اشعار غم انگیز پارسی + شعر غمگین و احساسی از شاعران بزرگ
زیباترین اشعار غم انگیز پارسی را در این بخش روزانه آماده کرده ایم. این اشعار از شاعران بزرگ پارسی از جمله مولانا، حافظ، سعدی و … است و همچنین اشعاری زیبا از شاعران معاصر همچون شاملو، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و … را هم در این بخش روزانه گردآوری کرده ایم.
اشعار غم انگیز و غمگین پارسی از شاعران نامی و بزرگ
اندوه
شعر نیست
اندوه
آدمیست
كه شعر میگوید
“علیرضا روشن”
?
غم انگیز است پاییز
و غمانگیزتر، وقتی تو باشی
و من برگها را با خیالت تنها قدم بزنم
” رضا کاظمی”
?
و من تنهای تنها ماندهام اینجا
نه طوفان است
و نه غربت
نمیگویم که شب تاریک
نمیگویم زمستان است
من اینجا در میان روشنیها ماندهام تنها
من اینجا از غم ناباوریها ماندهام تنها
من اینجا از غریبی در کنار آشناها ماندهام تنها
؟
?
آخرین پرنده را هم رها کردهام
اما هنوز غمگینم
چیزی
در این قفسِ خالی هست
که آزاد نمیشود
“گروس عبدالملکیان”
?
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم
یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینهام پردرد میشد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ میزد
?
وه! چه زیبا بود، اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگآمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینهام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم
“فروغ فرخزاد“
?
اندوهت را با من قسمت کن
شادیت را با خاک
و غرورت را با جوی نحیفی که میان سنگستان
مثل گنجشکی پر میزند و میگذرد
اسب لخت غفلت در مرتع اندیشه ما بسیار است
با شترهای سفید صبر در واحه تنهایی
میتوانیم به ساحل برسیم
و از آنجا ناگهان
با هزاران قایق
به جزیرههای تازه برون جسته مرجان
حملهور گردیمتو غمت را با من قسمت کن
علف سبز چشمانت را با خاک
تا مداد من
در سبخزار کویر کاغذ
باغی از شعر برانگیزد
تا از این ورطه بیایمانی
بیشهای انبوه از خنجر برخیزد
“منوچهر آتشی”
?
– چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی
– چقدر هم تنها!
– خیال میکنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستی
– دچار یعنی
– عاشق
– و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد
– چه فکر نازک غمناکی!
– و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
“سهراب سپهری”
?
دست از غم بردار زندگی کوتاه است
باز کن پنجره را روز نو در راه است
؟
?
اشعار کوتاه غم انگیز
بخند بیشتر و بیشتر که خنده تو
دلِ مرا که اسیر غم است، شاد کند
“سجاد سامانی”
?
پاییز، رنگ زندگی پُر غمِ من است
من درک میکنم غمِ این سرخ و زرد را
“وحید اشجع”
?
در چشم تو دیدم غم پنهان شدهات را
پنهان نکن احساس نمایان شدهات رایا دست بر این قلب پریشان شده بگذار
یا جمع کن آن موی پریشان شدهات را
“سجاد رشیدیپور”
?
مردم چه میکنند که لبخند میزنند؟
غم را نمیشود که به رویم نیاورمحالِ مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور میکنند بگویم که بهترم
“نجمه زارع”
?
غم تو موهبت کبریاست در دل من
نمیدهم به سُرور بهشت این غم را
“غلامرضا سازگار”
?
بوی پیراهنی اِی باد بیاور، ورنه
غم یوسف بکُشد عاشق کنعانی را
“حسین منزوی”
?
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
؟
?
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
“فاضل نظری”
?
شعله انفس و آتشزنه آفاق است
غم قرار دل پرمشغله عشاق است
“فاضل نظری”
?
شعر کوتاه غم انگیز شاعران پارسی
من دیده بر راه شما دادم که شاید
سر بر کشیده از خاکهای تیره غممن مرغک افسرده بر شاخسارم
گلپونهها گلپونهها چشم انتظارممیخواهم امشب تا سحرگاهان بخوانم
افسردهام دیوانهام آزرده جانمگلپونهها گلپونهها غمها مرا کشت
گلپونهها آزار آدمها مرا کشت
“هما میرافشار”
?
به گریه زنگ غم از دل بشوی و شادان باش
دل گرفته غم خفته را نهان چه کند؟
“مهدی سهیلی”
?
آه میخواهم که بشکافم ز هم
شادیم یک دم بیالاید به غم“فروغ فرخزاد”
?
دست بردار ازین هیکلِ غم
که ز ویرانیِ خویش است آباددست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد
“احمد شاملو”
?
دور از تو با سیاهیِ شبهای غم گذشت
این مُردنی که زندگیاش نام دادهایم
“محمدرضا شفیعی کدکنی”
?
ای درد تو یار جانی من
اندوه تو شادمانی منپیرایه داغ توست چون شمع
سرمایه زندگانی من
?
ای آنکه پس از ما به جهان غم داری
نیکو بنگر که از چه ماتم داریغافل شدهای از آنچه داری با خویش
در ماتم آنی که چهها کم داری
“مجتبی کاشانی”
?
اشعار غمگین و احساسی
بجز غم با دلم کس آشنا نیست
که هر جا میروم از من جدا نیستمگر با غم گل ما را سرشتند
که شادی با دل ما آشنا نیست
“محمدتقی فتوت”
?
دست از غم بردار زندگی کوتاه است
باز کن پنجره را روز نو در راه است
؟
?
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت، بنشین، غمی نیست
“محمدعلی بهمنی”
?
بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید
“قیصر امینپور“
?
غم زمانه به پایان نمیرسد، برخیز
به شوق یک نفسِ تازه در هوای بهار
“فریدون مشیری“
?
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
“هوشنگ ابتهاج سایه“
?
چه غریب ماندی ای دل نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاریغم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری“هوشنگ ابتهاج سایه”
?
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقه ماتم شکنم…بارها یار بدیدم به صبوحی میگفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
“شاطر عباس صبوحی”
?
شعر کوتاه غم انگیز پارسی
ز بازار محبت غم خریدم
خریدم غم ولیکن کم خریدمهمین داغی که حالا بر دل ماست
ندانم از کدام عالم خریدم…ز عشق و عاشقی آگه نبودم
غم و درد تو را مبهم خریدم…محبت عشقری راحت ندارد
ز مجبوری متاع غم خریدم
“صوفی عشقری”
?
زان دم که شدیم آشنای غم تو
بیگانه ز خویشم از جفای غم توبا عشق تو عهد ما چو محکم بودست
کردیم جهان و جان فدای غم تو
“اسیری لاهیجی”
?
غم فرستاده عشق است، عزیزش دارید
که غریب است، از اقلیم وفا میآید
“طالب آملی”
?
کس نیامد به جهان کز غم ابنای زمان
کفزنان رقصکنان تا عدمآباد نرفت
?
آه، به یکبارگی یار کم ما گرفت!
چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفتبر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر
نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفتدل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟“فخرالدین عراقی”
?
چه کردهام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست“فخرالدین عراقی”
?
چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری
چه غمخواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داریچه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داریبکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داریمرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی
چو میگردم هلاک از غم، تو آنگه خوش مرا داری
“فخرالدین عراقی”
?
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بیتابی بسیار و دگر هیچ…در حشر چو پرسند که سرمایه چه داری؟
گویم که غم یار و غم یار و دگر هیچ
“عرفی شیرازی”
?
اشعار بلند غمگین و احساسی معاصر
منم که یافتهام ذوق صحبت غم را
به صبح عید دهم وعده شام ماتم را✰☆✰
دلم گم گشت و غمهای جهان، عرفی، طلبکارش
به دنبال غم افتم تا مگر یابم نشانش را✰☆✰
عرفی غم دل گر طلب جان کند از تو
زنهار بر افشان و مرنجان دل غم را✰☆✰
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بیتابی بسیار و دگر هیچ…در حشر چو پرسند که سرمایه چه داری؟
گویم که غم یار و غم یار و دگر هیچ
“عرفی شیرازی”
?
غم عشق تو مادرزاد دیرم
نه از آموزش استاد دیرمبدان شادم که از یمن غم تو
خراب آباد دل آباد دیرم
“باباطاهر عریان”
?
خوشا آن دل که از غم بهرهور بی
بر آن دل وای کز غم بیخبر بیتو که هرگز نسوته دیلت از غم
کجا از سوته دیلانت خبر بی“باباطاهر عریان”
?
غمم غم بی و همراز دلم غم
غمم همصحبت و همراز و همدمغمت مهله که مو تنها نشینم
مریزا بارک الله مرحبا غم
“باباطاهر عریان”
?
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریمفردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم
“خیام”
?
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نئی غمان بیهوده مخورچون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور“خیام”
?
در همه عالم وفاداری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
“انوری”
?
غم مستقبل و ماضیست کان را حال مینامی
نقابی در میان است از غبار پیش و پس اینجا
“بیدل دهلوی”
?
به تدبیر از غم کونین ممکن نیست وارستن
مگر سوزد فراموشی متاع این دکانها را“بیدل دهلوی”
?
زندگی پرده سحر است چه باید کردن
عشرت هر دو جهان زین دو نفس غم داریم“بیدل دهلوی”
?
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مراگر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا…غم آن شمع که در سوز چنان بیخبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا
“امیرخسرو دهلوی”
?
شعر غمگین سعدی
هر کسی را غم خویش است و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست✰☆✰بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو✰☆✰آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توأم دیده چه شب میگذراند…زنهار که خون میچکد از گفته سعدی
هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند✰☆✰غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد
?
شعر غمگین حافظ
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز✰☆✰دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمیارزد✰☆✰ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بیتو به جان آمد وقت است که بازآیی✰☆✰ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود✰☆✰تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم✰☆✰من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غمیک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
?
شعر غمگین مولانا؛ غم در اشعار مولانا
دل در بر من زنده برای غم توست
بیگانه خلق و آشنای غم توستلطفیست که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم توست✰☆✰
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باددیدی که مرا هیچکسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد✰☆✰چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم
چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیمشادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش
ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم✰☆✰مرا چون کم فرستی غم، حزین و تنگدل باشم
چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشمغمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشمهمه اجزای عالم را غم تو زنده میدارد
منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم