اشعار عارف قزوینی + مجموعه غزلیات، تصنیف و شعر کوتاه و بلند عارف قزوینی
مجموعه اشعار عارف قزوینی
در این مطلب روزانه مجموعه اشعار عاشقانه، تصنیف، غزلیات و شعر کوتاه و بلند عارف قزوینی را آماده کرده ایم با ما همراه باشید.
باد خزانی، زد ناگهانی، کرد آنچه دانی
برهم زد ایام نشاط و روزگار کامرانیظلم خزان کرد، با گلستان کرد، دانی چه سان کرد؟
آنسان که من کردم، به دور زندگی با زندگانیچو من فراری، بلبل به خواری، با سوگواری
گل از نظرها محو شد، همچون خیالات جوانیکار گلزار، زار شد زار، شد پدیدار
دیو دی، یا خود بلای آسمانی
***
تو اگر عشوه بر خسرو پرویز کنی
همچو فرهاد رود در عقب کوه کنی
متفرق نشود مجمع دل های پریش
تو اگر شانه بر آن زلف پریشان نزنی
ز چه رو شیشه ی دل می شکنی؟
تیشه بر ریشه ی جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی
به چشمت که دیده از صورتت نگیرم
اگر می کشی و گر می زنی به تیرم
تو سلطان حسن و من کمترین فقیرم
گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟
گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟
ز غمت خون می گریم
بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد
ز جگر خون می آید
به سر کشته ی جان می آید
خون صد سلسله جان می ریزد
***
باد خزان پیرهن گل درید
دامن گل شد ز نظر ناپدیدسرو چو یعقوب از این غم خمید
غصه قد سرو، کمان می کند
***
شعر عارف قزوینی در مورد وطن
بهار نو رسید
گل ار بستان دمید
ای گلعذار! نه وقت خواب استای رویت صبح عید
در این عید سعید
باده حلال، بوسه ثواب استخرابم کن ز می
ز بانگ چنگ و نی
که ملک جم یکسر خراب است
برای انتخابدر این ملک خراب
وطن فروش مشغول کار است
وکیلان را بگو
بس است این تکاپودور از بهشت شیطان و مار است
ما و عشق رخ دوست
قبلۀ ما، ابروی اوستما ندهیم دل خود، جز به یار
ما نکنیم اعتماد بر اغیار
مطرب مجلس بکش این نغمه رااز پرده بیرون
ساقی مهوش بده جامی از آن
بادۀ گلگونای وطن من
تو لیلای منی
من بر تو مجنون
پاینده بادا درفش کاویانتیغ فریدون
ای دل غافل
بر احوال وطن
خون گریه کن خونمن با تو مایل
بر احوال وطن
خون گریه کن خون
***
ترک چشمش ار فتنه کرد راست
بین دو صد از این (خدا) فتنه، فتنه خواست
(خدا فتنه خواست)ای صبا زبردست را بگوی
دست دیگری (خدا) روی دست هاست
(جانم روی دستهاست)حرص بین و آز
پنجه کرده باز
بهر صعوه باز
بی خبر ز سر پنجه ی قضاست
(خدا پنجه ی قضاست
امان پنجه ی قضاست)چو صید اندر طنابیم
ما خرابیم چو صفر اندر حسابیم
چو صید اندر طنابیم
چو صید اندر طنابیم
جهان را برده آب و ما به خوابیم
همه بدخواه خود از شیخ و شابیم
***
عارف ار بدنام گردد، چون تو نامش
آن چه خون در زندگانی، حرامش
دل غرقه به خون شد یار غار عارف
نه قرار دل وی و نی قرار عارف
***
ای دست حق پشت و پناهت بازآ
چشم آرزومند نگاهت بازآ
***
منحصر شد همه ی دار و ندارم به جنون
به چه ره خرج کنم اینهمه دارایی را؟!!!!
***
باد صبا بر گل گذر کن
از حال گل ما را خبر کن
ای نازنین، ای مه جبین
با مدعی کمتر نشین
بیچاره عاشق، ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن
***
امشب از آسیا، اروپا رفتی
غلط کردی که بی ما آنجا رفتیالهی دختر گیوار بمیره
ما را تنها گذشتی، جلفا رفتی
***
اشعار عاشقانه عارف قزوینی
امروز ای فرشته ی رحمت، بلا شدی
خوشگل شدی، قشنگ شدی، دلربا شدیپا تا به سر کرشمه و سر تا به پای ناز
زیبا شدی، لوند شدی، خوش ادا شدیخود ساعتی در آینه اطوار خود ببین
من عاجزم از این که بگویم چه ها شدیبه به چه خوب شد که گرفتار چون خودی
گشتی و خوب تر که تو هم مثل ما شدیما را چه شد که دست به سر کرده ای مگر
از ما چه سر زد این که تو پا در هوا شدی
***
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشم برگرفتم
جوی خون به دامان روانه کردم
***
هنگام می و فصل گل و گشت و چمن شد
در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطه ی ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کج رفتاری ای چرخ
چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
***
نکنم اگر چاره دل هر جائی را
نتوانم و تن ندهم رسوائی رانرود مرا از سر سودایت بیرون
اگرش بکوبی تو سر سودائی راهمه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح
مه من چه دانی، تو غم تنهائی راچه خوش است اگر دیده رخ دلبر بیند
نبود جز این فایده ای بینائی راچه قیامت است این که تو در قامت داری
بنگر به دنبالت عجب غوغائی رابه چمن بکن جلوه که تا سرو آموزد
ز قد تو ای سرو روان رعنائی رانه چو وامقی همچون من گیتی دیده است
نه نشان دهد چرخ چو تو عذرائی راهمه جا غم عشق تو رفت و باز آمد
چو ندید خوش تر ز دلم مأوایی راتو جهان پر از شهد سخن کردی عارف
ز تو طوطی آموخته شکر خائی را
***
تو ای تاج، تاج سر خسروانی
شد از چشم مست تو بی پا جهانی
تو از حالت مستمندان چه پرسی؟
تو حال دل دردمندان چه دانی؟
خدا را نگاهی به ما کن
نگاهی برای خدا کن
به عارف خودی آشنا کن
دو صد درد من
از نگاهی دوا کن
حبیبم طبیبم عزیزم، توئی درمان دردم، ز کویت برنگردم
به هجرت در نبردم به قربان تو گردم
***
مرا زین زندگی ای مرگ عار است
غمش چون کوه و عارف بردبار است
***
افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق و به هر انجمنیبه سر زلفت پریشان تو دلهای پریش
همه خو کرده چو عارف به پریشان سخنیز چه رو شیشه دل می شکنی
تیشه بر ریشه جان از چه زنیسیم اندام و ولی سنگدلی
سست پیمانی و پیمان شکنیاگر درد من به درمان رسد چه می شد
شب هجر اگر به پایان رسد چه می شداگر بار دل به منزل رسد چه گردد
سر من اگر به سامان رسد چه می شدز غمت خون می گریم بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد ز جگر خون می آیدافتخار دل و جان می آید
یار بی پرده عیان می آید
***
دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهیافکند به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهیگر گویم سروش، نبود سرو خرامان
این قسم شتابان، چون کبک خرامانور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهیاین نیست مگر آین ی لطف الهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهیصد بار گدائیش به از منصب شاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
***
ناله مرغ اسیر، این همه بهر وطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس همچو من است
***
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سروها خمیدهدر سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریدهچه کج رفتاری ای چرخ
چه بد کرداری ای چرخسر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
***
تصنیف و غزلیات عارف قزوینی
امروز ای فرشته ی رحمت بلا شدی
خوشگل شدی قشنگ شدی دلربا شدی
پا تا بسر کرشمه و سر تا به پای ناز
زیبا شدی لوند شدی خوش ادا شدی
خود ساعتی در آیینه اطوار خود ببین
من عاجزم از اینکه بگویم چه ها شدی
به به چه خوب شد که گرفتار چون خودی
گشتی و خوبتر که توهم مثل ما شدی
مارا چه شد که دست بسر کرده ای مگر
از ما چه سر زد اینکه تو پا در هوا شدی
دانم تو را مقام نبوت نه در خور است
گر شرک یا کفر علی لله خدا شدی
نامت شفای هر مرض عاشقان شده است
ای مایه ی حیات حدیث کسا شدی
هر کس بدل زیارت کویت کند هوس
مشهد، مدینه، مکه شدی کربلا شدی