اشعار احمد شاملو؛ گزیده ای از بهترین شعرهای زیبا و عاشقانه احمد شاملو

در این بخش مجموعه اشعار احمد شاملو را قرار داده ایم. امیدواریم از این مجموعه شعر زیبا و عاشقانه کوتاه و بلند احمد شاملو لذت ببرید.

اشعار احمد شاملو

احمد شاملو، از شاعران، نویسندگان، روزنامه نگاران، مترجم، فرهنگ نویس، دبیر کانون نویسندگان ایران و پژوهشگر ایرانی قبل از انقلاب سال 1357 بوده است. اشعار زیبای شاملو به همراه دکلمه هایش سالهاست که شنیده می شودد و زبانزد خاص و عام است. احمد شاملو در سال ۱۳۲۵ با نیما یوشیج ملاقات کرد و تحت تأثیر او به شعر نیمایی روی آورد.

photo 2024 03 26 17 36 22

مگذار دیگران نام تو را بدانند …
همین زلال بی‌کران چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست!

*****     *****     *****

گزیده ای از بهترین اشعار احمد شاملو

گر بدین‌سان زیست باید پست

من چه بی‌شرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه‌ی بن‌بست.

گر بدین‌سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه

یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی‌بقایِ خاک

*****     *****     *****

اندیشیدن

در سکوت

آن که می‌اندیشد

به‌ناچار دَم فرو می‌بندد

اما آنگاه که زمانه

زخم‌خورده و معصوم

به شهادتش طلبد

به هزار زبان سخن خواهد گفت

*****     *****     *****

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم ….
مرا فریاد کن !

*****     *****     *****

من سرگذشتِ یأسم و امید

با سرگذشتِ خویش:

می‌مُردم از عطش،

آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم

می‌خواستم به نیمه‌شب آتش،

خورشیدِ شعله‌زن به‌درآمد چنان که من

گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم

با سرگذشتِ خویش

من سرگذشتِ یأس و امیدم…

گلچینی از بهترین اشعار عاشقانه و احساسی احمد شاملو

میان خورشیدهای همیشه
زیبایی تو لنگریست

خورشیدی که از سپیده‌دم
همه ستارگان بی‌نیازم می کند.

*****     *****     *****

اشعار عاشقانه احمد شاملو

آی عشق
آی عشق!
رنگ آشنایت پیدا نیست..

*****     *****     *****

shamloo2 96

از تو حرف می‌زنم
چنان نوبرانه می‌شوم؛
که بهار هم
دهانش آب می‌افتد …!

*****     *****     *****

یکی کودک بودن

«به ایسای شاعر»

یکی کودک بودن

آه!

یکی کودک بودن در لحظه‌ غرش آن توپ آشتی

و گردش مبهوت سیب سرخ

بر آیینه

یکی کودک بودن

در این روز دبستان بسته

و خش‌خش نخستین برف سنگین‌بار

بر آدمک سرد باغچه

در این روز بی‌امتیاز

تنها

مگر

یکی کودک بودن

*****     *****     *****

آری، با توام
من در تو نگاه می کنم
در تو نفس می کشم
و زندگی مرا تکرار می کند
بسان بهار که آسمان را
و علف را پاکی آسمان
در رگ من ادامه می‌یابد

*****     *****     *****

و حسرتی

نه

این برف را دیگر

سر بازایستادن نیست،

برفی که بر ابرو و موی ما می‌نشیند

تا در آستانه آیینه چنان در خویش نظر کنیم

که به وحشت

از بلند فریادوار گُداری

به اعماق مغاک

نظر بردوزی

احمد شاملو 5

عکس نوشته اشعار عاشقانه احمد شاملو

شبانه شعری چگونه توان نوشت

تا هم از قلبِ من سخن بگوید، هم از بازویم؟

شبانه

شعری چنین

چگونه توان نوشت؟

*****     *****     *****

با من رازی بود

که به کو گفتم

با من رازی بود

که به چا گفتم

تو راهِ دراز

به اسبِ سیا گفتم

بی‌کس و تنها

به سنگای را گفتم

*****     *****     *****

کیستی که من این گونه
به اعتماد
نام خود را با تو می گویم
کلید خانه ام را در دستت می گذارم
نان شادی هایم را با تو قسمت می کنم

کیستی که من، اینگونه به جد
در دیار رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌کنم؟

کیستی که من جز او
نمی بینم و نمی یابم

دریای پشت کدام پنجره ای؟
که اینگونه شایدهایم را گرفته ای
زندگی را دوباره جاری نموده ای
پر شور، زیبا و روان

دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم
جان می گیرد
و هر لحظه تعبیری می گردد از
فردایی بی پایان
در تبلور طلوع ماهتاب
باعبور ازتاریکی های سپری شده…

کیستی ای مهربان ترین؟

*****     *****     *****

و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی ها
عشق بماند !
عشق است…

*****     *****     *****

و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگریست

*****     *****     *****

اشعار احمد شاملو

بُهتان مگوی

که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است

آفتاب از حضورِ ظلمت دلتنگ نیست

با ظلمت در جنگ نیست

ظلمت را به نبرد آهنگ نیست

چندان که آفتاب تیغ برکشد

او را مجالِ درنگ نیست

همین بس که یاری‌اش مدهی

سواری‌اش مدهی

*****     *****     *****

720 6dee68ec5787339c55f4e8e3c851f47f l

سلاخی می‌گريست…

سلاخی

می‌گريست

به قناری کوچکی

دل باخته بود

*****     *****     *****

من برای آنکه چیزی از خود
‏به تو بفهمانم
‏جز چشمهایم ‏چیزی ندارم…

*****     *****     *****

برای زیستن
دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند

*****     *****     *****

من پناهنده ام
به مرزهای تنت

و من همه جهان را
در پیراهن گرم تو
خلاصه می کنم

مثل درختی
که به سوی آفتاب قد می‌کشد
همه‌ وجودم دستی شده است
و همه‌ دستم خواهشی:
خواهش تو

چه بی تابانه میخواهمت!

تو را دوست دارم
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته می کند

*****     *****     *****

گلچین شعرهای عاشقانه احمد شاملو

معشوق من!
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم،
یک بوسه
یک نگاه حتی حرامم باد!
اگر، تو عاشق من نباشی!

*****     *****     *****

من آن خاکسترِ سردم که در من

شعله‌ی همه عصیان‌هاست،

من آن دریای آرامم که در من

فریادِ همه توفان‌هاست،

من آن سردابِ تاریکم که در من

آتشِ همه ایمان‌هاست.

*****     *****     *****

میانِ کتاب‌ها گشتم

میانِ روزنامه‌های پوسیده‌ی پُرغبار،

در خاطراتِ خویش

در حافظه‌یی که دیگر مدد نمی‌کند

خود را جُستم و فردا را

*****     *****     *****

عجبا!

جُستجوگرم من

نه جُستجو شونده

من این‌جایم و آینده

در مشت‌های من

*****     *****     *****

مرهم زخم‌های کهنه ام
کنج لبان توست …!
بوسه نمی‌خواهم، چیزی بگو!

گلچینی از بهترین اشعار عاشقانه و احساسی احمد شاملو

عکس پروفایل اشعار احمد شاملو

آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
برای آنها تنها نشانه حیات،
بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد:
آهای فلانی!
از خانه دلت چه خبر
گرم است
چراغش نوری دارد هنوز؟

*****     *****     *****

بر سکوتی که با تنِ مرداب

بوسه خیسانده گشته دست‌آغوش

وز عمیقِ عبوس می‌گوید

راز با او، به نغمه‌یی خاموش،

رقصِ مهتابِ مهرگان زیباست

با دمش نیم‌سرد و سرسنگین

هم‌چو بر گردنِ ستبرِ «کاپه»

بوسه‌یِ سُرخِ تیغه‌یِ گیوتین!

*****     *****     *****

هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار
ستاره‌ گریان در تمنای من …
عشق را
ای کاش
زبان سخن بود …!

*****     *****     *****

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبانت برای همه
لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌هایت
با دستان من آشناست.

*****     *****     *****

کار دیگری نداریم

من و خورشید

برای دوست داشتنت بیدار می‌شویم

هر صبح

*****     *****     *****

گلچینی از اشعار کوتاه احمد شاملو

چه جالب است
ناز را می کشیم
آه را می کشیم
انتظار را می کشیم
فریاد را می کشیم
درد را می کشیم

ولی بعد از این همه سال …
آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم
دست بکشیم
از هر آنچه که آزارمان می دهد

*****     *****     *****

با رازِ کهنه

از را رسیدم

حرفی نروندم

حرفی نروندی

اشکی فشوندم

اشکی فشوندی

لبامو بستم

از چشام خوندی

*****     *****     *****

بالاﺧﺮﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ
ﺁﻥ ﺷﺐﻫﺎیی ﮐﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ
ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻤﺎﻧﻢ
ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ
چقدﺭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻫﺴﺘﻢ

*****     *****     *****

یارانِ من بیایید

با دردهایِتان

و بارِ دردِتان را

در زخمِ قلبِ من بتکانید.

من زنده‌ام به رنج

می‌سوزدم چراغِ تن از درد

یارانِ من بیایید

با دردهایِتان

و زهرِ دردِتان را

در زخمِ قلبِ من بچکانید

*****     *****     *****

طرفِ ما شب نیست

صدا با سکوت آشتی نمی‌کند

کلمات انتظار می‌کشند

من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست

شب از ستاره‌ها تنهاتر است

*****     *****     *****

اشعار احمد شاملو

یخ، آب می‌شود
در روح من …
در اندیشه‌هایم…
بهار
حضور توست
بودن توست…

*****     *****     *****

جادوی لبخند

شما که زیبایید تا مردان

زیبایی را بستایند

و هر مردی که به راهی می‌شتابد

جادویی لبخندی از شماست

و هر مرد در آزادگی خویش

به زنجیر زرین عشقی ست پای‌بست

عشقتان را به ما دهید

شما که عشقتان زندگی‌ست!

و خشمتان را به دشمنان ما

شما که خشمتان مرگ است

*****     *****     *****

سادگیم را
یک رنگیم را
به پای حماقتم نگذار

انتخاب کرده ام که ساده باشم
و دیگران را دور نزنم

وگرنه دروغ گفتن
و بدبودن و آزار و فریب دیگران
آسان ترین کار دنیاست
بلد بودن نمی خواهد

*****     *****     *****

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند

کوچک

همچون گلوگاه پرنده‌ای

هیچ کجا دیواری فروریخته برجای نمی‌ماند

سالیان بسیاری نمی‌بایست

دریافتی را

که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است

*****     *****     *****

صبوحی

به پرواز شک کرده بودم

به هنگامی‌که شانه‌هایم

از توان سنگین بال

خمیده بود،

و در پاک‌بازی معصومانه گرگ‌ومیش

شبکور گرسنه چشم حریص

بال می‌زد

به پرواز شک کرده بودم من

سحرگاهان

سحر شیری‌رنگی نام بزرگ

در تجلی بود

با مریمی که می‌شکفت گفتم:«شوق دیدار خدایت هست؟»

بی که به پاسخ آوایی برآورد

خستگی باز زادن را

به خوابی سنگین

فروشد

همچنان

که تجلی ساحرانِ نام بزرگ؛

و شک

بر شانه‌های خمیده‌ام

جای نشین سنگینی توانمند

بالی شد

که دیگر بارش

به پرواز

احساس نیازی

نبود

*****     *****     *****

گلچین زیباترین اشعار احساسی احمد شاملو

25d76a6c 234f 45ae a750 c5401a593453

زنان و مردانِ سوزان

هنوز

دردناک‌ترین ترانه‌هاشان را نخوانده‌اند.

سکوت سرشار است

سکوتِ بی‌تاب

از انتظار

چه سرشار است

*****     *****     *****

برای تو، برای چشمهایت
برای من، برای دردهایم
برای ما، برای این همه تنهایی
ای کاش خدا کاری کند

*****     *****     *****

در تمام شب چراغی نیست!
در تمام روز، نیست یک فریاد
چون شبان بی‌ ستاره
قلب من تنهاست …!

*****     *****     *****

میانِ کتاب‌ها گشتم

میانِ روزنامه‌های پوسیده‌ی پُرغبار،

در خاطراتِ خویش

در حافظه‌ ایی که دیگر مدد نمی‌کند

خود را جُستم و فردا را

عجبا!

جُستجوگرم من

نه جُستجو شونده

من این‌جایم و آینده

در مشت‌های من

*****     *****     *****

امروز بیشتر از دیروز دوستت می‌دارم …
و فردا بیشتر از امروز!
و این ضعف من نیست قدرت توست!

*****     *****     *****

گلچین زیباترین اشعار عاشقانه احمد شاملو

بیشترین عشق جهان را
به سوی تو می‌آورم…
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است…

*****     *****     *****

طرفِ ما شب نیست

چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند

خشمِ کوچه در مُشتِ توست

در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد

من تو را دوست می‌دارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت می‌کند

*****     *****     *****

ببخش باران!
تو می باری و ما
هی شسته نمی شویم…!

*****     *****     *****

شبانه

عشق

خاطره یی ست به انتظار حدوث و تجدد نشسته

چرا که آنان اکنون هردو خفته اند

در این سوی بستر

مردی

وزنی

در آنسوی

تند بادی بر درگاه و

تند باری بر بام

مردی و زنی خفته

ودر انتظار تکرار و حدوث

عشقی خسته

*****     *****     *****

سلاخی

می‌گريست

به قناری کوچکی

دل باخته بود

*****     *****     *****

شعرهای احمد شاملو

نمی‌خواستم نامِ چنگیز را بدانم

نمی‌خواستم نامِ نادر را بدانم

نامِ شاهان را

محمدِ خواجه و تیمورِ لنگ،

نامِ خِفَت‌دهندگان را نمی‌خواستم و

خِفَت‌چشندگان را

*****     *****     *****

می‌خواستم نامِ تو را بدانم

و تنها نامی را که می‌خواستم

ندانستم

*****     *****     *****

ما فریاد می‌زدیم: «چراغ! چراغ!»

و ایشان درنمی‌یافتند

سیاهی‌ چشمِشان

سپیدی‌ کدری بود اسفنج‌وار

شکافته

لایه‌بر لایه‌بر

شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان

گناهی‌شان نبود:

از جَنَمی دیگر بودند

*****     *****     *****

به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی تا چند
تا چند ورق خواهد خورد؟

*****     *****     *****

در نیست

در نیست

راه نیست

شب نیست

ماه نیست

نه روز و

نه آفتاب،

ما

بیرون زمان

ایستاده‌ایم

با دشنه تلخی

در گرده‌هایمان

هیچ‌کس

با هیچ‌کس

سخن نمی‌گوید

که خاموشی

به هزار زبان

در سخن است

در مُرده‌گان خویش

نظر می‌بندیم

با طرح خنده‌ای،

و نوبت خود را انتظار می‌کشیم

بی‌ هیچ

خنده‌ای !

*****     *****     *****

من عاشقانه دوستش می داشتم
و او عاقلانه طردم کرد

منطق او
حتی از حماقت من، احمقانه تر بود …!

*****     *****     *****

بی‌نجوای انگشتانت،
جهان از هر سلامی
خالیست…

*****     *****     *****

شانه‌ات مُجابم می‌کند

در بستری که عشق

تشنگی‌ست

زلالِ شانه‌هایت

همچنانم عطش می‌دهد

در بستری که عشق

مُجابش کرده است

*****     *****     *****

در لحظه

به تو دست می سایم و جهان را در می یابم

به تو می اندیشم

و زمان را لمس می کنم

معلق و بی انتها

عریان

می وزم،می بارم،می تابم

آسمان ام

ستارگان و زمین

وگندم عطر آگینی که دانه می بندد

رقصان

در جان سبز خویش

از تو عبور می کنم

چنان که تندری از شب

می درخشم

و فرو می ریزم

*****     *****     *****

زندگى دام نیست
عشق دام نیست
حتی مرگ دام نیست
چرا که یاران گم‌ شده آزادند
آزاد و پاک…

من عشقم را در سال بد یافتم
که می‌گوید «مأیوس نباش»
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر مى شدم
گر گرفتم …

*****     *****     *****

در واپسین دم

واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات

ارابه‌ی جنگی را تمهیدی کرد

که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحش

اکسیری می‌ساخت

که خاک را بارورتر می‌کرد و

فضا را از آلودگی مانع می‌شد!

*****     *****     *****

کوه ها با همند و تنهایند
همچو ما ، با همان تنهایان..

*****     *****     *****

61761957

بگذار کسی نداند که چگونه من
به جای نوازش شدن ، بوسیده شدن
گزیده شده ام!

بگذار هیچ کس نداند
هیـچ کس…!

    *****     *****     *****

«- کاش مرا به بوسه‌هاى دهانش
ببوسد.
عشق ِ تو از هر نوشاک ِ مستى‌بخش
گواراتر است.
عطر ِ الاولین
نشاطى از بوى خوش ِ جان ِ توست
و نامت خود
حلاوتى دلنشین است
چنان چون عطرى که بریزد.
خود از این روست که با کره‌گان‌ات دوست مى‌دارند.»

«- مرا از پس ِ خود مى‌کش تا بدویم،
که تو را
بر اثر بوى خوش ِ جان‌ات
تا خانه به دنبال خواهم آمد.»

«- اینک پادشاه ِ من است
که مرا به حجله‌ى پنهان خود اندر آورد!
سرا پا لرزان
اینک من‌ام
که از اشتیاق ِ او شکفته مى‌شوم!
آه! خوشا محبت ِ تو
که مرا لذت‌اش از هر نوشابه‌ى مستى‌بخش
گواراتر است!
تو را با حقیقت ِ عشق دوست مى‌دارند.»

«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده‌آهوان ِ دشت‌ها سوگند مى‌دهم:
دلارام ِ مرا که سخت خوش آرامیده بیدار مکنید
و جز به ساعتى که خود خواسته از خواب‌اش بر نه انگیزید!»

«- آواز ِ دهان ِ محبوب ِ من است این که به گوش مى‌شنوم!
اینک اوست که شتابان از شتاب ِ خویش
از کوه‌ها مى‌گذرد و از پشته‌ها بر مى‌جهد.

محبوب ِ جان ِ من آهو بچه‌یى نوسال است که شیر از پستان ِ ماده غزالان مى‌نوشد.
در پس ِ دیوار ِ ما ایستاده
از دریچه مى‌بیند، از پس ِ چفته‌ى تاک
و مرا مى‌خواند.»

«- برخیز – اى نازنین من! اى زیباى من! – و به سوى من بیا.
یکى ببین که زمستان گریخته، فصل ِ باران‌ها در راه‌گذر به پایان رسیده است و زمان ِ سرود و ترانه فراز آمده.
یکى در خرمن گل ببین که بر سراسر ِ خاک رُسته است.
بهار ِ نو باز آمده در سراسر ِ زمین ِ ما آواز ِ قمریکان است.
یکى در جوش ِ سرخ ِ میوه‌ى نو ببین که بر انجیربن نشسته،
یکى به خوشه‌هاى به گُل نشسته‌ى تاک ببین که خوش عطرى مى‌پراکند.

برخیز اى نازنین ِ من! اى زیباى من! و به سوى من بیا.
برخیز اى کبوتر ِ من که در شکاف ِ صخره‌ها لانه دارى، اى کبوتر ِ من که در جاى‌هاء ِ بلند مى‌نشینى!
بیا که مرا از دیدار ِ روى خود شادمان کنى و از شنیدن ِ آواز ِ خویش شکفته کنى
که صداى تو هوش‌ربا است
و روى تو هوش‌ربا است
در برترین ِ مقامى از هوش‌ربایى.»

«- دلدار ِ من از آن ِ من است به‌تمامى و من از آن ِ اویم به‌تمامى.
همچون شبان ِ جوانى که گله‌ى خود را در سوسن‌زاران به چرا مى‌برد
همچون‌روباهان‌جوان‌سال،که‌تاکستان‌هاى‌پُرگُل‌را تاراج مى‌کنند
) روبهکان را از براى من بگیرید! شبان جوان را بگیرید! (
دلدارم رمه‌ى بوسه‌هایش را خوش در سوسن‌زاران ِ من به گردش مى‌برد، خوش در تاکستان من به گردش مى‌برد.»

«- بدان ساعت که نسیم ِ مجمر گردان روز برخیزد،
بدان هنگام که سایه‌ها دراز، و آن‌گاه بى‌رنگ شود
زود به سوى من‌آ، اى دلدار ِ بى‌همتاى من!
زود به سوى من‌آ، اى شیرخواره‌ى ماده غزالان!
از دل ِ کوهساران درهم و آبکندهاى بِتِر، زود به سوى دلدار ِ خویش آى!»

*****     *****     *****

به جُستجوی تو
بر درگاهِ کوه می‌گریم،
در آستانه‌ی دریا و علف.

به جُستجوی تو
در معبرِ بادها می‌گریم
در چارراهِ فصول،
در چارچوبِ شکسته‌ی پنجره‌یی
که آسمانِ ابرآلوده را
قابی کهنه می‌گیرد.

به انتظارِ تصویرِ تو
این دفترِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟

جریانِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهرِ مرگ است. ــ

و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.

پس به هیأتِ گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن‌دست
که تملکِ خاک را و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است!

نامت سپیده‌دمی‌ست که بر پیشانی‌ِ آسمان می‌گذرد
ــ متبرک باد نامِ تو! ــ

و ما همچنان
دوره می‌کنیم
شب را و روز را
هنوز را…

*****     *****     *****

اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده

حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

***

در فراسوی مرزهای تن‌ات تو را دوست می‌دارم.

آینه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان‌گشاده‌ی پل
پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرنده‌ئی که می‌زنی مکرر کن.

در فراسوی مرزهای تن‌ام
تو را دوست می‌دارم.

در آن دور دست بعید
که رسالت اندام‌ها پایان می‌پذیرد
و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها
به تمامی
فرو می‌نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می‌گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکس‌های پایان‌اش وانهد…

در فراسوهای عشق
تو را دوست می‌دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.

در فراسوهای پیکرهای‌مان
با من وعده‌ی دیداری بده.

مطالب مشابه را ببینید!

شعر ذکر خدا + مجموعه اشعار از شاعران معروف و شعر معاصر در مورد خدا گزیده اشعار عاشقانه شاملو + آثار ادبی و مجموعه شعر احمد شاملو شاعر معاصر کشور اشعار برگزیده شاعران؛ مجموعه شعر معروف از شاعران کهن و معاصر ایران اشعار پروین اعتصامی + مجموعه شعرهای احساسی و عاشقانه شاعر معاصر پروین اعتصامی شعر هنر و هنرمند و اشعار زیبا از شاعران معروف کهن و معاصر درباره هنر شعر عاشقانه معاصر و اشعار کوتاه و بلند جدید عشق اشعار فروغ فرخزاد + شعر غمگین، بلند، کوتاه و عاشقانه از شاعر نامدار معاصر فروغ فرخزاد شعر آزادی + اشعار زیبا با موضوع آزادی از شاعران قدیمی و معاصر شعر زیبا + مجموعه زیباترین اشعار با موضوعات مختلف و جذاب از شاعران قدیمی و معاصر شعر احساسی + زیباترین اشعار عاشقانه ❤️ از شاعران معاصر ایران