شعر سوزناک | زیباترین اشعار غمناک | گلچین شعر غمگین زیبا
اشعار زیبای سوزناک و غم انگیز زیبا
در این بخش مجموعه ای از اشعار سوزناک و غمگین با گلچین اشعار غمناک از شاعران معروف را گردآوری کرده ایم.
دلم را که مرور میکنم
تمام آن از آن توست
فقط نقطه ای از آن خودم
روی آن نقطه هم میخ می کوبم و قاب عکس تو را می آویزم
***
کاش میشد عشق را آغاز کرد
با هزاران گل یاس آن را ناز کرد
کاش میشد شیشه غم را شکست
دل به دست آورد نه اینکه دل شکست
***
چنان دل بسته ام کردی
که با چشم خودم دیدمخودم میرفتم اما
سایه ام با من نمی آمدبنیامین دیلم
***
هر که بیماری فراق کشید
عاقبت شربت وصال چشید
هر که غمگین در انتظار نشست
شادمان در حریم یار نشست
هلالی جغتایی
***
شعر غمگین و سوزناک
جهانی شاد و غمگیناند از هجر و وصال تو
به وصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم
سیف فرغانی
***
مرا گویی: مشو غمگین، که غمخوارت شوم روزی
ندانم آن، کنون باری، مرا غم خوار میداری
عراقی
***
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
***
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
***
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشدلب تو میوه ممنوع ولی لب هایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشدبی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاستبا چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
***
اشعار زیبای غمگین و سوزناک
حتما کسی را تازگی ها در نظر داری
لابد به غیر از من کسی را زیر سر داریدیگر سراغی از دل تنگم نمی گیری
با اینکه از حال پریشانم خبر داریبی طاقتی این روزها جایی دلت گیر است
بو برده ام از شهر من قصد سفر داریبو برده ام از عطر مشکوک تنت شب ها
جایی دگر عشقی دگر یاری دگر داریسردی زمستانی در این گرمای تابستان
لب های بی رنگ و نگاهی بی ثمر داریآهسته گفتی: دوستت دارم و از لحنت
معلوم شد از من کسی را دوست تر داری
***
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاستهمچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاستآسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاستبی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاستباز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست
***
باید كسی باشد شبی ماتم بگیرد
وقتی نبودم صورتش را غم بگیرد
باید كسی باشد كه عكس خنده ام را
در لابه لای گریه اش محكم بگیرد
چشمش به هر كوچه خیابانی بیافتد
باران تنهاتر شدن، نَم نَم… بگیرد
هی شهر را با خاطراتش در نَوَردَد
آینده اش را سایه ای مبهم بگیرد
از گریههای او خدا قلبش بلرزد
از گریههای او نفسهایم بگیرد
من! جای خالی باشم و او هم برایم
هر پنج شنبه شاخه ای مریم بگیرد
پویا جمشیدی
***
شعر بلند غمناک
به ره او چه غم آن را که ز جان میگذرد
که ز جان در ره آن جان جهان میگذرد
از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر
آنکه گاهی ز در دیر مغان میگذرد
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
که بد و نیک جهان گذران میگذرد
دل بیچاره از آن بیخبر است ار گاهی
شکوه از جور تو ما را به زبان میگذرد
آه پیران کهن میگذرد از افلاک
هر کجا جلوه آن تازه جوان میگذرد
چون ننالم که مرا گریه کنان میبیند
به ره خویش و ز من خندهزنان میگذرد
هاتف اصفهانی
***
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من
غافل شود از یاد من
قدرم نداند
فریاد اگر، از کوی خود
وز رشته گیسوی خود
بازم رهاند.
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
در پیش بی دردان چرا؟ فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای ز دل با یار صاحب دل کنم
وای به دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
از گل شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او، در کوی جان منزلم کنم
وای، به دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم، از فتنه گردون رهی
افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
***
چقدر این صدا برایم آشناست
صدای هق هق گریه های آسمان را می گویم
صدای بارش باران را
بارها آن را از اعماق وجودم شنیده ام
صدایی است که رنگ تنهایی دارد بوی فراق و درد دوری
***
باران که می بارد
دلم برایت تنگ تر می شود
راه می افتم
بدون چتر، من بغض می کنم، آسمان گریه
***
کاش می شد هیچ کس تنها نبود
کاش می شد دیدنت رویا نبودگفته بودی باتو می مانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبودسالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبودمن دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبودباز هم گفتی که فردا می رسی
کاش روز دیدنت فردا نبود
***
در سایه های اشک تو تصویر میشوم
با واژه های شعر تو تعبیر میشوم
با آخرین نگاه دو چشم جوان تو
من قطره قطره میچکم و پیر میشومخبری نیست خیاطی می کنم
آسمان را به زمین می دوزم و چشم هایم را به در
خدا می داند دلم را چند بار کوک زدم
که این چنین دل تنگم
***
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺎﻋﺖ ﺻﻔﺮ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ
ﻭ ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﻻ ﺑﻼﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺎﻋﺖ ﺻﻔﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣﻦ ﺗﺮﮎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﻫﺎ
***
ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
***
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشدلب تو میوه ممنوع ولی لب هایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشدبی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاستبا چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
***
ای بی خبر از محنت روز افزونم
دانم که ندانی از جدایی چونمباز آی که سرگشته تر از فرهادم
دریاب که دیوانه تر از مجنونم
***
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلمدر طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلمفرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلمآه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلماز طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلمروز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلماز دل تو در دل من نکتههاست
وه چه ره است از دل تو تا دلمگر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلمای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم
***
حتما کسی را تازگی ها در نظر داری
لابد به غیر از من کسی را زیر سر داریدیگر سراغی از دل تنگم نمی گیری
با اینکه از حال پریشانم خبر داریبی طاقتی این روزها جایی دلت گیر است
بو برده ام از شهر من قصد سفر داریبو برده ام از عطر مشکوک تنت شب ها
جایی دگر عشقی دگر یاری دگر داریسردی زمستانی در این گرمای تابستان
لب های بی رنگ و نگاهی بی ثمر داریآهسته گفتی: دوستت دارم و از لحنت
معلوم شد از من کسی را دوست تر داری
***
اشعار غمگین مولانا
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شبروز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شبجان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را میسپارم روز و شبتا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شبتا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شبمیزنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شبساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شبای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شبمیکشم مستانه بارت بیخبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شبتا بنگشایی به قندت روزهام
تا قیامت روزه دارم روز و شبچون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شبجان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شبتا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عید وارم روز و شبزان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را میشمارم روز و شببس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب
***
شغر غمگین حافظ
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیمتا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیمگفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیمشیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
***
نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟
چو شادم میتوانی داشت، غمگینم چرا داری؟چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری
چه غم خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داریبه کام دشمنم داری و گویی: دوست میدارم
چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داریبکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داریمرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی
چو میگردم هلاک از غم تو آنگه خوش مرا داری!عراقی کیست تا لافد ز عشق تو؟ که در هر کو
میان خاک و خون غلتان چو او صد مبتلا داریعراقی