اشعار لیلا کردبچه + مجموعه اشعار بلند و کوتاه عاشقانه لیلا کردبچه
در این بخش مجموعه اشعار زیبای لیلا کردبچه شاعر جوان ایرانی را قرار داده ایم. او با سرون شعر نو معروف شد و اشعار او بسیار زیبا و احساسی هستند. این شاعر جوان لطفات خاصی در شعرهای خود دارد که آن ها را به نوعی متمایز کرده است. پیشنهاد روزانه نیز این است که حتما اشعار لیلا کردبچه را بخوانید.
لیلا کردبچه کیست؟
لیلا کردبچه (متولد ۱۳۵۹ در تهران)، شاعر ایرانی و پژوهشگر ادبیات است. او دانشآموخته کارشناسی ارشد رشته زبان و ادبیات فارسی و دانشجوی دوره دکتری در رشته «ادبیات معاصر» در دانشگاه اصفهان است. کردبچه علاوه بر شعر، دستی در نقد و تحلیل تاریخ ادبیات نیز دارد.
مجموعه اشعار عاشقانه لیلا کردبچه
گفتی میآیی
و یاد اخبار هواشناسی افتادم
که لذت بارانهای بی هنگام را میبردگفتی میآیی
و یاد تمام روزهایی افتادم
که بیهوده چتر برداشته بودم
***
دوستت دارم
و چقدر توضیح دادن
حرفهای ساده
سخت است
***
دوستت دارم
و پنهان کردنِ آسمان
پشتِ میلههای پنجره آسان نیست
***
عادت کردهایم
آنقدر که یادمان رفته است
شب مثل سیاهی موهایمان میپرد
و یک روز آنقدر صبح میشود
که برای بیدار شدن دیر است
***
جادهها جایی اگر برای رفتن داشتند
تکان دادن دست
دو معنای کاملاً متفاوت نداشتغربت
با پوشیدن کفشهایت آغاز نمیشد
و دستی که پشت سرت آب میریخت
جاده ها را به زمین کوک نمیزدیک روز برمیگردی که باد
تمام آدم ها را برده است
جادهها مثل کلاف سردرگمی دور خود پیچیدهاند
و زمین
یک گلوله کاموایی بزرگ شده است
که برای تنهایی عصرهای یخ بندانت
خیالبافی میکند
***
اشعار بلند لیلا کردبچه
چندسال است
که وقتی میگویم باران
واقعاً منظورم باران است
وقتی میگویم پاییز،
واقعاً منظورم پاییز است
و وقتی به تو فکر میکنم،
واقعاً منظوری ندارمچندسال است
که پاییزِ چسبیده به پنجره غمگینم نمیکند
از خواندن «عقاید یک دلقک» گریهام نمیگیرد
و از عقب انداختن چیزی نگران نمیشومدیر است دیگر
آنقدر مردهای که نگاهم از تو عبور میکند
و برای دوباره دیدنت
باید آنقدر به عقب برگردم،
تا نسلم منقرض بشود
باید
برسم به روزهایی
که جایی
میان خون و خفا شروع به تپیدن کردممن
یک قلب قدیمیام
از آنهاییکه سخت عاشق میشونداز آن ساختمانهای عجیبیکه هرچه بیشتر میلرزند،
محکمتر میشوند
و یکروز میبینی بهسختی میخندم
بهسختی گریه میکنم
و این،
ابتدای سنگشدن استبی هیچ منظوری به تو فکر میکنم
و بیهیچدلیلی متشکرم که دوباره پاییز است
متشکرم که هوا بارانی ست
و با اینحال
حرف دوبارهای با تو ندارم
مثل دلقک بیدلیلی
با سنگی نهصدهزارماهه در سینه
که رقتانگیزترین هقهقش را بر چهره کشیدهاست
در پیادهروهای پاییزهای دوباره نشستهاست
و برایش مهم نیست
سکههاییکه در کلاهش میاندازند،
تقلبیست
***
باید این شعر را برای تو میگفتم
در من امّا زایندهرود غمگینی از پا نشستهست،
که آدمها روی جنازهاش راه میروند
و پاشنه کفشهایشان
در خاطرات خشکوخالی ما فرومیروددیگر
قورباغهها دمِ غروب نمیخوانند
و کلاغهای بلاتکلیف روی تابلوی «شنا ممنوع»
به ماهیان مرده فکر میکننددیگر کسی در ساحل جادهای خاکی قدم نمیزند
دیگر کسی روی پلی نمیایستد،
که پایههایش در لبان خشکِ کویر ترک خوردهانددیگر هیچکس
هیچکس در آب نمیافتد…
(اینها را دیدهام که میگویم)میدانی؟
من فکر میکنم رودخانهها حق دارند
از ریختن به باتلاق خسته شوند
حق دارند
بروند دنبال دریا بگردند
حق دارند
مسیر سرنوشتشان را عوض کنندامّا تو باور میکنی؟
بغض خاطرهای در گلوی سرچشمه گیر نکرده باشد؟
تو
باور میکنی؟چقدر باید این شعر را برای تو میگفتم!
چقدر باید این شعر را برای تو میخواندم!پشت پلکهای من امّا زایندهرود غمگینیست،
که جاری نیست
و دهانم را خشک کردهستمیخواهم چیزی بگویم، نمیتوانم
میخواهم بروم
باید بروم
و برای بردن اینهمه خاطره از اینشهر
کیف کوچک من جای زیادی ندارد
این منم؛ زنی که سالهاست
به فنجانی چای خرسند است،
به سکوتی که لای چین پرده ها مرتب نشسته است
به مدادی تراشیده ، کاغذی سپید
به پنجره ای که گاهی
صدای پیر آوازخوانی دوره گرد
با دستهای بلندش باز میکند
و چند عاشقانۀ قدیمیِ بیمجوز و
دستمالی
که تابِ هقهقم را بیاورد
کدام شعرت را در یک صبح بارانی نوشتهای؟
بعد از آنکه انگشتانِ خیسِ ابر
آنقدر به شیشهٔ پنجره زد تا بیدارت کرد،همان را در گوشِ من زمزمه کن!
اینکه در دهانِ تو ابر، شکلِ دیگری دارد،
اینکه در صدای تو باران، طورِ دیگری میبارد،
اینکه در هوای تو باز کردنِ چتر، بیانصافی است،
یکطرف!
میخواهم ببینم
زنی که در صبحی بارانی صدای تو را میشنود،
چقدر ممکن است دیوانه باشد
که دیوانهات نشود!
از من
درمقابل شب شفاعت کن؛
از من درمقابل دلتنگی،
از من درمقابل بیخبری،
از من درمقابل فکر کردن به اینکه حالا
درست در همین لحظه داری چهکار میکنی؟
از من
درمقابل فکر کردن شفاعت کن!
چراکه مثل طعمِ گیلاس
در آخرین سکانس فیلمی غمانگیز
مهم بودی
و آدم کنار تو نمیتوانست
نگران قلبش نباشدزمانِ ایستادن قلبم را که نمیدانستم
قلبم را که نمیتوانستم
به دو قسمت کنم؛
پس تو را دوست داشتم
و تو را دوست داشتمتو ناگهان بودی
مثل صبح آن شنبۀ بیهنگام
که پرده را کنار زدم
برف آمده بود
و به رختخواب برگشتمرتو را دوست داشتم
و هیچچیزی غمگینم نمیکرد
حتی برفی که آنهمه راه آمده بود
پروازِ آن روزم را کنسل کند،
و صدای خندههای کودکان دبستان را
به کوچه ریخته بود.
.
چراکه نبودی،
و تنهایی آدم را
راحتتر از انجماد از پا درمیآورَددستهایم یخ زدهبودند
گرمیِ جیبهایم برای ده قندیل لرزان کافی نبود
و ناچار بودم
دستهای کسی را با دستهای تو اشتباه بگیرم
چراکه نبودی
و تنهایی در زمستان
ماموتها را هم از پا درمیآورَد
اما فراموش نکن
اندوهِ آوازهای پرندهای را
که چند بهار، لای شاخوبرگِ تو پنهان زیست
بیکه لانه داشتهباشد
نژادم
به اسبی میرسد از دشتهای دور
پایم امّا
به خلوتِ کوچهای باریک
دستم امّا
به دیوارِ خانهای تاریک
که هربار میپرسد اینجا چه میکنم؟
در این تاریکیِ مطلق
که هرچه کبریت میکشم آتش نمیگیرد،
و چراغ را که روشن میکنم
تنها
تکهای از روز را به دار آویختهامچهکار میکنم اینجا؟
با سکوتی که گوشهایم را میجوَد
و حنجرهای که رو به زوالی زودرس میرودگاهی امّا
شیههای از دشتی دور میشنوم
که میگوید اسبها غیر از سپید
رنگهای دیگری هم دارند…