20 داستان کوتاه و جذاب + حکایت های جالب و پندآموز
داستان کوتاه را می توانید برای پر کردن اوقات فراغت خود بخوانید. این داستانک ها با موضوعات مختلف و پندآموز ساخته شده اند و خواندن آنها می تواند جالب باشد. در ادامه داستان های کوتاهو حکایت های پندآموز را آماده کرده ایم.
داستانهای خیلی کوتاه
چرخید. چرخید. عرقریزان رفت به سوی کتاب قطور روی رف. ورق زد و نقشهای را از وسطش بیرون کشید. چشمهایش را روی نقشه گرداند. خیلی دوست داشت الان آنجا میبود. نگاهش روی نقطهای از کشور همسایه ماند: قونیه!
سرش را تا بلند کرد به سنگ خورد. بخاطرش نیامد که چه اتفاقی افتاده است. بر حسب عادت دوباره دنبالش گشت، ندیدش. همیشه همراهش بود.گاهی وقتها میخواست با پا لهاش کند اما نمیتوانست. میخواست بلند شود. نتوانست. حالا دیگر فهمیده بود شکلات پیچ شده است و دیگر نمیتواند سایهاش را که درازتر از خودش بود دنبال و یا له کند.
حمیدرضا اکبری شروه
نیوتن هر روز صبح زیر درختی مینشست تا میوهای فرو افتد و او قانون جدیدی را کشف کند. نیوتن درگذشت و قانون جدیدی کشف نکرد. محققان دریافتند او سالهای آخر عمرش را زیر درخت سرو مینشسته.
محسن نیرومند
ـ برای سالگرد ازدواجمون کجا میخوای بریم؟
ـ یه جا که تا حالا نبودم.
ـ آشپزخانه رو امتحان کن.حسین خسروجردی
دخترکش را از بغلش پایین گذاشت و گفت: تا بیست بشماری بابا سطل زباله رو گذاشته دم در و برگشته
هنوز به ده نرسیده بود که صدا و موج انفجار شیشههای آپارتمان را لرزاند.مریم کمالی نژاد
چهار نفر بودند.
اسمشان اینها بود:
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام میرساند، هرکسی میتوانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس میتوانست انجام بدهد!؟
حالا ما جزء کدامش هستیم؟ابتهاج عبیدی
نگاهها همه بر روی پرده سینما بود. اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود. دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق… سه،چهار، پنج… هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق! صدای همه در آمد. اغلب حاضران سینما را ترک کردند! ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید. در آخر زیرنویس شد: این تنها 8 دقیقه از زندگى این جانباز بود!
محمدمهدی غفوری
دوستش میخورد و میخوابید اما او پلههای ترقی را یکی یکی و با زحمت بالا میرفت، به جایی رسید که دیگر بالا رفتن از پلهها براش ممکن نبود، ناگهان صدای دوستش را از آن بالا بالاها شنید:«دیدی آسانسور ترقی هم وجود دارد؟»
شوهری یک پیامک به همسرش ارسال کرد: سلام، من امشب دیر میام خونه. لطفا همه لباسهای کثیف من رو بشور و غذای مورد علاقهام رو درست کن…
ولی پاسخی نیومد!
پیامک دیگری فرستاد: راستی یادم رفت بهت بگم که حقوقم اضافه شده و آخر ماه میخوام برات یه ماشین بخرم …
همسر: وای خدای من! واقعا؟
شوهر: نه، میخواستم مطمئن بشم که پیغام اولم به دستت رسیده!
روسری اش را جلو کشید و موهای سیاه و براقش را زیر آن پنهان کرد، رو کرد به جوان و با ذوق گفت:«چه حلقهی قشنگی. نگاه کن، اندازه انگشتمه، فکر نمیکردم اینقدر خوش سلیقه باشی!» یکدفعه لحن صدایش عوض شد، انگار چیزی یادش آمده باشد، آرام گفت: «پدرم نامههایت را دید، حالا دیگر همه چیز را میداند. اما تو نگران نباش، گفت باید با تو حرف بزند. اگر بتوانی خودت را نشان بدهی و دلش را به دست بیاوری حتما موافقت میکند. دل کوچک و مهربانی دارد. من که رفتم، دسته گل را بردار و به دیدنش برو، راحت پیدایش میکنی … چند قطعه آنطرف تر از تو، کنار درخت نارون، مزارش آنجاست.»
روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید: آقای ادیسون شنیدم برای اختراع لامپ تلاشهای زیادی کردهای، اما موفق نشدهای، چرا پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه میدهی؟ ادیسون با خونسردی جواب داد: «ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخوردهام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفتهام که لامپ چگونه ساخته نمیشود.»
عکاس از پسری که در سرما برادرش را کول کرده بود و میبرد، پرسید: میتوانم از تو عکس بگیرم؟
پسر: که چی بشه؟
عکاس: بهت کمک کنم که مردم ببینند با چه رنجی برادرت را در این سرما روی کولت گذاشتی.
پسر: میتونی یه کمک دیگه بهم بکنی؟
عکاس: چه کمکی؟
پسر: کمرم درد گرفته. به جای عکس گرفتن میتونی برادرم را تا خونه سوار ماشینت کنی؟
عکاس: شرمنده، عجله دارم…
مردی حاشیه خیابان بساط پهن کرده بود و نوشته بود: زردآلو هر کیلو ۵۰۰ تومن، هسته زردآلو هرکیلو ۷۰۰ تومن.
یکی پرسید: چرا هستهاش از خود زردآلو گرانتر است؟
فروشنده گفت: چون عقل آدم را زیاد میکند.
مرد کمی فکر کرد و گفت: یک کیلو هسته بده.
خرید و همان نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد. با خود گفت: چه کاری بود، زردآلو میخریدم هم خود زردآلو را میخوردم هم هستهش را، هم ارزانتر بود. رفت و همین حرف را به فروشنده گفت.
فروشنده گفت: بله، نگفتم عقل آدم را زیاد میکند. چه زود هم اثر کرد!
مردی پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه روز بعد به نفع او رأی صادر کند. ولی در روز مقرر، قاضی خلاف وعده کرد و به نفع دیگری رأی داد. مرد، برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!» قاضی پاسخ داد:«چرا… ولیکن پس از تو، شخص دیگر مرا به چهارده معصوم سوگند داد!»
زن گفت: «نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین میآد. باز این لعنتیها پارش میکنن و بوی گندشون کوچه رو ور میداره.» مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغالها سم ریخت و گفت:«دیگه کارشون تمومه، فردا باید جنازههاشون رو شهرداری گوشه و کنار خیابون جمع کنه» و کیسه زباله را بیرون برد. فردا روزنامهها تیتر زدند: «مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس ماندههای غذایی!»
پیرمردی نارنجیپوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش میکنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمیشناسم. خواهش میکنم عملش کنید من پول را تا شب براتون میارم.
پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش میاندیشید.
ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ. ﺍﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟» ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.» ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎ ﻣﻦ بیا، ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ میخرم ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ.» ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ. ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: «میخواهی ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟» ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: «ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ!» ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ. ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ. ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ. ﺑﻪ ﮔﻞﻓﺮوشى برگشت، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ۲۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ.
جوانی بادوچرخهاش با پیرزنی برخورد کرد و به جای اینکه از او عذرخواهی کند و کمکش کند تا از جایش بلندشود، شروع به خندیدن و مسخره کردن او نمود. سپس راهش را کشید و رفت. پیرزن صدایش زد و گفت: «چیزی از تو افتاده است.» جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود. پیرزن به او گفت: «زیاد نگرد. مروت و مردانگیات به زمین افتاد و هرگز آن را نخواهی یافت.»
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش میداد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشیاش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمناً به او گفت:«وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.» وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: «نمیخواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟» زن جواب داد:« نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد.»
1. حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت
1. حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.
حکایت و داستان پند آموز
2. حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ جواب داد: خودم را میبینم.
دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
3. حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
حکایت های زیبا و پند آموز
4.حکایت پند آموز کوتاه پدر
چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.
5. حکایت پند آموز جالب و زیبای کورحقیقی
« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»
حکایت پند آموز بزرگان
6. داستان و حکایت پندآموز
ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟
فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!
7. حکایت پند آموز عبرت
« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»
حکایت پند آموز جالب و زیبا
8. داستان و حکایت پند آموز
نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
حكيمى او را ديد و به او گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى.
9. حکایت پند آموز زن کامل
ملا نصرالدین با دوستی صحبت میکرد. خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتادهای؟ ملا نصرالدین پاسخ داد: فکر کردهام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بیخبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی دربارهی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کردهای ازدواج کنم.
پس چرا با او ازدواج نکردی؟ آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی میگشت!