اشعار خواجوی کرمانی + برترین غزلیات و شعر عاشقانه این شاعر
اشعار زیبای خواجوی کرمانی
در این مطلب روزانه مجموعه ای از اشعار و غزلیات عاشقانه خواجوی کرمانی را گردآوری کرده ایم که امیدوارم مورد توجه شما قرار بگیرد.
اشعار و غزلیات خواجوی کرمانی
اگر آن ماه مهربان گردد
غم دل غمگسار جان گردد
آنکه چون نامش آورم بزبان
همه اجزای من زبان گردد
ور کنم یاد ناوک چشمش
مو بر اعضای من سنان گردد
چون کنم نقش ابرویش بردل
قد چون تیر من کمان گردد
مه ز شرم جمال او هرماه
در حجاب عدم نهان گردد
یا رب این آسیاب دولابی
چند برخون عاشقان گردد
چون دلم با غم تو گوید راز
در میان خامه ترجمان گردد
از لبت هر که او نشان پرسد
چون دهان تو بی نشان گردد
چون ز لعلت سخن کند خواجو
شکر از منطقش روان گردد
***
هیچ می دانی چرا اشکم ز چشم افتاده است
زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است
کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد
چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است
***
تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت
رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستتتا دور شدی از برم ای طرفه بغداد
شد دامن من دجله بغداد ز دستتاز دست تو فردا بروم داد بخواهم
تا چند کشم محنت و بیداد ز دستتبی شکر شیرین تو در درگه خسرو
بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت
***
مجموعه گلچین اشعار خواجوی کرمانی
حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند
بنای شوق ز ما استوار خواهد ماندکنون که کشتی ما در میان موج افتاد
سرشک دیده ز ما برکنار خواهد مانداساس عهد مودت که در ازل رفتست
میان ما و شما پایدار خواهد ماندز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را
نشان چهره برین رهگذار خواهد ماندز روزگار جفا نامه ئی که عرض افتاد
مدام بر ورق روزگار خواهد ماندشکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت
درازی شب ما برقرار خواهد ماندچنین که بر سر میدان عشق می نگرم
دل پیاده بدست سوار خواهد ماندحدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود
که بر صحیفه ی لیل و نهار خواهد ماندفراق نامه ی خواجو و شرح قصه ی شوق
میان زنده دلان یادگار خواهد ماند
***
ای لبت باده فروش و دل من باده پرست
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مستتنم از مهر رخت مویی و از مویی کم
صد گره در خم هر مویت و هر مویی شستهر که چون ماه نو انگشت نما شد در شهر
همچو ابروی تو در باده پرستان پیوستتا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق
می پرستی که بود بیخبر از جام الستتو مپندار که از خودخبرم هست که نیست
یا دلم بسته ی بند کمرت نیست که هستآنچنان در دل تنگم زده یی خیمه ی انس
که کسی را نبود جز تو درو جای نشستهمه را کار شرابست و مرا کار خراب
همه را باده بدستست و مرا باد بدستچو بدیدم که سر زلف کژت بشکستند
راستی را دل من نیز بغایت بشکستکار یاقوت تو تا باده فروشی باشد
نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست
***
اشعار بلند خواجوی کرمانی
جان پرورم گهی که تو جانان من شوی
جاوید زنده مانم اگر جان من شویرنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من
دردم دوا شود چو تو درمان من شویپروانه وار سوزم و سازم بدین امید
کاید شبی که شمع شبستان من شویدور از تو گر چه ز آتش دل در جهنمم
دارم طمع که روضهٔ رضوان من شویمرغ دلم تذرو گلستان عشق شد
بر بوی آنکه لاله و ریحان من شویاکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم
بگشای لب که چشمهٔ حیوان من شویچشمم فتاد بر تو و آبم ز سر گذشت
و اندیشه ام نبود که طوفان من شویچون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل
هر صبحدم که مهر درفشان من شویزلفت بخواب بینم و خواهم که هر شبی
تعبیر خوابهای پریشان من شویمیگفت دوش با دل خواجو خیال تو
کاندم رسی بگنج که ویران من شویوان ساعتت رسد که بر ابنای روزگار
فرمان دهی که بنده ی فرمان من شوی
***
ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دل
و آتش هجر جگر سوز تو دود افکن دلچشمه ی نوش گهر پوش لبت چشمه ی جان
حلقه ی زلف شکن بر شکنت معدن دلگر کنی قصد دلم دست من و دامن تو
ور کند ترک تو دل دست من و دامن دلجانم از دست دل ار غرقه ی خون جگرست
خون جان من دل سوخته در گردن دلپرتو روی تو شد شمع شبستان دلم
تا شبستان سر زلف تو شد مسکن دلبده آن آب چو آتش که بجوش آمده است
ز آتش روی دل افروز تو خون در تن دلچاره با ناوک چشمت سپر انداختنست
ورنه تیر مژهات بگذرد از جوشن دلدل شیدا همه پیرامن سودا گردد
و اهل دلرا غم سودای تو پیرامن دلآتشی در دل خواجوست که از شعله ی اوست
دود آهی که برون میرود از روزن دل
***
ز تو با تو راز گویم به زبان بی زبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بی نشانیچه شوی ز دیده پنهان که چو روز می نماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانیتو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانیز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانیهمه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانیچو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانیبه جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانیبه جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانیدل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
***
در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی
چکنم باز گرفتار شدم در هوسینفس صبح فرو بندد از آه سحرم
گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسیبجهانی شدم از دمدمه ی کوس رحیل
که کنون راضیم از دور ببانگ جرسینیست جز کلک سیه روی مرا هم سخنی
نیست جز آه جگر سوز مرا هم نفسیعاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت
گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسیبر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت
زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسیتشنه در بادیه مردیم باومید فرات
وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسیهر کسی را نرسد از تو تمنای وصال
آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسیخیز خواجو که گل از غنچه برون میآید
بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی
***
آب آتش میبرد خورشید شب پوش شما
میرود آب حیات از چشمه ی نوش شماشام را تا سایبان روز روشن دیده ام
تیره شد شام من از صبح سحرپوش شمادر شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی
همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شمااز چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد
گر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شماای ز روبه بازی آهوی شما در عین خواب
شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شمامردم چشم عقیق افشان لؤلؤ بار من
گشته در پاش از لب در پوش خاموش شماحلقه ی گوش شما را تا بود مه مشتری
مشتری باشد غلام حلقه در گوش شماعیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس
گر به درویشی رسد بوئی ز سر جوش شماآب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر
ماه تابانست یا گل یا بناگوش شما
***
یاد باد آن که بروی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرایاد باد آن که ز نظاره رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرایاد باد آن که ز رخسار تو هر صبحدمی
افق دیده پر از شعله خور بود مرایاد باد آن که ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرایاد باد آن که ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعه شمس و قمر بود مرایاد باد آن که گرم زهره گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرایاد باد آن که چو من عزم سفر می کردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرایاد باد آن که برون آمده بودی بوداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرایاد باد آن که چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا
***
ای چشم نیم خواب تو از من ربوده خواب
وی زلف تابدار تو بر مه فکنده تاببر مه فکنده برقع شبرنگ روز پوش
مه را که دید ساخته از تیره شب نقابروزم شبست بی تو و چون روز روشنست
کان لحظه شب بود که نهان باشد آفتابخورشید را بروی تو تشبیه چون کنم
کو همچو بندگان دهدت بوسه بر جناببر روی چون مه ار چه بتابی کمند زلف
باری به هیچ روی ز من روی بر متابگفتم مگر بخواب توان دیدنت ولیک
دانم که خواب را نتوان دید جز بخوابیک ساعتم از آن لب میگون شکیب نیست
سرمست را شکیب کجا باشد از شرابچشمم بقصد ریختن خون دل مقیم
افکنده است چون سر زلفت سپر بر آبدر آرزوی روی تو خواجو چو بیدلان
هر شب بخون دیده کند آستین خضاب
***
گفتا تو از کجایی کآشفته می نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشناییگفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گداییگفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوایی از باغ بینواییگفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهاییگفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارساییگفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلرباییگفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست ناییگفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هواییگفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدایی
***
اشعار کوتاه و عاشقانه خواجوی کرمانی
ز تو
کی کنار گیرم؟!
که تو
در میانِ جانی..
***
آن بهشتی که همه در طلبش معتکف اند
منِ کافر، همه شب با تو به آغوش کشم
***
رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست
زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست
***
ز تو با تو راز گویم به زبان بی زبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بی نشانی
***
دل گر خطری دارد از جان خطرش نبود
از جان خطرش نبود دل گر خطری دارد
***
ای لبت باده فروش و دل من باده پرست
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست
***
آن چنان در دل تنگم زده ای خیمه ی انس
که کسی را نبود جز تو در او جای نشست
***
ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد
بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد
***
ای دل صبور باش و مخٖور غم که عاقبت
این شام، صبح گردد و این شب سحر شود
***
صبح چون گلشن جمال تو دید
بر عروسان بوستان خندید
نام لعلت چو بر زبان راندم
از لبم آب زندگانی بچکید
***
از هزاران دل
یکی را باشد
استعدادِ عشق..!
***
ای صبا حالِ جگر گوشه ی ما چیست بگو
درد ما را به جز از صبر دوا چیست بگو …