داستان خیانت + مجموعه داستان کوتاه و بلند با مضمون خیانت در عشق و ازدواج

داستان آموزنده خیانت در عشق و زندگی

در این بخش مجموعه داستان کوتاه و بلند با مضمون خیانت در عشق و ازدواج را آماده کرده ایم که این داستان های آموزنده امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرند.

دوست قدیمی و خیانت همسر

پرویز و کمال دوستان صمیمی بودند که از دوران دبیرستان این دوستی قدمت داشت. زمانی که پرویز ازدواج کرد کمال بسیار خوشحال شد، ولی این خوشحالی خیلی دوام نیاورد.

زهرا ۲۳ ساله به پلیس گفت: ۱۷ ساله بودم که با پرویز ازدواج کردم. ما همدیگر را دوست داشتیم، اما میهمانی‌های دوست دوران مجردی اش که تقریبا هر شب بود من را از مسیر زندگی جدا کرد. کمال با ابراز علاقه اش به من وادارم کرد تا با او ارتباط برقرار کنم و همین باعث شد من با تصور اینکه با کمال می‌توانم زندگی عاشقانه تری داشته باشم و در رفاه بیشتری باشم از شوهرم طلاق گرفتنم.

بالاخره زهرا تصمیم گرفت این موضوع را به خانواده اش بگوید، ولی آن‌ها نه تنها او را سرزنش کردند بلکه دیگر به خانه پدری راهش ندادند. با این وجود گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و تنها به ازدواج با کمال می‌اندیشید.

او می‌گوید: رابطه پنهانی من و کمال هر روز بیشتر می‌شد و من با این کار‌ها در نزد خانواده و بستگانم منفورتر می‌شدم.

سرانجام بعد از دو سال که از این ماجرا گذشت کمال ناپدید شد. زهرا می‌گوید: او به من قول ازدواج داده بود، ولی با من ازدواج نکرد و به دنبال زندگی خودش رفت. این در حالی است که پرویز هم مدتی قبل با دختر دیگری ازدواج کرده است

حالا زهرا تبدیل به زنی سرگردان شده است که دست به دامان قانون شده تا کمال را به خاطر فریب دادن او مجازات کند.

با دستور قضایی کمال تحت تحقیق قرار گرفت و ادعا کرد با جدایی زهرا از شوهرش از سر دلسوزی و به خاطر نان و نمکی که در خانه آن‌ها خورده بود این زن را صیغه کرده و قرار نبود با او ازدواج کند. او گفت می‌خواهد با کس دیگری ازدواج کند.

**

داستان خیانت

با من حرف بزن

سیاوش سرش را توی لپ‌تاپ فرو برده بود. الهه دست روی شانه او گذاشت و گفت: «بچه‌ها خوابیدند. وقت داری چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟»
سیاوش چشم‌های خسته‌اش را بست و گفت: «حالا نه! وقت ندارم…» اصلاً سرش را بلند نکرد که ببیند الهه چند دقیقه با ناراحتی او را نگاه کرد و بعد بغضش را خورد و راهش را کشید و به آشپزخانه رفت.

مدت‌ها بود می‌خواست با او حرف بزند. این بار هزارم بود که می‌خواست از او بپرسد چرا احساسات مردش کمرنگ شده؟ چرا مثل گذشته دوستش ندارد؟ ولی الهه می‌دانست اگر اصرار کند، او را عصبانی خواهد کرد.

به خاطر همین هرچند وقت یک‌بار فقط می‌پرسید وقت داری؟ و سیاوش همیشه وقت نداشت. الهه هم همیشه بغضش را فرو خورده و به آشپزخانه میرفت. در چنین موقعیتی بهترین کار این بود که خود را به کاری مشغول کند.

بار آخری که در آشپزخانه با بغض ظرف میشست یک‌دفعه گوشی سیاوش زنگ خورد. بعد از چند ثانیه صدای قاه‌قاه خنده‌اش را با گفتن این جمله شنید: «اختیار دارید خانومم! من همیشه برای شما وقت دارم …»

**

داستان شرایط ایده‌آل!

دستم را زیر چانه‌اش می‌گذارم: «توی چشم‌های من نگاه کن و بگو تو می‌دانستی او زن دارد؟» گستاخ و بی‌پروا زل می‌زند توی چشم‌هایم. سرم را از شرم زیر می‌اندازم. دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد. بعد از دقایقی سکوت می‌گوید:«بله! می‌دانستم و این مشکل من نیست. مشکل زن اولش است…»
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم عزیزترین دوست من در این موقعیت قرار بگیرد. و من، من که او را حتی از افراد خانواده‌ام هم بیشتر دوست داشتم، نتوانم کاری برایش انجام دهم. خبر عشق و عاشقی‌اش را چند روز پیش یکی از دوستان مشترکمان برایم تعریف کرد. باور نکردم. زنگ زدم به خودش و تأیید کرد. نهایت کاری که توانستم انجام دهم این بود که توی دم‌ دست‌ترین کافی‌شاپ قرار گذاشتم تا همدیگر را ببینیم.
حالا توی کافی‌شاپ نشسته‌‌ایم و دو قهوه تلخ سفارش داده‌ایم. حلقه ازدواجم را آهسته درمی‌آورم و توی جیبم می‌گذارم. خودم هم نمی‌دانم چرا این کار را انجام می‌دهم. شاید می‌خواهم موقعیت برابر پیدا کنیم. مثل آن وقت‌ها که هنوز این‌جوری نشده بود.
آهسته و زیر لب می‌گویم:«تو از کی اینجوری شدی؟» نیشخند می‌زند و می‌پرسد:«چطوری شدم؟» می‌خواهم دستش را بگیرم، اجازه نمی‌دهد. دستش را پشت میز قایم می‌کند. توی دلم حرص می‌خورم اما سعی می‌کنم خودم را خونسرد نشان دهم:«همین رابطه برقرار کردن (رابطه نامشروع) با یک مرد متأهل، همین قرار و مدار ازدواج، همین داستان‌های عاشقانه که همه می‌دانند بجز من! باز هم بگویم؟» می‌گوید:«ناراحتی که خبرت نکردم؟ خب برای عروسی می‌گفتم‌ت…» توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم. از عشق خبری نیست. بیشتر مثل کسی است که می‌خواهد حقش را از حلقوم کسی بیرون بکشد. می‌گویم:«عزیز دل من! مسئله دعوت کردن یا نکردن من نیست. مسئله این است که تو سرمست غروری به خاطر ازدواج با یک مرد متأهل…» با صدای بلند فریاد می‌زند:«هی نگو مرد متأهل! زن اولش اگر عرضه داشت که او جذب من نمی‌شد. من که از او خواستگاری نکردم. او خودش پیشنهاد ازدواج داد و من هم قبول کردم چون شرایطش ایده‌آل بود.» لبخند می‌زند. گویا توی ذهنش دارد به خیالات دور و دراز خودش پر و بال می‌دهد. شرایط ایده‌آل یعنی پولدار بودن…
حالا که خودش راضی است چرا من فکر می‌کنم دوست من نباید قبول می‌کرد که با یک مرد متأهل ازدواج کند؟ حتی اگر آن مرد آنقدر احمق باشد که نفهمد چه بلایی دارد سر دو زن می‌آورد. آه می‌کشم و دقایقی به سکوت می‌گذرد. بلند می‌شود و کیفش را روی دوشش می‌اندازد. می‌گوید:«من با عشقم قرار دارم. پول قهوه را هم خودم حساب می‌کنم.» او می‌رود و من تنها می‌مانم با دو قهوه یخ کرده که هیچ‌کدام لب نزدیم.
**

سوغات ایتالیا و خیانت همسر

مریم و دوستانش یک سفر دو هفته‌ای به ایتالیا می‌روند. در فرودگاه وقتی می‌خواهد از شوهرش خداحافظی کند از او می‌پرسد: سوغاتی چی دوست داری برایت بیاورم؟

علی می‌خندد و می‌گوید: یک دختر ایتالیایی.

مریم لبخندی می‌زند، ولی چیزی نمی‌گوید. سوار هواپیما می‌شود و می‌رود.

دو هفته بعد وقتی از مسافرت برمی‌گردد، علی برای استقبالش به فرودگاه می‌آید. در راه برگشت به خانه علی از سفر می‌پرسد: خب عزیزم، مسافرت خوش گذشت؟

مریم: ممنون، عالی بود.

علی با خنده می‌گوید: خب سوغاتی من چی شد؟

مریم: کدام سوغاتی؟

علی: همون که ازت خواسته بودم؛ دختر ایتالیایی!

مریم لبخند می‌زند و در جواب می‌گوید: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم برمیود انجام دادم! حالا باید ۹ ماه صبر کنیم تا ببینیم پسر میشه یا دختر؟

**

تلافی با اشک و آه و عکس پسران غریبه

دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل می‌شود. پس از دو ماه، نامه‌ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می‌کند. در نامه این چنین نوشته شده است:

لورای عزیز
متأسفانه دیگر نمی‌توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که در این مدت ده بار به تو دروغ گفته و در حق تو خیانت کرده ام! و می‌دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست.
روبرت

لورا رنجیده خاطر و ناراحت از رفتار روبرت تصمیمی می‌گیرد. او از همه همکاران و دوستانش می‌خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسر عمو، پسر دایی و … خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس‌ها را همراه با عکس روبرت، نامزد بی وفایش در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می‌کند. در نامه او این چنین نوشته است:

روبرت عزیز
مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم. لطفاً عکس خودت را از میان عکس‌های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان!

**

خیانت به روش مدرن

سروناز ۲۸ ساله که دارای یک فرزند ۲ ساله است در کارگاه آموزشی روش‌های پی بردن به خیانت همسر و وفادار سازی آن می‌گفت: آقای آریافر همسرم چه در دوران نامزدی و چه بعد از ازدواج مان همواره به من می‌گفت هروقت کوچکترین مشکلی برایت پیش آمد و یا اگر کسی به هر نحوی قصد ایجاد مزاحمت برایت داشت بلافاصله موضوع را با من در میان بگذار تا بتوانیم با هم فکری با هم مشکل را حل کنیم. حتی لحظه‌ای به این موضوع فکر نکن که ممکن است اعتماد من به تو کم شده یا دچار سوء ظن بشوم.

اما چند ماه پیش وقتی به او گفتم که فردی از طریق اس ام اس برایم مزاحمت ایجاد کرده و پیامک‌های عاشقانه و جنسی می‌فرستد شوهرم به یکباره تغییر رفتار داد و با تهمت زدن به من گفت که صددرصد بین تو و این فرد رابطه‌ای وجود دارد. همسرم به این هم بسنده نکرد و ماجرا را به گونه‌ای که دلش می‌خواست برای خانواده هایمان تعریف کرد. حالا من در میان اقوام حسابی تحقیر می‌شوم و ناسزا‌های بسیاری از اطرافیان خود می‌شنوم.

آقای آریافر مشاور سروناز ماجرا را پیگیری می‌کند و متوجه می‌شود آن پیامک‌ها همان چند مدت بوده و بعد از آن قطع شده است. او همچنین از شغل همسر سروناز سر در می‌آورد و می‌فهمد که او به سفر‌های زیادی می‌رود؛ که این سفر‌ها بعد از مشاجره و دعوا بر سر اس ام اس‌های فرد ناشناس بیشتر شده است.

حالا او به سروناز این طور می‌گوید: “تا وقتی که با همسر شما مواجه نشوم نمی‌توانم با قاطعیت نظر بدهم، اما تصور می‌کنم ماجرای آن پیامک‌ها هم نوعی بازی بوده که همسر شما طراحی کرده است. ” او از سروناز می‌خواهد کار‌هایی انجام دهد و جلسه بعدی را با همسرش مراجعه کند. وقتی شوهر سروناز می‌آید با سوالات پی در پی در نهایت در شرایطی قرار می‌گیرد که مجبور به اعتراف می‌شود.

او گفت: “آقای آریافر! من از یکی از دوستانم یاد گرفتم که با ارسال پیامک عاشقانه به همسرم او را متهم به خیانت کنم تا دیگر مثل سابق هر لحظه مرا کنترل نکند. از طرفی سفر‌هایی طراحی کنم که به نظر سفر‌هایی کاری به نظر برسند، اما در واقع من به منزل زنی در شهر کرج می‌رفتم که چندسالی است با او در ارتباط هستم. همسرم هیچگاه مشکوک نمی‌شد، چون هم مسئولیت شغلی ام به گونه‌ای بود که او باور کرده بود و هم اینکه با اتهامی که به او زده بودم دیگر مثل سابق به موبایل من زنگ نمی‌زد. ضمن اینکه حتی یک درصد هم به این موضوع فکر نمی‌کرد که کسی که تهمت خیانت به زنش می‌زند، بخواهد با زن دیگری در ارتباط باشد. “

حالا او از کار خود پشیمان شده بود و میگفت: “وقتی از سفر به اصطلاح کاری به منزل برمی گشتم، همسرم گمان می‌کرد که سفر سختی داشته ام و محبت زیادی به من می‌کرد و این مرا از درون بهم ریخته است. “

آقای آریافر به عنوان مشاور می‌گوید: به هیچ وجه قصد ندارم که عمل زشت این مرد را توجیه کنم و بگویم که وجود مشکلات و کمبود‌های زندگی این حق را به او می‌دهد که خیانت کند، اما چه باور کنید و چه نکنید، این عمل به این معنا نیست که مرد خیانت کننده همسرش را دوست ندارد. گاهی عدم بی توجهی به استاندارد‌های لازم در یک رابطه زناشویی موثر، یکی از زوجین را به سوی خیانت به همسر خود می‌کشاند.

**

تنها با یک تماس اشتباه و دوستی اشتباه

وقتی ازدواج کردم برای زندگی به تهران آمدیم. تهران برای من شبیه به اقیانوس بود. احساس مرغی را داشتم که از قفس آزاد شده است. هرچند زندگی در شهر خود را ترجیح می‌دادم و هر روز راجع به آن خیالبافی می‌کردم، ولی به خاطر کار فرشید شوهرم تهران ماندیم. او هر روز سر کار می‌رفت و من هر روز در تنهایی غرق می‌شدم. شبیه به آدمی شده بودم که در بیابان گم شده. شوهرم وقتی این را فهمید خیلی دلواپسم شد تا جایی که از سر کار روزی چند مرتبه تماس می‌گرفت.

بالاخره با اصرار شوهرم تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم. من مشغول درس خواندن شدم و چیزی نگذشت که زندگیم ردیف ردیف شد. حالا دیگر می‌توانستم به زندگی لبخند بزنم. وقت‌هایی که درس می‌خواندم فرشید با خوشحالی به من نگاه می‌کرد. برایم چای می‌آورد یا شام را آماده می‌کرد. زندگی روی شیرینش را به من نشان داده بود. البته بماند که گاهی هم گرگ غم هنگام یاد آوری خاطرات گذشته به گله حواسم می‌زد.
سعی کردم در دانشگاه دوست پیدا کنم. خیلی زود با چند خانم دوست شدم و گاهی با آن‌ها برای درس خواندن به سالن مطالعه می‌رفتیم. یک روز که منتظر یکی از آن‌ها بودیم من به اشتباه شماره‌ای را گرفتم که مرد جوانی جواب داد. چند کلامی بین ما رد و بدل شد. او چند تکه بارم کرد و من هم جوابش را دادم و قطع کردم.

از این ماجرا چند روزی گذشت. یک روز وقتی در سالن مطالعه نشسته بودم به ذهنم زد که اس ام اسی به اون پسر بدهم. اول نمیخواستم این کار را بکنم، ولی وسوسه شدم. بعد از چند دقیقه او با من تماس گرفت و حرف زدیم. نامش منصور بود. به دروغ به او گفتم مجرد هستم. او از حال و روزش گفت و من هم راجع به خودم با او حرف زدم. از آن روز به بعد هر باری که حوصله ام سر می‌رفت به او زنگ می‌زدم. در ابتدا وقتی می‌دیدم بین ما جملات عشقی رد و بدل نمی‌شود و گناهی نمی‌کنیم خیالم راحت بود و به همین دلیل نگرانی خاص و احساس گناهی نداشتم.

اما کم کم این کار برای تبدیل به عادت شد. داشتم از راه دور بدون اینکه حتی یک بار او را ببینم عاشقش می‌شدم. از بیست باری که تماس می‌گرفتیم حدود هفده بارش را من زنگ می‌زدم. هر روز با او در ارتباط بودم و اس ام اس زیادی براش می‌فرستادم. شوهرم به من اعتماد داشت و وقتی صدای رسیدن اس ام اسی در خونه می‌پیچید خوشحال بود که توانسته ام دوست‌های خوبی در دانشگاه پیدا کنم.

کم کم حس گناه و خیانت به سراغم آمد. مخصوصا وقتی عشق همسرم را به خود می‌دیدم. روز‌ها سپری می‌شد و من حس میکردم عاشق دو مرد هستم. حتی به ازدواج با منصور هم فکر کردم، ولی فرشید را هم خیلی دوست داشتم و نمی‌توانستم هیچ کدام را کنار بگذارم.

تا اینکه یک روز وقتی در خانه نشسته بودیم و با فرشید حرف میزدیم. کمی به چهره معصوم او نگاه کردم ناگهان تمام وجودم را احساس بدی گرفت و عرق کردم و بغض گلویم را فشرد. خودم را بسیار پلید و نامرد دیدم. نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای بلند شروع به گریه کردم. او مات و مبهوت از کارم مانده بود. مرا در آغوش گرفت و سعی کرد آرامم کند.

اول می‌خواستم دردم را به او بگویم، ولی نتوانستم. فقط گفتم حالم خوب نیست و به کمک احتیاج دارم. تصمیم گرفتم از مشاور کمک بگیرم و او نیز مرا تشویق کرد. این روز‌ها اگر چه هنوز نتوانسته ام منصور را فراموش کنم، اما احساسم نسبت به خودم بهتر شده، زیرا برای زندگیم برای فراموش کردن او دارم تلاش زیادی می‌کنم.

**

سفری جبران ناپذیر و خلوت با شاگرد دختر

غزل زیبا و جوان سر کلاس گیتار با امیرعلی آشنا شد. امیرعلی استاد او بود که کم کم مهرش در دل غزل افتاده بود. او با جدیت تمرین می‌کرد و در تمام کلاس‌ها حاضر می‌شد تا خودش را به امیرعلی اثبات کند. پیشرفت چشمگیر او در موسسه پیچید و همین باعث آشنایی بیشتر و علاقه بیشتر شد تا جایی که امیرعلی به خواستگاری غزل آمد. سرانجام در یک روز بهاری آن‌ها با خوشی ازدواج کردند و پا به زندگی و خانه مشترک گذاشتند.

کلاس‌های آموزش موسیقی که شغل و محل کسب درآمد امیرعلی بود با ازدواج بیشتر شد و بسیاری از شاگرد‌ها به خانه آن‌ها می‌آمدند. ولی غزل از این موضوع خوشحال نبود. پس با اصرار او کلاس‌های حضوری در منزل هنرجو‌ها برگزار شد. یکی از شاگردان امیرعلی که از همه قدیمی‌تر بود حساسیت غزل را برانگیخته بود. او با پیگیری‌های مکرر باعث ناراحتی امیرعلی می‌شد، ولی نمی‌توانست خودش را کنترل کند.

خلاصه کشمکش زندگی از همین نقطه آغاز شد و پس از یک سال بهشت زندگی را تبدیل به جهنم سوزان کرد. کنجکاوی و شک لحظه لحظه زندگی را به کام هر دو تلخ کرد. تا اینکه بعد از مدتی تیر خلاص از چله رها شد. یکی از دوستان دانشگاه غزل الهام که شهرستانی بود با او تماس گرفت. صدایش ملتهب بود و معلوم بود می‌خواهد چیزی بگوید، اما توانایی‌اش را ندارد. از غزل پرسید امیر علی کجاست؟ غزل در جواب گفت: اتفاقاً برای کنسرتی به شهر شما آمده است.

الهام با کمی من و من کردن تصمیم گرفت واقعیت را بگوید: امیدوارم چیز‌هایی که دیدم درست نباشه، اما لازمه که بگم. من دیشب امیر علی را با یک خانمی در رستوران هتلی دیدم که دو نفری با هم شام می‌خوردند. دنبالشون رفتم و دیدم دوتایی به یک اتاق رفتند. از رسپشن هتل در این مورد سؤال کردم و گفت که فقط به زن و شوهر‌ها با مدارک معتبر اتاق مشترک می‌دهیم.

گوشی تلفن از دست غزل رها شد. چندین بار سعی کرد با امیرعلی تماس بگیرد، ولی نتوانست. خودش را در خانه حبس کرد و فقط اشک ریخت. سعی میکرد خود را مجاب کند که الهام اشتباه کرده یا به هر دلیلی دروغ گفته. بالاخره امیرعلی به خانه برگشت. غزل اولین سوالش این بود: در کدام هتل بودی؟ همین که امیرعلی اسم هتل را گفت غزل به شیون زدن افتاد.

غزل ماجرا را برای او با داد و فریاد و اشک تعریف کرد، ولی امیرعلی انکار کرد و به او انگ دیوانگی زد. بالاخره بعد از گذشت چند روز و تهدید‌ها و گریه‌های فراوان امیرعلی به حرف آمد. غزل درست حدس زده بود. همان شاگرد قدیمی سبب خیانت امیرعلی شده بود. یک روز سارا گریه کنان وقت زیادی را برای صحبت با امیرعلی گذرانده و رابطه بین آن دو شکل گرفته بود. آن‌ها شش‌ماهه صیغه کرده بودند.

با اینکه امیرعلی بسیار پشیمان بود، ولی غزل دیگر توان بخشش نداشت. خیانت کردن برای این مدت طولانی چیزی نیست که بتوان نادیده‌اش گرفت. یک روز که امیرعلی از سرکار به خانه برگشت دیگر اسباب و وسایل غزل در آن خانه نبود. تنها یک کاغذ بود که روی آن نوشته شده بود: خداحافظ

این مطالب را هم ببینید