شعر سفر + اشعار زیبا در مورد سفر کردن با شعرهای کوتاه و بلند زیبا
مجموعه شعر سفر
سفر همیشه پر از آموختن تجربههاست. گاهی تجربههای شیرین و گاهی تجربههای تلخ! به همین دلیل اکثر ما آدمها مسافرت رفتن را دوست داریم. اما بعضی وقتها سفرها از روی ناچاری هستند و ما را بسیار دلتنگ عزیزانمان میکنند. در این لحظات خواندن یک شعر سفر یا متنی زیبا درباره سفر، احساس ما را بهتر میکند.
شعر تک بیتی در مورد سفر
درد تو کم نشد ز سفر بلکه سد الم
از رنج راه دور و درازم زیاده شد
***
ای سفر کرده کجا رفتی و احوال چه شد
نشد احوال تو معلوم بگو حال چه شد
***
من آن روز آستان بوسیدم و بار سفر بستم
که سر درخانه جان کرد عشق خانه پردازت
***
ای دل به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که میداند، حال سفر دریا ؟
***
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
***
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
***
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم
***
از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
***
مجموعه شعر زیبای دوبیتی و نو در مورد سفر کردن
به حس و حالِ شاعرانهام قسم که دیدنت خیال بود
به بوسه گاهِ رویِ همچو ماهِ تو رسیدنم محال بود
به آن نگاهِ عاشقانهات که آسمانِ هشتمم شده
دو چشم تو برای بردنم به اوجِ آسمان، دو بال بود
سفر به ماه، در تصورِ بشر، عبورِ از گرانشست
برای من گرانشِ تو مقصدِ نهاییِ کمال بود
میان جذبهیِ تنت، تنم پراز رسیدنِ به انتهاست
در انتهایِ این سفر بهشتِ تو نهایتِ جمال بود
***
باید ســـفر کنـی… ،ســــفرِ عاشـــــقانهها
با کـاروانِ بوســه…،ســـــرود و تـرانهها
تنـها دگر مـرو…، که در ایـن راه پُـر خطر
یک بوسـه دسـتگیر تـو باید…،به خـانهها
بتوان نهــاد، پُشتِ سر آن هفـت شهرِ عشق
شـرط آنکه…، خار رَه نشـود بَـر بهـانهها
دل را به مَرد وزن ز چه بندی؟ رها شوی
وردِ زبـانِ مَــرد و زنـی…، در زمـــانهها
چشـمانِ یار خـوان و بر آن یک گمان مَبَـر
ما را کـه دور میکند از حـق…، گمانهها
***
متن و شعر عاشقانه در مورد سفر
هرگز از دوری این راه مگو!
و از این فاصله ها که میان من و توست
و هرگاه که دلت تنگ من است،
بهترین شعر مرا قاب بکن
به نگاهت بگذار!
تا که تنهایی ات از دیدن من جا بخورد!
و بداند که دل من با توست
و همین نزدیکی ست
***
از هزاران قاصدک پرس و جویت میکند
رفتی سفر که عاشقتر شوم
کارم از عاشقی گذشته
مجنونم
برگرد …
***
ما که میترسیم از هجرت دوست
کاش میدانستیم روزگاری که بهم نزدیکیم
چه بهایی دارد
و سفر یعنی چه؟
و چرا مرغ مهاجر وقت پرواز
این چنین سخت به خود میلرزد؟
سفر گاهی لمیدن
در میان ماسه ها
در هم نوائی با صدای آب
کف بر لب
نه تنها دیدن یک کشتی زیبا
که یک لنج شکسته
درمیان پنجهی طوفان
زمانی گشتن در ساحل زیبا
به هنگامی که قلیانها
خروشی تازه میدارند
و لیوانهای چای گرم
پر میگیرد از دست به دستی
و عطرش در فضا آکنده میگردد
***
مسافر، مسافر است
وقت استقبال هم می دانی
که یک روز باید بدرقه اش کنی …
دل نبند …
تا جایی که می توانید سفر کنید
به دور دست ترین جاهایی که می توانید بروید.
تا زمانی که می توانید.
یادتان باشد،
زندگی برای زیستن در یک نقطه نیست!
***
بهار
رویش توست
آن گاه از سفر اعماق زمین باز میگردی
با تیک تاک حیاتی دیگر
تو
با بهار می آیی
و زمستان از پنجرهام میگریزد
***
ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمیدانی
سفرت روح مرا به دو نیم میکند
***
اگر نشانی ام را بپرسند
میگویم
تمام پیاده رو های جهان
اگر گذرنامه بخواهند
چشمان تو را نشانشان میدهم
میدانم که سفر کردن به دیار چشمانت
حقِ طبیعی تمام مردمِ دنیاست
***
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی
***
شعر کوتاه سفر از شاعران نامی ایران
به درون ذهن جاریست
گل و شمع و شاپرکها
سه نماد عشق، اما
هر سه زار از جدایی
غم سوختن بدانند،
تا به وصل مرگ سازند
دم آخر اشک ماند،
که به رنگ آفتاب است
و به ارزش سه عاشق
من و مرگ عشق بیمار
من و حسرت جدائی
من و داستان غربت
من و اشک روح مرده
سفریست حاصلش، غم
سفریست تا نهایت
گل و لمس سینه خاک
شمع و اشک آخرینش
رقص شاپرک به شادی،
به نسیم میرساند
یک کلام، یک نشانه
که به مرگ بهترینها
هدفی بگشت زنده
***
گاهگاهی سفری باید کرد
یا مسیر دگری باید رفت
و کسی را باید
دید گاهی شاید
یک کسی یا چیزی
رویدادی، عکسی
نگران مانده به راهت چشمی
ذهن نا خواسته شاید آنجا
میبرد در راهت
و کسی را شاید
دیدهای در خوابت
یا سرای پندار
مینمائی دیدار
گوئی از پشت کسی
نام ترا میخواند
***
سفر بخیر
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زاینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم،اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هرآن جا که باشد، به جز این سرا، سرایم
سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها ، به باران،
برسان سلام ما را
شفیعی کدکنی
***
شعر من
جای قدمهای سفر کرده به اندوه شقایقها نیست
حرفهای دل من راز گل سرخ نبود
شعر من
کلبهی ویران شدهی پنجره نیست
***
پس از سفرهای بسیار و عبور
از فراز و فرود امواج این دریای طوفانخیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وا نهم
سُکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم
استواری امن زمین را
زیر پای خویش
مارگوت بیکل
“ترجمه احمد شاملو”
***
شعر نو درباره سفر
“شعر در مورد سفر معشوق”
بی تو هم میشود زندگی کرد
قدم زد،
چای خورد،
فیلم دید،
مسافرت رفت؛ …
فقط
بی تو
نمیشود به خواب رفت
***
اشعار زیبا در مورد سفر از شاعران معروف
آن را که تو از سفر بیایی
حاجت نبود به ارمغانی
گر ز آمدنت خبر بیارند
من جان بدهم به مژدگانی
سعدی
***
آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، ما را بکشد
گر همان بر سرخونریزی مایی، بازآ
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
وحشی بافقی
***
چشمانت آخرین قایقهایی است که عزم مسافرت دارند
آیا جایی هست؟
که من از پرسه زدن در ایستگاههای جنون خستهام
و به جایی نرسیدم
چشمانت آخرین فرصتهای از دست رفتهاند
با چه کسی خواهند گریخت
و من… به گریز میاندیشم…
***
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
***
بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن
مهر حریف و یار دگر میکنی مکن
تو در جهان غریبی غربت چه میکنی
قصد کدام خسته جگر میکنی مکن
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکن…
مولانا
***
سفر به سلامت
پرنده دخترانه، ترانه!
تنها تو میدانی
که هیچ پیشگویی از خوابگزارانِ مَحْرَمِ آسمان
گُمان نخواهد برد
که من از بازجُستِ بیسرانجامِ آن سفر کرده
روزی به عریانترین رویاها خواهم رسید.
***
ای سفر کرده من زود بیا
ای دوچشمت غزلم زود بیا
من و این زمزمه ی تنهایی
من و این برزخ بی فردایی
شده ام همچو گلی پژمرده
دلم از رنج غمت افسرده..
***
شعر کوتاه سفر
در بادیه عشق تو کردم سفری
تا بود که بیابم ز وصالت خبری
در هر منزل که مینهادم قدمی
افکنده تنی دیدم و افتاده سری
مولانا
***
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
گر پیر مناجات است ور رند خراباتی
هر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد
هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد
آنان که ندیدستند سروی به لب بامی
روزی تن من بینی قربان سر کویش
وین عید نمیباشد الا به هر ایامی
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نومید نباید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
***
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
خال مشکین که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست
***
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی
شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی
آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی
آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی
چشمی به رهت دوختهام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی
دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی
***
شعر سفر بلند
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم
که من بیدل بی یار نه مرد سفرم
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد
بار میبندم و از بار فروبستهترم
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرفها بینی آلوده به خون جگرم
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر
تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نماندست مجال حضرم
سرو بالای تو در باغ تصور برپای
شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم
گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست
که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
به مگسران ملامت ز کنار شکرم
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم