داستان های شاهنامه و حکایت هایی خواندنی و کوتاه از فردوسی
گلچین حکایت و داستان های شاهنامه فردوسی
در این بخش داستات های شاهنامه فردوسی را با حکایت های خواندنی و آموزنده گردآوری کرده ایم و امیدواریم که از این داستان های شاهنامه لذت ببرید.
داستان جالب و آموزنده کوتاه از شاهنامه فردوسی
روزی روزگاری در زمان هاي دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بودو ادعا میكرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من التیام نمییابد.
پیر خردمندی او را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “اي مرد كجا می روي؟”
مرد جواب داد: “میروم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
گرگ گفت : “میشود از او بپرسی كه چرا من هرروز گرفتار سر دردهای وحشتناك میشوم؟”
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه اي وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در ان سخت كار می كردند.
یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : “اي مرد كجا میروی ؟”
مرد جواب داد: “میروم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
كشاورز گفت : “می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه دراین زمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟”
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم ان همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه ان شهر او را خواست و پرسید : “اي مرد به كجا میروی ؟”
مرد جواب داد: “میروم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر میبرم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟”
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها رابا وی در بین گذاشت و گفت : “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از ان لذت ببر!”
و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یك رنگ نبوده اي، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمیدانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان رابه پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.”
شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم.”
مرد خنده اي كرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمیتوانم خودرا اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خودرا بیازمایم، میخواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!”
و رفت…
به دهقان گفت : “وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین به دنبال ثروت باشی نه بر روی ان؛ در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه باوجود ان نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.”
كشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا با هم شریك شویم كه نصف این گنج از ان تو میباشد.”
مرد خنده اي كرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمیتوانم خودرا اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خودرا بیازمایم، میخواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!”
و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: “سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!”
شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ي ما رابه جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
داستان کوتاه رستم و اشکبوس
پس از مرگ فرود و شکستهای پی در پی سپاه ایران از سپاه توران که در پایان منجر به محاصره ایرانیان در کوه هماون گردید، ناچار شدند رستم را به یاری در میدان نبرد فرابخوانند. با ورود رستم به میدان نبرد و گفتههای امیدوار کننده او با نیروهای خودی و حرکتهای روانی او با اشکبوس و کاموس و چنگش، در نبردهای تن به تن، نوار پیروزیهای تورانیان در دامان کوه هماون پاره شد و سرآغاز پیروزیهایی برای ایرانیان گردید و پایانش شکست و نابودی دشمن بود که منجر به کشته شدن افراسیاب فرمانروای مقتدر توران زمین گردید.
گودرز و دیگر سران ایران به پیشباز رستم رفتند و با غم و اشک برای کشتگان شهید مانند بهرام در میدان نبرد، با امید به فردا سپاه دشمن را برای رستم اینگونه بیان کردند: «از چین، هند، سقلاب و روم بجز ویرانه باقی نمانده است.»
رستم ایرانیان را دلداری میدهد و مانند همیشه آنها را به یاری خداوند یکتا امیدوار میکند و برای آنها از خستگی خود و اسبش رخش نامور سخن میگوید. از آنها میخواهد آن روز را شکیبایی کنند تا خستگی از تن خودش و اسبش بیرون رود.
سپس رستم و همراهانش جهت رفع خستگی، شب را به استراحت میپردازند تا فردا چه پیش آید و خود او میگوید جز ذات پروردگار کسی از فردا خبر ندارد.
با طلوع خورشید رستم به بالای کوه میرود تا دشمن را ارزیابی کند و راه مبارزه با آنها و آرایش نیروهای خودی را آماده نماید. رستم از دیدن انبوه دشمن بیشمار شگفت زده میشود.
او مانند همیشه به راز و نیاز با خدا پرداخته و خدا را به یاری میطلبد. سپس از کوه پایین آمده و دستور میدهد که طبل جنگ را بنوازند.
سپاه ایران و توران (با همپیمانانش) آرایش نظامی گرفتند و سپاه توران با فرماندهی خاقان چین با سروصدای فراوان طبل و کوس و کرنای گوش فلک را کر کردند.
پهلوان دلیری از همراهان خاقان چین با تاخت و تاز اسب روبروی سپاه ایران آمد و از مردان ایران هماورد خواست تا با او سوار براسب به نبرد تن به تن بپردازد و برای پایین آوردن روحیه ایرانیان به رجزخوانی پرداخت. رهام پسرگودرز سپهسالار ایران به میدان نبرد شتافت و با اشکبوس با تیروکمان به جنگ پرداخت که تیر رهام بر زره اشکبوس کارگر نیفتاد و ناچار دست در گرز برد و بر سر اشکبوس زد که بر کلاه خودش کارگر نیامد . اشکبوس نیز دست بر گرز گران برد و بر کلاهخود رهام زخمی زد که کلاهخود او خرد گردید و سرش زخمی برداشت و رهام همین که در خود یارای پایداری را در برابر اشکبوس ندید از برابر او فرار کرد و به سوی کوه هماون رفت.
توس سپهبد از فرار رهام ناراحت شد و اسبش را به حرکت درآورد تا به مبارزه با اشکبوس رود . رستم ناراحت و خشمگین شد که چرا پس از فرار رهام دیگری به مبارزه با دشمن نمیرود تا سپهبد پیر ایران به میدان نرود. رستم به توس میگوید رهام همنشین جام باده است. من اکنون پیاده به نبرد میروم.
سپس کمان را بزه کرده آماده تیراندازی، کمان را بر بازو افکند و چند تیر را بر بند کمر زد و با تیر قهوهای رنگی از چوب خدنگ که بسیار راست و محکم میباشد خرامان به سوی اشکبوس تاخت که در حال جولان با اسب بود و فریادی ناشی از پیروزی سر میداد. او را به سوی خود برای نبرد تن به تن فرخواند. از این زمان جنگ روانی رستم و اشکبوس آغاز میشود.
اشکبوس هرچند که با دیدن پهلوانی پیاده و بدون اسب و تجهیزات نظامی به حیرت و اندیشه فرو میرود، لگام اسب را محکم میکند و او را به سوی خود میخواند. اشکبوس خندان از رستم اسمش را میپرسد و رستم پاسخ میدهد:«مادرم اسم مرا مرگ تو نهاده است».
پس از آن مناظرهای بین رستم و اشکبوس صورت میگیرد که در آن رستم از جنگاوری و توانایی خود برای اشکبوس سخنها میراند و اشکبوس را ریشخند میکند.
اشکبوس نیز او را بیجواب نمیگذارد و رستم را بخاطر اینکه بدون اسب به کارزار آمده، سرزنش میکند. رستم وقتی میبیند اشکبوس به اسبش مینازد، با یک تیر اسب او را از پای میاندازد و با خنده میگوید:«حالا پیش اسبت بنشین و سر او را به دامان بگیر!»
رستم با این گونه رفتار و کردار خونسردانه و گفتار استوار، متین و خردورزانه و همچنین با تیراندازی دقیق و کشتن اسب اشکبوس و نیز سخنان طنزآمیز و ملامتگرانه، بند دل اشکبوس را پاره کرد و ترس را بر سراسر وجودش چیره گردانید و اشکبوس پی در پی با ترس و لرز به طرف رستم تیر پرتاب میکند. تا اینکه رستم به او میگوید: تیراندازی تو بیهوده است چرا که تو مرد پیکار نیستی… و به دنبال آن اشکبوس را پند و نصیحت میکند.
رستم پس از این گفتگو تیری بر سینه اشکبوس میزند که در دم میمیرد.
پس از مردن اشکبوس، رستم آرام و استوار بدون شادی و نازیدن به خود به سوی جایگاه خود حرکت کرد و سران تورانیان را به اندیشه و حیرت همراه با ترس فرو برد و کاموس و خاقان را از خواب خودخواهی و غرور مستی بیدار کرد.
احمد معین سلوکی با تصرف و تلخیص
داستان کوتاه و آموزنده رستم و سهراب
روزی رستم برای شکار به نزدیکیهاي مرز توران می رود، پس از شکار به خواب میرود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار میشود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمیبیند.
در پی اثر پای او به سمنگان می رسد. خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب می شود بزرگان و نامداران شهر به استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید می کند چنانچه رخش رابه او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد.
شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی میپذیرد.
در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبهرو می شود و عاشق او می شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می کند. فردای ان روز رستم مهرهاي را بعنوان یادگاری به تهمینه می دهد و می گوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره رابه گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از ان رستم روانه ایران میشود و این راز رابا کسی در بین نمی گذارد.
فرزندی که تهمینه بدنیا میآورد پسری است که شباهت بسیار به پدر دارد. پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خودرا از مادر میپرسد.
مادر حقیقت رابه او می گوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او میبندد و به او هشدار می دهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خودرا میشنود، تصمیم می گیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش رابه جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از ان به توران برود و افراسیاب را ساقط سازد.
افراسیاب با حیله بعنوان کمک به سهراب لشکری رابه سرداری هومان و بارمان به یاری او میفرستد و به آنان سفارش می کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ایران حملهور می شود و کاووس شاه، رستم رابه یاری میطلبد، رستم و سهراب با هم روبهرو میشوند.
سهراب از ظاهر او حدس می زند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خودرا از او پنهان میکند. در نبرد اول سهراب بر رستم چیره می شود و می خواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نیرنگ به او می گوید که رسم آنان این است که در دومین نبرد پیروز، رقیب را از پای درمی آورند.
ولی در نبرد بعدی که رستم پیروز ان است به سهراب رحم نمی کند و همین که او را از پای در میآورد، مهره نشان خودرا بر بازوی او می بیند. و گریه و زاری سر می دهد.
سهراب اینک به نوشداروی که نزد کاووس شاه است می تواند زنده بماند ولی او از روی کینه از دادن ان خودداری میکند. پس از آنکه کاووس را راضی میکنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته است.
داستان کوتاه گردآفرید و سهراب از زیباترین داستان های شاهنامه
گُردآفرید نخستین شیرزن حماسه ملی ایران است. گردآفریدِ دلربا و چالاک با این که در شاهنامه حضوری کوتاه دارد و شکست هم میخورد، بسیار برجسته است و یکی از گیراترین زنان شاهنامه. وی را میتوان مانند فرانک، ارنواز و شهرناز، نمونه زن اصیل ایرانی دانست. او در جنگاوری بیهمتاست.
در رهسپاری سهراب از توران به ایران، هنگامی که وی در جستجوی پدرش رستم است، با او آشنا میشویم. در مرز توران و ایران، دژی به نام سپیددژ هست. گُژدَهَم که یک ایرانی سالخورده است، بر آن فرمان میراند و همواره در برابر دشمن پایداری سرسختانهای میورزد و با این کار، دل همه ایرانیان را به آن دژ امیدوار میسازد. گژدهم پیر، پسری خرد به نام گُستَهَم دارد، و دختری به نام گردآفرید. سهراب ناچار است پیش از درآمدن به خاک ایران از این دژ بگذرد. در نبرد میان سهراب و هژیر، فرمانده دژ، سهراب بر او پیروز میگردد. سهراب، نخست میخواهد او را بکُشد، اما سپس او را اسیر کرده راهی سپاه خود میکند. آگاهی از این رویداد، دژنشینان را سراسیمه میسازد، اما گردآفرید چنان این را مایه ننگ میداند که بر آن میشود خود به نبرد او رود.
سهراب در پی چالش آن شیرزن به رزمگاه درمیآید و آن دو به پرخاش و نبرد درمیآیند. سهراب در برابر باران تیر گردآفرید، ناچار سپرش را به کار درمیآورد. وی جنگکنان نزدیک گردآفرید میشود و نیزه او را میگیرد. با نیزه جامه جنگی او را میدرد، گردآفرید شمشیر میکشد و با فرود آوردن آن نیزه سهراب را میشکند. سرانجام میبیند که توان رویارویی با سهراب را ندارد و میکوشد سوی دژ بگریزد. اما سهراب به او میرسد و کلاهخودش را برمیگیرد. تازه میبیند که آن پیکارگر نه مرد، بلکه دختری زیباروی است. گردآفرید به نیرنگ دست مییازد و به سهراب میگوید که خوب نیست رزمندگان ببینند که وی در نبرد با یک دختر به چنین کوشش و رنجی گرفتار آمده و به او پیشنهاد میکند که همراهش به درون دژ برود و دژ در چنگ اوست.
سهراب که خیره او شده، در دام شگرد گردآفرید میافتد. گردآفرید او را تا در دژ میآورد، سپس با چابکدستی بسیار به درون دژ میجهد و در را میبندد. سهراب بیرون میماند. گردآفرید به بالای دژ میرود و ریشخندکنان فریاد میزند: «ترکان ز ایران نیابند جفت!» سپس به اندرز به او میگوید که بهتر است پیش از آن که رستم به آنجا برسد، همراه سپاهش به توران برگردد.
بازنویسی: جلال خالقی مطلق
داستان کوتاه زال از شاهنامه
سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود رابه کوه البرز برد. جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد. ولی به فرمان خدا، سیمرغ ان طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سالھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.
سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او می آید و مژده داد که فرزند تو زنده است.
سام پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمدهاند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.
جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد. اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو رابه پادشاھی میرسانم. من دل به تو بستهام برای آنکه ھمیشه با تو باشم تعدادی از پر خود رابه تو میدھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی رابه آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.
سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام بر زمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند و ھمه با ھم راھی ایرانشھر شده و به دیدن منوچھر رفتند.
منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از ان جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان «زال» بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.
در زابلستان، سام تاج و تخت و کلید گنج رابه زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت.
روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد. مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بودو دختری بسیار زیبا به نام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود. بعد از مدتھا نامهنگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب، بالاخره زال به دیدار منوچھر رفته، بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر با این وصلت موافقت می کند.
سام نیز که فرزند را بکام دل خویش میبیند پادشاھی و تخت و تاج زابلستان رابه زال میسپارد.
داستان کوتاه رستم و سهراب شاهنامه فردوسی برای کودکان
روزی یکی از پهلوانان به نام رستم برای شکار به نزدیکی های مرز توران رفت و پس از شکار به خواب رفت. رخش اسب رستم که در باغ در حال چرا بود توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار می شود. رستم پس از بیدارشدن رخش را نمی بیند و برای یافتن رخش از طریق رد پای او به شهر سمنگان می رسد.
در شهر سمنگان بزرگان و ناموران شهر به استقبال رستم می آیند و شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را در قصر او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کند. رستم به بارگاه شاه سمنگان می رود و در آنجا با تهمینه روبرو می شود و عاشق او می شود و او را از شاه سمنگان خواستگاری می کند.
رستم فردای آن روز به تهمینه مهره ای را به عنوان یادگاری می دهد و می گوید اگر فرزندمان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببند و اگر پسر بود مهره را به بازوی او ببند.سپس روانه ایران می شود و ازدواج با تهمینه را به کسی نمی گوید.
فرزند تهمینه به دنیا می آید که او نام سهراب را برایش انتخاب می کند. سهراب بسیار شبیه پدر بوده و مانند او در جوانی قوی و تنومند می شود. سهراب جوان از مادرش درباره پدر سوال می کند و تهمینه حقیقت را به او می گوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او می بندد و به او هشدار می دهد که افراسیاب دشمن پدرت نباید از این راز با خبر شود.
سهراب پس از شنیدن حرف های تهمینه و پهلوانی پدرش تصمیم می گیرد که به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسیاب را از بین ببرد.
افراسیاب ،سهراب را فریب می دهد و برای کمک به او لشکری می فرستد تا به ایران حمله کند و به سرداران لشکر می گوید:نگذارند سهراب، رستم را بشناسد.
سهراب به ایران حمله می کند و کاووس شاه، از رستم برای شکست سهراب کمک می خواهد، رستم و سهراب با هم روبرو می شوند. سهراب از ظاهر او حدس می زند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام خود را از او پنهان می کند.
ابتدا سهراب بر رستم پیروز می شود و می خواهد او را از بین ببرد اما رستم او را فریب می دهد و می گوید ما رسم داریم در جنگ دوم اگر پیروز شدیم حریف را از بین ببریم.در نبرد بعدی رستم پیروز می شود و او را از پای در می آورد، در این هنگام مهره نشان خود را بر بازوی او می بیند.
او برای زنده ماندن سهراب از کاووس شاه نوش دارو می خواهد زیرا سهراب با خوردن نوشداروی که نزد کاووس شاه است می تواند زنده بماند. وقتی کاووس راضی می شود که نوشدارو را به سهراب بدهد ، سهراب از دنیا می رود و اینگونه پسر به دست پدر کشته می شود.
داستان سیاوش و سودابه شاهنامه فردوسی برای کودکان
سیاوش پسر کیکاوس بود که از کودکی نزد رستم بزرگ شد و رستم به او کشورداری، سوارکاری، تیراندازی، پرتاب کمند، شکار و همچنین هنرهای اخلاقی را آموخت.
سیاوش پس از بزرگ شدن به نزد پدر و به کاخ او بازگشت. او جوان رعنا و زیبا و پاکدامنی بود که چشم ها را به خود خیره می کرد. کاووس به دلیل بازگشت سیاوش جشنی را ترتیب داد و همه را به جشن دعوت نمود.
سودابه دختر شاه هاماوران و همسر کیکاووس، پس از بازگشت سیاوش و دیدن او عاشق سیاوش شد و چندین بار از او خواست با یکدیگر رابطه داشته باشند اما سیاوش که جوانی پاکدامن و پر شرم بود این کار را قبول نکرد.
سودابه که از سیاوش ناراحت بود ، نزد کاووس شاه رفت و ماجرا را برعکس به کاووس تعریف نمود و سیاوش را متهم ساخت.
کاووس پس از شنیدن حرف های سودابه، می خواست سیاوش را بکُشد اما برای آزمایش، لباس و دست سودابه را بویید و در آن بوی مُشک و گلاب و شراب یافت و در دست سیاوش، بویی به مشامش نرسید. پس دانست که سودابه دروغ گفته است و پسرش سیاوش بی گناه است.
کیکاووس به خاطر دروغ سودابه می خواست او را بکُشد اما از پدر او شاه هاماوران ترسید که از انتقام بگیرد. پس به توصیه موبدان آتشی برپا کرد تا گناهکار را از بی گناه جدا سازد.
سیاوش برای اثبات بی گناهی خود لباسی سپید پوشید و کافور زد تا با اسب شبرنگ خویش از درون آتش بگذرد. کاووس که با دیدن سیاوش آشفته و خجالت زده شده بود، سیاوش نزد او آمد و پس از دلداری دادن پدر، با اسبش به میانه آتش زد و سالم از آتش بیرون آمد و بی گناهی او ثابت شد.
شاه قصد کشتن سودابه را نمود اما سیاوش خواهان بخششِ او از سوی شاه شد و کی کاووس سودابه را بخشید و از گناه او گذشت.
داستان کوتاه سیاوش و سودابه
سیاوش از ازدواج زنی از سلاله گرسیوز با کیکاووس زاده شد. از آنجا که دربار، جایی مناسب برای پرورشِ سیاوش نبود؛ کیکاووس، سیاوش را به رستم سپرد تا وی را بپرورد و بیاموزد. رستم، در زابلستان، سیاوش را آیینِ سپاهراندن و کشورداری آموخت و برخی از شایستهترین ویژگیهای خود همچون سوارکاری، تیراندازی، پرتاب کمند، شکار و همچنین هنرهای اخلاقی را به وی منتقل ساخت.
پس از آنکه سیاوش از زابلستان به کاخِ پدر بازآمد، کاووس وی را نواخت و به شادیِ آمدنِ فرزند جشنی برپا کرد. سیاوشِ خوشچهره چنان است که همه از زیبایی وی همچون یوسف، حیرانند. از سویی دیگر، روحیات اخلاقی نیک از جمله پاکدامنی و شرم نیز از ویژگیهای بارز وی است.
سودابه دختر شاه هاماوران و همسر کیکاووس، پس از بازگشت سیاوش و دیدن او شیفته سیاوش شد. چنانکه در نهان، پیکی به سوی سیاوش فرستاد و او را به شبستان شاهی فراخواند اما سیاوش نپذیرفت.
روزی دیگر، سودابه نزد کیکاووس رفت و از وی دستوری خواست که سیاوش را به شبستان بفرستند تا وی از میان دختران همسری برای خود برگزیند. سیاوش نیز به ناچار و برای اطاعت از دستور پدر به شبستان رفت. سودابه پس از رفتن دختران از زیبایی سیاوش تعریف کرده و به سیاوش پیشنهاد رابطه داد که با امتناع سیاوش روبرو شد.
در بار سوم سودابه، سیاوش را به نزد خویش فراخواند و خود را به وی عرضه کرد اما سیاوش برآشفت و به تلخی از آنجا برخاست.
سودابه با وارونه جلوه دادن ماجرا کاووس را باخبر و سیاوش را متهم ساخت.
کاووس پس از شنیدن حرفهای سودابه، در این اندیشه بود که سیاوش را به کیفر گناه بکُشد اما برای آزمایش، نخست جامه و دست سودابه را بویید و در آن بوی مُشک و گلاب و شراب یافت و در دستوبر سیاوش، بویی به مشامش نرسید. پس دانست که سودابه به ناراستی سخن گفته است و پسرش سیاوش بیگناه است.
هنگامی که کیکاووس به ناراستی سخنان سودابه پی برد، خواست که سودابه را بکُشد اما از شاه هاماوران اندیشه کرد که به کینخواهی برخواهد خواست؛ پس به سخن موبدان، آتشی برپا کرد تا به این روش، گناهکار را از بیگناه جدا سازد.
سیاوش شخصیتی است که اهل سازش است و یکسره از خشونت دوری میکند. با اینکه کاووس میداند که سودابه گناهکار است اما با اینحال بر رأی موبدان و انتخاب خود سیاوش، گذشتن از آتش را برای آزمون راستی میپذیرد اما سودابه از آزمون سرمیپیچد.
هیزمکشان صد کاروان شتر هیزم گردآوری میکنند و دو کوه بلند هیزم درست میکنند.
پس سیاوش که این آزمون را پذیرفته روز دیگر در خرواری از آتش که کاووس برافروخته بود با لباسی سپید و کفنپوش و کافورزده با اسب شبرنگ خویش ـ که بهزاد نام داشت ـ وارد شد و کاووس را آشفته و خجالتزده یافت.
سیاوش پس از دلداری دادن پدر، کفنپوشان با اسبش به میانه آتش زد و تندرست از آنسوی بیرون آمد.
پس چون بیگناهی سیاوش بر شاه آشکار شد، شاه خواست که سودابه را بکُشد اما سیاوش میانجیگری کرد و از این کار جلو گرفت و خواهان بخششِ او از سوی شاه شد و کیکاووس نیز سودابه را بخشید و از گناه او چشم پوشید.
افراسیاب کشور پهناوری تا چین را به سیاوش داد و سیاوش با فرنگیس و پیران ویسه به سوی آن سرزمین رفته و گنگ دژ را بنا میکند.