بهترین اشعار فارسی + سایت شعر فارسی با گزیده اشعار کوتاه زیبا عاشقانه معروف
مجموعه اشعار فارسی زیبا و عاشقانه در سایت شعر فارسی
سایت روزانه یکی از بهترین سایت های اشعار فارسی است و به همین جهت در این بخش گزیده ای از زیباترین و بهترین اشعار کوتاه عاشقانه و عارفانه را گردآوری کرده ایم و امیدواریم از خواندن این مجموعه شعر لذت ببرید.
اشعار فیض کاشانی
نی اهل دلی که بشنوم زو رازی
نی هم نفسی که باشدم دمسازیکی باشد و کی که با پر و بال فنا
در عالم لامکان کنم پروازی***
از عشق مجاز گویمت چیست غرض
زان چاشنی عشق حقیقیست غرضاز جلوهٔ حسن دوست در روی نکو
تعلیم طریق عشقبازیست غرض***
ای حسن تو جلوهگر ز اسما و صفات
روی تو نهان در تتق این جلواتاندیشه کجا بکبریای تو رسد
هیهات ازین خیال فاسد هیهات
***
اشعار شاه نعمتالله ولی
از جام و حباب آب می نوش
می نوش چو عارفانه و می پوشگویی چه کنم چه چاره سازم
در راه خدا به جان همی کوش***
اللّه یکی صفات او بسیاری
وز هر صفتی به عاشقی بازارییاری که به هر صفت ورا باشد یار
یاری باشد چو سید ما باری***
گفتم جنت گفت که بستان شماست
گفتم دوزخ گفت که زندان شماستگفتم که سراپردهٔ سلطان دو کون
گفتا که بجو در دل ویران شماست***
عشقست که جان عاشقان زنده از اوست
نوریست که آفتاب تابنده از اوستهر چیز که در غیب و شهادت یابی
موجود بود ز عشق و پاینده از اوست***
از آتش عشق صنم دلکش ما
افتاده مدام آتشی در کش ماپروانه پرسوخته ما را داند
تو پخته نه ای چه دانی این آتش ما
***
اشعار ابوسعید ابوالخیر
ای در طلب تو عالمی در شر و شور
نزدیک تو درویش و توانگر همه عورای با همه در حدیث و گوش همه کر
وی با همه در حضور و چشم همه کور***
یا رب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنمامستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما***
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجاهر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا***
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما راذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان ما را
***
اشعار باباطاهر
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینمبهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم***
از آن روزی که ما را آفریدی
بغیر از معصیت چیزی ندیدیخداوندا بحق هشت و چارت
ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی***
خوشا آنانکه تن از جان ندانند
تن و جانی به جز جانان ندانندبدردش خو گرند سالان و ماهان
بدرد خویشتن درمان ندانند***
نگارینا دل و جانم ته دیری
همه پیدا و پنهانم ته دیرینمیدانم که این درد از که دیرم
همیدانم که درمانم ته دیری***
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسنددمن از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
***
شعر عارفانه شهریار
خلوتم چراغان کن ای چراغ روحانی
ای ز چشمه نوشت چشم و دل چراغانیسرفرازی جاوید در کلاه درویشی است
تا فرو نیارد کس سر به تاج سلطانیتا به کوی میخانه ایستاده ام دربان
همتم نمیگیرد شاه را به دربانیتا کران این بازار نقد جان به کف رفتم
شادیش گران دیدم اندهش به ارزانیهر خرابه خود قصریست یادگار صد خاقان
چون مدائنش بشنو خطبههای خاقانیعقده سرشک ای گل بازکن چو بارانم
چند گو بگیرد دل در هوای بارانیاز غبار امکانت چشمه بقا زاید
گر به اشک شوق ای دل این غبار بنشانیبرشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز
تا به خنده در آفاق گل به دامن افشانیشمع اشکبارم داد در شب جدائی یاد
با زبان خاموشی شیوه خدا خوانیاز حصار گردونم شب دریچه ای بگشا
گو رسد به حرگاهت ناله های زندانیگله اش به پیرامن زهره ام چراند چشم
چند گو در این مرتع نی زنی و چوپانیساحل نجاتی هست ای غریق دریا دل
تا خراج بستانی زین خلیج طوفانیوقت خواجه ماخوش کز نوای جاویدش
نغمه ساز توحید است ارغنون عرفانی
***
اشعار عارفانه سنایی
ساقیا برخیز و می در جام کن
در خرابات خراب آرام کنآتش ناپاکی اندر چرخ زن
خاک تیره بر سر ایام کنصحبت زنار بندان پیشهگیر
خدمت جمشید آذرفام کنبا مغان اندر سفالی باده خور
دست با زردشتیان در جام کنچون ترا گردون گردان رام کرد
مرکب ناراستی را رام کننام رندی بر تن خود کن درست
خویشتن را لاابالی نام کنخویشتن را گر همی بایدت کام
چون سنایی مفلس خودکام کن***
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
اندک تو خور ای ساقی و بسیار مرا دههرکس که نیاید به خرابات و کند کبر
او را بر خود بار مده بار مرا دهمسجد به تو بخشیدم میخانه مرا بخش
تسبیح ترا دادم و زنار مرا دهای آنکه سر رندی و قلاشی داری
پس مرد منی دست دگر بار مرا دهای زاهد ابدال چو کردار برد می
سردی مکن آن بادهٔ کردار مرا ده***
چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست
تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیستآغاز عشق یک نظرش با حلاوتست
انجام عشق جز غم و جز آه سرد نیستعشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم
با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیستشهدیست با شرنگ و نشاطیست با تعب
داروی دردناکست آنرا که درد نیستآنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان
بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست***
دارم سر خاک پایت ای دوست
آیم به در سرایت ای دوستآنها که به حسن سرفرازند
نازند به خاکپایت ای دوستچون رای تو هست کشتن من
راضی شدهام برایت ای دوستخون نیز ترا مباح کردم
دیگر چکنم به جایت ای دوستدانی نتوان کشید ازین بیش
بار ستم جفایت ای دوست***
با او دلم به مهر و مودت یگانه بود
سیمرغ عشق را دل من آشیانه بودبر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود
عرش مجید جاه مرا آستانه بوددر راه من نهاد نهان دام مکر خویش
آدم میان حلقهٔ آن دام دانه بودمیخواست تا نشانهٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بودبودم معلم ملکوت اندر آسمان
امید من به خلد برین جاودانه بودهفصد هزار سال به طاعت ببودهام
وز طاعتم هزار هزاران خزانه بوددر لوح خواندهام که یکی لعنتی شود
بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبودآدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بوم و او یگانه بودگفتند مالکان که نکردی تو سجدهای
چون کردمی که با منش این در میانه بودجانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن
کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بوددانستم عاقبت که به ما از قضا رسید
صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بودای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست
ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود
***
اشعار عارفانه عطار
جهان جمله تویی تو در جهان نه
همه عالم تویی تو در میان نهچه دریایی است این دریای پر موج
همه در وی گم و از وی نشان نهچه راه است این نه سر پیدا و نه پای
ولیکن راه محو و کاروان نهخیالی و سرابی مینماید
چو بوقلمون هویدا و نهان نههمه تا بنگری ناچیز گردد
همه چیزی چنین و آن چنان نهعجب کاری است کار سر معشوق
جهان از وی پر و او در جهان نههمه دل پر ازو و دل درو محو
نشسته در میان جان و جان نهاگر ظاهر شود مویی جز او نی
وگر باطن بود مویی عیان نهعجب سری که یک یک ذره آن است
چه میگویم همین است و همان نهدلی دارم درو صد عالم اسرار
ولیکن شرح یک سر را زبان نهچنین جایی فرید آخر چه گوید
زبان گنگ و سخن قطع و بیان نه***
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شودگر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شوددل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کردهای
این چنین طراریت با من مسلم کی شودعهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شودچون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شودغم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شودخلوتی میبایدم با تو زهی کار کمال
ذرهای همخلوت خورشید عالم کی شودنیستی عطار مرد او که هر تر دامنی
گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود***
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما راجایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
آن نیست جای رندان با آن چکار ما راگر ساقیان معنی با زاهدان نشینند
می زاهدان ره را درد و خمار ما رادرمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش مصلحان را غم یادگار ما راای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود در ما برداشت یار ما راآمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت
کای خسته چون بیابی اندوه زار ما راعطار اندرین ره اندوهگین فروشد
زیرا که او تمام است انده گسار ما را***
ای جان جان جانم تو جان جان جانی
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنیپی میبرد به چیزی جانم ولی نه چیزی
تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانیبس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت
اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانیگنج نهانی اما چندین طلسم داری
هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانینی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله
تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانیچیزی که از رگ من خون میچکید کردم
فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانیکردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانیدر چار میخ دنیا مضطر بماندهام من
گر وارهانی از خود دانم که میتوانیعطار بی نشان شد از خویشتن بکلی
بویی فرست او را از کنه بی نشانی
***
اشعار عارفانه سعدی
بندهام گر به لطف میخوانی
حاکمی گر به قهر میرانیکس نشاید که بر تو بگزینند
که تو صورت به کس نمیمانیندهیمت به هر که در عالم
ور تو ما را به هیچ نستانیگفتم این درد عشق پنهان را
به تو گویم که هم تو درمانیبازگفتم چه حاجتست به قول
که تو خود در دلی و میدانینفس را عقل تربیت میکرد
کز طبیعت عنان بگردانیعشق دانی چه گفت تقوا را
پنجه با ما مکن که نتوانیچه خبر دارد از حقیقت عشق
پای بند هوای نفسانیخودپرستان نظر به شخص کنند
پاک بینان به صنع ربانیشب قدری بود که دست دهد
عارفان را سماع روحانیرقص وقتی مسلمت باشد
کستین بر دو عالم افشانیقصه عشق را نهایت نیست
صبر پیدا و درد پنهانیسعدیا دیگر این حدیث مگوی
تا نگویند قصه میخوانی***
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریمشوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریمروی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریمما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریمگفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریمما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریمنه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریماز دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریمما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریمسعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم***
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوستبه غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوستنه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنیآدم ازوستبه حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوستزخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوستغم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوستپادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوستسعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست
***
اشعار عارفانه حافظ
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمعروز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمعرشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمعگر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمعدر میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمعدر شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمعبی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمعکوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمعهمچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمعسرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمعآتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع***
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنمچنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنمعیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنمچگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنماگر ز خون دلم بوی شوق میآید
عجب مدار که همدرد نافه ختنمطراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنمبیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم***
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکردگوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکردمشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما میکرددیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکردگفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکردبی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرداین همه شعبده خویش که میکرد این جا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکردگفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکردفیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکردگفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد***
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادندبیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادندچه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادندبعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادندمن اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادندهاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادنداین همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادندهمت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
***
اشعار عارفانه مولانا
بیا بیا دلدار من دلدار من
درآ درآ در کار من در کار منتویی تویی گلزار من گلزار من
بگو بگو اسرار من اسرار منبیا بیا درویش من درویش من
مرو مرو از پیش من از پیش منتویی تویی هم کیش من هم کیش من
تویی تویی هم خویش من هم خویش منهر جا روم با من روی با من روی
هر منزلی محرم شوی محرم شویروز و شبم مونس تویی مونس تویی
دام مرا خوش آهویی خوش آهوییای شمع من بس روشنی بس روشنی
در خانهام چون روزنی چون روزنیتیر بلا چون دررسد چون دررسد
هم اسپری هم جوشنی هم جوشنیصبر مرا برهم زدی برهم زدی
عقل مرا رهزن شدی رهزن شدیدل را کجا پنهان کنم
در دلبری تو بیحدی تو بیحدیای فخر من سلطان من سلطان من
فرمان ده و خاقان من خاقان منچون سوی من میلی کنی میلی کنی
روشن شود چشمان من چشمان من***
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیابر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیانانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیاای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیااول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیارو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیابرخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا***
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان رانفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان راز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان راز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان راچو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان راچو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان راچه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان راز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان راجهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان رابه سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان راز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران رامنگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران راغم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان رابطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
***
مجموعه اشعار در سایت شعر فارسی
تو گذشتی و شب و روز گذشت
آن زمانها به امیدی که تو
بر خواهی گشت،
پای هر پنجره مات…
می نشستم به تماشا، تنها
گاه بر پرده ابر، گاه در روزن ماه،
دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه، باز میگشتم، هیهات!
چشم ها دوخته ام بر در و دیوار هنوز!
***
دیدهام خورشید را در خواب، تعبیرش تویی
خواب دریا و شب مهتاب، تعبیرش تویی
***
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب
و کمی پنجره…قیصر امین پور
***
زیباترین اشعار نو فارسی
فرقی نمی کند
پنجه ی طلایی آفتاب باشد
یا انگشت های خیس باران
این پنجره دیگر
جواب سلام آسمان را نخواهد داد
وقتی قرار نیست
تو از این کوچه بگذریبهرام محمودی
***
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهمتو را من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم که بر جا درهها چون مرده ماران خفتگاننددر آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
***
اگر تو نبودی
من کاملا بیکار بودم
هیچ کاری
در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تورسول یونان
***
مجموعه اشعار نو و کهن فارسی
تا شب نشده
خورشید را
لای موهایت میگذارم
و عاشق میشوم
فردا،
برای گفتن
دوستت دارم
دیر استجلیل صفر بیگی
***
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
***
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچ کس نیست
***
بهترین اشعار فارسی
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن چنان مات که حتی مژه بر هم نزنیمژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنیفریدون مشیری
***
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چراشهریار
***
هر راز که اندر دل دانا باشد
باید که نهفته تر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در
آن قطره که راز دل دریا باشد
***
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
مولانا
***
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیستسعدی
***
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفتخیام
***
چو ایران مباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
***
ای نام تو بهترین سر آغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز
نظامی
***
هر که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگاررودکی
***
در پیش رخ تو ماه را تاب کجاست
عشاق تو را به دیده در خواب کجاست
خورشید ز غیرتت چنین میگوید
کز آتش تو بسوختم آب کجاستخاقانی
***
یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج برادران و خویشان نشوم
بی منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر در ایشان نشومابوسعید ابوالخیر
***
روی تو خوش می نماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیباسعدی
***
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شبمولانا
***
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان منمولانا
***
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیباغزلیات سعدی
***
دلم میل گل باغ ته دیره
درون سینه ام داغ ته دیره
بشم آلاله زاران لاله چینم
وینم آلاله هم داغ ته دیرهبابا طاهر