داستان خدایی با مجموعه داستان های آموزنده درباره حکمت خدا
در این مطلب 20 داستان خدایی را درباره حکمت خدا، کمک خداوند، امید داشتن به خدا و بخشندگی پروردگار مهربان را در قالب قصه های آموزنده ارائه کرده ایم.
فهرست مجموعه داستان خدایی
ایمان راسخ
”اهالی روستایی به دليل بی آبی تصميم گرفتند برای نزول باران، نماز باران بخوانند.
نزد روحانی روستا رفتند و از او خواستند تا زمانی برای نماز باران مشخص نمايد.
روحانی به آنها گفت: روزی با پای برهنه همه بيرون از آبادی حاضر شويد تا نماز باران بخوانيم.
روزی كه تمام اهالی برای دعا و نماز در محل مقرر جمع شدند، روحانی به جمعيت نگاهي كرد و توجه او به یک پسربچه جلب شد كه با چتر آمده بود.
روحانی جمعيت را رها كرده و بهطرف خانه بازگشت.
مردم متعجب دور او حلقه زدند كه پس چرا نماز باران نمیخوانی؟
او به مردم گفت: چون در ميان شما فقط اين پسربچه اعتقاد واقعی به خدا دارد و با توكل به او، به اينجا آمده و اشارهای به پسربچهای كه با چتر آمده بود، نمود.“
مطلب مشابه: داستان آموزنده + 5 داستان بسیار زیبای آموزنده و بسیار زیبا net)
خدایا شکر
”روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند.
هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند و آنها را داخل جعبه میگذارند.
مرد از فرشتهای پرسید، شما چه کار میکنید؟
فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت:
این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم.
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند…
پرسید: شماها چکار میکنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است…
با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است.
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب میدهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: «خدایا شکر!»“
چرا برای من؟
”دخترک که از درس جبر نمره نیاورده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود پیش مادرش رفت و گفت: همش اتفاق های بد میافتد!
مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد؟
و دخترک جواب داد: البته! من عاشق دست پخت شما هستم.
مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت: اَه…! حالم رو به هم میزند!
مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد و دختر گفت: از بوش متنفرم!
این بار مادر رو به او کرد و پرسید: با کمی آرد چطوری؟ و دختر جواب داد که از آن هم بدش میآید.
مادر با چهرهای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت:
بله شاید همه اینها به تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنیم یک کیک خیلی خوشمزه خواهیم داشت!
خداوند نیز این چنین عمل می کند؛
ما خیلی وقتها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت میکنیم در حالی که فقط او میداند که این موقعیتها برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است و منتهی به خیر میشود.
باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همهی این موقعیتهای به ظاهر ناخوشایند معجزه میآفرینند.
مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل میفرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه میکند.
پروردگار هستی با اینکه میتواند در هر جای این دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش میکند و تو باید صبور باشی و این مراحل را طی کنی…“
مطلب مشابه: بهترین حکایت های تاریخی و داستان های آموزنده از تاریخ
کرم شب تاب
”روز قسمت بود.
خدا هستی را قسمت میکرد.
خدا گفت: چیزی از من بخواهید.
هرچه که باشد، شما را خواهم داد.
سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست.
یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.
یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.
یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:
من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم، نه چشمانی تیز و نه جثهای بزرگ، نه بالی و نه پایی، نه آسمان ونه دریا.
تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت را به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت: آن که نوری با خود دارد، بزرگ است، حتی اگربه قدر ذرهای باشد.
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی.
و رو به دیگران گفت: کاش میدانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست.
زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست…
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد.
وقتی ستارهای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمیداند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است…“

فولاد و آهنگر
”آهنگری پس از گذراندن جوانی پُر شر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.
سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش اوضاع درست به نظر نمیآمد.
حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت:
«واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خدا ترسی بشوی، زندگیات بدتر شده، نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود دادهای، زندگیات بهتر نشده!»
آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.
سرانجام در سکوت، پاسخی را که میخواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:
«در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم.
میدانی چه طور این کار را میکنم؟
اول تکهی فولاد را به اندازهی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود.
بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم.
بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد.
باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست!»
آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:
«گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک میاندازد.
میدانم که این فولاد، هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد.
آن وقت است که آن را به میان انبوه زبالههای کارگاه میاندازم.»
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
«میدانم که در آتش رنج فرو میروم.
ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما میکنم.
انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد، اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است که:
خدای من، از آنچه برای من خواستهای صرفنظر نکن تا شکلی را که میخواهی، به خود بگیرم.
به هر روشی که میپسندی ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده؛
اما هرگز، هرگز مرا به کوه زبالههای فولادهای بیفایده پرتاب نکن…»“
مطلب مشابه: ضرب المثل با داستان کوتاه و قصه های جالب برای کودکان
گفتگو با خدا
”خواب دیدم در خواب گفتگویی با خدا داشتم.
خدا گفت: پس میخواهی با من گفتگو کنی؟
گفتم: اگر وقت داشته باشید.
خدا لبخند زد و گفت: وقت من ابدیست. چه سئوالاتی در ذهن داری که میخواهی از من بپرسی؟
گفتم: چه چیز بیشتر از همه شما را در مورد انسان متعجب میکند؟
خدا پاسخ داد: این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول میشوند.
عجله دارند بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را میخورند.
این که سلامتشان را صرف به دست آوردن پول میکنند و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.
این که با نگرانی به زمان آینده، زمان حال فراموش میشود.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبودهاند.
خداوند دستهایم در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.
بعد پرسیدم: به عنوان خالق انسانها میخواهید آنها چه درسی از زندگی بگیرند؟
خدا با لبخند پاسخ داد: یاد بگیرند که نمیتوان دیگران را مجبور به دوست داشتن کرد.
اما میتوان محبوب دیگران شد.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد، بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه میتوانیم زخم عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم و سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد، با بخشیدن بخشش یاد بگیرند.
یاد بگیرند که کسانی هستند که آنها را عمیقاً دوست بدارند اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند.
یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند“
پادشاه جهان
”جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد.
رنج این عشق مشقت زیادی برای او داشت، او راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت.
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و از آنجا که او را جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت:
«پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بندهای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.»
جوان به امید رسیدن به معشوق، کنج عزلت گزید و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بندهای بااخلاص از بندگان خداست.
در همانجا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.
ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جستوجوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند.
بعد از مدتها جستجو او را یافت.
گفت: «تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بیقرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟!»
جوان گفت: «اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانهام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم و پادشاه جهان را در خانهی خویش نبینم؟»“
مطلب مشابه: حکایت های مولانا و داستان های آموزنده قدیمی
چرا من؟
”آرتور اش قهرمان افسانهای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سرتاسر جهان نامههایی محبتآمیز برایش فرستادند.
یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: «چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟»
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سرتاسر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقهمند شده و شروع به آموزش میکنند.
حدود پنج میلیون از آنها بازی را به خوبی فرا میگیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفهای را میآموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت میکنند.
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصیتر راه مییابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بینالمللی ویمبلدون را مییابند.
چهار نفر به مسابقات نیمهنهایی راه مییابند و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دستهایم میفشردم هرگز نپرسیدم که خدایا چرا من؟
و امروز وقتی که درد میکشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم: چرا من؟“

کریم خان زند و درویش
”درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد.
چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد.
کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریمخان رفته و تحفه برای خان ببرد.
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت:
نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.“
مطلب مشابه: داستان های انگیزشی از شخصیت های مهم (قصه های واقعی و تاثیر برانگیز)
نشانهی خدا
”تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد.
او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد.
او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد
سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبهای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید.
روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود.
او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد، از خواب برخاست آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»“
یکی از بستگان خدا
”شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی.
پسرک، در حالی که پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد.
صورتش را چسبانده بود به شیشۀ سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.
چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد…
آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت.
چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد، پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
شما خدا هستید؟
نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!“
مطلب مشابه: داستان های طنز و خنده دار کوتاه (20 داستان و حکایت بامزه)

چوپان و سنگ سرد
”چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در حوالی آن جا نگه دارد.
زیر درخت سه تکه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد.
هر بار که وی آتشی بین سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است، ولی علت آن را نمیدانست.
چند بار تلاش کرد با تغییر دادن جای سنگها چیزی دست گیرش شود ولی همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود.
تا این که یک روز تحریک شد تا از راز این سنگ آگاه شود.
تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد.
آه از نهادش بر آمد.
بین سنگ موجودی بسیار ریز مثل کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:
«خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی اینگونه میاندیشی و به فکر آرامش وی هستی پس ببین برای من چه کردهای و من اصلاً سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.»“
مطلب مشابه: داستان خیانت + مجموعه داستان کوتاه و بلند با مضمون خیانت در عشق و ازدواج
نامهای به خدا
”روزی یکی از کارمندان اداره پست که به نامههايی که آدرس نامعلوم دارند رسيدگی میکرد متوجه نامهای شد که روی پاکت آن نوشته شده بود «نامهای به خدا»
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.
در نامه اين طور نوشته شده بود:
«خداي عزيزم بيوه زنی هشتاد و سه ساله هستم که زندگیام با حقوق ناچيز بازنشستگی میگذرد.
ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.
اين تمام پولی بود که تا پايان ماه بايد خرج میکردم.
يکشنبه هفتهی ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چيزی نمیتوانم بخرم.
هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم.
تو ای خدای مهربان تنها اميد من هستی به من کمک کن…»
کارمند ادارهی پست خيلی تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد.
نتيجه اين شد که همهی آنها جيبهای خود را گشتند و هر کدام چند دلاری روی ميز گذاشتند.
سر جمع نود و شش دلار جمع شد و برای پيرزن فرستادند…
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عيد به پايان رسيد و چند روزی از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگری به اداره پست رسيد که روی آن باز هم نوشته شده بود: «نامهاي به خدا»
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود:
“خدای عزيزم، چگونه میتوانم از کاری که برايم انجام دادی تشکر کنم.
با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهيا کرده و شب خوبی را با هم بگذرانيم.
من به آنها گفتم که چه هديهی خوبی برايم فرستادی…
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشتهاند.»“
وجود خدا
”مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا؟
آرایشگر گفت: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.
اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟
نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده…
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.
آرایشگر گفت: نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تایید کرد: دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد، فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد…“
مطلب مشابه: حکایت های آذر بیگدلی و اشعاری با داستان های آموزنده
خدای کریم
”زنی با لباسهای كهنه و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست كمی مواد خوراکی به او بدهد.
آهسته و با خجالت گفت: شوهرش بيمار است و نمیتواند كار كند و بچههایشان بی غذا ماندهاند.
مغازه دار با بی اعتنايی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست كه زن از مغازهاش بيرون برود!
زن نيازمند، درحالي كه اصرار میكرد، گفت: «آقا شما را به خدا، به محض اين كه بتوانم، پولتان را میآورم.»
فروشنده گفت نسيه نمیدهد.
مشتری ديگری كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفتوگوی آنها را میشنيد به مغازهدار گفت: «ببين خانم چه میخواهد،خريد اين خانم با من!»
خواربار فروش با تمسخر گفت: «لازم نکرده ادای انسانیت در بیاوری برای دو قلم جنس! میتواند رایگان ببرد»
بعد رو به زن کرد و با صدايی كنايهآمیز گفت: «ليست خريدت كو؟ ليست را بگذار روی ترازو، به اندازهی وزنش، هر چه خواستی ببر!»
زن که صورتش از خجالت سرخ شد لحظهای مكث كرد، بعد از كيفش تكه كاغذی درآورد، پشتش چیزی نوشت و روی كفهی ترازو گذاشت.
همه با تعجب ديدند كفهی ترازو پايين رفت!
خواروبار فروش باورش نشد.
مشتری از سر رضايت خنديد.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در ترازو كرد.
كفهی ترازو برابر نشد.
مجبور شد آن قدر جنس بگذارد تا كفهها برابر شدند!
خواروبار فروش با تعجب و دلخوری تكه كاغذ را برگرداند تاببيند واقعیت ماجرا چیست!
پشت لیست خرید نوشته شده بود:
«خدای کریم، تو از نياز من با خبری، خودت آن را برآورده ساز»“
ایمان و ریسمان
”کوهنورد میخواست هر چه زودتر قله را فتح کند، به همین خاطر با اینکه دیروقت بود و هوا کم کم تاریک می شد، به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا هوا کاملاً تاریک شد.
سیاهی شب بر کوهها سایه افکنده بود و کوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود، اما میدانست تنها چند قدم با قله فاصله دارد، گام دیگری برداشت که پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرت شد.
در دل تاریکی شب و در آن دره هولناک، ناگهان درست در لحظهای که مرگ خود را نزدیک میدید حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته بود او را میکشد.
طناب به صخره یا ریشه درخت یا چیز دیگری که در آن ظلمت شب دیده نمیشد گیر کرده بود و کوهنورد میان آسمان و زمین معلق مانده بود.
فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فقط به بالا نگاه کند و فریاد بزند: خدایا کمکم کن…
ناگهان از دل آسمان ندایی شنید:
-از من چه میخواهی؟
-خدایا نجاتم بده
-آیا یقین داری که میتوانم تو را نجات دهم؟
-بله باور دارم، تمام عمرم به تو باور داشتهام.
-پس طنابی را که به کمرت بسته شده قطع کن…!
لحظهای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت…
با تمام توانش طناب را چسبید و سعی کرد ثابت بماند تا نکند طناب در اثر تکانهای او پاره شود و او به ته درهای بیفتد که زیر پای او قرار داشت و او نمیتوانست در آن تاریکی عمق آن را ببیند.
فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنورد پیدا شده، در حالی که از طنابی آویزان بوده و دو دستش طناب را محکم چسبیده بودند، تنها در فاصله یک متری از سطح زمین قرار داشته است…“
مطلب مشابه: حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی
نامهای از خدا
”ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامهای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر ادارهی پست روی آن بود.
فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب پاکت را بازکرد و نامهی داخل آن را خواند:
«امیلی عزیز…
عصر امروز به خانهی تو میآیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا»
امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز میگذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا میخواهد او را ملاقات کند؟
او که آدم مهمی نبود.
در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، که چیزی برای پذیرایی ندارم!
پس نگاهی به کیف پولش انداخت.
او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت.
با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.
وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند.
در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما میلرزیدند.
مرد فقیر به امیلی گفت: خانم، ما خانه و پولی نداریم، بسیار سردمان است و گرسنه هستیم، آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟
امیلی جواب داد: متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نانها را هم برای مهمانم خریدهام
مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانههای همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد.
به سرعت دنبال آنها دوید: آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانههای زن انداخت.
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا میخواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت.
همانطور که در را باز میکرد، پاکت نامهی دیگری را روی زمین دید.
نامه را برداشت و باز کرد:
«امیلی عزیز…
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم
با عشق. خدا»“
چقدر خدا داری؟
”مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد.
مرد گفت: من همیشه سعی کردهام در زندگی به خداوند معتقد باشم.
همسرم هم همین طور، اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بیاعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده بردهاند.
چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خدا ایمان داریم، دچار این مشکل شدهایم؟
شیوانا به آنها گفت: ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.
مرد با تعجب جواب داد: این چه ربطی به موضوع دارد؟ حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد.
یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل آن اتاقهای بزرگ با پنجرههای بزرگ، اثاثیه درون ساختمان هم بسیار کامل است.
در گوشه حیاط هم انبار بزرگی داریم، آن سوی حیاط هم آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است.
شیوانا پرسید : درون این خانه بزرگ چه قدر خدا دارید؟
زن با تعجب پرسید :منظورتان چیست! مگر میتوان درون خانه خدا داشت؟
شیوانا گفت: بله! فقط اعتقاد داشتن کافی نیست! باید خدا را در کل زندگی پخش کرد و در هر بخش از زندگی و فکر و کارمان سهم خدا را هم در نظر بگیریم.
برایم بگویید در هر اتاق چقدر جا برای کارهای خدایی کنار گذاشتهاید؟
آیا تا به حال در آن منزل برای فقیران مراسمی برگزار کردهاید؟
آیا از آن آشپزخانه برای پختن غذا برای در راه ماندهها و تهیدستان استفادهای شده است؟
آیا پردهای که به پنجرهها آویختهاید نقشی خدایی بر آنها وجود دارد؟
بروید و ببینید چه قدر در زندگی خودتان خدا را پخش کردهاید و رد پای خدا را در کجاهای منزلتان میتوانید پیدا کنید.
اگر چهار فرزند شما به بیراهه کشانده شدهاند، این نشان آن است که در آن منزل، حضور خدا را کم دارید.
اعتقادی را که مدعی آن هستید به صورت عملی در زندگیتان پخش کنید، خواهید دید که نه تنها فرزندانتان بلکه بسیاری از جوانان و پیروان اطراف شما هم به راه راست کشانده خواهند شد.“
رد پای خدا
”خوابیده بودم؛
در خواب کتاب گذشتهام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم.
به هر روزی که نگاه می کردم، در کنارش دو جفت جای پا بود.
یکی مال من و یکی مال خدا.
جلوتر میرفتم و روزهای سپری شدهام را میدیدم.
خاطرات خوب، خاطرات بد، زیباییها، لبخندها، شیرینیها، مصیبتها،…
همه و همه را میدیدم؛ اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است.
نگاه کردم، همه سختترین روزهای زندگیام بودند.
روزهایی همراه با تلخیها، ترسها، دردها، بیچارگیها.
با ناراحتی به خدا گفتم: «روز اول تو به من قول دادی که هیچگاه مرا تنها نمیگذاری.
هیچ وقت مرا به حال خود رها نمیکنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم.
چگونه، چگونه در این سختترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنجها، مصیبتها و دردمندیها تنها رها کنی؟ چگونه؟»
خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد.
لبخندی زد و گفت:
«فرزندم! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود.
در شب و روز، در تلخی و شادی، در گرفتاری و خوشبختی.
من به قول خود وفا کردم، هرگز تو را تنها نگذاشتم، هرگز تو را رها نکردم، حتی برای لحظه ای!
آن جای پا که در آن روزهای سخت میبینی، جای پای من است، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم…»“