قصیده عاشقانه + منتخب اشعار قصیده از شاعران ایرانی
در این بخش روزانه مجموعه شعر قصیده از شاعران بزرگ و معروف ایرانی را آماده کرده ایم و امیدواریم از خواندن آنها لذت ببرید.
مجموعه اشعار قصیده از شاعران ایرانی معروف
قصیده در لغت به معنی مقصود است زیرا شاعر برای سرودن آن یک مقصود را دنبال می کند. در ابتدای قصیده به عشق و مسائل عاشقانه اشاراتی می شود. قالب شعری قصیده در ساختار طوری است که بیت اول با ابیات زوج هم قافیه می باشند.
گلعذاران جهان بسیارند
لیک پیش گل رویت خارند
دل نگهدار که خوبان دل را
چون گرفتند نگه میدارند
مده آزار دل من که بتان
دل عشاق نمیآزارند
گر شنیدی که نکویان جهان
بیوفایند و شقاوت کارند
مرو از راه که آن بیادبان
همه بازاری و سردم دارند
تو نجیبی و نکویان نجیب
همه با رحم و نکوکردارند
لاله رویند ولیکن هرگز
داغ محنت به دلی نگذارند
همهخوشصورت و خوشنبرخوردند
همه خوش سیرت و خوش رفتارند
بهر عشاق حقیقی نورند
بهر عشاق دروغی نارند
نرمند از ادبا و احرار
یار اهل ادب و احرارند
دامن با ادبان را گنجند
گردن بیادبان را مارند
همه عاشق طلب و دلجویند
همه شکر لب و شیرین کارند
بهرشان عاشقی ار یافت نشد
همت اندر طلبش بگمارند
عاشق از آهن و از چوب کنند
که هم آهنگر و هم نجارند
جمله هم عاشق و هم معشوقند
جمله هم ثابت و هم سیارند
دعوی بلهوسان را در عشق
نپذیرند که بس عیارند
قدر صافی گهران را از دور
بشناسند که بس هشیارند
نستانند دل از یکتن بیش
نیز دل جز به یکی نسپارند
امتحانهای دلاوبز کنند
تا به عشق کسی ایمان آرند
چون مسلم شد و تردید نماند
شرم و حشمت ز میان بردارند
در برش ساعتکی بنشینند
همرهش بادگکی بگمارند
گاه گاهی ز پی صیقل عشق
بوسهای چند بر او بشمارند
بوسه در عشق مباح است آری
بوسه را صیقل عشق انگارند…
ملک الشعرای بهار
?
از تکسر، اگرش طره به هم بر شده است
عارضش باری ازین عارضه خوشتر شده است
داشتش آینه گردی و کنون روشن شد
که به آه دل عشاق منور شده است
از لبت شربت قند ار چه رسیدست به کام
شکر از شرم دهانت به عرق تر شده است
ای طبیب از دهن یار به عطار بگوی
برمکش قند گران را که مکرر شده است
شربتی ساز مفرح دل بیمار مرا
زان دو یاقوت که پرورده به شکر شده است
میدهد لعل توام ساده جوابی لیکن
چشم بیمار تو مایل به مزور شده است
صبح برخاست به بوی تو صبا پنداری
که ز بیماری دوشینه سبکتر شده است
هر کجا کرده گذر بر سر زلفت بادی
روز من چون شب تاریک مکدر شده است
گر سر من برود عشقت از این سر نرود
زانکه سرمایه عشق تو درین سر شده است
چشم بیمار تو از دیده من کرد هوس
ناردانی که بدین گونه مزعفر شده است
تا دگر کی به لب جام لبت باز خورد
ای سبا خون که ز غم در دل ساغر شده است
بعد ازین غم مخور ای دل که غم امروز همه
روزی دشمن دارای مظفر شده است…
سلمان ساوجی
?
تا دل من دل به قناعت نهاد
ملک جهان را به جهان بازداددفتر آز از بر من برگرفت
مصحف عزلت عوض آن نهادخسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقبادنیز فریبم ندهد طمع و جمع
نیز حجابم نشود بود و بادتا چه کند مرد خردمند، آز
تا چه کند باشهٔ چالاک، باداین همه هست و سبکی عمر من
رفت و مرا تجربه ها اوفتادکافرم ار ز آدمیان دیده ام
هیچ کسی مردم و مردم نهاداین نکت از خاطر خاقانی است
شو گهری دان که ز خورشید زادخاقانی
?
اشعار قصیده زیبا
اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد
دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد
ور از زلفش صبا بویی به کوی بیدلان آرد
ز هر کویی دو صد بیدل روان افگار در جنبد
ز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد
ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبد
چو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او
دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد
چو از باد هوا دریا بجنبد بس عجب نبود
کزان باد هوای او دل ابرار در جنبد
ولی چون دیده منکر نبیند دیده باطن
ز ظاهر جنبشی بیند دلش زان کار در جنبد
بیا تا بینی، ای منکر، دلی از همت مردی
که در صحرای قرب حق همی طیار در جنبد
فخرالدین عراقی
?
عاشق بدری شدم کز عشق او گشتم هلال
فتنه سروی شدم کز هجر او گشتم خلال
کیست چون من در جهان کز عشق بدر و هجر سرو
شخص دارد چون خلال و پشت دارد چون هلال
بینی آن دلبر که دارد قامت او شکل مد
وز دو حرف مد دهان و زلف او دارد مثال
مد اگر میم است و دال آنک دهان و زلف او
آن یکی مانند میم و آن دگر مانند دال
ساعتی عاشق فریبد خال او در زیر زلف
ساعتی حیلت سگالد زلف او در پیش خال
جز بر آن روی جهانآرای هرگز دیدهای
عنبر عاشق فریب و سنبل حیلت سگال
زلف او شوریده دیدم حال من شوریده گشت
کردم از شوریدهحالی رخ چو نیل و تن چو نال
گر نداری باورم بنگر او چه سان نامیدهاند
نام او شوریده زلف و نام من شوریدهحال
صبرم از دل دور گشت و خوابم از دیده نفور
من چنین بیخواب و صبر و آرزومند وصال
گر وصال از صبر آید من کجا یابم مراد
ور خیال از خواب خیزد من کجا یابم خیال
خواستم که آواز وصل او به گوش آید مرا
گوش من بر وصل بود از هجر دیدم گوشمال
هجر او گر نیست درویشی و پیری پس چرا
جان شیرین بر من از هجرش همیگردد وبال
جز به فرمان شریعت در حلال و در حرام
نیست اندر هر مقامی اهل سنت را مقال
عشق نشناسد شریعت پس چراکرد ای عجب
وصل او بر من حرام و هجر او بر من حلال
آفتاب وصل او را گر زوال آمد چه شد
هست دیدار خداوند آفتاب بیزوال…
امیر معزّی
?
شعر قصیده بلند
گوهری گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا
عشق او سیمین و زرّین کرد روی و موی من
او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مرا
تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا
دیده چون عَبهَرش بسته همه خون در تنم
تا همه تن زرد شد چون دیده عبهر مرا
از سرشک و از تپانچه چهره من شد چُنانک
گر ببیند باز نشناسد ز نیلوفر مرا
زاب چشم و آذر دل هر شبی تا بامداد
قطره و شعله است در بالین و در بستر مرا
پیش داور بردم او را فتنه شد داور بر او
تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا
چون ز درد دل بنالیدم مرا باور نداشت
کاشکی دیدی دلم تا داشتی باور مرا
گر طبیبان ازگل و شَکّر علاج دل کنند
او چرا درد دل آورد از گل و شَکّر مرا
هر زمان آرد به عَمدا زلف را نزدیک لب
تا نماید دود دوزخ بر لب کوثر مرا…
امیر معزّی
?
علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاستبر عروسان چمن بست صبا هر گهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاستتا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاستطبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند
شکر آن را که زمین از تب سرما برخاستاین چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟
وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟
چه زمینیست که چرخش به تولا برخاستطارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاستموسم نغمه چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاستبوی آلودگی از خرقه صوفی آمد
سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاستاز زمین ناله عشاق به گردون بر شد
وز ثری نعره مستان به ثریا برخاستعارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست
که دل زاهد از اندیشه فردا برخاستهر دلی را هوس روی گلی در سر شد
که نه این مشغله از بلبل تنها برخاستگوییا پرده معشوق برافتاد از پیش
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاستهر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند
بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاستهرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاستبا رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاستسر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاستبه سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاستروز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاستترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاستسعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاستسعدی
?
عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست
عاشقان را عقل تر دامن گریبانگیر نیست
عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل
هر چه تدبیرست جز بازیچه تقدیر نیست
عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار
عقل با حفظست کو را کار جز تدبیر نیست
علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس
در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست
تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم
هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست
کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را
خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست
میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق
بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست
هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی
زان که غمزه یار یک دم بیگشاد تیر نیست
مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست
حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست
مانده اندر پردههای تر و ناخوش چون پیاز
هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست
در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست
گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست
تا نمانی بسته زنجیر زلف یار از آنک
اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست
عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق
هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست
عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست
جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست
پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود
تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست
عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست
اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست…
سنایی غزنوی
?
قصیده عاشقانه
…ای با دل سودائیان عشق تو در کار آمده
ترکان غمزت را به جان دلها خریدار آمده
آئینه بردار و ببین آن غمزه سحر آفرین
با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده
تو بادی و من خاک تو، تو آب و من خاشاک تو
با خوی آتشناک تو صبر من آوار آمده
دانم که ندهی داد من، روزی نیاری یاد من
بشنو شبی فریاد من، داغ شب تار آمده
ای خون من در گردنت، زین دیر یادآوردنت
وز دست زود آزردنت جانم به آزار آمده
هم خواب خرگوشم دهی، داغ جگر جوشم نهی
ای از تو آغوشم تهی، خوابم همه خار آمده
خاقانی و درد نهان، خون دل از ناخن چکان
وز ناخن غم هر زمان مجروح رخسار آمده
او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان
در مجلس شاه اخستان لعل و زرش بار آمده…
خاقانی شروانی
?
…ای صفت زلف تو غارت ایمان ما
عشق جهان سوز تو بر دل ما پادشا
بر در ایوان توست پای شکسته خرد
بر سر میدان توست دست گشاده هوا
صد لطف از کردگار وز لب تو یک سخن
صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژه تو نکرد هیچ خدنگی خطا
ای تو ز ما بیخبر ما به تمنای تو
بس که بپیمودهایم عالم خوف و رجا
گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب
گه به نظر بشکنیم چشم رقیب تو را
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهر تب است در دهن اژدها
بر سر کوی تو من نایب خاقانیم
بو که به دیوان عشق نام برآید مرا
صبح امید منی طاب علیک الصبوح
گرچه به شبهای هجر طال علی البلا
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا…
خاقانی شروانی
?
…ناله بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمد که تائب رای زی صهبا کند
من دژم گردم که با من دل دوتا کردهست دوست
خرم او باشد که با او دوست دل یکتا کند
هر زمان جوری کند بر من به نو معشوق من
راضیم راضی به هرچ آن لالهرخ با ما کند
گر رخ من زرد کرد از عاشقی گو زرد کن
زعفران قیمت فزون از لاله حمرا کند
ور همیچفته کند قد مرا گو چفته کن
چفته باید چنگ تا در چنگ ترک آوا کند
ور همی آتش فروزد در دل من، گو فروز
شمع را چون برفروزی روشنی پیدا کند
ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار
نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند
ور فکندهست او مرا در ذل غربت گو فکن
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند…
منوچهری دامغانی
?
من ندانم که عاشقی چه بلاستهر بلایی که هست عاشق راست
زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعل فام و قامت راست
کاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد وسختی از دل خاست
دل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاست
دل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست
برد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هرچه خواهد و خواست
وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو زدام عشق رهاست
عشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تابسر عذاب و عناست
در جهان سخت تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست…
فرخی سیستانی