اشعار زیبا و ماندگار امیرخسرو دهلوی | مجموعه شعر عاشقانه و عارفانه ناب شاعر پارسی گوی
اشعار زیبای عاشقانه امیرخسرو دهلوی
در این بخش روزانه مجموعه ای از اشعار زیبای عاشقانه و عارفانه امیرخسرو دهلوی شاعر پارسی گوی اهل هندوستان را ارائه کرده ایم با ما همراه باشید.
بهترین اشعار
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
***
ز چشم کافرت کز غمزه لشکر میکشد هر سو
به هفت اقلیم تن یک منزل آبادان نمیماند
نهای با بنده چون اول بدین خوش میکنم دل را
که پیوسته مزاج آدمی یکسان نمیماند
***
جهانی به خواب خوشست و من از غم به بیداری
خورد هر کس آب خوش دل من به خونخواریشب از غم بود صد سالم همه شب ز غم ناله
نباشد چنین حالم گرم دل کند یاریگو کنم چو کم کاری هوای چون تو یاری
جفا کن کنون باری که میرم به دشواریزدی غمزه و هر دم نمایی رخ و لب هم
چه بخشی کنون مرهم که زخمی زدی کاریچو بر کنگرش جو جو ترا جلوه باید نو
رگ جانم ببرد خسرو کمندت به دست آری
***
اشعار دو بیتی عاشقانه امیرخسرو دهلوی
باغ در ایام بهاران خوش است
موسم گل با رخ یاران خوشست
چون گل نوروز کند نافه باز
نرگس سرمست در آید به ناز
***
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
***
حسن تو دیر نماند چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
***
ای معدن ناز، ناز تا کی؟
بر من در تو فراز تا کی؟در حسرت یک نظر بمردیم
چشم تو به خواب ناز تا کی؟تو ابروی خویش می پرستی
در قبله کج نماز تا کی؟شمعم خوانی و سوزیم زار
بر سوخته ها گداز تا کی؟بس نیست هلاک من به زلفت
دیگر شب من دراز تا کی؟تیری که بر سینه خورد محمود
در کشمکش ایاز تا کی؟بخل تو برای نیم بوسی
بر خسرو پاک باز تا کی
***
جان بفشانم ز شوق
در ره باد صباگر برساند به ما
صبحدمی بوی دوست..
***
آن چنان ره به خویش کن بازم
کز تو با دیگری نپردازم
***
مردمان در من و بیهوشی من حیرانند
من در آن کس که ترا بیند و حیران نشود
***
بیا بیا که مرا طاقتِ جدایی نیست
رهامکن که دلم را زِ غم، رهایی نیست
***
خبری ده به من ای باد که جانان چون است؟
آن گل تازه و آن غنچهٔ خندان چون است؟
روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند
یارب آن یوسف گمگشته بزندان چون است؟
***
شعر تک بیتی از امیرخسرو دهلوی
خبرت هست؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا
***
در دیده ی من
جمله خیال اند و تو نقشیبر خاطر من
جمله فراموش و تو یادی …
***
گریست دیده بسی خون ز رشک حسرت ازانک
شبی به کوی تو خاری خلید در پایم
***
هر دو عالم، قیمت خود گفته ای
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز
***
جان است آن یار نکو، رفته دل خسرو در او
گر دل نرفته است این بگو، این گو که جان من کجا
***
هوس دارم پس از مردن قد سرو روان یعنی
ازان قامت به خاک خویش رفتار آرزو دارم
***
نمیگویم به وصل خویش شادم گاه گاهی کن
بلاگردان چشمت کن مرا گاهی نگاهی کن
***
گیسوی پیچ پیچش از سرناز
داده بر دست فتنه رشته دراز
***
قصیده از امیرخسرو دهلوی
خوش خلعتی است جسم ولی استوار نیست
خوش حالتی است عمر ولی پایدار نیست
خوش منزلی است عرصه ی روی زمین دریغ
کانجا مجال عیش و مقام قرار نیست
دل در جهان مبند که کس را ازین عروس
جز آب دیده خون جگر در کنار نیست
غره مشو ز جاه مجازی به اعتبار
کاین جاه را به نزد خدا اعتبار نیست
زنهار اختیار مکن بهر منزلی
کانجا بدست هیچکس اختیار نیست
***
غرلیات امیرخسرو دهلوی
صبا آمد ولی دل باز نامد
غریب ما به منزل باز نامددل مارفت با محمل نشینی
رود جان هم که محمل باز نامدبه عشقم مست بگذارید زیراک
کس از میخانه عاقل باز نامدنصیحت زندگان را کرد باید
کز افسون مرغ بسمل باز نامد
***
صبا آمد ولی دل باز نامد
غریب ما به منزل باز نامددل مارفت با محمل نشینی
رود جان هم که محمل باز نامدبه عشقم مست بگذارید زیراک
کس از میخانه عاقل باز نامدنصیحت زندگان را کرد باید
کز افسون مرغ بسمل باز نامد
***
جهانی به خواب خوشست و من از غم به بیداری
خورد هر کس آب خوش دل من به خونخواریشب از غم بود صد سالم همه شب ز غم ناله
نباشد چنین حالم گرم دل کند یاریگو کنم چو کم کاری هوای چون تو یاری
جفا کن کنون باری که میرم به دشواریزدی غمزه و هر دم نمایی رخ و لب هم
چه بخشی کنون مرهم که زخمی زدی کاریچو بر کنگرش جو جو ترا جلوه باید نو
رگ جانم ببرد خسرو کمندت به دست آری
***
ای معدن ناز، ناز تا کی؟
بر من در تو فراز تا کی؟در حسرت یک نظر بمردیم
چشم تو به خواب ناز تا کی؟تو ابروی خویش می پرستی
در قبله کج نماز تا کی؟شمعم خوانی و سوزیم زار
بر سوخته ها گداز تا کی؟بس نیست هلاک من به زلفت
دیگر شب من دراز تا کی؟تیری که بر سینه خورد محمود
در کشمکش ایاز تا کی؟بخل تو برای نیم بوسی
بر خسرو پاک باز تا کی
***
نبود یار من آن را که یار داشتمی
گهی به دیده و گه در کنار داشتمیز من برید و غمم یادگار داد که کاش
دو سه دگر هم ازین یادگار داشتمیبه ناز گفتی گه گه من از آن توام
دروغ گفتی و من استوار داشتمیخراب کرده خوبانست خان و مان دلم
وگر نه بهتر ازین روزگار داشتمیبه قهر می کشدم عشق و این همان خصم است
که پیش ازین من نادانش خوار داشتمیبه باغ کاش بهم بودمی که تا پیشش
ز خون دیده زمین لاله زار داشتمیکدام گل ته او بود تا دو دیده خویش
برفتمی و به بالای خار داشتمیخراشها که درین سینه بودی از کف پاش
برین جراحت جان فگار داشتمیدریغ یک سر خسرو هزار بایستی
که تیغ او را مشغول کار داشتمی
***
مرا دردیست اندر دل که درمان نیستش یارا
من و دردت، چو تو درمان نمی خواهی دل ما رامنم امروز، و صحرایی و آب ناخوش از دیده
چو مجنون آب خوش هرگز ندادی وحش صحرا راشبت خوش باد و خواب مستیت سلطان و من هم خوش
شبی گر چه نیاری یاد بیداران شبها راز عشق ار عاشقی میرد، گنه بر عشق ننهد کس
که بهر غرقه کردن عیب نتوان کرد دریا رابمیرند و برون ندهند مشتاقان دم حسرت
کله ناگه مبادا کج شود آن سرو بالا رابه نومیدی به سر شد روزگار من که یک روزی
عنان گیری نکرد امید، هم عمر روان ما رامزن لاف صبوری خسروا در عشق کاین صرصر
به رقص آرد چو نفخ صور، کوه پای بر جا را
***
ای باد، سلام دلم آنجا برسانی
بوسی ز لبم بر کف آن پا برسانییکبار رسانیش سلام همه عشاق
صد بار از آن من تنها برسانیبسیار بگردیش ز ما گرد سر آنگاه
صد سجده فرضش ز سر ما برسانیاین پیرهن چاک به خون غرقه که دارم
پنهان ببری از من و پیدا برسانیدیرینه پیامی که برون داده ام از دل
پرورده به خونهای دل آنجا برسانیکردیم به خوناب جگر نقش به چهره
این قصه به آن یوسف دلها برسانیگر بر سر خسرو گذری، دوست، هماناک
عمر وی از امروز به فردا برسانی
***
ای باد، سلام دلم آنجا برسانی
بوسی ز لبم بر کف آن پا برسانییکبار رسانیش سلام همه عشاق
صد بار از آن من تنها برسانیبسیار بگردیش ز ما گرد سر آنگاه
صد سجده فرضش ز سر ما برسانیاین پیرهن چاک به خون غرقه که دارم
پنهان ببری از من و پیدا برسانیدیرینه پیامی که برون داده ام از دل
پرورده به خونهای دل آنجا برسانیکردیم به خوناب جگر نقش به چهره
این قصه به آن یوسف دلها برسانیگر بر سر خسرو گذری، دوست، هماناک
عمر وی از امروز به فردا برسانی
***
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جداابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جداسبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جداای مرا در ته هر بند ز زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدادیده ام بهر تو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن مشو از دیده خونبار جدانعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدامی دهم جان ، مرو از من، وگرت باور نیست
بیش از آن خواهی بستان و نگهدار جداحسن تو دیر نماند چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
***
گل من سبزه زاری کرد پیدا
زمانه نوبهاری کرد پیدادر این موسم که از تأثیر نوروز
جهان نو روزگاری کرد پیداز کوه ابر سنگ ژاله افتاد
زر گل را، عیاری کرد پیداشدم موی و فرو رفتم به رویش
همانم خارخاری کرد پیدانهانی خارخاری داشت آن شوخ
به حمدالله که باری کرد پیداببین خسرو، اگر جانت به کار است
که جان را باز کاری کرد پیدا