اشعار سنایی (گلچین مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه از سنایی)

گلچین اشعار عاشقانه سنایی

در این مطلب مجموعه ای از زیباترین اشعار عاشقانه سنایی شاعر و عارف ایرانی را گردآوری کرده ایم.

ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی یا حکیم سنایی (۴۷۳–۵۴۵ قمری)، شاعر و عارف فارسی‌ زبان قرون پنجم و ششم هجری بود. وی از بزرگ‌ ترین صوفیان و شاعران قصیده‌ گو و مثنوی‌ سرای زبان پارسی است که در سدهٔ پنجم هجری می‌ زیسته‌ است. برخی معتقدند که سنایی شاعری است که برای نخستین بار عرفان را به صورت جدی وارد شعر فارسی کرد ولی صوفیان پیش از او نیز در اشعار خود مضامین عرفانی را بیان کرده‌ اند. تصوف سنایی با آن‌ که از سخنان قلندران و اهل ملامت نیز مایه می‌ گیرد، چیزی معتدل است. سنایی طی عمر خود سه حالت شخصیتی مختلف پیدا کرده‌ است. نخست مداح و هجا گوی بوده، پس از آن وعظ و نقد اجتماعی روی آورده و دست آخر عاشق و قلندر و عارف شده‌ است. سنایی تا آخر عمر گرفتار این سه حالت بوده‌ است.

قائم به خودی از آن شب و روز مقیم
بیمت ز سمومست و امیدت به نسیم

با ما نه ز آب و آتشت باشد بیم
چون سایه شدی ترا چه جیحون چه جحیم

***

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی…

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

***

در راه قلندری زیان سود تو شد
زهد و ورع و سجاده مردود تو شد

دشنام سرود و رود مقصود تو شد
بپرست پیاله را که معبود تو شد

***

اشعار سنایی

ای قوم ازین سرای حوادث گذر کنید
خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید

این روح‌های پاک درین توده‌های خاک
تا کی چنین چو اهل سفر مستقر کنید

***

اشعار دو بیتی سنایی

آنم که مرا نه دل نه جان و نه تنست
بر من ز من از صفات هستی بدنست

تا ظن نبری که هستی من ز منست
آن سایه ز من نیست که از پیرهنست

***

آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بُوَم و او یگانه بود

***

اشعار سنایی

بالای بتان چاکر بالای تو شد
سرهای سران در سر سودای تو شد

دل‌ها همه نقش‌بند زیبای تو شد
جان‌ها همه دفتر سخن‌های تو شد

***

تمثیلی زیبا از سنایی درباره عشق

این چنین خوانده‌ام که در بغداد
بود مردی و دل ز دست بداد

در رهِ عشق مرد شد صادق
ناگهان گشت بر زنی عاشق

بود نهرالمعلی این را باب
زن ز کرج آب دجله گشت حجاب

هر شب این مرد ز آتشِ دل خویش
راه دجله سبک گرفتی پیش

عبره کردی شدی به خانه زن
بی‌خبر گشته او ز جان و ز تن

باده عشق کرده وی را مست
وز وقاحت سباحه کرده به دست

چون براین حال مدتی بگذشت
آتشِ عشق اندکی کم گشت

خویشتن را در آن میانه بدید
گرد چون و چرا همی گردید

بود خالی برآن رخان چو ماه
مرد در خال زن چو کرد نگاه

گفت کاین خال چیست ای مه‌روی
با من احوال خال خویش بگوی

زن بدو گفت کامشب اندر آب
منشین جان خود هلا دریاب

خال بر رویمست مادرزاد
آتش عشق تو شرر بنهاد

تا بدیدی تو خال بر رخ من
پر شدی زین جمال فرّخِ من

مرد نشنید و شد به دجله درون
به تهوّر بریخت خود را خون

غرقه گشت و بداد جان در آب
گشت جان و تنش در آب خراب

مرد تا بود مانده اندر سُکر
بود راه سلامت اندر شُکر

چون ز مستی عشق شد بیدار
کرد جان عزیز در سرِ کار

مرد را تا بُوَد شرر در دل
نبود مُطلع به حاصل گل

چون شرر کم شود خبر یابد
آنگه از عقل خود خطر یابد

وانکه او مدّعی است در ره عشق
شیر او هست کم ز روبه عشق

هست در بند لقلقه مانده
از درِ معنی و خبر رانده

***

اشعار سنایی

قصاید زیبای سنایی غزنوی

ای خدایی که به جز تو ملک‌العرش ندانم
بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم

بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم
بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم

عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم
مَلِک عالَمم و عالِم اسرار نهانم

غیب من دانم و پس غیب نداند به جز از من
منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم

شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت
شنوایان جهان را سخنان می‌شنوانم

حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند
من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم

نه به خشکی نه به بحرم نه کنار و نه میانه
نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم

نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر
نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم

هرچه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم
هرچه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم

هرچه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن
به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم

هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم
سیصد و شصت نظر سوی دلت می‌کند آنم

گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم
زود باشد که شوی کشته تیغ خذلانم

من فرستاده توراتم و انجیل و زبورم
من فرستاده فرقانم و ماه رمضانم

صفت خویش بگفتم که منم خالق بی‌چون
نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم

کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی
جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم

بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون
خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم

آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت
در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم

بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت
در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم

شربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی
پرده بردارم و آن گه به خودت می‌نگرانم

ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم
کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم

هر عطایی که بکردم به تو ای بنده من من
خوش نشین بنده که من داده خود را نستانم

***

گلچین شعر سنایی

گَه در زمین دل‌ها پنهان شوی چو پروین
گاه از سپهر جان‌ها چون ماه نو برآیی

از بهر لطف مستان وز قهر خودپرستان
چون برق می‌گریزی چون باد می‌ربایی

***

من بی‌تو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی

***

اشعار سنایی

من طاقت هجر تو ندارم
با تو چه کنم بجز مدارا

***

کاش رخ من بُدی خاک کف پای تو
بوسه مگر دادمی من کف پای تو را

***

آنجا که گذر کرد به ناگه سپه عشق
رخ‌ها همه زردست و جگرها همه قیری

از پوست برون آی همه دوست شو ای‌را
کآن‌گاه همه دوست شوی هیچ نمیری

***

اشعار سنایی

از برای یک بلی کاندر ازل گفته‌ست جان
تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا

خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر
غم کند ناچار خاکی را به نسبت اقتضا

***

چون موی شدم ز رشک پیراهن تو
وز رشک گریبان تو و دامن تو

کاین بوسه همی دهد قدم‌های تو را
وآن را شب و روز دست در گردن تو

***

با ما به زبانی و به دل با دگرانی
هم دوست‏تر از من نبود هر که گزینی

***

سودای توام بی‌سر و بی‌سامان کرد
عشق تو مرا زنده جاویدان کرد
لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد
در خاک عمل بهتر ازین نتوان کرد

***

اشعار سنایی

تا این دل من همیشه عشق‌اندیش است
هر روز مرا تازه بلایی پیش است

***

تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست

***

یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش
که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست

***

ایسنایی دل بدادی در پی دلدار باش
دامن او گیر و از هر دو جهان بیزار باش

***

اشعار سنایی

اشعار معروف سنایی

احسنت و زه ای نگار زیبا

آراسته آمدی بر ما

امروز به جای تو کسم نیست

کز تو به خودم نماند پروا

بگشای کمر پیاله بستان

آراسته کن تو مجلس ما

تا کی کمر و کلاه و موزه

تا کی سفر و نشاط صحرا

امروز زمانه خوش گذاریم

بدرود کنیم دی و فردا

من طاقت هجر تو ندارم

با تو چکنم به جز مدارا

***

شعر سنایی درباره خدا

گر نخواندی «رحمهللعالمین» یزدان ترا

در همه عالم که دانستی صمد را از صنم

چون “لعمرک”گفت اینجای دیگر”والضحی”

گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم

***

اشعار سنایی

تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت

نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم

عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا

حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم

***

منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع

گر کنندت کافران از روی غیرت متهم

هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد

هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم

مطالب مشابه را ببینید!

شعر عاشقانه صبح بخیر + مجموعه اشعار زیبای صبح بخیر برای همسر و عشق زندگی شعر سفر + اشعار زیبا در مورد سفر کردن با شعرهای کوتاه و بلند زیبا 10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی + گلچین بهترین اشعار زیبای سعدی شعر در مورد گل + مجموعه اشعار زیبا و عاشقانه در مورد گل و زیبایی آن شعر باران + مجموعه اشعار زیبای عاشقانه و خواندنی در مورد بارش باران شعر بلند حافظ در وصف نوروز؛ گلچین اشعار زیبا از حافظ شیرازی درباره بهار شعر کودکانه فصل بهار + اشعار زیبا با موضوع بهار، سرسبزی و فصل زیبایی ها شعر باران زمستانی | اشعار زیبای خاص بارش باران و برف زیبا در زمستان جملات عاشقانه روز برفی (متن احساسی روزهای سرد زمستانی با اشعار زیبا) شعر در مورد متولدین ماه اسفند + مجموعه اشعار زیبا برای مردان و زنان متولد اسفند