اشعار حسین منزوی + گزیده شعر عاشقانه و غزلیات حسین منزوی
مجموعه اشعار کوتاه و بلند حسین منزوی
در این قسمت مجموعه اشعار حسین منزوی را قرار داده ایم. در ادامه شعر عاشقان]، شعر کوتاه، شعر دو بیتی، شعر عاشقانه و غزلیات این شاعر را قرار داده ایم و امیدواریم لذت ببرید.
اشعار بلند حسین منزوی
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
… و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بودپلنگ من – دل مغرورم – پرید و پنجه به خالی زد
که عشق – ماه بلند من – ورای دست رسیدن بودگل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظهٔ دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بودمن و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بوداگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بودشراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بودچه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
***
غزلیات حسین منزوی
دل من! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باشمهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باشبشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باشخواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باششور گرداب و کشتی سنگین؟
نه اگر تخته پاره قایق باشبار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باشهیچ باد مخالف اینجا نیست
با همه بادها موافق باش
***
اگر باید زخمی داشته باشم
که نوازشم کنی
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه کنم
زخم ها زیبایند
و زیباتر آن که
تیغ را هم تو فرود آورده باشی!
تیغت سحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظیفی از فواره نور
و تیمار داریات
کرشمهای میان زخم و مرهم
عشق و زخم
از یک تبارند
اگر خویشاوندیم یا نه
من سراپا همه زخمم
تو سراپا
همه انگشت نوازش باش
اشعار حسین منزوی در مورد زن
الا زنی که صدایی ـ فقط صدا ـ ای زن!
صدای با دل و جان من آشنا، ای زن!من از تو نام تو را خواستم، غروب آری
که تا به نام بخوانم شبی تو را، ای زن!تو هیچ نام نداری به ذهن من، ناچار
به نام عشق تو را می زنم صدا، ای زن!
***
زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای هراسنده! نه، تمثیل زن این نیست
***
مجموعه اشعار کوتاه حسین منزوی
گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل
هشدار دل! این بار ، که دریای من اینستمن رود نیاسودنــم و بودن و تا وصــل
آسودگی ام نیست که معنای من اینست
***
از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم
می پیچد و از هر طرف سوی تو می پیچاندم
***
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان منتشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان مننبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
***
از وقت و روز و فصل، عصر و جمعه و پاییز دلتنگند …
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم
***
تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تواز باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو*
مستی نبود غایت تأثیر تو باید
دیوانه شود هر که شراب تو بنوشیدمستوری و مست تو به یک جامه نگنجد
عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد
***
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دل دیوانه سر دیوانه جانای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
***
چون هوای نو بهاری در خزان خویش هم
با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده امسوزن عشقی که خار غم بر آرد کو که من
بارها این درد را اینگونه درمان کرده اماز تو تنها نه که از یاد تو هم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام
***
گنجایش هزار بهار،
گنجایش هزار شکفتن دارد
وقتی به باغچه مینگرم
روح عظیم «مولانا» را میبینم
که با قبای افشان
و دفتر کبیرش
زیر درختهای گلابی
قدم میزند
و برگهای خشک
زیر قدمهایش شاعر میشوند
وقتی به باغچه مینگرم
«بودا» حلول میکند
در قامت تمام نیلوفرها
وقتی به باغچه مینگرم
پاییز «نیروانا» ست
پاییز نی زنی است
که سحر ساده نفسش را
در ذرههای باغ
دمیده است
و میزند
که سرو به رقص آید
اشعار دوبیتی حسین منزوی
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجدتنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد
***
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویینهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
***
گزیده اشعار زیبا و عاشقانه حسین منزوی
بیتو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تومن همه تو، تو همه من، او همه تو، ما همه تو
هرکه و هرکس همه تو، ای همه تو، آن همه تومن که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو
***
از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریمآوار پریشانــیست، رو ســوی چـــه بگریزیم؟
هنگامه ی حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟تشویش هزار آیا، وسواس هزار اما
کوریم و نمیبینیم، ورنه همه بیماریم
***
مشقم کن
وقتی که عشق را زیبا بنویسی
فرقی نمیکند که قلم
از ساقههای نیلوفر باشد
یا از پر کبوتر
***
عشقت هوای تازه است، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق، هر لحظه رنگ تکراراز عشق اگر نگیرم، جان دوباره، من نیز
حل می شوم در اینان این جرم های بیزاربوی تو دارد این باد، وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من، همچون نسیم عیار
***
دستی که به دست من بپیوندد نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد نیست
زنجیر،
فراوانِ فراوان امّا
چیزی که مرا به زندگی بندد نیستبه شب سلام که بی تو رفیق راه من است
سیاه چادرش امشب پناهگاه من است.چه جای غم که ندارم تو را؟ که در نظر من
سعادتی به جهان مثل دوست داشتنت نیست…مثل باران بهاری که نمی گوید کِی
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس…!زنی كه صاعقهوار، آنك، ردای شعله به تن دارد
فرو نيامده خود پيداست كه قصد خرمن من داردمن راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم ..می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی
حسرتت سر میگذارد بی تو بر بالین منخورشید من برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک بگسلم
دل را قرار نیست، مگر در کنار تو
کاینسان کشد به سوی تو منزل به منزلم
با اسم اعظمی که به جز رمز عشق نیست
بیرون کِش از شکنجهی این چاه بابلمشراب چشمهای تو مرا خواهدگرفت از من
اگر پیمانهای از آن به چشمانم بنوشانیترسم به نام بوسه غارت کنم لبت را
با عذر بی قــراری این بهترین بهـــانه!دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منیمرا به بوی خوشت جان ببخش و زنده بدار
که از تو چیزی ازین بیشتر نمیخواهمچون پرسم از پناهی ، پشتی و تکیهگاهی
آغوش مهربانت ، از هر جواب خوشتر …تشویش هزار “آیا”، وسواس هزار “اما”
کوریم و نمیبینیم، ورنه همه بیماریم.کردهام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ها فراوان کردهام.
چیزی بگو بگذار تا همصحبت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشمای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم
***
در ما عجبی نیست که جز عیب نبیند
آن را که هنر هیچ به جز بی هنری نیستاینان همه نو دولت عیش گذرانند
ما دولت عشقیم که دورش سپری نیست
***
دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوسدوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفسدوباره باد بهاری – همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس
***
قفس سینه زغوغاى نفس مى شکند
شوقِ دیدار تو، دیوار قفس مى شکند
***
شعر نو حسین منزوی
وقتی تو نیستی …
شادی کلام نامفهومی ست !و «دوستت می دارم» رازی ست،
که در میان حنجره ام دق می کندو من چگونه بی تو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا
به تو معتادند
***
تو مثل شب در کوهستان
اصیل و گیراییتو مثل کوهستان در شب،
والاییو عطر تو اکنون
تمام شب را
آکنده استو نام تو
اکنون طنین تمام صداهاست …
***
نام تو را نمی دانم.
آری،
اما می دانم.
گل ها اگر که
نام تو را
می دانستند،
نسل بهار از اینسان
رو سوی انقراض،
نمی رفت
***
هربار
من
تو را
برای شعر
برنمی گزینم،
شعر
مرا
برای تو
برگزیده است.
در هشیاری به سراغت نمی آیم؛
هر بار
از سوزش انگشتانم درمی یابم
که باز
نام تو را مینوشته ام.
***
منتخاب اشعار حسین منزوی
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم
***
از جنس غزل بودی و دل باختنی
چون کوچه ی دل خرّم و نشناختنیبا بال امید و عشق، ناگاه ولی
رفتی ز جهان پست و انداختنی
***
اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافتدل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت
***
از تو، دمى اجازه ى صحبت گرفته ام
وین صید، با کمند محبّت گرفته امتا روزهـاى آخر پاییز زنده ام
از مرگ تا زمستـان، مهلت گرفته ام
***
عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من!
***
شعر عاشقانه حسین منزوی
ای قصه ی تو و من – چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی هم، اما بدون دیدارسنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
آن روز آخرین وصل و آن وصل آخرین بار
***
عشقت آموخت به من رمز پریشانی را
چون نسیم از غم تو بی سر و سامانی رابوی پیراهنی ای باد بیاور، ور نه
غم یوسف بکشد، عاشق کنعانی را
***
نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوندهاستشاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
***
همواره عشق بی خبر از راه میرسد
چونان مسافری که به ناگاه میرسدوا مینهم به اشک و به مژگان تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه میرسد
***
چشمان تو تعبیر بهارانه ی عشق
جان و دل بیقرار تو؛ خانه ی عشقمردم همگی شدند دیوانه یار
امّا تو شدی عاشق دیوانه ی عشق
***
به هر چمن رسیده ام، از تو نشان ندیده ام
تو درکجا شکفته اى، اى گل بى نظیر من؟
***
شاید کسی
فصلی شود در قصه ام اما
دیگر ز آب و رنگ عشق
این داستان خالیست…مثل باران بهاری که نمی گوید کِی
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس…!در تب عشق تو مي سوزد
چراغ هستي ام
سوزشم را اينك از اشعار سوزانم بپرسمن همان شاعر مستم که شبی باخت تو را
با دلی غمزده یک جرعه غزل ساخت تو را
تا تو نوشش بکنی وقت خداحافظ شد
هق هقم وای غریبانه چه بنواخت تو رااگر چه هیچ گُلِ مرده دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بودعصر تلخی بود عصر آخرین دیدارمان
آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنتمهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز
موج می زد.در (خدا پشت و پناهت) گفتنت