اشعار فاضل نظری + مجموعه شعر عاشقانه و غمگین برگزیده این شاعر
گلچین اشعار فاضل نظری با مضامین عاشقانه، غمگین و … را در این بخش مجله روزانه قرار داده ایم. مجموعه شعر فاضل نظری بیشتر غزل های عاشقانه هستند. بعضی از این غزل های عاشقانه را در آهنگ های معروف شنیده اید.
فاضل نظری یکی از شاعران معاصر ایران است که در سبک غزل شعر می سراید. او متولد 10 شهریور سال 1358 در خمین است و اکنون ساکن تهران است. دکترای رشته دیریت از دانشگاه شهید بهشتی را دارد، مدرس دانشگاه است و مدیر عامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. او کتاب هایی از قبیل امپراتور، اقلیت، آنها، گزیده شعر، ضد و کتاب را منتشر کرده است.
مجموعه اشعار فاضل نظری شاعر معاصر ایرانی
در ادامه این مطلب مجموعه اشعار فاضل نظری را می خوانید و امیدواریم که مورد توجه شما عزیزان قرار بگیرد.
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراجای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواجیک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراجای کشته سوزانده بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاجیک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچهای را که رها گشته در امواج
?
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشدگفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشدخاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشدمن دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشددوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفتخواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتیام را شب طوفانی گرداب گرفتدر قنوتم ز خدا «عقل» طلب میکردم
«عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفتنتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفتکی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را میشود از حافظه آب گرفت؟!
?
شعر احساسی عاشقانه فاضل نظری
من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه
تیرم به خطا میرود اما به هدر، نهدل خون شده وصلم و لبهای تو سرخ است
سرخ است ولی سرختر از خون جگر، نهبا هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!بدخلقم و بدعهد، زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر… نه!
?
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانمدر فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانمچیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیدهام ای غم به گمانم؟انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانماز سایه سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانمای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
?
ای که برداشتی از شانه موری باری
بهتر آن بود که دست از سر من برداریظاهر آراستهام در هوس وصل، ولی
من پریشانترم از آنم که تو میپنداریهرچه میخواهمت از یاد برم ممکن نیست
من تو را دوست نمیدارم اگر بگذاریموجم و جرأت پیش آمدنم نیست، مگر
به دل سنگ تو از من نرسد آزاریبیسبب نیست که پنهان شدهای پشت غبار
تو هم ای آینه از دیدن من بیزاری؟!
?
شعر عشق
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاقترم یا تو به من؟زندهام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخنبعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدنوای بر من که در این بازی بیسود و زیان
پیش پیمانشکنی چون تو شدم عهدشکنباز با گریه به آغوش تو بر میگردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطنتو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
?
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده استبامت بلند باد که دلتنگیات مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده استخوشبخت آن دلی که گناهِ نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده استتنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده استچون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
?
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کردمن و تو پنجرههای قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کردببر به بیهدفی دست بر کمان و ببین
کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کردخبرترین خبر روزگار بیخبریست
خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کردمرا به لفظ کهن عیب میکنند و رواست
که سینهسوخته از «می» حذر نخواهد کرد
?
اشعار احساسی فاضل نظری
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیست که این رسم دلبریستهر کس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آینهها زود باوریستمهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همگان نابرابریستدشنام یا دعای تو در حق من یکیست
ای آفتاب هر چه کنی ذره پروریستساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبک سریست
?
رسیده ام به خدایـی کــه اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست
خدا کســــی است کـــه باید بــــه دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست
به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند
خطا نکردن ما غیـــــر ناسپاسی نیست
به فکر هیـچ کسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست
دل از سیاست اهل ریـــا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
بیقرار توام و در دل تنگم گلههاست
آه! بیتاب شدن عادت کم حوصلههاستمثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاستآسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچلههاستبی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزلههاستباز میپرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئلههاست
?
ناگهان آیینه حیران شد،گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد،گمان کردم توییردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت…
چشم آهوها هراسان شد،گمان کردم توییای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد،گمان کردم توییسایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد،گمان کردم توییباد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد،گمان کردم توییچون گلی در باغ،پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد،گمان کردم توییکشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد،گمان کردم تویی
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانه تنهایی خود سر بگذارماز حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، اما گلهای از تو ندارمدر سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارماز غربتام اینقدر بگویم که پس از تو
حتی ننشستهست غباری به مزارمای کشتی جان! حوصله کن میرسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارمنفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارمای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم
?
شعر با مفهوم شاعر ایرانی فاضل نظری
به نسیمی همه راه به هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میریزدسنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم میریزدعشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه میماند و نا گاه به هم میریزدآنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم میریزدآه یک روز همین آه تو را میگیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد
?
شعله انفس و آتشزنه آفاق است
غم قرار دل پرمشغله عشاق استجام می نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرین مرتبه مستشدن اخلاق استبیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم
لب ساقی به دعاگویی من مشتاق استبعد یک عمر قناعت دگر آموختهام
عشق گنجی است که افزونیاش از انفاق استباد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است
?
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمیروید، چه غم گر شاخساری بشکندباید این آیینه را برق نگاهی میشکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکندگر بخواهم گل بروید بعد از این از سینهام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکندشانههایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تختهسنگی زیر پای آبشاری بشکندکاروان غنچههای سرخ، روزی میرسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
?
تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفتشبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفتمزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفتهمیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفتبه مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت
?
مجموعه اشعار شاعر معاصر ایرانی فاضل نظری
موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشدگیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشدخودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشدعقل یکدل شده با عشق، فقط میترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشدزخمی کینه من این تو و این سینه من
من خودم خواستهام کار به اینجا بکشدیکی از ما دو نفر کشته به دست دگریست
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
?
عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما داردبا نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا این همه رسوا دارددر خیال آمدی و آینه قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا داردبس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند
قطرهای قصد نشان دادن دریا داردتلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا داردعشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخنها که خدا با من تنها دارد
?
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرمیک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرمیا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرماین کوزه ترک خورد! چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرمخاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
?
گرچه چشمان تو جز از پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیستحاصل خیره در آیینه شدنها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیستآه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیستآنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره میآیی نیستخواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
?
سکه این مهر از خورشید هم زرینتر است
خون ما از خون دیگر عاشقان رنگینتر استرود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت
میروی اما بدان دریا ز من پایینتر استما چنان آیینهها بودیم، رو در رو ولی
امشب این آیینه از آن آینه غمگینتر استگر جوابم را نمیگویی، جوابم کن به قهر
گاه یک دشنام از صدها دعا شیرینتر استسنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکن
بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگینتر است
?
شراب تلخ بیاور که وقت شیداییست
که آنچه در سر من نیست بیم رسواییستچه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند
همیشه زخم زبان خونبهای زیباییستاگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشاییستشباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهاییستکنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغهای دریاییست
?
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشدگفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشدخاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشدمن دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشددوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد
?
با اینکه خلق بر سر دل مینهند پا
شرمندگی نمیکشد این فرش نخ نمابهلول وار فارغ از اندوه روزگار
خندیدهایم! ما به جهان یا جهان به ماکاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخداگیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همه سنگ ریزهها
?
ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیرپلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویرای مرگ میرسی به من اما چقدر زود
ای عشق میرسم به تو اما چقدر دیرمرداب زندگی همه را غرق میکند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیرچشم انتظار حادثهای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر
?
مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شدهام، هیچ کس کنارم نیستنهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت میشوم و شوق برگ و بارم نیستبه این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیستمرا ز عشق مگویید، عشق گمشدهای است
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیستشبی به لطف بیا بر مزار من، شاید
بِرویَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست
فواره وار، سربه هوایی و سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر
?
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشدلب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشدبا چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشدهر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشدخواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
?
گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشتاز خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشتاینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشتدنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمیگذاشتشاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمیگذاشتگر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمیگذاشتای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشتما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت