اشعار شهرام شیدایی ؛ مجموعه اشعار بسیار زیبا و احساسی از این شاعر فراموش شده
شهرام شیدایی شاعر، محقق، داستاننویس، مترجم و ناشر ایرانی متولد 23 خرداد 1346 در سراب آذربایجان شرقی بود.
در سال 1387 با شروع دردها و ناراحتیهایش به پزشک مراجعه کرد که نهایتا تشخیص بیماری سرطان مری بود، او با تحمل چهار عمل جراحی، مری و معدهاش را طی 11 روز از دست داد و این عارضه منجر به مرگاش به 42 سالگی در 2 آذر ماه 1388 در تهران شد. او را و در بهشت سکینه کرج به خاک سپردند.
در میان شاعران بعد از انقلاب اگر نگوییم تنها شاعر، از معدود شاعران مهمی است که به صورت مطلق به او بی توجهی شده است.
ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم به دلیل آشنایی مخاطب با شعر خوب، اشعار شهرام شیدایی را بررای شما دوستان قرار دهیم. با ما باشید.
اشعار بسیار زیبا و احساسی از شهرام شیدایی
سرم را از برف بیرون میآوردم
و فکر میکردم هنوز وقتش نرسیده
نمیدانستم وقتِ چه !
زمستانهایم را درونِ دریاها میبُردم
ــ خواب در خواب تکان میخورْد ــ
زبانم را گم کرده بودم
زبانِ راهرفتنم را.
بغض و اندوهم پرت میگفت.
ــ باید اینها نیز رؤیا باشد ــ
و میدیدم که دفنم میکنند
پُشت به موسیقیها، پُشت به نقاشیها
چند سیبْ در بشقاب، کنارم، روی میز.
چند بار سایهروشن. چند بار بعدازظهر.
زردِ پُررنگ خواب میدیدم
و خونم در خواب بیرون بود.
چسبیده بودم به سالهای زندهها
به سالهای سنگ
به خوابهای خلوت.
چسبیده بودم به باد.
چند سال در قطار. چند سال در صداها.
پنجره میشکند
چند دیالوگ به اتاق میریزد:
… ــ زمستان برمیگردد…
… ــ زمین دیگر پیر شده است…
و ناگاه هجومِ همآواها:
ــ مرخصی باید بدهند، مرخصی.
پاها از کنارم میگذرند، پوتینها.
زندهگیِ دیگران میآید، بادبانها.
عدهای از کنسرت بیرون میآیند
عدهای از فیلم.
ــ شب در شب جابهجا میشود ــ
با من حرف میزنند
من آنجا نیستم.
بیخوابی / بیخوابی
طبل یا پُتک؟
از کسی اینها را میپرسم.
روی پلهها زانو زدهام.
همهجا دستِ باد
همهجا خالی.
برگها را باد به صورتم میچسبانَد.
ــ زرد در زرد زاری میکند ــ
چند کلاغ
روی دیوار
نگاهم میکنند.
مطلب مشابه: اشعار هیوا مسیح + مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه و زیبا
می ترسم شعرهایی را که زیرِ خاک خواهم گفت
نتوانم برای کسی بخوانم.
من عجله دارم
و عجیب است که بسیار آرامم.
کسی که سرِ قبرم می آید
و می پذیرد که مرده ام
مرا در خویش کشته است.
خواب های آینده ام را دیده ام
سال های بعدی ام را زیسته ام
و این اضافه گی آزارم می دهد.
کاش این همه عجله نمی داشتم
دستِ کم آن وقت مثلِ همه
در زمان می گنجیدم
و با دوست و شهر و زمین کنار می آمدم.
این همه بر در کوبیدن بیهوده است
درها را باز نمی کنند
نه کسی می بیند تو را
و نه صدایت را می شنوند
عجله کرده ام
و آن قدر جلو رفته ام
که نمی پذیرند زنده باشم.
در این اتاق زیرِ خاکم
و می نویسم.
از مرگ هرگز نمی ترسم
چون یقین دارم که نمی توانم مُرده ای باشم
چه گونه ممکن است که بگویند تمام شده
دیگر نمی توانی برگردی
این برایم مثلِ شوخی ای ست که با همه دست می دهد
و من دست هایم را قایم می کنم
حقیقتی که با آدم شوخی می کند
کاملاً مشکوک است.
من مرگ را به زندگی آورده ام
و از آن بیرون بُرده ام
و عجیب است که هر شب بیرون می آیم
و بر سنگِ قبرم شعری تازه می نویسم
و دوباره می خوابم
و از این که روز را در میانِ شماها هستم
در خانه با مادرم
و سرِ کار با همکارانم
شگفت زده می شوم.
درِ کودکی ام باز مانده
و زمان چون نتوانست گُمَم کند
از جوانِ بیست و هفت سالۀ من بیرون رفت
کودکی ام با بیست و هفت سالگی ام حرف می زند:
ــــ امروز اولین روز بود که به مدرسه می رفتم
بیست و هفت سالگی ام چشمانِ برق زده اش را می بوسد
ــــ راه خانه تا مدرسه را می پرستم
کودکم به عکس های بیست و هفت سالگی اش نگاه می کند
و نمی دانم چه درمی یابد
که چند شب پشتِ سرِ هم
در خواب فریاد می کشد.
باید نمی گذاشتم داستانِ بلندی را که نوشته ام بخواند
باید نمی گذاشتم به عکس های آینده اش نگاه کند.
من عجله دارم
چه در گذشته چه در آینده.
سنگِ روی سینه ام بی تابی می کند
حتماً شعری نوشته ام.
مرا
شباهتِ دو خانه در
سکوتِ شب
فریفته است
چرا هیچکس به ما نگفته است که زمین
مدام چیزی را از ما پسمیگیرد
و ما فکر میکنیم که زمان میگذرد.
شاید زمین آن سیارهای نیست که ما در آن باید میزیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میمانَد
و به این زندهگی برنمیگردد.
از دستهایمان بیرون رفتهایم
از چشمهایمان
و همه چیزِ این خاک را کاویدهایم:
ــ ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش
به این سیاره تبعید شدهایم
و اینجا
زیباترین جا
برای تنهاییست
نوبت را به من دادهاند
که این زمین را مدام شخم بزنم و
نگذارند چیزی در آن کاشته شود
ــ ممنوع است ــ
احساسِ بیشرفها را دارم
از اینکه دوباره توانستهام
سراغِ کاغذ و قلم بروم
دربارة چه؟ دربارة چه؟
بذرهای گندیدهام؟
وجودِ گندیدهام؟
سرزمین و مردمانِ گندگرفتهام؟
فکر میکنید آنقدر بو گرفته باشم
که ارزشِ کشتهشدن مثل همای سعادتی
تاجی بر سرم بنشیند؟
بوی تعفن من آیا
این لاشخورها را تا پُشتِ درِ خانهام
پُشتِ پنجرههای اتاقم نکشانده؟
احساس بیشرفها را دارم ساموئل!
بیا و این حیوان را راحت کن
تفنگ، پُشتِ در است.
مطلب مشابه: اشعار رسول یونان + مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه رسول یونان
چارهای نیست
یاد گرفتیم برای مرگ چارهای نیست
برای قضا و قدر و بلا چارهای نیست
برای ریزشِ مو
برای چین و چروکِ صورت چارهای نیست
یاد گرفتیم چارهای نیست
برای بیكاری هم چارهای نیست ؟
برای گرسنهگی هم چارهای نیست ؟
یاد نگرفتیم و گذشت
چارهای نیست
همه از مادر با گریه به دنیا میآیند
زرتشت
با خنده آمد
روشناییِ آبها شاید یعنی این
مردی که در بعدازظهری ساکت
باغچهاش را آب میداد
ناگهان به یاد آورد که مُرده.
لحظهای بعد
سایهها و صداهای بعدازظهر یکی میشوند
و یکریزیِ فراموشی
همهچیز را میبلعد.
مانده ای و بهدقت نگاه میکنی:
هیچ اثری از او نیست.
و چند روز فکرِ مرا میگیرد
فکرِ کسانی که هرگز
وجود نداشتهاند
لحظهای دلم میخواست به شکلِ زنِ سابقِ آن مرد دربیایم
از کنار او بگذرم
و مرد سراسیمه شلنگِ آب را رها کند
بدوَد
زن بایستد بگوید
بیست سال . . .
بیست سال . . .
بیست سال . . .
بیست سال . . .
این موقعِشب ماهیِ کوچکی از خوابِ دیگران جدا شده ؛
شکارگرانِ برکه کارش را خواهند ساخت.
شاید ما هم
با خودمان این کار را کردهایم.
پياز چيز ديگرى است
دل و روده ندارد
تا مغزِ مغز پياز است
تا حدِ پياز بودن
پياز بودن از بيرون
پياز بودن تا ريشه
پياز مىتواند بىدلهرهاى
به درونش نگاه كند
در ما بيگانگى و بىرحمى است
كه پوست به زحمت آن را پوشانده
جهنم بافتهای داخلی در ماست
آناتومی پرشور
اما در پياز به جای رودههای پيچدرپيچ
فقط پياز است
پياز چندين برابر عريانتر است
تا عمق، شبيه به خودش
مطلب مشابه: اشعار محمود درویش + مجموعه اشعار غمگین و عاشقانه این شاعر
تاریکی در خانه حرکت میکند
و صورتِ اشیا را به دیگران میدهد
نامی در کار نیست
نامی که در کارِ جابهجاییِ چیزی باشد
گاه وقتی پنجره باز میشود
اما هوایِ تازهای داخل نمیشود
پنجره از کار افتاده
بیرون از کار افتاده
یاد آوردنِ چند صندلی و میزی
که پشتِ آن صورتها و دستها حرکت میکردند
و حالا سکوتی چهارچشم خانه را به تاریکی تسلیم کرده
تا به محضِ ورود، گلویت در گذشته گیر کند
و با هر قدمی به جلو سکوتی فلزی تسخیرت کند
و با هر بار لمسِ چیزی، فنجانی لبة میزی تاقچهای لالهوشمعدانی
چند پرده تاریکتر شوی
برای کسی در بیرون، که درخت و سنگ جای او را میگیرند
چه تسلایی میتوان داد ؟
من حرف میزنم
تا مثلِ برگها نخشکم
من حرف میزنم
تا ترسم را پنهان کرده باشم
و دروغ میگویم
تا حقیقت دست از سرم بردارد
ــ باید دوباره به همدیگر دروغ بگوییم ــ
در آن یكی دنیا
غروبها كه كارخانهمان تعطیل میشود
اگر مسیرِ برگشت به خانه اینقدر سربالایی نباشد
مرگ اصلاً هم چیزِ بدی نیست
” درختِ من “
در محله مان
اگر درخت دیگری هم جز تو بود
تو را این قدر دوست نداشتم
اما اگر تو با ما
لِی لِی بازی کردن را هم بلد بودی
تو را
خیلی بیشتر از این دوست می داشتم
درختِ زیبای من !
زمانی که تو خشک شوی
ما هم انشااله
به محله ی دیگری اسباب کشی می کنیم.
مجموعه شعر ” رنگ قایق ها مال شما”
اورهان ولی
ترجمه شهرام شیدایی
نشر کلاغ سفید ,ص105
همۀ حرفها، همۀ حسها
همهچیزِ اینجا قدیمی شده
میدانی؟
چیزی برای زندهگی
پیدا نمیکنم
چه چیز میانِ آدمها عوض شده؟
نمرة کفشها، نمرة عینک ها، رنگِ لباسها
یا رنج که هیچ تغییری نمیکند؟
خندیدن
در خانهای که میسوخت:
_زبانی که با آن فکر میکردم
آتش گرفته بود.
دیگر هیچ فکری در من خانه نمیکند
شاید خطر از همینجا پا به وجودم میگذارد.
سکوت کلمهایست که برای ناشنواییمان ساختهایم
وگرنه در هیچچیزی رازی پنهان نیست.
کسی عریان سخن نمیگوید
شاعرانِ باستانشناس
شاعرانِ بیکار، با کلماتی که زیاد کار کردهاند.
چه چیز ما را به چنگزدنِ اشیا
به نوشتن وادار میکند؟
ما برای پسگرفتنِ کدام « زمان » به دنیا میآییم؟
آیا مُـردنِ آدمها
اخطار نیست؟
چرا آدمها خود را به گاوآهنِ فلسفه میبندند؟
چه چیز جز ما در این مزرعه درو میشود
چه چیز ؟
من از پیچیدهشدن در میانِ کلمات نفرت دارم
چه چیز ما را از این توهّم ــ زنده بودن ــ
از این توهّم ــ مُردن ــ نجات خواهد داد
پرنده یعنی چه
از چه چیزِ درخت باید سخن بگویم
که زمان در من نگذرد ؟
خندیدن
در خانهای بزرگتر
که رفتهرفته زبانش را
خاک از او میگیرد
و مثلِ پارچهای که روی مُردهها میکِشند
آن را روی خود میکِشد
مطلب مشابه: اشعار غلامرضا طریقی + مجموعه غزلیات و رباعیات عاشقانه
فکر نمیکردی تنهاییِ من
پنجرهای کوچک را در گلویم آنقدر بفشارد
که در دستهایم زندانی شوم؟
در چشمهایم؟
آیا عشق، تنها برای کورکردن و سر بریدنِ ما میآید؟
من آرام شدهام، آرام
آنقدر که یک خورشید و یک ماه را
میتوانم چون مادری دوطرفِ سینهام بخوابانم و بگویم
تحمل کنید تحمل
باید ادامه دهیم...
ناگهان احساس میکنم که همه
تنهایم گذاشتهاند و رفتهاند
شاید نامِ دیگرِ مرگ همین باشد
هیچگاه نمیدانستم که از تنها مردن اینهمه میترسم
زمان چهگونه جای مرا خواهد گرفت؟
اگر ستارهها برایِ شب
کافی بودند
و ما٬
برایِ تنهاییمان.
میخواهم چشمهایت را لمس کنم
دستهایت را
دستهایم آلوده
و آنقدر کلمات را تکرار کنم
که نزدیکتر شوم به تو
نزدیکتر…
آنقدر به خودم گوش میدهم
كه رودخانهی گِلآلود زلال میشود
كلمهها برای بيرون آمدن بالبال میزنند
پرندهها تمامِ شاخههای دُور و برم را میگيرند .
كلمهها چيزی میخواهند پرندهها چيزی
و رودخانه آنقدر زلال شده
كه عزيزترين مـُردهات را بیصدا كنارت حس میكنی
چشم هايت را میبندی ، حرف نمیزنی ، ساعتها
اين دركِ من از توست :
در سكوتت مـُردهها جابهجا میشوند
ــ كسی كه منم ، اما كلمهی تو با آن آمد ــ
طول میكشد ، سكوتت طول میكشد
آنقدر كه پرندهها به تمامِ بدنت نوك میزنند
و چيزی میخواهند كه تو را زجر میدهد
ــ از هيچكس نتوانستهام ، نمیتوانم جدا شوم ــ
اين دركِ من از ، من و توست .
به جادهها نمیانديشی ، به كشتیها نمیانديشی
به فكرِ استخوانهايت در خاكی
استخوانهايی كه بیشك آرام نخواهند شد
من از سكوتِ تو بيرون میآيم
و میدانم آدمهای زيادی در تو زجر میكشند
و میدانم كه رفتهرفته
در اين فرشِ كهنه
در اين دودكش روبهرو
در اين درختِ باغچه ريشه میكنی
و میدانم كه تو سالهاست در من
حرف نمیزنی
حرف نمیزنی
حرف نمیزنی
مطلب مشابه: اشعار سهیل محمودی + مجموعه شعر کوتاه و بلند و عاشقانه سهیل محمودی
میترسم شعرهایی را كه زیر خاك خواهم گفت
نتوانم برای كسی بخوانم
من عجله دارم
و عجیب است كه بسیار آرامم
كسی كه سرِ قبرم میآید
و میپذیرد كه مُردهام
مرا در خویش كشته است
آنقدر گرفتهام که
فقط به مُردهها احتیاج دارم
فقط٬
به مُردهها
تو زمینه شعرهایم هستی
گرچه هیچکس این را نداند
همه کلمه ها
اول معنای تو را میدهند
بعد به آنچه خوانده میشوند
در همه حرفهایم
پنهانت کردهام
ایثار
هیچوقت نخواستم همهی حرفها را بگویم
چون از آنها آتشی پیش میآمد
و زیاد كه نزدیك میشد
خیابان را گُم میكردم
و آنهمه چهره كه شبیهِ تو میشدند
بیشتر گمم میكرد
ــ تو با خنجری از میانِ استخوانهایم میگذشتی ــ
فكر نمیكردی كه با دیدنِ هر شبِ ماه
جاپای تو در من ژرفتر میشود؟
فكر نمیكردی كه از آن پس من
آب را در رودخانهها خون میدیدم؟
و درختان را در فشارآوردنِ دلتنگيام
شكنجه میدادم؟
آیا عشق، توفان و بارانی ناگهانی نیست
كه پرندهای را در شب، به پنجره و در و دیوار میكوبد؟
پرندهای كه دنیا را در شبی توفانی و خیس گم كرده
خوب میتواند بداند كه من با چه حسی در كوچهها
كودكانِ پنجشش ساله را در آغوش میكشم و میگریم
فكر نمیكردی تنهایی من
پنجرهای كوچك را در گلویم آنقدر بفشارد
كه در دستهایم زندانی شوم؟
در چشمهایم؟
آیا عشق، تنها برايِكور كردن و سر بریدنِ ما میاید؟
آواز كه میخوانم
درختانِ حیاط در خاك به هم نزدیكتر میشوند
و گُلهای باغچه یكبهیك زردتر
تو با خنجری از میانِ استخوانهایم میگذری
و فكر میكنی كه تسكینم میدهی
برای نگاه كردن به چشمهای تو چند قرن آرامش
چند قرن سكوت و فاصله كم دارم
آواز كه میخوانم
آتشی در آتش میپیچد
و مادرم پُشتِ در مینشیند و با صدايِ بلند گریه میكند
و در صدای لرزانش مُدام میگوید :
ــ باز خوابِ او را دیده است
باز خوابِ او را دیده است
فكر نمیكردی كه ما به چشمهای هم آنقدر نزدیك شدهایم
كه همهچیزْ خود را در این فاصله خطا یافته و بیرون رفته؟
خونم به صدایم چسبیده و تو
به خونم
آواز كه میخوانم
تمامِ شهر به قلبم میچسبد
و سربازهای پادگانها از ترس
توپها را در درونم شلیك میكنند
چند دریا میایند كه بوی تو را از خونم بیرون ببرند
اما همه بويِتو را میگیرند و راهِ برگشت بسته میمانَد
من سنگینتر میشوم
فكر نمیكردی كه ترس در من آنقدر بزرگ شود
كه نتوانم به چیزی پناه ببرم؟
اكنون كه هزار سال آشنایی با تو در خونم میگذرد
مجبوریم كه به یك دوراهی در قلبهامان برسیم
میدانی ؟!
عشق قصهای سحرآمیز است كه نمیگذارد كودكان بزرگ شوند
من بهخاطرِ كودكانِ تو باید
خاموش بمانم
و خودمان را به آن دوراهی برسانم
عشقم را به بچههای تو دادهام
خوب آنها را بزرگ كن
#شهرام_شیدایی
از کتاب آتشی برای آتشی دیگر
عشقی که خاطراتِ تکهتکهشده را یکی کند نمیتواند خواب ببیند.
ای جنگل، ای بختِ اسبِ شکارشده،
ای کبوترِ گرسنهیِ ازنو آغاز کردن!
ما بختی نداریم.
ملیح جودت آندای
ترجمهی شهرام شیدایی
مطلب مشابه: اشعار لیلا کردبچه + مجموعه اشعار بلند و کوتاه عاشقانه لیلا کردبچه