حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی

در این بخش حکایت های خیام و داستان های آموزنده و زیبا از این فیلسوف و رباعی سرای ایرانی را گردآوری کرده ایم.

داستان زیبا از حکیم عمر خیام نیشابوری

روزی حکیم عمر خیام از گوشه نشینی و حال مستی خود خسته می شود و در صدد بر می آید این حال را تغییر دهد.صبحی بهاری از خلوت خود خارج شد و مسیر در پیش گرفت به سمت کوهی که در نزدیکی ولایت بود راهی شد.

در راه به تخته سنگی رسید و از خستگی بر روی آن نشست و همینطور که به پیرآمون خود نگاه می کرد چند قدم جلوتر درخت سیب زیبایی رخ نمایی می کرد در زیر درخت سایه بانی و چمنی در کنار درخت گذر آبی ذلال و بر آرامش انجا بلبلی مستی می کرد حکیم عمر خیام تا با این منظره مواجه شد اندیشه ای کرد که من بروم وبا جامم برگردم واز این فضای دلنشین لذتی ببرم پس راه آمدن در پیش گرفت و برگشت تا وسایل عیش و نوش خود را فراهم کند.

بعد از ساعتی باز گشت و تخته سنگی برای جامش اختیار کرد و بر روی آن گذاشت در حال و هوای خود بود که ناگهان بادی وزید و جای باده را انداخت و شکست. حکیم عمر خیام رو به آسمان کرد و گفت؟

ابریق می مرا شکستی ربی            بر من در عیش را ببستی ربی

من می خورم و تو می کنی بد مستی               خاکم به دهان مگر تو مستی ربی

وبه کنار رودخانه رفت تا دست و روی خود را بشوید و مسیر بازگشت در پیش گیرد که در آب جوی رخ خود را نظاره کرد ودید نیمی از صورتش سیاه شده این بار عجزانه رو به آسمان کرد و گفت ؟

ناکرده گنه در این جهان کیست بگو      آن کس که گنه نکرده چون زیست بگو 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی        پس فرق میان من و تو چیست بگو 

و چون این گونه عاجزانه از خداوند متعال پوزش طلب کرد خداوند رحمان و رحیم به او نظری کرد و رویش را دوباره سفید کرد. همیشه به دل از کسی که ناراحتش کردین عذر خواهی کنید نه از میمیک صورت تا از ذهنش پاک شود  .


مطلب مشابه: حکایت های شیرین عبید زاکانی و داستان های کوتاه و آموزنده جالب

حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی

صحبت زیبای خیام در مورد ارزش شادی

روزی فردی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!

خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟

آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و…

خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!… بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .

اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند) .

و هم او در جایی دیگر می گوید : (آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند)


مطلب مشابه: حکایت های اخلاقی آموزنده زیبا از بزرگان (10 حکایت کوتاه)

حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی

سه یار دبستانی

بنا به روایتی خیام، حسن صباح و خواجه نظام‌الملک به سه یار دبستانی معروف بوده‌اند که در بزرگی هر یک به راهی رفتند. حسن رهبری فرقهٔ اسماعیلیه را به عهده گرفت، خواجه نظام‌الملک سیاست‌مداری بزرگ شد و خیام شاعر و متفکری گوشه‌گیر که در آثارش اندیشه‌های بدیع و دلهره و اضطرابی از فلسفه هستی و جهان وجود دارد.

بر پایه داستان سه یار دبستانی این سه در زمان کودکی با هم قرار گذاشتند که هر کدام اگر به جایگاهی رسید آن دو دیگر را یاری رساند. هنگامی که نظام‌الملک به وزیری سلجوقیان رسید به خیام فرمانروایی بر نیشابور و گرداگرد آن سامان را پیشنهاد کرد، ولی خیام گفت که سودای ولایت‌داری ندارد. پس نظام‌ الملک ده‌هزار دینار مقرری برای او تعیین کرد تا در نیشابور به او پرداخت‌ کنند.

چنان که فروغی در مقدمهٔ تصحیحش از خیام اشاره کرده‌ است این داستان سند معتبری ندارد و تازه اگر راست باشد حسن صباح و خیام هر دو باید بیش از ۱۲۰ سال عمر کرده باشند که بسیار بعید است. به علاوه هیچ یک از معاصران خیام هم به این داستان اشاره نکرده‌ است.


ای رفته و باز آمده بل هم گشته

در افسانه‌ای دیگر، چنین آمده که روزی خیام با شاگردان از نزدیکی مدرسه‌ای می‌گذشتند. عده‌ای، مشغول ترمیم آن مدرسه بودند و چارپایانی، مدام بارهایی (شامل سنگ و خشت و غیره)را به داخل مدرسه می‌بردند و بیرون می‌آمدند. یکی از آن چارپایان از وارد شدن به مدرسه ابا می‌کرد و هیچ کس قادر نبود او را وارد مدرسه کند. چون خیام این اوضاع را دید، جلو رفت و در گوش چارپا چیزی گفت. سپس چارپا آرام شد و داخل مدرسه شد. پس از این که خیام بازگشت، شاگردان پرسیدند که ماجرا چه بود؟

خیام بازگفت که آن خر، یکی از محصلان همین مدرسه بود و پس از مردن، به این شکل در آمده و دوباره به دنیا بازگشته بود ( اشاره به نظریهٔ تناسخ) و می‌ترسید که وارد مدرسه بشود و کسی او را بشناسد و شرمنده گردد. من این موضوع را فهمیدم و در گوشش خواندم:

ای رفته و باز آمده بَل هُم گشته
نامت ز میان مردمان گم گشته
ناخن همه جمع آمده و سم گشته
ریشت ز عقب در آمده دم گشته

و چون متوجه شد که من او را شناخته‌ام، تن به درون مدرسه رفتن در داد.


مطلب مشابه: حکایت های گلستان سعدی با چند داستان زیبای گلچین شده

رو سیاه شدن خیام

افسانه‌هایی چند پیرامون خیام وجود دارد. یکی از این افسانه‌ها از این قرار است که خیام می‌خواست باده بنوشد ولی بادی وزید و کوزه می اش را شکست. پس خیام چنین سرود:

ابریق می مرا شکستی، ربی
بر من در عیش را ببستی، ربی
من مِی خورم و تو می‌کنی بدمستی
خاکم به دهن مگر که مستی، ربی

پس چون این شعر کفرآمیز را گفت خدا روی وی را سیاه کرد. پس خیام پشیمان شد و برای پوزش از خدا این بیت را سرود:

ناکرده گنه در این جهان کیست بگو!
آن کس که گنه نکرد چون زیست بگو!
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو!

و چون اینگونه از خداوند پوزش خواست رویش دوباره سفید شد. البته جدا از افسانه‌ها در اینکه این دو رباعی بالا از خیام باشند جای شک است.


مطلب مشابه: حکایت های ملانصرالدین و مجموعه داستان های کوتاه آموزنده قدیمی ایرانی

حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی

داستان خیام و خواجه ی بزرگ کاشانی

روزی خواجه به دیوان نشسته بود ، عمر خیام درآمد و گفت : « ای صدر جهان !از وجه 10 هزار دینار معاش ، هر سال من کمتر باقی به دیوان عالی مانده است ،نایبان دیوان را اشارتی بلیغ می باید تا برسانند »

خواجه گفت : تو جهت سلطان عالم چه خدمت می کنی، که هرسال ده هزار دینار باید به تو داد ؟

خیام برآشفت و گفت :

« وا عجبا! من چه خدمت کنم سلطان را! – هزار سال آسمان و اختران را در مدار و سیر به بالا و شیب جان باید کندن تا از این آسیابک دانه ای درست ، چون عمر خیام بیرون افتد ؛ و از این هفت شهر پای بالا و هفت دیه سر شیب ، یک قافله سالار دانش چون من درآید. اما – اگر خواهی – از هر دهی در نواحی کاشان چون خواجه ، ده ده بیرون آرم و به جای او بنشانم که هر یک از کار خواجگی بیرون آید »

خواجه از جای بشد و سر در پیش افکند که جواب بس دندان شکن بود .این حکایت را به ملک شاه سلجوقی باز گفتند .گفت : « بالله که عمر خیام راست گفت .»


مطلب مشابه: حکایت های لقمان حکیم با داستان های آموزنده و جالب

مطالب مشابه را ببینید!

داستان های طنز و خنده دار کوتاه (20 داستان و حکایت بامزه) داستان قرآنی و حکایت های مذهبی خواندنی و جالب حکایت های کلیله و دمنه با چندین داستان زیبا و آموزنده چند حکایت بهارستان جامی با داستان های کوتاه و آموزنده حکایت های لقمان حکیم با داستان های آموزنده و جالب داستان های شاهنامه و حکایت هایی خواندنی و کوتاه از فردوسی لطیفه های شیرین عبید زاکانی و حکایت های کوتاه جالب حکایت گذر عمر و داستان های آموزنده در مورد مرگ و زندگی حکایت های بامزه شیخ و مریدان (داستان های طنز اندر احوالات شیخ) حکایت های پند آموز بهلول و داستان های جالب آموزنده