داستان آموزنده و الهام بخش (حکایت های تامل برانگیز کوتاه و بلند)

داستان و حکایت آموزنده و الهام بخش

در این بخش چند داستان آموزنده، الهام بخش و تامل برانگیز را گردآوری کرده ایم و امیدواریم این حکایت های کوتاه و بلند مورد توجه شما قرار بگیرد.

داستان جالب پدر و پسر

همیشه چیز بدتر از آن چیزی که اتفاق افتاده نیز می تواند رخ دهد!
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود،

با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.
یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:….

پدر عزیزم
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم، من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی رویایی با مادر و تو رو بگیرم، من احساسات واقعی رو با ماریا پیدا کردم، او واقعا معرکه است، اما می دانستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتورسواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره، این فقط یه احسسات نیست… ماریا به من گفت می تونیم شاد و خوشبخت بشیم، اون یکی تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون، ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعدادی بچه، ماریا چشمان من رو به حقیقت باز کرد که ماریجونا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم و برای تجارت با کمک آدمای دیگه که تو مزرعه هستن، برای معامله با کوکائین و اکستازی احتیاج داریم، فقط به اندازه مصرف خودمون، در ضمن دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و ماریا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره . نگران نباش پدر من ۱۵ سالمه و می دونم چطور از خودم رقابت کنم یک روز مطمئنم که برای دیدار تون بر می گردم و اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی

با عشق پسرت جان

پاورقی، پدر هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نبود من بالا هستم خونه دوستم تامی فقط می خواستم بهت یاداوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه دوستت دارم

هر وقت برای اومدن به خونه امن بود بهم زنگ بزن

***

انسان و غرور ثروت

انسان تا چه اندازه به داشتن ثروت مغرور میشود؟
جوان ثروتمندی نزد عالیم رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عالیم او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در کوچه صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه بیبین و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !عالیم گفت: دیگران چه حالا دیگر آنها را نمی بینی؟

گفت نه

عالیم گفت:

آینه و پنجره هر دو شیشه است.
اما درپشت آینه لایه ی نازکی از نقره  قرار گرفته و در آن بجز خودت کسی دیگر را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از پیش چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست بداری.

***

داستان مال حلال

پول با برکت!
حضرت علی بن ابیطالب (ع) از طرف پیغمبر اکرم(ص) مأمور شد به بازار برود و پیراهنی برای پیغمبر بخرد. رفت پیراهنی به دوازده درهم خرید و آورد. رسول اکرم پرسید:

“این را به چه مبلغ خریدی؟”

_”به دوازده درهم.”

_”این را چندان دوست ندارم، پیراهنی ارزانتر از این میخواهم، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟”

_” نمی دانم یا رسول الله.”

_”برو بیبین حاضرمیشود پس بگیرد یا نه؟”

علی(ع) پیراهن را با خود بر داشت و به بازار برگشت. به فروشنده فرمود:

“پیغمبر خدا پیراهن ارزانتر از این میخواهد، آیا حاضری پول مارا پس بدهی و این پیراهن را پس بگیری؟”

فروشنده قبول کرد و علی(ع) پول را گرفت نزد پیغمبر آورد. آنگاه رسول اکرم(ص) و علی(ع) با هم به طرف بازار رفتند؛ در بین راه چشم پیغمبر به کنیزکی افتاد که گریه میکند. پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید:

” چرا گریه میکنی؟”

_”کنیزک گفت اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستاد؛ نمیدانم چطور شد پول ها گم شد. اکنون جرِئت نمیکنم به خانه بر گردم.”

رسول اکرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود: “هر چه میخواستی بخری بخر، و به خانه برگرد.” و خودش به طرف بازار رفت و لباس به چهار درهم خرید و پوشید.

در وقت برگشت برهنه ای را دید، لباسش را از تن خود بیرون کرد و به او داد. این هادثه دوبار تکرار شد. بار سوم به بازار رفت باز هم لباس به چهار درهم خرید در وقت برگشت باز هم کنیزک را دید که حیران و نگران نشسته، حضرت فرمود:

“چرا به خانه نرفتی”

_”یا رسول الله خیلی دیر شده می ترسم مرا بزند که چرا اینقدر دیر کردی.”

_”بیا با هم برویم، خانه تان را به من نشان بده من بخشش میخواهم که مزاهم تو نشود.”

رسول اکرم با اتفاق کنیز راه افتاد.

همینکه با پشت در خانه رسیدند کنیزک گفت:

“همین خانه است.” رسول اکرم از پشت در با آواز بلند گفت:

“ای اهل خانه سلام علیکم.”

جوابی شنیده نشد. بار دوم سلام کرد، باز جوابی نیامد. سومین بار سلام کرد جواب دادند.

السلام علیک یا رسول الله.

_”چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز مرا نمی شنیدید؟”

_”چرا همان اول شنیدم و تشخیص دادیم که شمائید.”

_ پس علت جواب ندادن چه بود؟

“یا رسول الله خوش ما می آمد سلام شما را مکرر بشنویم، سلام شما برای خانه ما فیض و برکت و سلامت است.”

_”این کنیزک شما دیر کرده، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم که او را ببخشید.”

یا رسول الله بخواطر مقدم گرامی شما، این کنیز از همین ساعت آزاد است.

پیامبر گفت: خدارا شکر، چه دوازده درهم پر برکتی بود، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد.

نتیجه اخلاقی داستان:
هر چیزی که از راه حلال به دست می آید چنان با ارزش است که خود ما هم نمیدانیم. و چیزی که از راه حرام بدست می آید همان قسم که به دست می آید همان قسم از دست می رود که ما نمی فهمیم که در کجا مصرف شد. پس همیشه کوشش کنیم کم بخوریم حلا و با لذت بخوریم.

***

داستان آموزنده و الهام بخش (حکایت های تامل برانگیز کوتاه و بلند)

حکایت جالب ازدواج شاهزاده

راستگوئی!
روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد.

دستور دادند  که همه ی دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند.

شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می  کند.

دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.اما تصمیم گرفت که در  میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.

روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به  هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده ی من خواهد  بود.

شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان  نرویید.

روز موعود همه ی دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند.

شاهزاده بعد از  اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدکمتکار همسر اوست.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را  انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته ی همسری من می کند، گل صداقت.

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها بروید

***

داستان تامل برانگیز: نگران هیچ چه نباشید همیشه یک راه حل وجود دارد

روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: …

اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

***

حکایت جالب آیا نیت پاک انسان را کمک میکند؟

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجید بخواند. لباس پوشید و راهی مسجید شد.

در راه مسجد، مرد به زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را تبدیل کرد و راهی مسجید شد.

در راه مسجید، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه مسجید دو بار به زمین افتادید.))، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ

بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او

نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب تکان خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه مسجید دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به  مسجید مطمئن ساختم.

نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد.

***

داستان آموزنده و الهام بخش (حکایت های تامل برانگیز کوتاه و بلند)

داستان آموزنده و زیبای شرط عجیب طلاق

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم کـه در ان قید شده بود میتواند خانه،ماشین و یک سوم از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی بـه برگه ها انداخت و ان را ریز ریز پاره کرد. صبح روزبعد او شرایط طلاق خودرا نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود.

او تقاضای کرده بود کـه در ان یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بودو او نمی خواست کـه فکر او بـه خاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود.

او از من خواسته بود زمانی کـه وی را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم بـه یاد آورم. از من خواسته بود کـه در ان یک ماه هرروز وی را بغل کرده و از اتاقمان بـه سمت در ورودی ببرم. فکر می کردم کـه دیوانه شده اسـت. اما برای این کـه روزهای آخر باهم بودنمان قابل تحمل تر باشد، تقاضای عجیبش را قبول کردم.

صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم دراین لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد وی را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و بـه سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم وی را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی وی را در آغوشم گرفتم بـه سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم بـه مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم کـه زندگیمان صمیمیت کم دارد.

سریع سوار ماشین شدم و بـه سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. ذمعشوقه ام کـه منشی ام هم بود در را بـه رویم باز کرد و بـه او گفتم کـه متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی بـه من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً بـه این دلیل کسل کننده شده بود کـه من و زنم بـه جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه بـه این دلیل کـه من دیگر دوستش نداشتم.

حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روزی وی را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه ام احساس میکرد کـه تازه از خواب بیدار شده اسـت. یک سیلی محکم بـه گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم.

سر راه جلوی یک مغازه گل فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید کـه دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هرروز صبح بغلت می کنم و از اتاق بیروم می آورمت.

شب کـه بـه خانه رسیدم، با گلها در دست هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی بـه خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده اسـت! او ماه ها بود کـه با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه ام بودم کـه این را نفهمیده بودم. او می دانست کـه خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنش‌هاي‌ منفی پسرمان بـه خاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل درنظر پسرمان من شوهری مهربان بودم!

جزئیات ریز زندگی مهم ترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. این‌ها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهیدکه اگر ازدستتان برود دیگر پشیمانی فایده اي ندارد.

***

داستان زیبای مراقبت

پسر جوان ان قدر عاشق دختر بود کـه گفت: تو نگران چی هستی؟

دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور کـه خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم کـه اگر زمین گیر شد، اونو بـه خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.

پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…

هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود کـه زن جوان دریک تصادف خودرو قطع نخاع و ویلچر نشین شد.

پسر جوان رو بـه مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟

مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم کـه ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی کـه زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می کنم.

پسر جوان اشک ریخت و بـه زنش نگاه کرد.

زن جوان انگار با نگاهش بـه او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!

***

داستان آموزنده و الهام بخش (حکایت های تامل برانگیز کوتاه و بلند)

داستان شکر نعمت

روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میـــخواهد کـه با یکی از کارگرانش حرف بزند، خیلی وی را صدا میزند اما بـه خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشود.

بـه ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری بـه پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند، کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون این کـه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود.

بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون این کـه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد، بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ بـه سر کارگر برخورد می کند. دراین لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را بـه او میگوید.

این داستان همان داستان زندگی انسان اسـت. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه اي با خود فکر نمی کنیم این نعمتها از کجا رسید. اما وقتی کـه سنگ کوچکی بر سرمان میوفتد کـه در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند بـه خداوند روی می آوریم. بنابر این هر زمان از پروردگارمان نعمتی بـه ما رسید لازم اسـت کـه سپاسگزار باشیم قبل از این کـه سنگی بر سرمان بیفتد.

***

داستان آموزنده و الهام بخش (حکایت های تامل برانگیز کوتاه و بلند)

داستان ازدواج با یک مرد ثروتمند

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است:

می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم من ۲۵ سال دارم و بسیار زیبا هستم.آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.

شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به ۵۰۰ هزار دلار

خواست من چندان زیاد نیست هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری وجود دارد؟

آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟

سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟

چند سئوال ساده دارم :

پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟

چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟

چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟

معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟

و اما جواب مدیر شرکت مورگان:

نامه شما را با شوق فراوان خواندم

درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند.

اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم:

درآمد سالانه من بیش از ۵۰۰ هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم.

از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است :

آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه “زیبائی” با “پول” است

اما اشکال کار همین جاست : زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.

در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه از نظر علم اقتصاد ، من یک سرمایه رو به رشد هستم اما شما یک سرمایه رو به زوال به زبان وال‌استریت، هر تجارتی موقعیتی دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت.

اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. بجای آن، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید.

اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آنکه بتوانید یک پولدار احمق را پیدا کنید.

امیدوارم این پاسخ کمک تان کند.

***

حکایت جالب «غرور بی جا»

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد .

وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .

باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.

ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:  اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم.

مطالب مشابه را ببینید!

داستان عشق + مجموع 17 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی داستان ترسناک و وحشتناک با 15 قصه جالب مو سیخ کن! داستان کوتاه طنز + 10 داستان خنده دار با طنز تلخ و آموزنده داستان آموزنده + 5 داستان بسیار زیبای آموزنده و بسیار زیبا داستان های طنز و خنده دار کوتاه (20 داستان و حکایت بامزه) داستان وحشتناک + 8 داستان ترسناک و جالب برای افراد بزرگسال (18+) داستان خیانت + مجموعه داستان کوتاه و بلند با مضمون خیانت در عشق و ازدواج حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی داستان های کوتاه پائولو کوئیلو با بیش از 25 قصه جالب و زیبا قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )