اشعار فروغ فرخزاد + شعر غمگین، بلند، کوتاه و عاشقانه از شاعر نامدار معاصر فروغ فرخزاد

در این بخش زیباترین اشعار فروغ فرخزاد را قرار داده ایم. این شعرهای زیبای فروغ با موضوعات عاشقانه، غمگین و … هستند و بسیار با معنی و زیبا هستند.

فروغ فرخزاد (فروغ الزمان) متولد 8 دی ماه سال 1313 در تهران است و به فروغ معروف است. او شاعر نامدار معاصر ایران است. فروغ 5 دفتر شعر منتشر کرد که از نمونه های قابل توجه شعر فارسی هستند. او در 24 بهمن سال 1345 و در سن 32 سالگی بر اثر واژگونی خودرو جان سپرد.

 شعر زیبای عاشقانه فروغ فرخزاد

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است

با برگهای مرده هماغوش می کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من

خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی

تو دره ی بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟

شعر عاشقانه فروغ فرخزاد

آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز

آخر مرا شناختی ای چشم آشنا

چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو

من هستم آن عروس خیالات دیرپا

چشم منست اینکه در او خیره مانده ای

 لیلی که بود؟ قصه چشم سیاه چیست؟

در فکر این مباش که چشمان من چرا

چون چشم های وحشی لیلی سیاه نیست

در چشم های لیلی اگر شب شکفته بود

در چشم من شکفته گل آتشین عشق

لغزیده بر شکوفه لب های خامشم

بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق

در بند نقش های سرابی و غافلی

برگرد … این لبان من، این جام بوسه ها

از دام بوسه راه گریزی اگر که بود

ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها!

اشعار فروغ فرخزاد

شعرهای فروغ فرخزاد

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

 راز این حلقه که انگشت مرا

 این چنین تنگ گرفته است به بر

 راز این حلقه که در چهره او

اینهمه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت

حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است

 همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته هدر

زن

پریشان شد و نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است

***

کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند

مرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل
که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال میکند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه میآمیزد

اشعار فروغ فرخزاد

اشعار فروغ فرخزاد

نگه دگر بسوی من چه می کنی؟

چو در بر رقیب من نشسته ای

به حیرتم که بعد از آن فریب ها

تو هم پی فریب من نشسته ای

به چشم خویش دیدم آن شب

که جام خود به جام دیگری زدی

چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی

برو … برو … بسوی او، مرا چه غم

تو آفتابی … او زمین … من آسمان

بر او بتاب زآنکه من نشسته ام

به ناز روی شانه ستارگان

بر او بتاب زآنکه گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او

کمال عشق باشد این گذشت ها

دل تو مال من، تن تو مال او

تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من؟

گذشتم از تن تو زانکه در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من

اگر بسویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو

کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولت وصال او!

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بی زوال او!

***

آن چنان آلوده‌ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می‌لرزد
چون تو را می‌نگرم

مثل این است که از پنجره‌ای
تک درختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان می‌نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان‌های مغشوش آب روان می‌نگرم

شب و روز
شب و روز
شب و روز

بگذار
که فراموش کنم.

تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان مرا
می‌گشاید در
برهوت آگاهی؟

بگذار
که فراموش کنم.

اشعار فروغ فرخزاد

شعر غمگین فروغ فرخزاد (شعر آیینه شکست)

ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز

بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم

در آينه بر صورت خود خيره شدم باز

بند از سر گيسويم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم

چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم

افشان كردم زلفم را بر سر شانه

در كنج لبم خالي آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست

تا مات شود زين همه افسونگري و ناز

چون پيرهن سبز ببيند به تن من

با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز

او نيست كه در مردمك چشم سياهم

تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند

اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب

كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند

او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد

ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را

اي آينه مردم من از حسرت و افسوس

او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را

من خيره به آينه و او گوش به من داشت

گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را

بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش

اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را

***

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت – سلامی دوباره خواهم داد

می آیم، می آیم، می آیم
با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک
با چشم هایم: تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم، می آیم، می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانه پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد

اشعار فروغ فرخزاد

شعر احساسی فروغ (از دوست داشتن)

 امشب از آسمان ديده تو

روي شعرم ستاره ميبارد

در سكوت سپيد كاغذها

پنجه هايم جرقه ميكارد

شعر ديوانه تب آلودم

شرمگين از شيار خواهشها

پيكرش را دوباره مي سوزد

عطش جاودان آتشها

آري آغاز دوست داشتن است

گرچه پايان راه ناپيداست

من به پايان دگر نينديشم

كه همين دوست داشتن زيباست

از سياهي چرا حذر كردن

شب پر از قطره هاي الماس است

آنچه از شب به جاي مي ماند

عطر سكر آور گل ياس است

آه بگذار گم شوم در تو

كس نيابد ز من نشانه من

روح سوزان آه مرطوب من

بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زين دريچه باز

خفته در پرنيان رويا ها

با پر روشني سفر گيرم

بگذرم از حصار دنياها

داني از زندگي چه ميخواهم

من تو باشم ‚ تو ‚ پاي تا سر تو

زندگي گر هزار باره بود

بار ديگر تو بار ديگر تو

آنچه در من نهفته درياييست

كي توان نهفتنم باشد

با تو زين سهمگين طوفاني

كاش ياراي گفتنم باشد

بس كه لبريزم از تو مي خواهم

بدوم در ميان صحراها

سر بكوبم به سنگ كوهستان

تن بكوبم به موج دريا ها

بس كه لبريزم از تو مي خواهم

چون غباري ز خود فرو ريزم

زير پاي تو سر نهم آرام

به سبك سايه تو آويزم

آري آغاز دوست داشتن است

گرچه پايان راه نا پيداست

من به پايان دگر نينديشم

كه همين دوست داشتن زيباست

***

بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم
بگذار پُر شَوَم
از قطره های کوچک باران
از قلب های رشد نکرده
از حجم کودکان به دنیا نیامده
بگذار پُر شَوَم
شاید که عشق من
گهواره ی تولد عیسای دیگری باشد

اشعار فروغ فرخزاد

شعر زیبا و بلند فروغ (تنهاست صداست که می ماند)

چرا توقف کنم،چرا؟
پرنده ها به ستوي جانب آبي رفته اند
افق عمودي است
افق عمودي است و حرکت : فواره وار
و در حدود بينش
سياره هاي نوراني ميچرخند
زمين در ارتفاع به تکرار ميرسد
و چاههاي هوايي
به نقب هاي رابطه تبديل ميشوند
و روز وسعتي است
که در مخيله ي تنگ کرم روزنامه نميگنجد

چرا توقف کنم؟
راه از ميان مويرگ هاي حيات مي گذرد
کيفيت محيط کشتي زهدان  ماه
سلول هاي فاسد را خواهد کشت
و در فضاي شيميايي بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که ذوب ذره هاي زمان خواهد شد .

چرا توقف کنم؟
چه مي تواند باشد مرداب
چه مي تواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فاسد
افکار سردخانه را جنازه هاي باد کرده رقم مي زنند .
نامرد ، در سياهي
فقدان مرديش را پنهان کرده است
و سوسک ….آه
وقتي که سوسک سخن مي گويد .

 چرا توقف کنم؟
همکاري حروف سربي بيهوده ست .
همکاري حروف سربي
انديشه ي حقير را نجات خواهد داد .
من از لاله ي درختانم
تنفس هواي مانده ملولم ميکند
پرنده اي که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر
بسپارم

 نهايت تمامي نيروها پيوستن است ، پيوستن
به اصل روشن خورشيد
و ريختن به شعور نور
طبيعي است
که آسياب هاي بادي ميپوسند

چرا توقف کنم؟
من خوشه هاي نارس گندم را
به زير پستان ميگيرم
و شير مي دهم
صدا ،  صدا ،  تنها صدا
صداي خواهش شفاف آب به جاري شدن
صداي ريزش نور ستاره بر جدار مادگي خاک
صداي انعقاد نطفه ي معني
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا ، صدا ، صدا ، تنها صداست که ميماند
در سرزمين قد کوتاهان
معيارهاي سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند

چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت ميکنم
و کار تدوين نظامنامه نيست
مرا به زوزه ي دراز توحش
درعضو جنسي حيوان چکار
مرا به حرکت حقير کرم در خلاء گوشتي چکار
مرا تبار خوني گل ها به زيستن متعهد کرده است
تبار خوني گل ها ميدانيد ؟

اشعار فروغ فرخزاد

شعر زیبای دیدار تلخ فروغ فرخزاد

  ديدار تلخ
به زمين ميزني و ميشكني                   عاقبت شيشه اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سرد                   در دلي آتش جاويدي را
ديدمت واي چه ديداري واي                   اين چه ديدار دلازاري بود
بي گمان برده اي از ياد آن عهد                   كه مرا با تو سر و كاري بود
ديدمت واي چه ديداري واي                   نه نگاهي نه لب پر نوشي
نه شرار نفس پر هوسي                   نه فشار بدن و آغوشي
اين چه عشقي است كه دردل دارم                   من از اين عشق چه حاصل دارم
مي گريزي ز من و در طلبت                   بازهم كوشش باطل دارم
باز لبهاي عطش كرده من                   لب سوزان ترا مي جويد
ميتپد قلبم و با هر تپشي                   قصه عشق ترا ميگويد
بخت اگر از تو جدايم كرده                   مي گشايم گره از بخت چه باك
ترسم اين عشق سرانجام مرا                   بكشد تا به سراپرده خاك
خلوت خالي و خاموش مرا                   تو پر از خاطره كردي اي مرد
شعر من شعله احساس من است                   تو مرا شاعره كردي اي مرد
آتش عشق به چشمت يكدم                   جلوه اي كرد و سرابي گرديد
تا مرا واله بي سامان ديد                   نقش افتاده بر آبي گرديد
در دلم آرزويي بود كه مرد                   لب جانبخش تو را بوسيدن
بوسه جان داد به روي لب من                   ديدمت ليك دريغ از ديدن
سينه اي تا كه بر آن سر بنهم                   دامني تا كه بر آن ريزم اشك
آه اي آنكه غم عشقت نيست                   مي برم بر تو و بر قلبت رشك
به زمين مي زني و ميشكني                   عاقبت شيشه اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سرد                   در دلي آتش جاويدي را

اشعار فروغ فرخزاد

شعر پدرم داد نزن فروغ فرخزاد

پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!

من که بیدار شدم,این همه فریاد نزن!

توی ذهن تو نماز است فقط! میدانم

پدرم! چشم! فقط داد نزن!میخوانم!

من از امروز,مسلمانِ مسلمان,باشد!

کار هر روز وشبم خواندن قران,باشد!

هر چه گفتی تو قبول است,فقط راضی باش

پدرم! جان علی از پسرت راضی باش

کاش بنشینی و یک لحظه فقط گوش کنی!

کاش یک لحظه به حرف پسرت گوش کنی!

حَجَر از حافظه ها پاک شده…می فهمی؟؟

پسرت صاحب ادراک شده ,می فهمی؟

به خدا حق,همه ی آنچه تو می گویی نیست!

پدرم!حضرت حق آنکه تو می جویی نیست!

پدرم! ما همه در ظاهر دین بند شدیم

همگی منحرف از دین خداوند شدیم

غربت عقل نمایان شده امروز پدر!

نام عباس علی نان شده امروز پدر!

دین نگفته ست ز خون شهدا وام بگیر!

کربلا رسم کن از گریه کنان شام بگیر!

شش دهه هر شب و هر روز سرش را کندند

در خفا آآه! به ریش همه مان می خندند!

بردن نام علی رمز مسلمانی نیست

دین به اینقدر عزاداری طولانی نیست

علی از قوت جهان لقمه ی نانی برداشت

قدم خیر که برداشت نهانی برداشت

جانفدا؟ شیعه؟ محب؟ دوست؟ کدامی ای دوست؟

تو خودت حکم کن! اینجا چه کسی پیرو اوست؟؟

مال مردم خوری و گردن کج پیش خدا؟؟

در سرا با پری و توی حرم با مولا؟؟

کرکسان که به شکم بارگی عادت کردند

گرگها نیز به خونخوارگی عادت کردند!

مومن واقعی آنست که الگو باشد

آن زبان در خور ذکر است که حقگو باشد

هرکه پیشانی او زخم شده مومن نیست

پیر وادی شدن ای دوست! به سال و سن نیست!

دین تسبیح و مناجات و محاسن دین نیست!

به خدای تو قسم پیرو دین خودبین نیست!

دین کجا گفته که همسایه ی خود را ول کن؟

دین کجا گفته که دل را ز خدا غافل کن؟؟

دین کجا گفته که چون کبک ببر سر در برف؟

دین کجا گفته فقط مغلطه باشد در حرف؟؟

دین کجا گفته جواب سخن حق تیر است؟؟

دین کجا گفته که بیچاره شدن تقدیر است!؟

دین نگفته ست ببر آبروی مومن را

دین نوشته است بخر آبروی مومن را

به خدا سخت در انجام خطا غرق شدیم

ناخدا جان!همه در غیر خدا غرق شدیم

دل خوشی مان همه این است:مسلمان هستیم

فخر داریم که:ما پیرو قرآن هستیم

ما مسلمان دروغیم!… مسلمان فریب!

همه ی دغدغه مان این شده: گندم؟ یاسیب؟…

هر که از راه رسید آبروی دین را برد!

هر که آمد فقط از گرده ی این مذهب خورد!

آب راکد بشود، قطع و یقین می گندد!

غرب یکدست به دینداری مان می خندد!

در نمازت “خم ابروی نگار” آوردی!

با عبادات چنین, گند به بار آوردی!

هرچه را گم بکنی وقت نمازت پیداست

اصلا انگار نه انگار خدا آن بالاست!

چه نمازی ست که یک ذره خدایی نشده؟؟

این نمازی ست زمینی و هوایی نشده!

پاره کن رشته ی تسبیح و مرنجان دین را!

اینهمه کش نده این مد ” و لا الضااااااالین” را!

کاش از عشق بمیریم ولی فکر کنیم

کاش یک لحظه به رفتار علی فکر کنیم

چشم را وا بکن ای دوست! جوانمرد علی ست!

چاه می داد گواهی: پدر درد علی ست…

سعی میکرد حقوق همه یکسان باشد

سعی میکرد که هر لحظه مسلمان باشد

ای عقیل! از چه نگاه تو به این اموال است؟

دست بردار! علی بر سر بیت المال است!

او نمی خواست که دین بی در و پیکر باشد

دست باید بکشد گرچه برادر باشد!

روزها سوخت درآن داغی نخلستانها

مرد کار است علی… گوش کنید انسانها!

او دلیری ست که بیش از همه انسان بوده

او امیری ست که بابای یتیمان بوده

آه! دل را به طریق غلط انداختمش!

سالها شیعه ی او بودم و نشناختمش

کاش در دین گوارای خود اندیشه کنیم

کاش در مشرب آقای خود اندیشه کنیم…

فکر کن در سخن بی خلل پیغمبر:

“ساعتی فکر ز صد سال عبادت بهتر…”

اشعار فروغ فرخزاد

شعر عصیان بندگی فروغ فرخزاد

بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم
اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایه تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده یی
ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
آه … آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
یک زمان با من نشینی ‚ با من خاکی
از لب شعر م بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می کشم
تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم
دانم از درگاه خود می رانیم ‚ اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در
این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
کی رهایم کرده ای ‚ تا با دوچشم باز
برگزینم قالبی ‚ خود از برای خویش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه پای خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل
پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
ظلمت شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو بسوی آسمانهای
دگر پر زد
نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
میدویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را اما
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در
شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من از کجا آغاز می یابم
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش
دانه اندیشه را در
من که افشانده است
چنگ در دست من و چنگی مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه می بود ؟
باز آیا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و
پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ
سایه افکندی بر آن پایان و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش
دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خویش را ‌آینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه
چوپانست ره بر گرگ بگشوده
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیش کردی او را سوی ما راند ی
این تو بودی ‚ این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود
بیرحمانه بخشیدیش
شعر شد ‚ فریاد شد ‚ عشق و جوانی شد
عطر گلها شد بروی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش می شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان می خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رهنورردان
شد
هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیره قوم ثمود تو
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختیشان ‚ سوختی با برق سوزانی
وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و
بیهوده می تازی
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با خطا این لفظ مبهم آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی او بخود جنبید
تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتیم
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کرده عاصی
زو نشانی بود
یا آوای پایی بود
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی میتوانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
چیست این شیطان از درگاهها رانده
در سرای خامش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتها ی دنیا را
بیافشانده
چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ‚ تیره جانی ‚ تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ‚ خدایا ‚ تیره پایانی
میل او کی مایه این هستی تلخست
رای او را کی از او در کار پرسیدی
گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد
هرگز
از او در جهان تقشی نمی دیدی
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت مینالیدند می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند
شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا
گوشیه یی می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است
شیطان : تف بر این هستی بر این هستی درآلود
تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست
خالق من او و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم چنین باشم
من
اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
منتظر برپا ملکهای عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنه قربانیان بی حساب او
میوه تلخ درخت وحشی زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شراب از حمیم دوزخ آغشته
ناز ده کس را شرار تازه ای در دل
دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا
به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
من چه هستم خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
راه ما را او گزیده ‚ نیک سنجیده
ای مریدان من ای گمگشتاگان راه
راه راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید
راه ناپیداست ما خود راهی اوییم
ای مریدان من ای نفرین او بر ما
ای مریدان من ای فریاد ما از او
ای همه بیداد او ‚ بیداد او بر ما
ای سراپا خنده های شاد ما از او
ما نه دریاییم تا خود ‚ موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود ‚
خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم
ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه ما هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه او هستیم تا از خویشتن ترسیم
ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام
خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند اما
من که شیطانم دریغا سخت بیدارم
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود آرام بوسیدم
ای بسا شبها که بر آن چهره پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تامل در سجود آمد
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو
می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای نیمی از دنیای دون باشد
بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟
ما که خود افتادگان زار مسکینیم
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ‚ نقش جادویی نمی بینیم
ساختی دنیای خاکی را و میدانی
پای تا سر جز سرابی ‚ جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت ‚ شکر ترا گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ‚ کجا ‚ تا در تو ره جوییم
ما که چون مومی به
دستت شکل میگیریم
پس دگر افسانه روز قیامت چیست
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش سراپا ناله های درد
پس غل و زنجیرهای تفته بر پا
از غبار جسمها خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم
میان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
می فروش بیدل و میخواره سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست
یاد باد آن پیر
فرخ رای فرخ پی
آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود
این منم آن بنده عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست
باز در
روز قیامت بر من ناچیز
خرده میگیری که روزی کفر گو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟
خود چه آسانست در ان
روز هول انگیز
روی در روی تو از خود گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن
در کتابی ‚ یا که خوابی خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم
خشم کن
اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه من خدایا صید ناچیزی
تو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تکدرختانش
از دم آنها فضا ها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی
سخت پا برجا
هاویه آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسمهای خاکی و بی حاصل ما را
کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی
یا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود
می چشیدم این شراب ارغوانی را
نیستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود
سالها ما
آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم
تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ‚ نقد عمر از خلق بستاندی
گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم و رویا
جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند
هم شکستی ساغر امروزهاشان را
هم به فرداهایشان با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن
نباریدی
از چه میگویی حرامست این می گلگون؟
در بهشت جویها از می روان باشد
هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری یی از حوریان آسمان باشد
میفریبی هر نفس ما را به افسونی
میکشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهیهای این زندان میافروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
ما
اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
بارالها باز هم دست تو در کارست
از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را
حافظ ‚ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
چیست این افسانه رنگین عطرآلود
چیست این رویای جادوبار سحر آمیز
کیستند این حوریان این خوشه های نور
جامه هاشان از حریر نازک
پرهیز
کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
میخرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ‚ گاه بر هر شاخه
ناچیده
سبز خطانی سرا پا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رهزن های گنج دل
حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج
تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می ترواد عطر
تند یاس
ما در اینجا خاک پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مومنان بیگناه پارسا خو را
آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشت بارالها خود ثوابی بود
هر چه داریم از تو داریم ای که خود گفتی
مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم پاکدامنست
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ
نمی تابیم
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی تا بنده سر گشته ای سازی
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
جز یکی سدی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی
ما
تو چه هستی ؟ بنده نام و جلال خویش
دیده در آینه دنیا و جمال خویش
هر دم این آینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
برق چشمان سرابی ‚ رنگ نیرنگی
شیره شبهای شومی ‚ ظلمت گوری
شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم
تشنه سرخی
خونی ‚ دشمن نوری
خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو
کفر می گویم تو خارم کن تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی در دلم بنشین و پاکم کن
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد
فرصتی
تا توشه ره را بیندوزیم

اشعار فروغ فرخزاد

 

مطالب مشابه را ببینید!

اشعار خداحافظی + مجموعه شعر در مورد خداحافظی به صورت تک بیتی، دو بیتی و عاشقانه شعر در مورد گل + مجموعه اشعار زیبا و عاشقانه در مورد گل و زیبایی آن اشعار دوستت دارم + مجموعه 30 شعر با موضوع دوستت دارم و عاشقتم اشعار احمد شاملو؛ گزیده ای از بهترین شعرهای زیبا و عاشقانه احمد شاملو شعر ذکر خدا + مجموعه اشعار از شاعران معروف و شعر معاصر در مورد خدا اشعار روزبه بمانی + شعر کوتاه و بلند و ترانه های عاشقانه روزبه بمانی متن در مورد بهار و شکوفه؛ شعر و جملات ناب در وصف بهار شعر بافتن مو + اشعار عاشقانه و زیبا به همراه جملات در مورد بافتن موها شعر باران + مجموعه اشعار زیبای عاشقانه و خواندنی در مورد بارش باران شعر طنز + مجموعه اشعار خنده دار و بامزه با موضوعات اجتماعی