شعر نور با مجموعه اشعار زیبا با کلمه نور و صف روشنایی
گلچین شعر نور
در این مطلب شعر نور و مجموعه اشعار در وصف نور و با کلمه نور را ارائه کرده ایم.
با نفس تو
خلقت تازه میشود
با نگاه تو
برکت عشق نمودار میشود
با نور تو
زندگى تابان میشود…
***
شعر نو در وصف نور
حین پرواز بزرگ
بالهایم، عریض تر ز بدن
همه نور، پُر پَر؛ همه پَر، همه نور
چه عظیم چه سترگ
مطلع صبح عزیز
کلبه های گِلیِ ساحل دور
چه عزیز، چه لطیف
“باد سوارِ” نور بی سایه و بکر …
ناگهان خاموشی!!آنچه بود باد غرورم، یا که مغروری باد؟!!
بعد از آن هیچ نشد پروازمهم تنِ حضرت دریا، هم نوای موج بی باد شدم:
شوق بُدم، سور شدم، سایه برفت “نور” شدم
شور بُدم، “نور” بُدم، برتر و چرخنده شدمپرسه زدم گردِ فلک، بر همه بر همچو مَلک
مِلک من افلاکِ برین؛ حُقّهی آمور شدموهم کژ اندیشِ عدو؛ بال شکستُ هم سبو
“نور” برفت کور شدم؛ سایه و خاموش شدم
*
*
*
تا رسید آن مَلک بی پر و بالبالی از نورِ دلش، ساخت به مهر
مژده بال بهم دادن انوارم داد:
“بزم بارانی نور”
*
بال کشیدم به بَرش؛ هیچ نبودی اثرش
“نور” بُد و “نور” شدم “نور” بشد بال و پرششاعر حسین یوسفیان
***
شعر نور
غریب کوچه های ، قاتل کور
تو دریا زاده ای ، نورا علی نور
تو اقیانوس نور و وارث نور
نگیرد گرد ذلت ، دامنت نور
دو دستت جان پناه کشتی نوح
بخوان ،این آیه آیه ،سوره ی نور
شکستی شیشه ی تردید ،در طور
رخی کردی عیان ، در قالب نور
فرو پاشید از نامت ،،تبار جهل سنگی
افول عاکفان ، کعبه ی نور
بسوزان ،ریشه ی شولای ،شب پوش
چو رعدی بی امان ،ای غایت نور
چه می شد گفت ،به جز نورا علی نور
تو هستی ،،هستی و هویت نور.
شاعر ونوس وزارتی
***
شعر دو بیتی نور
تو بدری و خورشید تو را بنده شده ست
تا بندهٔ تو شدهست تابنده شده ست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شده ست
***
تو آن ستاره ی صبحی پر از نشانه نور
خدای نعمتی و چشمه ی یگانه نوربه حجله گاه سحر بین عـروس گلرخ روز
و رقص دختر خورشید با چغانه نوربه کوچه کوچه صبح ای نگار زرین تاج
بخوان گلو به گـلو خوش ترین ترانه نورز کهکشان نگاهت دمیده صد خورشید
افـق افـق زده تا دشت بیـــکرانه نوربه سر زمین شبم ای تجلی مه ومهـــر
ســبــد ســبـــد بـفـشان بـذر دانه دانه نورترا غزل به غزل خوانده ام به باغ خیال
که شاخه شاخـه دل را توئی جوانه نورشب سیاه من و کهکشان چشمانت
دو بال عشق من واوج بی نشانه نورمرا نهایت پـرواز در سماواتی
به بال های طلائی ِ عاشقانه نورشراب عشق ترا من سـبـو سـبـو طلبم
ز چشم نرگس تو آن شرابخانه نوربلور چشم تو دارد درخششی خوش تاب
چو برق تکه الماس در میانه نورفروغ مهر تو باشد به عمق ظلمت دل
چو تاب چهره مه ، جلوه شبانه نوربهشت عشق تو نازم که در طراوت آن
قـنـاری دل من کرده آشیـانه نورسرود نـم نـم آبی به گوش دشتستان
نهیب توسن ابـــری به تازیانه نورعـبـور نـیـزه نوری ز نـم نـم باران
حلول قـوس قـزح جلوه ی کمانه نورمرا به دولت دنیا مخوان مخوان ای دل
که جاودان دولتی دارم از خـزانه نورفـروغ عشق تـو ( ادلی ) همیشه تابان باد
به عاشقـانه ترین شـعـر جاودانه نورشاعر میراسماعیل جباری نژاد
***
یکـّی بود و … در تجلـّی ِ وجود
غیر ِ او حتـّی… “نبود”ی هم نبود !از مقام غیب مطلق ، نور ِ ذات
منتشر شد در محیط ِ ممکناتآینه در آینه تکرار شد
روشنایی ، شرط هر دیدار شدتا پراکنده نمیشد در وجود
نور ِ خالص ، دیدنش ممکن نبودچون که در هر صورتی تابیده شد
قسمتی از طول موجش دیده شدنور ِ علم ِ او پراکندن گرفت
روشنایی ها درآکندن گرفتطیفی از ؛ آن نور را اظهار کرد
عالمی را قابل دیدار کردآتشی زد بر خلایق… نور ِ عشق
جاری از آن شعله شد منشور عشقبر سریر ِ جلوه ؛ بیرنگی نشست
رنگها زائیده شد… از این شکستپس به هر بیننده بار ِ عام داد
دست ِ هر یک جلوهای یک جام دادتا وجود از بود ِ او سرمست شد
آفرینش در لباس ِ “هست” شدهر وجود ِ لایق ِ تابندگی
شد سزاوار ِ صفات زندگیگرچه بینورش ، نظر مقدور نیست
آنچه میبینیم … اصل ِ نور نیست !بازتابی از سطوح ِ مادّهها ست
عکسی از موجود ، در چشمان ماستذهن هم ، انباری از تصویر شد
فکر و دل ، با عکسها درگیر شدانعکاس نور را دیدم… ولی ،
غافلم از اصل ِ نور ِ منجلی !در میان رنگها شد ناپدید
بس که نورانی جهان را آفرید…
خواستم تا گسترانم دید را
مستقیماً بنگرم خورشید را ،نور ِ بیاندازه ، چشمآزار شد
دیدهام ؛ از فرط ِ نورش تار شددیدم این دیدار در ؛ این بازه نیست !
ظرف ، با مظروف هم اَندازه نیستچون نشد تا آسمان را بنگرم
میروم رنگین کمان را بنگرم !کرده با این رنگها… جلوهگری
چهرهاش پنهان شده… در دلبریپردهای دلکش ، بر آهنگ ِ وجود
همنوا با دستگاه ِ دل سرودبانگ ِ “بودن” را که بر عالم زده
این نمایش روی صحنه آمدهدر تمام ِ نقشها ، بازی ِ اوست !
دل ، اسیر ِ چهرهپرازی ِ اوستدر تماشاخانهی خلق ِ وجود
عــشــق… موضوع نمایشنامه بود…
پس به هر بندی که هر دل ، اوفتاد
صید دامش بود و… تشخیصش نداد !شاعر وحید رشیدی
***
اشعار کوتاه و بلند در وصف نور
دیدار تو کشتزار نور است
آهویى بی قرار
که از لب تشنه اش
آفتابِ سحر فرو می ریزد،
دیدارت سکوت است
***
کاش این همه از دسترسم دور نبودی!
خورشید نبودی و پر از نور نبودی!
***
نور بودی
آمدی به اتاقم
پرده را کشیدم که ترکم نکنی
تاریکم کردی……
***
وقتی امین وحی خدا از مقام نور
نازل به باغ آینه شد با کلام نورآمد پیام ، از طرف حق که ای رسول
آیینه کن حقیقت ما با تمام نورلبریز عشق جام رسالت شد از کمال
اینک رسان به دست ولا دست جام نورخالی نشد ز حجت حق عرصۀ زمین
شـأن ولی ست بعد محمد (ص) سلام نورآیینه دار عصمت و پروردۀ رسول
دست وصی و همت او اهتمام نورغیر از علی و عترت احمد روا مباد
تأویل آیه های بلند پیام نورشایسته نیست پرچم حق را مگر علی
با دست خیبری برسا ند به بام نورسعی تمام ظلمت و کفر و نفاق و کین
در هم شکست از گذر انسجام نورنوری که آفریده خدا بدو کائنات
منظومۀ بلند ولایت دوام نورلبهای ما همیشه مزین به یا علی ست
یابن الحسن ، و نام شما بعد نام نورعجل علی ظهور که چشمان انتظار
بارانی است از رَشَحات مدام نورشاعر زهرا طاهرزاده فرد « سنا »
***
دلم گرفته تر از پیله کرم ابریشم کوچکیست
که به تاری آویزان است
بر تک درخت تنهایی…
نور می خواهد،
دستان گرم تو را
تا بشکافد ازدحام دهشتزای بی کسی را
بال پروازم را بگشا