱۶ ساعت کار نمیکنم، بلکه ۱۶ساعت در حال تفریح هستم.
ما هدف خود را در قالب کار و شغلی که بر میگزینیم، دنبال میکنیم.
هدف و شغلی که انتخاب میشود باید باعث برآورده شدن عمیقترین نیازهای درونی و کسب بالاترین درجات شادمانی گردد.
به کاری مشغول شوید که به آن علاقه دارید یا به آنچه تاکنون مشغول بودید علاقهمند شوید.
هیچ دستورالعملی مانند این، موفقیت شما را در زندگی تضمین نخواهد کرد.
و اکنون با تو بگویم که کار با عشق چیست؟
کار با عشق آن است که پارچهای را ببافی بدین امید که معشوق تو آن را بر تن خواهد کرد.
کار با عشق آن است که خانهای را با خشت محنت بنا کنی بدین امید که محبوب تو در آن زندگی خواهد کرد.
کار با عشق آن است که دانهای را با لطف و مهربانی بکاری و حاصل آن را با لذت درو کنی چنانکه گویی معشوق تو آن را تناول خواهد کرد.
و بالاخره کار با عشق آن است که هر چیز را با نفس خویش جان دهی و بدانی که پاکان و قدیسان عالم به تو مینگرند…“
عدالت
”هیج چیز در طول تاریخ مانند بیعدالتی و ظلم چهره زمین را کریه و جهنمی نکرده است.
بزرگترین آرزوی بشر استقرار عدالت است.
متأسفانه امروزه تبعیض را در همه جا مشاهده میکنیم، در مدرسه، محیط خانواده، جامعه و…
در اینجا میخواهیم از دید یک کارمند که چهره تبعیض را که در محل کارش مشاهده کرده ببینیم:
وقتی کسی صحبت میکند: من پرحرف هستم (او اجتماعی است)
وقتی کسی با مردم خودمانی میشود: من خودم را سبک کردهام (او مردمی است)
وقتی کسی با زنها زیاد گرم میگیرد: من همیشه به دنبال زنان هستم (او جذاب است)
وقتی کسی دیر از خواب بلند میشود: من تنبل هستم (او دیشب تا دیروقت کار کرده است)
وقتی کسی اشتباه دیگران را تصحیح میکند: من خودنمایی میکنم (او دیگران را راهنمایی میکند)
وقتی کار پروندهها به تعویق میافتد: من بی کفایتم (او با سیاست است)
وقتی که انجام کار طولانی میشود: من تنبل هستم (او با دقت است)
وقتی که کار انجام نشده باشد: من خواب آلودم (او سرش بسیار شلوغ است)
وقتی که اشتباه صورت میگیرد: من بی دقت هستم (او هم یک انسان است)
وقتی که کار بدون آنکه گفته شود انجام شود: من از حد مسئولیتهایم تجاوز کردهام (او همیشه پیشگام است)
وقتی موضع اعلام میشود: من کله شقم (او قاطع است)
وقتی که آداب و رسومی نادیده گرفته شود: من بیادب هستم (او اهل نوآوری است)
وقتی کسی به فرصتی دست یابد: من فرصت طلب هستم (او اهل عمل است)
و…“
مطلب مشابه: داستان در مورد قدرت ذهن با چند داستان آموزنده قشنگ
خلاقیت ذهنی
”مقدار خلاقیتی که به کار میبریم به خود پنداری و طرز تلقی ما از خودمان به عنوان شخصی خلاق، بستگی خیلی نزدیک دارد.
هر کودکی به هنگام تولد از مقدار قابل ملاحظهای خلاقیت برخوردار است.
در مطالعاتی که در این زمینه انجام شده است، معلوم گردیده که نود و پنج درصد کودکان بین سنین دو تا چهار سال از خلاقیت زیادی بهرهمند هستند.
بدین معنی که دارای قدرت تخیل، ابتکار و کنجکاوی زیادی هستند و قابلیت فراوانی برای استدلال انتزاعی و خلق صور ذهنی و تخیلی دارند.
در بررسی دیگری که در مورد همان کودکان در سن هفت سالگی به عمل آمده معلوم شده است خلاقیت آنها به چهار درصد کاهش یافته است.
زیرا به طور دائم خلاقیت کودکان مذکور، سرکوب شده و از اینکه قوهی تخیل خود را به کار گیرند منع شدهاند.
مرتباً به آنها گفته شده: «احمق! بی شعور! دست نزن! این کارو نکن!» و بدین ترتیب کودکان در ذهن نیمه هوشیار خود فهمیدهاند که نباید پا از گلیم خود بیرون بگذارند، نباید به چیزهایی که مامان و بابا دوست ندارند، نگاه کنند، دست بزنند، آنها را لمس کنند یا بچشند…“
بازی زندگی
”۱- زنی با مردی ازدواج کرده بود و هر شب باید با او به مهمانی میرفت.
زن که از این مهمانیها به تنگ آمده بود، هر شب بیصبرانه آرزو میکرد که ای کاش میتوانست خانه بماند و کتاب بخواند.
این آرزو چنان با شدت بود که برآورده شد.
همسرش در پی زن دیگری رفت و در نتیجه زن مجال یافت در خانه بماند و کتاب بخواند.
ولی حمایت شوهرش را از دست داد…
در زندگی، هیچ رویداد دعوت نشدهای به سراغتان نمیآید.
آدمی فقط آنچه را که میدهد باز میستاند.
بازی زندگی، بازی بوم رنگهاست و پندار و کردار و گفتار انسان، دیر یا زود با دقتی حیرتانگیز به خود بازمیگردد.
۲- زنی را میشناسم که در کودکی همیشه «وانمود» میکرد که بیوه است!
سراپا سیاه میپوشید و تور بلند سیاه بر سر مینهاد.
اطرافیانش تصور میکردند که دخترک بسیار باهوش و بانمک است.
تا اینکه کودک بزرگ شد و با مردی عروسی کرد که از جان و دل دوستش میداشت.
اما چندی نگذشت که شوهرش مرد و زن سالیان سال لباس سیاه بر تن کرد و تور سیاه بر سر گذاشت.
آدمی همواره در بیرون، همان را درو میکند که در دنیای اندیشهی خود ساخته است.
تخیل را قیچی ذهن خواندهاند، این قیچی شبانهروز در حال بریدن تصاویر است.
آدمی در ذهن خود تصاویری میبیند و دیر یا زود در دنیای بیرون با آفریدههای ذهنش رویارو میشود.“
مطلب مشابه: داستان آموزنده + 5 داستان بسیار زیبای آموزنده و بسیار زیبا
نفرت و کینه
”معلم یک مدرسه به بچههای کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند؛
او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچهها با کیسههای پلاستیکی به مدرسه آمدند.
در کیسهی بعضیها ۲، بعضیها ۳ و بعضیها ۵ سیبزمینی بود.
معلم به بچهها گفت: تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کمکم بچهها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینیهای گندیده.
به علاوه، آنهایی که سیبزمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند.
معلم از بچهها پرسید: از اینکه یک هفته سیبزمینیها را با خود حمل میکردید چه احساسی داشتید؟
بچهها از اینکه مجبور بودند، سیبزمینیهای بد بو و سنگین را همهجا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدمهایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه میدارید و همهجا با خود میبرید.
بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آنرا همهجا همراه خود حمل میکنید.
حالا که شما بوی بد سیبزمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور میخواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟“
مزرعه الماس
”داستان عبرت آموزی در مورد زندگی یک زارع پیر آفریقایی که به موفقیت زیادی دست یافت، وجود دارد؛
او یک روز پس از شنیدن داستان کسانی که به آفریقا میروند به هیجان میآید.
او مزرعهی خود را میفروشد و تصمیم میگیرد به آفریقا برود، معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانهای دست بیابد.
او قارهی آفریقا را در مدت ۱۲سال زیر پا میگذارد و عاقبت در نتیجهی بی پولی، تنهایی، بیماری، خستگی زیاد و ناامیدی، خود را به درون اقیانوس پرت میکند و غرق میشود.
از طرفی دیگر زارع جدیدی که مزرعهی او را خریده است، هنگامی که به قاطر خود، در رودخانهای که از وسط مزرعهاش میگذرد، آب میدهد، تکه سنگی پیدا میکند که نور درخشانی از خود ساطع میکند.
معلوم میشود که آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیستند.
کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست میکند که او را به مزرعهاش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود، برد.
آنها در آنجا قطعه سنگهای بسیاری از همان نوع پیدا میکنند و بعداً متوجه میشوند که سرتاسر مزرعه، پوشیده از فرسنگها معدن الماس است.
زارع پیر پیشین بدون آن که حتی زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود!
«ببینید دقیقاً کجا هستید و از همانجا کار خود را آغاز کنید، در بیشتر موارد میدان الماس خود را در همانجا خواهید یافت»“
مطلب مشابه: داستان آموزنده و الهام بخش (حکایت های تامل برانگیز کوتاه و بلند)
ارزش انسان
”سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این ۲۰ دلار را میخواهد؟
دستها همه بالا رفت.
او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم.
سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد؟
دستها همچنان بالا بود.
او گفت: خب اگر این کار را بکنم، چه میکنید؟
سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت: کسی هنوز این را میخواهد؟
دستها باز هم بالا بود.
سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم.
مهم این است که شما هنوز آن را میخواهید. چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار میارزد.
خیلی وقتها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش میآید، زمین میخوریم، مچاله و کثیف میشویم، احساس میکنیم که بیارزش شدیم، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد!
شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد.
کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید.“
آلفرد نوبل
”آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند.
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامهها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:
آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگآورترین سلاح بشری مرد!
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ اینگونه بشناسند؟
سریع وصیتنامهاش را آورد.
جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلحآمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و… میشناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.“
مطلب مشابه: حکایت کوتاه و بلند پند آموز و داستان آموزنده قدیمی زیبا
مشکلات زندگی
”استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا برد که همه ببینند.
بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقیقاً وزنش چقدر است.
اما سوال من این است اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همینطور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمیافتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همینطور نگه دارم، چه اتفاقی میافتد؟
یکی از شاگردان گفت: دستتان کم کم درد میگیرد.
استاد گفت: حق با توست.
حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دستتان بیحس میشود، عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج میشوند و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است، ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند نه.
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات میشود و در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکالی ندارد؛ اما اگر مدت طولانیتری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد، اگر بیشتر از آن نگهشان دارید، فلجتان میکنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است؛ اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمیگیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهدهی هر مسئله و چالشی که برایتان پیش میآید، برآیید.“
پیله و پروانه
”روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد، شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد.
ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمیتواند به تلاشش ادامه دهد.
آن شخص خواست به پروانه کمک کند و با یک قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما جثهاش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند.
آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد.
او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز کند؛
اما نه تنها چنین نشد و برعکس، پروانه ناچار شد همهی عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند.
آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.
اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم؛ به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.“
مطلب مشابه: حکایت های عطار نیشابوری؛ 12 داستان و حکایت کوتاه آموزنده از عطار
استجابت دعا
”یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند.
دو نجاتیافته هیچ چارهای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند.
چون هر کدامشان ادعا میکردند که به خدا نزدیکترند و خدا دعایشان را زودتر استجابت میکند، تصمیم گرفتند که جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بردارد تا ببینند کدام زودتر به خواستههایش میرسد.
نخستین چیزی که هر دو از خدا خواستند غذا بود.
صبح روز بعد مرد اول میوهای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگیاش را بر طرف کرد؛ اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.
هفته بعد دو جزیرهنشین احساس تنهایی کردند. مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد.
روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری نمود.
در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد؛ اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند.
صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد.
مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.
با خودش فکر میکرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست، چرا که هیچکدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید:
چرا همراه خود را در جزیره ترک میکنی؟
مرد اول پاسخ داد: نعمتها تنها برای خودم است، چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا کردم و دعاهای او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست.
آن صدا سرزنش کنان ادامه داد: تو اشتباه میکنی.
او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمیکردی!
مرد پرسید: به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟
او دعا کرد که همهی دعاهای تو مستجاب شود.“
دوست خوب
”روزی معلمی در سر کلاس مسابقهای ترتیب داد.
ظرفی آب، یک قطعه صابون و یک قوطی جوهر خودنویس آورد.
بچهها را به صف کرد و مسابقه شروع شد…
قرار بود هر یک از بچهها دست خود را که قبلاً جوهری شده بود، بدون کمک کسی و بدون کمک دست دیگرش با آب و صابون پاک کند.
به این صورت که راست دستها باید دست راست خود را جوهری کرده و با همان دست، جوهر را با آب و صابون تمیز می کردند و چپ دستها به همین ترتیب.
برای هر کس زمان گرفته میشد و در پایان هر کس که زمان کمتری صرف کرده بود و دستش را نیز تمیز تر شسته بود برنده اعلام میشد.
مسابقه تمام و برنده مشخص شد، اما هنوز مقداری جوهر بین انگشتان دست فرد برنده باقی مانده بود و کاملاً تمیز نشده بود.
معلم نفر آخر را که زمان بیشتری صرف کرده و دستش کمتر تمیز شده بود، آورد و این بار اجازه داد تا از هر دو دست خود برای تمیز کردن جوهر خودنویس استفاده کند.
زمان گرفتند و دیدند در زمانی بسیار کمتر از نفر اول دست خود را کاملاً تمیز نمود و هیچ اثری از جوهر بر روی دستش نماند.
معلم بچهها را جمع کرد و به آنها گفت:
«دیدید! ما همه مثل آن دست هستیم، اگر روزی همهی عزم خود را جزم کنیم که درون خود را پاک کرده و شستوشو دهیم، بازهم جاهایی باقی میماند که دستهای ما به آن نخواهد رسید.
اما اگر یک دوست خوب و صادق مثل آن دستمان وجود داشته باشد، خیلی راحتتر و بهتر میتوانیم خود را اصلاح کنیم.“
مطلب مشابه: داستان های کوتاه قشنگ آموزنده؛ 20 داستانک زیبا و جالب با موضوعات مختلف
قهوهی مبادا
”با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم به سمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند و سفارش دادند:
پنجتا قهوه لطفاً، دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا!
سفارششان را حساب کردند، دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند.
از دوستم پرسیدم: «ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟»
دوستم گفت: «اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو میفهمی»
آدمهای دیگری وارد کافه شدند.
دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند.
سفارش بعدی هفت تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل، سه تا قهوه برای خودشان و چهار تا قهوه مبادا!
همانطور که به ماجرای قهوههای مبادا فکر میکردم و از هوای آفتابی و منظرهی زیبای میدان روبروی کافه لذت میبردم، مردی با لباسهای مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت.
با مهربانی از قهوهچی پرسید: قهوهی مبادا دارید؟
خیلی ساده است! مردم به جای کسانی که نمیتوانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا میخرند.
سنت قهوهی مبادا از شهر ناپل ایتالیا شروع شد و کمکم به همه جای جهان سرایت کرد.
در بعضی مکانها شما نه تنها میتوانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه میتوانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.
چه زیباست ما هم کمی بیشتر به این مباداها در زندگی فکر کنیم: لبخند مبادا، سخاوت مبادا، مهربانی مبادا، محبت مبادا…
چه بسا کسانی در اطراف ما باشند که با این مباداها جان دوبارهای بگیرند، یادمان باشد که: امروز همان روز مبادا است، همان فردایی که دیروز نگرانش بودیم.“
عصبانیت ابلیس
”شخصی بود که تمام زندگیاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه میگفتند به بهشت رفتهاست.
آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت میرفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحلهی کیفیت فراگیر نرسیده بود.
استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد
دختری که باید او را راه میداد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوتنامه یا کارت شناسایی نمیخواهد، هرکس به آنجا برسد میتواند وارد شود.
آن شخص وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقهی پطرس قدیس را گرفت!
پطرس که نمیدانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟
ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستادهاید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده است.
از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش میدهد، در چشمهایشان نگاه میکند و به درد و دلشان میرسد.
حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو میکنند، یکدیگر را در آغوش میکشند و میبوسند. دوزخ جای این کارها نیست! بیایید و این مرد را پس بگیرید.
وقتی راوی قصهاش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
«با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند»
«پائولو کوئلیو»“
مطلب مشابه: حکایت کوتاه پندآموز با داستان های آموزنده تک خطی و دو خطی
آینده نگری
”یکی از بزرگترین قهرمانان «هاکی روی یخ» آمریکا «واین گرتسگی» نام دارد.
وی در تاریخ ورزش هاکی این کشور بیش از هر کس دیگری امتیاز کسب کرده است.
چه عاملی وی را تا این اندازه نیرومند ساخته است؟
آیا وی بزرگترین، قویترین و سریعترین بازیکن هاکی است؟
بنا به اعتراف خودش، پاسخ هر سه سؤال منفی است.
وی در مصاحبهای راز موفقیت خود را این گونه توصیف میکند:
هنگامی که سایر بازیکنان به طرف نقطهای که توپ در آنجا واقع است هجوم میبرند من به طرف نقطهای حرکت میکنم که توپ چند لحظه بعد به آنجا خواهد رسید.
در واقع در هر لحظه از بازی، قدرت پیش بینی او در مورد سرعت و جهت توپ، نقشههای دیگران و حرکات جسمانی آنان، باعث میشود که درموقعیتهایی عالیتر برای کسب امتیاز قرار گیرد.
نمیتوانیم با استانداردهای «دیروز» زندگی کنیم و توقع داشته باشیم که «امروز» برنده شویم.
باید استانداردهای «فردا» را پیش بینی کنیم و بفهمیم که چگونه میتوانیم همين الان آنها را پیاده کنیم.
این گونه میتوان در بازی زندگی برنده شد…
یادمان باشد که: اگر پرندگان مهاجر شروع فصل سرما را پیشبینی نکنند از سرما و گرسنگی خواهند مرد، آنچه پرندهها را به حرکت مهاجرت وا میدارد، آیندهنگری است، گروه پرندگان از ورود سرما مطلع است.
برای دیدن بهار باید پرواز کرد…“
یک روز زندگی
”دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد.
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد.
آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید. خدا سکوت کرد.
کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت:
عزیزم؛ اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی!
تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لابهلای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار میتوان کرد؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید.
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید؛
اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود و زندگی از لابهلای انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟
بهتر است این مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد…
زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید.
چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، میتواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد.
در آن یک روز آسمانخراشی را بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد؛
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد.
لذت برد و سرشار شد و بخشید.
عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او در همان یک روز زندگی کرد؛
اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!“
مطلب مشابه: 27 حکایت جالب و آموزنده با داستانک های پندآموز قشنگ
چین و چروک روان
”در قسمتهایی از آمریکای جنوبی نوعی زنبور زندگی میکند که طبق فرضیه مربوط به حرکت در فضا و به علت حجم بدن، وزنش نسبت به وسعت بالها قادر به پرواز نیست، ولی چون این نوع زنبور از این حقایق غیرقابل انکار علمی آگاه نیست پرواز میکند.
دکتر ماکسول مالتز جراح پلاستیک هر روز در مطب خود شاهد حضور انبوه کسانی بود که برای از بین بردن اشکالات و عیبهای ظاهری خود به او مراجعه میکردند.
او میدید که عمل جراحی پلاستیک منجر به تغییرات شگرف و عمیق شخصیتی در مراجعه کنندگانش میشود، به نحوی که آنها با روحیه و اعتماد به نفس بالایی زندگی جدید خود را آغاز میکنند.
اما دکتر مالنز در دراز مدت متوجه شده بود که عمل جراحی همیشه موجب تغییر روحی و روانی افراد نمیشود.
برخی با اینکه تغییر چشمگیری در زیبایی صورتشان رخ می داد، هنوز دچار کم رویی و خجالت بودند و تمایل به تنهایی و انزوا در آنها مشاهده میشد.
این مسأله دکتر مالتز را به تأمل و تحقیق در این زمینه وا داشت تا بالاخره بعد از مدتها تفکر و کنکاش موفق به کشف و ارائه نظریهی مهم و معروف تصویر ذهنی گردید.
بر اساس این نظریه در ذهنیت هر فرد تصویر و باوری از خود شکل گرفته است.
تصویر ذهنی هر فرد است که به او میگوید چه کسی هست و قادر به انجام چه کارهایی است، سزاوار داشتن چه نوع زندگی است و امور و اتفاقات را تا چه اندازه میتواند کنترل کند.
دکتر مالتز پی برد هر چند بعضی افراد دارای ظاهری مناسب و مطلوبند اما به خاطر مغشوش بودن سیمای درونی و ذهنیشان احساس خوبی نسبت به خود ندارند و با دست کم گرفتن خود زندگیشان را محدود میکنند.
آنچه باید انجام گیرید عمل جراحی بر روی تصویر درونی افراد است.
او پس از آن تا پایان عمرش وقت خود را صرف کمک به مردم برای از بین بردن چین و چروکهای صورت روانی آنها کرد…“
ذهنت را خالی کن
”شما با لباس های بیرون به رختخواب نمی روید، اما برخی از مردم با ذهنی پر از غم به خواب میروند و بعد شکایت میکنند که خوب نخوابیده و روز بعد خسته هستند.
خیاطی میگفت: اگر شبها جیبهای لباسها را خالی کنید. لباسها زیباتر به نظر میرسد و بیشتر عمر خواهند کرد.
بنابراین من قبل از خواب، اشیایی مانند چاقو، خودکار، پول خرد و دستمال را از جیبم در میآورم و آنها را مرتب روی میز میگذارم.
چیزهای زائدی مثل خرده کاغذ و… را به درون سطل زباله میریزم.
با این کار احساس میکنم که همه چیز تمام شده و بار آنها را از ذهنم خارج گردیده است.
یک شب، وقتی که مشغول این کار بودم به نظرم رسید که ممکن است خالی کردن ذهن نیز مانند خالی کردن جیب باشد.
همهی ما در طول روز، مجموعهای از آزردگی، پشیمانی، نفرت و اضطراب را جمعآوری میکنیم.
اگر اجازه دهیم که این افکار انباشته شوند، ذهن را سنگین میکنند و عامل مختلکننده در آگاهی میشوند…“
افکار آشغالی
”تصور کنید که در یک روز آفتابی گرم و فرح بخش رانندگی میکنید.
همه شیشهها و سقف اتومبیل باز هستند.
چراغ راهنمایی قرمز میشود.
اتومبیلها در اطراف شما ترمز میکنند.
کسی در ماشین کناری شما خم میشود و یک بسته آت و آشغال و ته ماندههای ماهی و چیپس و پاکت و قوطی سیگار را از اتومبیلش بر میدارد و از شیشه به داخل اتومبیلتان پرتاب میکند!
چه می کنید؟
فکر میکنم عصبانی میشوید، کیسه آت و آشغال را بر میدارید و آن را به درون اتومبیل خودش میاندازید و با لحنی خشمگین به او میگویید: چرا این کار را کردی؟
ما هرگز دوست نداریم دیگران زباله هایشان را به درون اتومبیلمان بیندازند، اما به آنها اجازه میدهیم زبالههای فکریشان، افکار منفی، آیههای یأس، ناامیدیها و ترس و بیمهایشان را به ذهن ما سرازیر کنند.
چرا؟!
با مثالی زیبا نحوه عملکرد تلقینات منفی و مثبت بیان میگردد؛
تصور کنید که سلامت روانی ما مانند یک تابلوی نفیس و سنگین است که توسط چند میخ به دیواری نصب شده است.
اگر میخها فرضاً تلقینات منفی و پوسیده باشند، تابلو وضعیتی ناپایدار پیدا میکند و احتمال دارد که پس از سقوط نابود هم بشود یا این که شدیداً صدمه ببیند.
در این شرایط، بهترین کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که به تدریج و یکییکی میخهای فرسوده کج و ضعیف را خارج و به جای آنها میخهای سالم را که همان تلقینات سالم است جایگزین کنیم…“