اشعار سنایی (گلچین مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه از سنایی)
گلچین اشعار عاشقانه سنایی
در این مطلب مجموعه ای از زیباترین اشعار عاشقانه سنایی شاعر و عارف ایرانی را گردآوری کرده ایم.
قائم به خودی از آن شب و روز مقیم
بیمت ز سمومست و امیدت به نسیمبا ما نه ز آب و آتشت باشد بیم
چون سایه شدی ترا چه جیحون چه جحیم
***
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی…نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
***
در راه قلندری زیان سود تو شد
زهد و ورع و سجاده مردود تو شددشنام سرود و رود مقصود تو شد
بپرست پیاله را که معبود تو شد
***
ای قوم ازین سرای حوادث گذر کنید
خیزید و سوی عالم علوی سفر کنیداین روحهای پاک درین تودههای خاک
تا کی چنین چو اهل سفر مستقر کنید
***
اشعار دو بیتی سنایی
آنم که مرا نه دل نه جان و نه تنست
بر من ز من از صفات هستی بدنستتا ظن نبری که هستی من ز منست
آن سایه ز من نیست که از پیرهنست
***
آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بُوَم و او یگانه بود
***
بالای بتان چاکر بالای تو شد
سرهای سران در سر سودای تو شددلها همه نقشبند زیبای تو شد
جانها همه دفتر سخنهای تو شد
***
تمثیلی زیبا از سنایی درباره عشق
این چنین خواندهام که در بغداد
بود مردی و دل ز دست بداددر رهِ عشق مرد شد صادق
ناگهان گشت بر زنی عاشقبود نهرالمعلی این را باب
زن ز کرج آب دجله گشت حجابهر شب این مرد ز آتشِ دل خویش
راه دجله سبک گرفتی پیشعبره کردی شدی به خانه زن
بیخبر گشته او ز جان و ز تنباده عشق کرده وی را مست
وز وقاحت سباحه کرده به دستچون براین حال مدتی بگذشت
آتشِ عشق اندکی کم گشتخویشتن را در آن میانه بدید
گرد چون و چرا همی گردیدبود خالی برآن رخان چو ماه
مرد در خال زن چو کرد نگاهگفت کاین خال چیست ای مهروی
با من احوال خال خویش بگویزن بدو گفت کامشب اندر آب
منشین جان خود هلا دریابخال بر رویمست مادرزاد
آتش عشق تو شرر بنهادتا بدیدی تو خال بر رخ من
پر شدی زین جمال فرّخِ منمرد نشنید و شد به دجله درون
به تهوّر بریخت خود را خونغرقه گشت و بداد جان در آب
گشت جان و تنش در آب خرابمرد تا بود مانده اندر سُکر
بود راه سلامت اندر شُکرچون ز مستی عشق شد بیدار
کرد جان عزیز در سرِ کارمرد را تا بُوَد شرر در دل
نبود مُطلع به حاصل گلچون شرر کم شود خبر یابد
آنگه از عقل خود خطر یابدوانکه او مدّعی است در ره عشق
شیر او هست کم ز روبه عشقهست در بند لقلقه مانده
از درِ معنی و خبر رانده
***
قصاید زیبای سنایی غزنوی
ای خدایی که به جز تو ملکالعرش ندانم
بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانمبجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم
بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانمعارفا فخر به من کن که خداوند جهانم
مَلِک عالَمم و عالِم اسرار نهانمغیب من دانم و پس غیب نداند به جز از من
منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانمشنوای سخنان همه خلقم به حقیقت
شنوایان جهان را سخنان میشنوانمحی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند
من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانمنه به خشکی نه به بحرم نه کنار و نه میانه
نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانمنه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر
نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانمهرچه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم
هرچه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانمهرچه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن
به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنمهر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم
سیصد و شصت نظر سوی دلت میکند آنمگر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم
زود باشد که شوی کشته تیغ خذلانممن فرستاده توراتم و انجیل و زبورم
من فرستاده فرقانم و ماه رمضانمصفت خویش بگفتم که منم خالق بیچون
نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنمکفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی
جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانمبعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون
خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانمآن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت
در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانمبگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت
در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانمشربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی
پرده بردارم و آن گه به خودت مینگرانمذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم
کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانمهر عطایی که بکردم به تو ای بنده من من
خوش نشین بنده که من داده خود را نستانم
***
گلچین شعر سنایی
گَه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین
گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآییاز بهر لطف مستان وز قهر خودپرستان
چون برق میگریزی چون باد میربایی
***
من بیتو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
***
من طاقت هجر تو ندارم
با تو چه کنم بجز مدارا
***
کاش رخ من بُدی خاک کف پای تو
بوسه مگر دادمی من کف پای تو را
***
آنجا که گذر کرد به ناگه سپه عشق
رخها همه زردست و جگرها همه قیریاز پوست برون آی همه دوست شو ایرا
کآنگاه همه دوست شوی هیچ نمیری
***
از برای یک بلی کاندر ازل گفتهست جان
تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلاخاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر
غم کند ناچار خاکی را به نسبت اقتضا
***
چون موی شدم ز رشک پیراهن تو
وز رشک گریبان تو و دامن توکاین بوسه همی دهد قدمهای تو را
وآن را شب و روز دست در گردن تو
***
با ما به زبانی و به دل با دگرانی
هم دوستتر از من نبود هر که گزینی
***
سودای توام بیسر و بیسامان کرد
عشق تو مرا زنده جاویدان کرد
لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد
در خاک عمل بهتر ازین نتوان کرد
***
تا این دل من همیشه عشقاندیش است
هر روز مرا تازه بلایی پیش است
***
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
***
یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش
که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست
***
ای سنایی دل بدادی در پی دلدار باش
دامن او گیر و از هر دو جهان بیزار باش
***
اشعار معروف سنایی
احسنت و زه ای نگار زیبا
آراسته آمدی بر ما
امروز به جای تو کسم نیست
کز تو به خودم نماند پروا
بگشای کمر پیاله بستان
آراسته کن تو مجلس ما
تا کی کمر و کلاه و موزه
تا کی سفر و نشاط صحرا
امروز زمانه خوش گذاریم
بدرود کنیم دی و فردا
من طاقت هجر تو ندارم
با تو چکنم به جز مدارا
***
شعر سنایی درباره خدا
گر نخواندی «رحمهللعالمین» یزدان ترا
در همه عالم که دانستی صمد را از صنم
چون “لعمرک”گفت اینجای دیگر”والضحی”
گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم
***
تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت
نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم
عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا
حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم
***
منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع
گر کنندت کافران از روی غیرت متهم
هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد
هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم