داستان آموزنده + 5 داستان بسیار زیبای آموزنده و بسیار زیبا

داستان آموزنده کوتاه

مجموعه ای از داستان های آموزنده بسیار زیبا را در این بخش قرار داده ایم و امیدواریم که با خواندن این قصه های کوتاه و جالب لحظاتی را سرگرم شده باشید.

داستان کوتاه و آموزنده پسر بچه و پیانو

می گویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت.
آن ها در ردیف جلو نشستند و وقتی مادر سرش گرم صحبت با یکی از دوستانش شد، پسر بچه از روی کنجکاوی به پشت صحنه رفت و آن جا پیانو بزرگی دید که هیچ کس روی صندلی آن ننشسته بود.

پسرک بی خبر از همه جا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده ای نمود که تازه یاد گرفته بود. صدای پیانو همه حاضران در سالن را به خود آورد و وقتی پرده کنار رفت همه با تعجب پسر کوچکی را دیدند که پشت پیانو نشسته و قطعه  کوچکی را می نوازد.

در این زمان استاد پیانو روی صحنه و به کنار پیانو آمد و به پسرک که از دیدن جمعیت و حضور مردم ترسیده بود به آرامی گفت: نترس دوست من، ادامه بده من این جا هستم.
استاد خودش نیز در کنار پسرک نشست و در نواختن گوشه هایی از قطعه که ضعف داشت کمکش کرد. پسرک با دلگرمی از حضور استاد بزرگ بدون هیچ ترسی به نواختن قطعه ادامه داد و آنرا به خوبی به پایان رساند و تشویق شدید حاضران را نصیب خود ساخت.

نکته!

این صحنه را مقابل چشمان خود تجسم کنید و خود را در قالب آن پسر کوچک بگذارید. خود را ببینید که از روی شوق و کششی وصف ناپذیر در درون دلتان دست به کاری بزرگ می زنید.
بی اختیار گام های لرزان خود را به سوی کار جدید برمی دارید. ابتدا هیچ کس متوجه شما نیست. اما وقتی کار را شروع می کنید ناگهان پرده ها کنار می رود و همه چشم ها به سمت شما برمی گردد.
تازه آن موقع است که متوجه می شوید خود را در داخل چه چالش و مبارزه ای انداخته اید.

همه آن ها که به شما نگاه می کنند چون خودشان نتوانسته اند بر ترس خود غلبه کنند و مانند شما دست به کار شوند با نگاه هایی کنجکاو و غالبا هراس زده به شما نگاه می کنند تا ببینند کی دست از کار می کشید و تسلیم می شوید.
در این لحظات که همه روزگار بر شما سخت می گیرد. آن گاه دستان گرم حامی بزرگ را در روی شانه های خود حس می کنید که می گوید: نترس دوست من، ادامه بده ، من این جا هستم..

***

داستان آموزنده

داستان کوتاه پرسش درست

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب كند. چهار اندیشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یك جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی كه آن جدول را حل نكنید نخواهید توانست قفل را باز كنید. اگر بتوانید پرسش را درست حل كنید می توانید در را باز كنید و بیرون بیایید».

پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و كاری نمی كرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول كار بودند. آنان حتی ندیدند كه چه اتفاقی افتاد! كه نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنید. آزمون پایان یافته.
من نخست وزیرم را انتخاب كردم».
آنان نتوانستند باور كنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او كاری نمی كرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل كند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در كار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نكته ی اساسی این بود كه آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای كه این احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملا ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟

نخستین چیزی كه هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است كه آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل كرد؟ اگر سعی كنی آن را حل كنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم كه ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آری، كلك در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه یكی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن كردید؛ در همین جا نكته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن كار می كردید نمی توانستید آن را حل كنید.
این مرد، می داند كه چگونه در یك موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».

نکته!

این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است! خدا همیشه منتظر شماست. انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است… و سوال این هست: “من که هستم…؟”

مطلب مشابه: حکایت های ملانصرالدین و مجموعه داستان های کوتاه آموزنده قدیمی ایرانی

داستان کوتاه پنجره طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود.
هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره هایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم…

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند.
پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد.
بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید.

به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد.
پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟
پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

یک لیوان آب

”پیر مرد سرفه‌ای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد:
پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد.
پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمه مجاور رفت.
کسانی که قبلاً لب چشمه بودند، آب را گل آلود کرده بودند.
پسر طاقتش نگرفت صبر کند تا آب صاف شود.
ظرف را از همان آب پر کرد و به خانه برد.
لیوان را پر کرد و بدست پدر داد.
یک لحظه فکر کرد نکند پدرش از این حرکت عصبانی شود و یا دوباره او را پی آب زلال بفرستد.
پسر خود را به کاری دیگر وا داشته بود، ولی همچنان زیر چشمی پدر را نگاه می‌کرد.
پدر نگاهی به آب کرد، سلامی داد و چند جرعه‌ای از آن نوشید، از پسر تشکر کرد و لبخندی زد.
پسر انتظار این عکس‌العمل را نداشت، از این‌رو کنار پدر نشست و از او پرسید:
ولی بابا، من که آب گل آلود به دست شما دادم، برای چه این‌گونه لبخند می‌زنی؟
پدر دستش را روی شانه پسر گذاشت، دوباره لبخندی زد و گفت:
پسرم! من از تو راضی‌ام، تشنگی‌ام را برطرف کردی. خدا خیرت بدهد.
اما اگر لبخند زدم، به این خاطر است که یاد جوانی خودم افتادم و روزگاری که پدرم، مثل امروز من، خانه‌نشین شده بود و من هم، مثل امروز تو، نیازهایش را برطرف می‌کردم.
الان یک لحظه یاد مواقعی افتادم که پدرم آب می‌خواست، من از قبل آب خنک تهیه کرده بودم، فوراً با آن شربتی درست می‌کردم به دست پدرم می‌دادم.
او هم همیشه می‌گفت خدا خیرت بدهد.
پسر گفت: خب
پدر آهی کشید و گفت: خب، من آن‌گونه رفتار می‌کردم، حالا این شده عاقبت کار من، راضی‌ام، اما در این مانده‌ام که عاقبت کار تو چگونه خواهد بود.“

مطالب مشابه را ببینید!

داستان کوتاه طنز + 10 داستان خنده دار با طنز تلخ و آموزنده حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی حکایت های کلیله و دمنه با چندین داستان زیبا و آموزنده چند حکایت بهارستان جامی با داستان های کوتاه و آموزنده حکایت های لقمان حکیم با داستان های آموزنده و جالب حکایت گذر عمر و داستان های آموزنده در مورد مرگ و زندگی حکایت های پند آموز بهلول و داستان های جالب آموزنده داستان های کودکانه گلستان سعدی و حکایت های آموزنده زیبا حکایت های ملانصرالدین و مجموعه داستان های کوتاه آموزنده قدیمی ایرانی داستان آموزنده و الهام بخش (حکایت های تامل برانگیز کوتاه و بلند)