سخنان ساموئل بکت و جملات زیبا از کتاب های او (متن و جملات آموزنده کوتاه)
سخنان و جملات ناب و زیبای ساموئل بکت
در این قسمت روزانه جملات و سخنان آموزنده ناب از ساموئل بکت که از کتاب هایش گردآوری شده را آماده کرده ایم.
اول برقص، بعد فکر کن. این نظم و ترتیب طبیعی است.
***
اشتباهات من زندگی من هستند.
***
کلمات، تمام چیزی است که ما داریم.
***
تنها گناه، گناهِ متولد شدن است.
***
اشک های جهان مقادیری ثابت هستند. به ازای هر یک نفری که شروع به گریه کردن می کند، جای دیگر کسی گریه کردن را متوقف می کند. در مورد خنده هم همینطور است.
***
وقتی می گوییم عشق، منظورمان عشق است؟
***
سخنان کوتاه ساموئل بکت
هر واژه ای همچون لکه ای غیر ضروری بر روی سکوت و خلأ می ماند.
***
به من دست نزن! از من سوال نکن! با من حرف نزن! با من بمان!
***
ما همه دیوانه به دنیا آمدیم. بعضی از ما دیوانه باقی می مانیم.
***
تو روی زمین هستی، هیچ درمانی برای آن وجود ندارد.
***
هر چه تلاش کردی، هر چه شکست خوردی، مهم نیست. باز هم تلاش کن، باز هم شکست بخور. این بار بهتر شکست بخور.
***
فریادهای زده نشده یواش یواش چین و چروک روی صورت میشوند
***
به من دست نزن . از من سوال نکن . با من حرف نزن . با من بمان
***
هایی از معدود لذت هایی است که نمیتوان با دیگری تقسیمش کرد
***
جملات آموزنده نویسنده ایرلندی
لحظه ای میرسد که آدم از همه چیز دست میکشد . چون عاقلانه ترین کار همین است
***
خودم را در آغوش گرفته ام . نه چندان با لطافت . نه چندان با محبت . اما وفادار
***
گاهی فقط باید لبخند بزنی و رد شوی . بگذار فکر کنند نفهمیدی
***
چشم های خسته از بیم در هنگام آخرین دعا . که سر انجام دعایی واقعی است
دعایی که خواهنده ی هیچ چیز نیست . با بیچارگی روی همه ی چیزهایی که زمانی دراز طلب می کرده اند درنگ می کنند.
و در این موقع است که اندک نفسی از فیض به آرزوهای مرده جان دوباره می دهد و در جهان خاموش زمزمه ای به وجود می آید
و انسان را برای این که خیلی دیر نومید شده است
با مهر سرزنش می کند
***
ترس افتادن سرچشمه ی بسیاری از حماقت هست
***
با ونگ ونگ به دنیا آمدن . اما در موقع مرگ حتی توانایی خر خر کردن هم نداشتن
راستی که زندگی چقدر قدرت اعتراض را ضعیف می کند
***
شاید من از آسمان شبانه چیزی بهتر نیافته باشم که بتواند مرا از این مکان دور کند
آسمانی که در آن هیچ اتفاقی نمی افتد در صورتی که پر از هیاهو و خشونت است
***
آخرین سفرم به اعماق تالار های دراز مانوس
با خورشید ها و ماه های کوچکم که در بالا می آویزمشان . و جیب هایی پر از ریگ به منزله ی آدمیان و فصل هاشان
اگر بخت یاری کند . آخرین سفرم خواهد بود
آنوقت به اینجا بر خواهم گشت . به خودم بر خواهم گشت
به هر معنی که بگیریم . و دیگر خودم را ترک نخواهم کرد
دیگر از خودم چیزی را که ندارم نخواهم خواست. یا شاید همه ی ما برگردیم
با وحدتی مجدد برگردیم . بی جدایی . بی آنکه جاسوسی یکدیگر را بکنیم
به این آغل کوچک پلید برگردیم . آغلی سراسر کثیف
با طاقی گنبد مانند که انگار آن را توی عاج تراشیده اند
توی یک دندان کهنه ی پوسیده
***
حالا این من . منی که همیشه فکر می کردم چروک خواهم خورد
چروک خواهم خورد . بیشتر و بیشتر تا اینکه بالاخره بتوانم تقریبا در یک جعبه ی کوچک جواهر مدفون شوم
دارم اینطور آماس می کنم
***
در راهرو های قطار زیر زمینی و تعفن آدم های ذله ی این راهرو ها که از گهواره تا گور می شتابند تا در وقت مناسب به جای مناسب برساند
***
مثل اینکه به محراب پناه ببرم به سوی تاریکی هایم می گریختم
به دامن او که نه میتواند زندگی کند . نه زندگی دیگران را تحمل کند پناه می برم
***
متن های زیبا و ناب ساموئل بکت
مختصر تاریکی فعلا اهمیتی ندارد
آدم درباره اش فکر نمی کند و پیش می رود. اما من می دانم تاریکی یعنی چه
انبوه میشود غلیظ می شود . بعد یک دفعه منفجر میشود و همه چیز را غرق می کند
***
حس می کنم تاریکی قدیم انبوه می شود . و انزوا پیش می آید
انزوایی که به یاری آن خودم را می شناسم و بانگ آن نادانی را می شنوم که شاید عالی باشد
اما بزدلی محض است
***
من از صدای خون و نفس فاصله زیادی دارم . محصورم
از رنج هایم حرف نخواهم زد
میان آنها سخت قوز کرده ام و چیزی حس نمی کنم
همانجا ست که می میرم . در حالی که برای جسم ابلهم ناشناخته می مانم
***
به پشت دراز می کشم . گونه ام روی بالش است
فقط کافی است چشم هایم را باز کنم تا دوباره آغاز شود
آسمان و دود بشریت
سخنان حکیمانه و زیبای ساموئل بکت
همه ی حواسم بر ضّد من برخاسته اند
همه ی حواسم. من . تاریک و خاموش و پوسیده
برای آنها طعمه ی به درد خوری نیستم
***
من ادعای هشتاد سالگی دارم
اما نمی توانم این را ثابت کنم. شاید فقط پنجاه ساله یا چهل ساله باشم
از وقتی که حساب آنها را داشته ام قرن ها می گذرد
سال های عمرم را میگویم
***
پس من راه خودم را خوب نمی شناخته ام
در نوعی اغما زندگی کرده ام
برای من فقدان هوشیاری هیچ وقت فقدان مهمی نبوده است
***
روشنائی درخشان لازم نیست . برای اینکه آدم در بیگانگی زندگی کند فقط یک فتیله کافی است . به شرط اینکه صادقانه بسوزد
***
معمولا نمی دانستم کجا میروم . ولی می دانستم که می رسم . می دانستم که این جاده ی بن بست دراز به آخر می رسد
***
متن آموزنده زندگی از نویسنده کتاب های معروف
طولی نکشید که دیدم توی تاریکی تنها هستم
برای همین است که شوق بازی را کنار گذشتم و برای همیشه خودم را سپردم به بی شکلی و بی حرفی
به حیرت بدون کنجکاوی . به تاریکی . به سکندری خوردن های طولانی
با دست های گشوده . و پنهان شدن.این است شوقی که تقریبا یک قرن است که هرگز نتوانستم از آن جدا شوم
***
دیگر به سوالی جواب نمی دهم.حتی سعی می کنم دیگر از خودم هم سوال نکنم
مدتی را که انتظار می کشم برای خودم داستان خواهم گفت . اگر بتوانم
نه از آن جور داستان هایی که تا به حال بوده . والسلام.نه زیبا خواهد بود نه زشت . آرام خواهد بود
دیگر در آن ها زشتی یا زیبایی یا هیجان نخواهد بود . تقریبا فاقد حیات خواهد بود . مثل گویند ی آن ها
***
… من چه هستم، کجا هستم، آیا کلمههایی هستم بین کلمههای دیگر، یا سکوتی در دل سکوت،…
***
من فقط فکر میکنم که نام ِ این ترس ِ سرگیجهآور، مثل وقتی که زنبورها را با دود از کندو بیرون میکشند، وقتی که وحشت و ترس از حد مشخص فراتر رفته باشد، فکرکردن است.
***
اما آیا بهتر نیست که به جای گفتن چیزی که نمیبایست میگفتم، و اگر بتوانم، دیگر نخواهم گفت، و آنچه اگر بتوانم، شاید بگویم، یک چیز دیگر بگویم، حتا اگر حرف درستی نباشد؟
***
آدم همهچیز را در حالی به حرکت در میآورد که نمیداند چطور جلویشان را بگیرد. مثلا حرف زدن. آدم شروع میکند به حرف زدن، طوری که پنداری هر وقت اراده کند، میتواند خاموش شود.
***
… ای کاش میشد وقتی که چیزی نمیخواهید، کاری هم نتوانید بکنید، کسی که نمیتواند بشنوند، نمیتواند حرف بزند، کسی که منم، که نمیتواند من باشد، که نمیتوانم دربارهاش حرف بزنم، که باید دربارهاش حرف بزنم،…
***
برای آنکس که هیچ چیز ندارد، لذت نبردن از کثیفی ممنوع است.
***
از دل همان روح پیر و کثیف، عشق و موسیقی را ابداع کردم، بوی انگور فرنگیهای به گُل نشسته، تا از خودم بگریزم.
***
نمیدانم، هرگز نخواهم دانست، در سکوت نمیتوان دانست، باید ادامه بدهی، نمیتوانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
***
ما از دم خُل و چل به دنیا آمده ایم. منتها بعضیها خل و چل میمانند که میمانند.
***
اگر کسی بخواهد بترکد، تنها راهش همین است. جیک نزدن! … فقط لبخند…
منفجر شدن از زور نفرینهای فروخوردهشده، ترکیدن از خاموشی!
***
اگر میخواستم، میتوانستم همین امروز بمیرم، فقط با کمی تلاش، البته اگر میتوانستم بخواهم، اگر میتوانستم تلاش بکنم. اما بهتر آنکه به مرگ تن بدهم، بی سر و صدا، بی سراسیمگی. به حتم چیزی تغییر کرده است. دیگر بی وزن خواهم شد، نه سنگین ، نه سبک، خنثی و بی اثر خواهم بود. این مشکلی نیست. مشکل فقط درد احتضار است.
***
همیشه آرزو میکردم که کاش شب هرگز به پایان نرسد و صبح هرگز فرا نرسد تا مردم از خواب بیدار شوند و بگویند، بجنبید، ما به زودی خواهیم مرد، بیایید از این فرصت دو روزه زندگی نهایت استفاده را بکنیم.
***
روزهای خوش یُمن. صاحب زایچه باید برای جذب بیشترین موفقیت دست به مخاطرات جدیدی بزند.
***
تنها مسئله ای که هرگز نباید در موردش حرف بزنید خوشبختی شماست.
***
حتماً مرگ مرا با کس دیگری اشتباه گرفته است.
***
آیا میشود بالاخره سری بر من جوانه بزند، سری از آن خودم، که در آن زهرهایی عمل بیاورم شایسته خودم، و پاهایی که زیرشان علف سبز شود، بالاخره در آن جا میبودم، بالاخره میتوانستم بروم، این تنها درخواستی است که دارم، نه، نمیتوانم درخواستی داشته باشم.
***
اگر یک سؤال باشد که من از آن وحشت داشته باشم، سؤالی که هرگز نتوانسته باشم به آن جواب رضایتبخشی بدهم، آن سؤال این است که دارم چه میکنم.
***
آدم بزرگ تر، آدم احمق تره. و آدم خالیتر.
***
روشنایی برای لحظه ای میدرخشد و سپس بار دیگر شب است.
***
مأوای من در اعماق است، اوه، نه عمیقترین نقطه، جایی میان گِل و لجن و رویه چرب و کثیف.