حکایت های آذر بیگدلی و اشعاری با داستان های آموزنده

در این بخش حکایت های آذر بیگدلی شاعر و تذکره نویس سده دوازدهم هجری را ارائه کرده ایم. امیدواریم از این حکایات جالب لذت ببرید.

مجموعه حکایت های آذربیگدلی

شبی میگذشتم ز ویرانه ای

ز پا دیدم افتاده دیوانه ای

نه دیوانه، فرزانه ای حق شناس

چه دیو و چه دیوانه زو در هراس

جهان گشته ای، خضرش از همرهان

جهان دیده ای، بسته چشم از جهان

نه جز ز آسمان، سایه ای بر سرش

نه جز موی سر، جامه ای در برش

ره فقر پیموده با پای لنگ

فراخ آستین بوده با دست تنگ

به شیدایی آسوده خاطر ز شید

همه عمر آزاد از عمرو و زید

دلش گنج اسرار حق را امین

نه او از کسی نه کسی زو غمین

به خود گفتی، از خود شنفتی بسی

مرنجان کسی را، مرنج از کسی

نه با آسمان کینی از وی گمان

نه زو کینه ای در دل آسمان

هم او گردن عجز افراشته

هم از وی فلک دست برداشته

گرسنه، ولی سیر از ناز و نوش

برهنه، ولی خلق را عیب پوش

تهی دست و پا بر سر گنج هاش

ز فاقه دل آسوده از رنج هاش

دو گز بوریا کرده بر خاک فرش

زده دست کوتاه، بر ساق عرش

اقامت گزین در مقام رضا

رضا داده جانش به حکم قضا

سرش مست عشق و دلش هوشیار

لبش خنده ریز و مژه اشکبار

گهی خنده میکرد و گه میگریست

به او گفتم: این خنده و گریه چیست؟

چه دیدی بگو گرنه ای ز اهل زرق

که گریان چو ابری و خندان چو برق؟

چو دیوانه افسانه ی من شنفت

فشاند اشک چون شمع خندان و گفت:

چه پرسی؟ که گر گویمت سرگذشت

ز عیش جهان بایدت در گذشت

تو را کام شیرین، مرا باده تلخ

تو از غره گویی سخن، من ز سلخ

خردمند را، بی خرد یار نیست

به آسوده، فرسوده را کار نیست

زدم بوسه بر دستش آنگه به پای

که ای دانش آرای فرخنده رای

منم تشنه کام و تو بارنده میغ

ز تشنه چرا آب داری دریغ؟

مرا از کرم باش آموزگار

بگو تا چه ها دیدی از روزگار؟

ز وضع جهان هر چه دیدی بگو

ز بیننده هم گر شنیدی بگو

دل ازعجز نالیّ من سوختش

چو شمع آتش من رخ افروختش

همش های های و همش قاه قاه

همی گفت: ای خضر گم کرده راه

مگو زین سرای سیاه و سفید

دو چشم و دو گوشم چه دید و شنید؟

گر آنچه شنیدستم از روزگار

شمارم، کشد تا به روز شمار

چه خوش گفت پیر پسندیده گوی

سخن هر چه میگویی از دیده گوی

کنونم مزن طعنه ها، هوش باش

چو از دیده گویم سخن، گوش باش

ببین تا چه دیدم ز دور سپهر

ز اندوه و شادی، ز کین و ز مهر

شود تا تو را هم دل آگه ز راز

نه پرسی از این خنده و گریه باز

هم اینجا در اندک زمانی نه دیر

که از خودپرستان شدم گوشه گیر

یکی ژرف دریا بدیدم نخست

که موج غبارش رخ ابر شست

سفاین خرامنده چون بط بسش

لبالب ز دُر دامن هر خسش

به آن لجه ریزان بسی شد به شط

درون پر ز ماهی، برون پر ز بط

در اصداف رخشان دُر از هر طرف

چو دُرّی در این لاجوردی صدف

به غواصی الیاسی از هر کنار

برآورده بس لؤلؤ شاهوار

کشیده از آن دست گوهر فروش

شهان را به تاج و بتان را به گوش

پی صحبت خضر گفتی کلیم

بگسترده در ساحل آن گلیم

فروزنده ماهیش چون آفتاب

در افتاده از دست موسی در آب

شناور سمک ها به پشت و شکم

زر و سیم ریزان به دامان یم

به قعرش ز ساحل زر ماهیان

چو سیمین کواکب ز گردون عیان

همه سرگرانی به هم داشتند

مگر یونس اندر شکم داشتند؟

به صید بط و ماهیش صبح و شام

به هر گوشه صیادی افگنده دام

مگر ناخدای خدا ناشناس

نپذرفت از غرقه ای التماس

پس آن غرقه را موج هر سو کشاند

در آخر دم از دیده خونی فشاند

ببین قطره خونی به دریا چه کرد؟

ز بنیاد آن چون برآورد گرد؟

چنان ناگه آن بحر طوفان گرفت

که ماندند از آن فیلسوفان شگفت

فرو بست دم آن خروشنده یم

نه نامی به جا ماند از آن یم، نه نم

هم آنجا عیان شد یکی پهن دشت

پرنده پر افشان، چرنده به گشت

سفاین ز گرداب بر گل نشست

شدش ناخدا غرق و لنگر شکست

روان هر شکاری به کف تیغ تیز

نموده به مرغابیان رستخیز

ز خون بطان بطن یم شد یمن

دُرش چون عقیق یمن در ثمن

ز غوک و ز ماهی آن بحر شور

شکم ساخته پر وحوش و طیور

برآمد ز تر دامنی خاک خشک

ره گاو عنبر زد آهوی مشک

فگنده در این جاده ها کاروان

در آن جاده ها کاروان ها روان

گدایان مفلس ز رخشنده دُر

صدف کرده خالی و زنبیل پر

بسا بی کله سرور عهد شد

بسا پا برهنه که بر مهد شد

ز مرجان و دُر برده چندان به دوش

که هر پیله ور گشت گوهر فروش

کنون مانده ز آنجا دو روشن سمک

به هفتم زمین و به هشتم فلک
حکایت های آذر بیگدلی و اشعاری با داستان های آموزنده
یکی کوه دیدم هم از دست راست

که از دامنش هر غباری که خاست

برآراست گیسوی حور بهشت

سر زلف غلمان به عنبر سرشت

بدخشانه و بهرمان کان لعل

به کانون خورشید افگنده نعل

به پای گل و لاله اش سبزه فرش

سر سبزه اش، سوده بر پای عرش

ز ابری که برخاستش از کمر

لبالب ز گوهر شدی هر شمر

عقاب و پلنگش پر و سر فگند

ز نسرین و شیر سپهر بلند

چراگاه ثور و حمل دامنش

به بازی گری جدی، پیرامنش

کمربند جوزا شد او را نطاق

قمر از کمرگاه آن در محاق

گوزنی که در دامنش داشت گشت

شدش آبگاه این زر اندود طشت

نمودارش از یک طرف بیشه ای

نخورده به نخلی از آن تیشه ای

درختش همه میوه ریزان ز شاخ

از آن روزی تنگدستان فراخ

گرفته به کف هر گیاهش چراغ

که گیرد ز دیدار موسی سراغ

نه طور و کلیمی ز هر گوشه هست

برآورده بهر مناجات دست

فروزان ز هر دست او آفتاب

عیان دیده حسن ازل بی حجاب

گله رانده از خاندان شعیب

به دنبال از اصحاب کهفش کلیب

عصا برنیاورده سر از شجر

عیون منفجر کرده از هر حجر

روان چشمه ها با هم آمیخته

به هر سنگ از آن قطره ها ریخته

تو گفتی مگر درج گوهر شکست

و یا بر فلک عقد گوهر گسست

از آن چشمه ها کآبش آغاز کار

به دریا همی ریخت ز آن کوهسار

یکی رود برخاست چون زنده رود

که از مصر، نیلش رساندی درود

به دشت آمد از کوه دامن کشان

بر آن، خیل مرغابیان پرفشان

جدا گشته زآن رود بس نهرها

شد این داستان شهره در شهرها

زمین یافت ز آن رود بس خرمی

ز هر شهر گرد آمدش آدمی

در آنجا یکی شهر آباد شد

که بنیاد آن محکم از داد شد

به دشت از لب رود تا پای کوه

فراهم شده مردم از هر گروه

ملل سر نپیچیده از دین خود

به سر برده با هم به آیین خود

جهان کهن یافت از سر نوی

در آن هم نشین، تازی و پهلوی

بسی باغ و بستان دلکش در آن

بسی کاخ و قصر منقش در آن

به هر کوچه اش جوی آبی روان

به رنگ می از سایه ای ارغوان

ز گرمابه اش پاک، چه تن چه دل

که بودیش آب و هوا معتدل

در آنجا نشانی نه زآلودگی

ز پاکی تن، دل در آسودگی

بنای وی از سنگ و سنگ رخام

گِلش از زر پخته وز سیم خام

عیان روزن از سقف چون اخترش

روان آب از جوی چون کوثرش

ز خاکستر گلخنش ریخته

به چشم اختران سرمه ی بیخته

عیان چار بازارش از چارسو

به آن خلقی از چارسو کرده رو

محلات بیرون ز اندازه اش

گشاده به فردوس دروازه اش

ز یشب و ز مرمر سقوف و فروش

همه مردمش در خرید و فروش

ز سرمایه ی خود توانگر همه

ز همسایه ی خود غنی تر همه

در آنجا دو یار موافق بسی

به هر خانه معشوق و عاشق بسی

به طفلی هم از حسن مستان یکی

به عشق آشنا در دبستان یکی

یکی آگه از کار مهر و وفا

یکی واقف از رسم جور و جفا

به هر سو در آن شهر آراسته

که آگنده بودی ز هر خواسته

عمارات عالیّ نعمان پسند

چو ایوان بهرام و کسری بلند

از آنها یکی چون قصور بهشت

ز عنبر گلش، وز زر و سیم خشت

مهندس، به اشکال اقلیدسی

نهادش بناها همه هندسی

سدیر و خورنق از آن گشته پست

وز آن یافته طاق کسری شکست

بنا کرده حجار و نجار روس

به دیوار مرمر، به در آبنوس

ز هر سو به آن ساحت دلپسند

قلم بر کف آمد بسی نقشبند

در آن نقشهای فریبنده کرد

ز مهر و سپهرش زر و لاجورد

فروش ملوّن، نشیمن فروز

قنادیل روشن، شبان کرده روز

نشسته در آن قصر شاهی بزرگ

کش از عدل خوردی بره شیر گرگ

جهانی ز انصاف پابست او

ز حق یافته روزی از دست او

همه از زبان دار و از بی زبان

در آن خانه مهمان و شه میزبان

همش طوق بر گردن مهر و ماه

همش حلقه بر گوش درویش و شاه

جهانش، به درگاه آورده باج

شهانش، به گردن گرفته خراج

ز عدل و کرم، خسروان بنده اش

سپاه و رعیت، سر افگنده اش

فتادی چو بوسیدیش پا رکاب

ز زین رستم، از تخت افراسیاب

ز داد و دهش کرده آن شهریار

ز مظلوم مسکین، تهی آن دیار

هزارش بت مشکبو در حرم

خرامنده چون سرو باغ ارم

همش پایداری آزادگان

همش دستگیری افتادگان

هزارش سهی سرو در آستان

به هوش و هنر هر یکی داستان

گهی تا کند تازه و تر دماغ

برافروختی شب ز مینا چراغ

نشستی و با مردم هوشمند

گرفتی می از ساقی نوشخند

ولیکن، نه چندان که گردد خراب

جهان از غم او، چو او از شراب

شهی کو غم زیر دستان خورد

چه غم گر می از دست مستان خورد؟

همان می، همان غم گواراش باد

چو اسکندر، اورنگ داراش باد

شهی کو چه ساغر به دست آورد

به ناموس شاهی شکست آورد

دهد نقد دولت ز کف رایگان

کشد جام می با فرومایگان

همش کام فرخندگی تلخ باد

همش غره ی زندگی سلخ باد

گهی با دلیران سنان بر سنان

گهی با دبیران قلم در بنان

گهی همدم گوشه گیران شدی

گهی پندآموز پیران شدی

گهی با جوانان شکار افگنان

به صحرا شدی طبل عشرت زنان

همش زیر پا باد رفتار رخش

تن آهن، سمش سنگ و نعلش درخش

هم از سیم چوگان به کف چون هلال

وز آن گوی زرین خور پای مال

جهاندی ز جا هر یک آهو تکی

دوان از پی انداختی هر یکی

سگ و یوز، ببرافگن و شیرگیر

نه از دستشان ببر رستی، نه شیر

گرفتندی از باره ی کوه وزن

هم از دشت آهو، هم از کُه گوزن

ز چنگال شاهین و منقار باز

به جا کبک و تیهو نماندند باز

تهی کرده هر یک ز نزدیک و دور

زمین از وحوش و هوا از طیور

سر از گور بر کرده بهرام گور

که تا بیند آن صیدگه را ز دور

مگر شد در این عرصه ی دار و گیر

شهان را شکار از دو ره ناگزیر

یکی آنکه تا دوست سازند رام

چو مرغش فشاندند دانه به دام

دگر خصم را سر به فتراک زین

ببندند چون صید وحشت گزین

ز هم شاد القصه شاه و سپاه

مهان در رفاه و کهان در پناه

زده در دل مردم هر دیار

ز رشک آتش آن شهر و آن شهریار

که کس شهریاری چو او دادگر

ندید و چو آن شهر، شهری دگر

زمینی به شرقی آن شهر بود

که خاکش به هر زهر پازهر بود

رسیدی از آن تربتم بر مشام

شمیمی دل آویز هر صبح و شام

نرسته، گلش چیدمی رنگ رنگ

چو دل، غنچه اش دیدمی تنگ تنگ

ننالیده، مرغانش آوازها

به گوشم رساندند بس رازها

نرسته، در آن خاک دیدم نخست

هر آن سبزه کآخر از آن خاک رست

نبسته، عیان دیدم آغاز کار

هر آن نقش کانجام شد آشکار

ز پاکی مگر خاک آن بود آب

که راز دلش را ندیدم حجاب

نمودم به دل گنج نادیده کس

ز مردم نهان گفتمش هر نفس

که: خیز ای دل عاقبت بین من

هم آیینه ی من، هم آیین من

نکشته ببین تا از این خاک نغز

چه روید که از هوشت آگنده مغز؟

فتاده من و دل به پهلوی هم

نهاده سر خود به زانوی هم

در آن انجمن خلوتی ساختم

نظر سوی آن دشت انداختم

در آن خطه دیدم من از خشت خام

همانجا که کیخسرو از خط جام

ز سنگش دل آن نیز در سینه دید

که اسکندر از لوح آیینه دید

عجب مانده زآن دشت ناکاشته

که خاکش چه ها زیر سر داشته؟

بناگاه دیدیم کز ماه و مهر

برآورد دستی به بازی سپهر

یکی پرده بر گرد هامون کشید

بسی لعبت از پرده بیرون کشید

هم از نور انجم هوا گرم کرد

هم از گرمی آن زمین نرم کرد

سراپرده ی ابر بالا کشاند

وز آن پرده لولوی لالا فشاند
کشاورزی از هر طرف دشت کاو

عیان گنج گاوانش از پای گاو

پی دانه کشتن زمین می شکافت

که گنجوری از خاک امین تر نیافت

به آن کشته دادی از آن رود آب

به زنگار تر ریختن سیم ناب

بر آن سبزه کامد زبرجد نشان

تو گفتی که شد خضر دامن کشان

نگشته همان دانه از کاه دور

نبرده ز خرمن همان دانه مور

خداوند خرمن ز بخل ای شگفت

مگر خوشه از خوشه چین وا گرفت؟

کشید از جگر خوشه چین آه گرم

دل آهنین فلک کرد نرم

بناگاه برق آتشی برفروخت

که این کشته را، از تر و خشک سوخت

هم از خاک جوشید آبی سیاه

هم از کشته بر کهکشان رفت کاه

شد ابروی داس فلک پر ز چین

نه خوشه به جا ماند و نه خوشه چین

از آن دانه کز خرمن سوخته

به جا ماند چون گنج اندوخته

رهیدند بی مایه موران ز رنج

چو محتاج کش پا فرو شد به گنج

مطلب مشابه: حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی

به جایش یکی باغ دیدم شگرف

که فردوس از نزهتش بسته طرف

هوا، طاق سیمابی افراخته

زمین، فرش زنگاری انداخته

در آن باغبانان زرینه کفش

به کف بیلشان کاویانی درفش

ز هر سو خیابانی آراسته

ز خار و خسش سبزه پیراسته

هم اشجار آن را دم جبرئیل

هم انهار آن را نم سلسبیل

سرافراز سرو سهی قد چنار

کشیده دو صف بر لب جویبار

چو یاران یکدل به هم پای بست

در آغوش یکدیگر آورده دست

درختانش از میوه قد کرده خم

چه از حمل گنجینه، گنجور جم

چو گردن فرازان صاحب کرم

سرافگنده از شرم و ریزان درم

ز رنگینی میوه هر شاخ بست

تو گفتی زده چتر، طاووس مست

همه، مشک با خاکش آمیخته

همه، گوهر از تاکش آویخته

چو شعری ز شام و سهیل از یمان

گل از خار و لاله ز خارا دمان

برافروخته چون کلاه قباد

چراغ گل و مشعل لاله باد

ز ریحان آن، مغز شب مشکبیز

ز نسرین این، صبح کافور ریز

به هر موسمی خاصه اردیبهشت

به آن خاک سوگند خوردی بهشت

نظر باز هر گوشه مرغ چمن

به دوشیزگان گل و یاسمن

خوش آواز مرغان آن پرفشان

چه طوطی ز منقار شکرفشان

گل سرخ و سرو سرافراخته

ربوده دل از بلبل و فاخته

ز هر سو به آن باغ و آن بوستان

خرامیده با هم بسی دوستان

به ساغر کشی، هر دو آزاده بخت

نشستند در سایه ی یک درخت

به عشرت گرفتند ساغر ز هم

تهی کرده مینا ز می، دل ز غم

نهاده سر مست در پای تاک

به چشم اختران را فشاندند خاک

مگر باغ را باغبانی سحر

به روی تماشاییان بست در

و یا کند از باغ شاخ گلی

که افتاد از آشیان بلبلی

ز ابری سیه ریخت ناگه تگرگ

نه بار اندر آن باغ ماند و نه برگ

ز سبزه چنان دامن خاک شست

که گویی گیاهی در آنجا نرست

رزان را بنه کرد یغما خزان

وز آن برگ نگذاشت باد وزان

سراسر درختان این کند و رُفت

همه برگش از هم پراگند و رُفت

به گلبن درآویخت ابری کبود

تو گویی ز آتشکده خاست دود

سر طره ی سنبل آشفته ماند

بسا حرف سوسن که ناگفته ماند

شد آشفته چون شاخ نرگس شکست

چه کوری که افتد عصایش ز دست

پریدند قمری و بلبل ز باغ

به حال چمن، نوحه کردند زاغ

خس و خار، پیرهن گل درید

زغن آشیان بست و بلبل پرید

نگون گشت شمشاد و افتاد سرو

خروشان و نالان چکاو و تذرو

گرفتند مرغان از آنجا کران

چه از مجلس سوک، رامشگران

همان میگساران، همان دوستان

که بودند با هم به یک بوستان

چو گل ساغر از دست افتادشان

چو بلبل نوا رفت از یادشان

همه گشته در سایه ی تاک خاک

بر اندامشان شد کفن برگ تاک

نشد فاش گویند راز نهفت

سخن گفتشان، در میان نیم گفت

چو ماند از خرابی آن تازه باغ

به دل از گلم خار و از لاله داغ
یک آتشکده دیدم افروخته

همه آتش آن دل سوخته

فلک خاسته دودی از روزنش

براهیم و زردشت دامن زنش

شرر جا به جا گشته پیدا ز دود

چو رخشنده انجم ز چرخ کبود

ز جوش گل و لاله بود آن کنشت

بهشتی، اگر داشت آتش بهشت

دعا را برآورده دستور دست

مغانش به دنبال مستور و مست

همی خواند بهر تو و بهر من

حکایت ز یزدان و از اهرمن

چنان هیربد شاد ز آتشکده

که هوشنگ از آیین جشن سده

به هر سو دوان بیخود از شوق نور

چو پروانه کو شمع بیند ز دور

به آتشکده برده مؤبد نماز

همان دست و بازو به آتش دراز

هم از صندل و عود هیزم کشان

هم از شمع بی دود آتش فشان

مغ و مغبچه گرد آتشکده

چه حوران به طرف جنان صف زده

به لب خنده شان، چون به گلبرگ قند

به رخ خالشان، چون بر آتش سپند

به روز آتش افروز، چون گل همه

به شب زند خوانان، چو بلبل همه

به طلعت همه بدر ناکاسته

به قامت همه سرو نوخاسته

ز مشک تر، آویخته تارها

وزان بر میان بسته زنارها

گشاده گریبان، فگنده کله

چو صبح و چو ماه شب چارده

همه سر خوش از آتش آبدار

همه دلکش از سنبل تابدار

ز انگشت و خاکستر آن کنشت

که بودی چو کحل و عبیر بهشت

چو حوران، سیه کرده بادام ها

چو غلمان، بپرورده اندام ها

نهاده بر آتش چنان پا دلیر

که نازک تنان پا بچینی حریر

مگر روزی آتش فروز کنشت

که از دوزخش بود امید بهشت

زنی را جگر سوخت از حرف سرد

که گفتش : برو گرد آتش مگرد

زن آن حرف سخت آمدش خاره سنگ

چو آتش زنش، قد خم و سینه تنگ

چو خوردش بر آن سنگ آتش زنه

زبانه زدش آتش از روزنه

زدودش بناگاه ابر از افق

بجنبید و بربست مشکین تتق

از آن ابر چون دود آتشگهی

ببارید باران آذر مهی

ز باران و برقی کز آن ابر جست

نه آتش بماند و نه آتش پرست

شدند از پی هم به منزل روان

نماند آتشی هم از آن کاروان

شد آتشکده سرد و آتش بمرد

گرش ماند خاکستری باد برد

مطلب مشابه: داستان قرآنی و حکایت های مذهبی خواندنی و جالب

دگرباره دیدم به جای کنشت

یکی خانقه، رشک قصر بهشت

فضا دلگشا چون کف موسویش

هوا جان فزا چون دم عیسویش

همه آب از چشمه ی زمزمش

همه خاک از پیکر آدمش

ز جان و دل پاک، خشت و گلش

خنک آنکه بودی در آن منزلش

تو گویی که آن بقعه ی بی عدیل

دروگر شدش نوح و بنا خلیل

به هر صفه اش، صوفی یی سینه صاف

زبان، پاکش از لوث لاف و گزاف

به هر گوشه درویشی آزاده بخت

زده تکیه بر پوست چون شه به تخت

همه رانده ی خلوت خاکیان

همه خوانده ی بزم افلاکیان

نه در سر هوایی، نه در دل شکی

برآورده چل اربعین هر یکی

همه عور، اما جنیبت کشان

همه مور، اما سلیمان نشان

همه سیم پاش و همه پشم پوش

همه دردمند و همه دُرد نوش

به دانش توانا، به تن ناتوان

ز هر خطه تا خطّ وحدت دوان

همه پا کشیده ز راه هوا

همه چشم پوشیده از ماسوا

زده پا به دنیا دم از دین همه

یکی جو، یکی گو، یکی بین همه

چو ابدال، از عشق پیرایه شان

فتاده به خورشید و مه، سایه شان

یکایک قرین اویس قرن

زده حلقه پهلوی هم چون پرن

در آن حلقه، سر حلقه دانشوری

گدای درش، شاه هر کشوری

حریفی، به روی جهان کرده پشت

ظریفی، دلش نرم و دلقش درشت

به جام جهان بین زده پشت دست

ازو مست هشیار و هشیار مست

ز زهدش، کهن زال گیتی یله

ز گرگ فلک، پاسبان گله

ز تشریف شاهانش آسوده دوش

تن از ناقه ی صالحش پشم پوش

بریده سر خشم و شهوت به صبر

به صبر اختر آورده بیرون ز ابر

بپا داشت از موی سر سلسله

ز جا برنیاوردیش زلزله

نجنبیدی آن شیخ از آرامگاه

مگر از دم مطرب خانقاه

دل مطربان چون به جوش آمدی

از ایشان یکی در خروش آمدی

ز جا خاستی و اصحاب و جد

چنان کز حدی ناقه ی اهل نجد

کشاندی چنان دامن پاک را

که در رقص آوردی افلاک را

همه دست افشان و من مانده محو

به حالی که دانی، نه سکر و نه صحو

مگر شیخ را در میان سماع

ز دست دل افتاد با دین وداع

نگاهی نهان دید از مهوشی

رهش گم شد از پرتو آتشی

دل و دین و دانش ز کف باخته

که از پردگی پرده نشناخته

چو صنعان سوی روم رفت از حجاز

نبردش به کوی حقیقت مجاز

از آنجا که شاه از شریک است دور

نسازد به انباز طبع غیور

ز دانش به جان غیر شاهیش

ز دریا برون داد جان ماهیش

مریدان سرافگنده در پای پیر

بمردند، دیدند چون مرگ میر

چنان کآدمی را ز سر زندگی است

چو سر رفت، تن را پراکندگی است

در افتاد آن قطب و آن دایره

ز هم ریخت چون بقعه ی بایره

ز پرواز طوطی شیرین نفس

پریدند آن طوطیان در قفس

پس از صوفیان خانقه شد خراب

شد آن چشمه ی زندگانی سراب

بر ایشان فرود آمد آن خانقاه

به ایزد برم هم ز ایزد پناه
پس آنجا یکی دیر دیدم رفیع

مصور در آن نقش های بدیع

بلورین قنادیلش افزون ز حصر

چو رخشان کواکب، درین هفت قصر

در آن تحفه ی هفت اقلیم وقف

گذشته شب آواز اسقف ز سقف

ز رهبان و قسیس در وی هزار

دل و تن، ز پرهیز زار و نزار

دگر شوی نادیده بس دختران

ز خود روی پوشیده چون اختران

سیه جامه از موزه تا طیلسان

چو در چشم دونان رخ مفلسان

چو دامان مریم دل و دیده پاک

ز بی شرمی دیگران شرمناک

خنازیر، آنجا گله در گله

چو اندر منی گوسفندان یله

شبانگه که خوردی به ناقوس زنگ

زدودی ز آیینه ی چرخ زنگ

زن و مرد ترسا، ز پیر و جوان

که از خوابشان بود تن بی روان

شده از دم عیسوی زنده باز

به آهنگ ناقوسشان اهتزاز

به سر افسر، از کاکل عنبرین

به کف ساغر، از باده ی اندرین

به دست دگر، شمع خورشید تاب

سیه نرگس مست، خالی ز خواب

روان هر خرامنده سرو سهی

ز سرو سهی کرده بستر تهی

ز دیبای زرکش، به بر رنگ رنگ

ز یاقوت ریزان، شکر تنگ تنگ

ز سر رفته از تاب می هوششان

صلیب سر زلف بر دوششان

به گردن چو مرغوله ی شامیان

فرو هشته زنارها تا میان

همه عود در مجمر و گل به جیب

دماغ از خلل خالی و دل ز عیب

همه شب در آن دیر سر کرده سیر

چو سیر کواکب درین کهنه دیر

برآورده در ذکر باری خروش

هم آوازشان چون حواری سروش

کشیشی مگر داد چون ابلهان

به بیگانه راه از کشیشان نهان

بناگاه بیگانگان ریختند

به شیر آبی از حیله آمیختند

مسیحا ز کید یهودان عهد

از آن دیر بردار افراشت مهد

وز آنجا، چو مهر فروزنده چهر

سراپرده زد بر چهارم سپهر

فتادند ناقوسها بی درنگ

ز هر گوشی افتاده آوازه سنگ

ز دور فلک، کو بود بی مدار

تهی شد ز دیّار و ویران دیار
به جایش نباشد یکی مدرسه

که وارستی آنجا دل از وسوسه

به هر حجره صندوقهای کتاب

همه از فنون حکم انتخاب

اشارات گو، صاحب هر درش

شفا بخش، خدام دانشورش

در آنجا اگر پا نهادی بلید

در آنجا اگر جا گرفتی پلید

زدی آن، دم از علم بوزرجمهر

شدی این، ز پاکیزگان سپهر

به هر صفه اش، داده ادریس درس

نه کس را ز تلبیس ابلیس ترس

ز روح القدس، در همه حجره روح

در آنجا قلم جسته پیوند لوح

به هر گوشه زانو زده کودکان

شده خازن مخزن کن فکان

همه حرف شک کرده از سینه حک

نمانده در آیینه شان زنگ شک

به مکتب، الف گفت هر یک نخست

ز حرف الف، سرّ توحید جست

همه هفت خط خوانده از یک نقط

نوشته هم از یک قلم، هفت خط

همه راهبر خضر توفیقشان

همه مستی جام تحقیقشان

فلاطون از ایشان گرفته سبق

ارسطو شمرده به ایشان ورق

چو اشراقیان، مهرشان هم کتاب

چو مشائیان، ماهشان هم رکاب

از آن چار دفتر که روح الامین

رسانید از آسمان بر زمین

همه جُسته اسرار ایمانیان

فرو شسته افکار یونانیان

بناگه ز اسراف در مال وقف

فقیهان بماندند در زیر سقف

ز کبر و منی، گشته زار و ضعیف

ز بخل و حسد، مانده خوار و خفیف

جدل، کار ایشان به جایی کشاند

که از خاکشان چرخ دامن فشاند

بر آن ماجرا نیز چندی گذشت

که نگذاشت پا کس در آن پهن دشت
بناگه دمید از افق صبح عید

در آن عرصه میخانه ای شد پدید

گشاده چو دست کریمان درش

به دست مه نو، کلید زرش

در باز آن، بسته نادیده کس

مگر در همه سال، سی روز و بس

چو باز آمدی از دم می فروش

شب عید خون سیاوش بجوش

ز دی صبحدم تکیه بر مصطبه

به کف جام می چون مه یکشبه

فشاندی به رخ آب خورشید را

برآوردی از خواب جمشید را

همی داد از راح پیوند روح

همی گفت: الاح الصباح، الصبوح

در آن یافته رند و زاهد پناه

نه درویش محروم از آن در نه شاه

بسا خسروانی خم از هر طرف

ز جوش درون بر لب آورده کف

چه خم؟ هر یکی از گِل زیرکی

فلاطونی آسوده در هر یکی

می اش صافی، چون رشحه ی سلسبیل

ز پیر مغان، می کشان را سبیل

رسیدی از آن بر زمین گر نمی

ز هر ذره اش خاستی آدمی

گرفته صراحی به کف می فروش

به هر کس که میداد، میگفت : نوش

هم از دور جم داده جامش نشان

هم از خاتم او لب می کشان

لبالب به کف جامهای رحیق

ز یاقوت و لعل و بلور عقیق

در آن مجلس دلکش بی نفاق

ستاده بسی ساقی سیم ساق

گرفته به کف شیشه ز افسونگری

تو گویی که در شیشه بودش پری

به هر سو فراوان گزک ریخته

به هم پخته و خامش آمیخته

به زرین طبق، مرغ و ماهی کباب

به سیمین سبد، نار و لیمو پر آب

ظریفان همه گوی نارنج باز

حریفان همه نرد و شطرنج باز

ز هم مهره در ششدر انداخته

ز هم کام دل برده، دل باخته

ز رخ سوخته جان آذرگشسب

پیاده گرو برده از پیل و اسب

رسیده به فرزینی از بیدقی

فگنده شهان را به بیرونقی

نشسته به یک گوشه خنیاگران

دل از غم سبک، سر ز میناگران

جگر، زخمی زخمه ی سازشان

به گوش دل، آویزه آوازشان

همه ارغنون ساز و قانون نواز

نگه کوته از ناز و مژگان دراز

یکی زلف ناهید بستی به چنگ

ز خون دل آرام، رنگینش چنگ

به آن محفل آوردیش موکشان

رگ از ناخنان کردیش خون فشان

بط می به کف، بربط بسته دست

به یک کاسه، صد باربد کرده مست

به گوش نکیسا گر آواز رود

رسیدی، روان کردی از دیده رود

شنیدم به هر بزم هر هوشمند

پی عطر، عود اندر آتش فگند

در آن بزم دیدم که عود از خروش

فگند آتش اندر دل اهل هوش

به گوش رباب آمدی مالشی

که از هر رگش خاستی نالشی

یکی رنگ دادی لب از جام می

زدی آن یک از لعل آتش به نی

شگرفان به رخ، بدر نادیده نقص

چو سرو، از نسیم بهاری به رقص

همه دست افشان به آهنگ دف

همه پای کوبان زده کف به کف

بچه هندوی هر طرف گوی باز

مه و مهرش، از سیم و زر گوی ساز

گرفته از آن بزم شش تن کنار

غم و ترس و کین، رنج و بخل و خمار

ز مستی مگر روزکی می فروش

پسندید مخموری دُرد نوش

دل دُرد نوش آمد از غم به درد

خروشید و از دل کشید آه سرد

بناگه یکی زاهد از چشم شور

نمک ریخت بر جامهای بلور

زد از چشم بد طرفه نقشی بر آب

کز آن سرکه شد هر چه در خم شراب

عسس رو ترش، شحنه گفتار تلخ

رسیدند چون تنگ چشمان بلخ

گرفته به دُردی کشان کار تنگ

زده بر کدو دشنه، بر شیشه سنگ

به کین از تن دف کشیدند پوست

کند آدمی هر چه در خوی اوست

دریدند از چنگ و نی پرده ها

که آزرمشان باد از آن کرده ها

بسا آب، پاکان که در خاک ریخت

چو خون جگر گوشه ی تاک ریخت

همه خاک میخانه بر باد رفت

گزک ها به تاراج زهاد رفت

فشاند آستین محتسب بر چراغ

که نتوان گرفتن ز دزدان سراغ

نماندند در میکده از خروش

نشان از می و می کش و می فروش

همان بود چشمم نظر بازشان

همان بود گوشم بر آوازشان
که هم مسجدی دیدم آنجا بدیع

فضایش وسیع و بنایش رفیع

رواقش، چو بیت المقدس بلند

مقیمش، همه قدسی ارجمند

چو طرح بنا ریخته بانیش

نهاده لقب کعبه ی ثانیش

فرشته در آن، چون حمام حرم

ز آواز پر، دیو را داده رم

شب و روز آدینه روح و ملک

پی اعتکاف آمدیش از فلک

مگر دست قدرت گلش چون سرشت

هم از قالب آدمش ریخت خشت

که شد سجده گاه ملایک همه

در آن انبیا را ارائک همه

جهان گرد وسواس از آنجا سترد

که بر خاکش ابلیس هم سجده برد

معلق به هر طاق چون شمع نور

شب افروز قندیل های بلور

چو تسنیم، جوییش هر سو عیان

چو کوثر، یکی حوضش اندر میان

هر آنکو به آنجا درآمد نخست

سراپای خود را در آن آب شست

از آن پس خرامید تا سجده گاه

شدش سجده گاه شهان خاک راه

ز استبرق جنت افگنده فرش

خروسش به تکبیر از بام عرش

مؤذن در آن پنج نوبت زنان

جهان را صلای صلوة افگنان

کشیده صف از هر طرف معشری

تو گویی به پاخاسته محشری

شده جمع زهاد نیکو نهاد

گرفتند با نفس هر کس جهاد

به محراب بر پا خطیبی فصیح

ز خطبه رجز خوان نقیبی صلیح

چو حربا، به سوی خور از چار سوی

به محراب آورده عباد روی

ز محراب آن با مقام جلیل

توانست رفت اعمی یی بی دلیل

به بطحا از آن هر که کردی نظر

گذشتیش تیر نگاه از حجر

ز هر صف یکی رفته پیش از مهان

به زهد و ورع پیشوای جهان

همه کرده تن، زیر دلق درشت

به خلاق روی و به مخلوق پشت

همه روز و شب، خاصه در پنج گاه

به سر برده با مردم نیک خواه

به تسبیح و تهلیل رب ودود

قیام و قعود و رکوع و سجود

امامان، ز سندس رداشان به دوش

زبان بسته مأموم و بگشاده گوش

به میدان دین، چو علم سربلند

شده بر هم آورد فیروزمند

در آن منزل امن و جای شرف

برافراشته منبری هر طرف

ز یشب و ز مرمر ز صندل ز عود

بر آن واعظان را یکایک صعود

از ایشان شنیدندی آن قوم پند

از آن پند گشته همه بهره مند

به هر عقده آمد درش فتح باب

دعای که و مه در آن مستجاب

درش مستجار صغیر و کبیر

در آن ایمن از هر بلا مستجیر

به هر بابی آنجا چو باب السلام

سروشی نشسته چو مصری غلام

همی گفت پنهان به اصحاب دین

هنا جنة فادخلوا خالدین 

فگندش مگر خواجه ای بوریا

از آن بوریا خاست بوی ریا

فرود آمدش طاق و منبر شکست

در افتاد دیوارش و در شکست

به خود در کشیده زبان، بسته گوش

نصیحت گذار و نصیحت نیوش

شد آن بیت معمور ویران تمام

نه مأموم ماند اندر آن، نه امام
یکی بتکده دیدم آنجا دگر

کزو شد جگرنات را خون جگر

به یک سوی لات و به یک سو منات

وز آن داغ بر سینه ی مؤمنات

ز سیم و ز سیماب و ارزیز و زر

ز مس، ز آهن و سرب، هر پیشه‌ور

چو شیطان به اشکال روحانیان

بسی هیکل انگیخته در میان

تو گفتی شده جامه‌پوش از فلز

برهنه رقیبان این هفت دز

دگر اوستادان به نیرنگ و رنگ

بسی بت برآورده از عاج و سنگ

ز جزع و دُر و لعلشان ای عجب

برآراسته چشم و دندان و لب

عجب تر که گویا و خندان شدند

همه رهزن هوشمندان شدند

تنی را به جان بار نگذاشتند

دریغا به تن جان اگر داشتند

عجم یافت حرمت ز بیت الصنم

بتان عرب شد نگون در حرم

بتان خطا و بتان چگل

ز غم دست بر سر، ز خوی پا به گل

ز اوثان، تهی گشت هندوستان

چو از خار و خس ساحت بوستان

به نام ایزد، اصنام آراسته

به آن دل‌فریبی که دل خواسته

تو گویی مه و مهر گرد سپهر

به شب ماه بودند و در روز مهر

به سرشان همه افسر نوذری

تراشیده ی تیشه ی آزری

چو نسرین معطر، بر و دوششان

چو پروین منور، دُر گوششان

ز لعل و گهر، بسته طوق و کمر

نشسته سراسر به کرسی زر

به حیرت ز دیدارشان بت‌پرست

به اخلاص بر سینه بنهاده دست

ز زنارها گردن هر شمن

مطوق چو قمری به صحن چمن

به روز و به شب برهمن‌زادگان

به خدمت ستاده چو آزادگان

سحر برنیاورده سر آفتاب

به خاکش ز خوی ریختندی گلاب

ز عنبرفشان، زلف هر ماه وش

در آن آستان گشته جاروب کش

مگر از نگاه بتی سنگدل

شد از بت‌پرستان یکی تنگدل

به پا خاست ناگه خلیلی نهان

بیاراست ز آن بت شکستن جهان

فرود آمد آن بتکده در زمان

شده بت‌پرستان ز بت بدگمان

نشانی در آنجا ز بالا و پست

نماند از بت و بتگر و بت‌پرست

شکستند بت، بت‌پرستان همه

نشستند هشیار، مستان همه

صنم‌ها به زیر صنم‌خانه ماند

چو گنجی که در کنج ویرانه ماند

شد آن گنج پنهان و منزل خراب

که با خضر کی گیردش گل در آب؟

ز تعمیر دیوار، خود برده رنج

رساند پدر مردگان را به گنج
پس از بتکده کآن زمین گشت قاع

شد از فیض ارواح خیر البقاع

از آن خاک، زد موج دریای نور

مزاری عیان گشت چون بزم طور

در آنجا جوانان و پیران پاک

سپرده ز بس نقد جانها به خاک

همه مرغ دل، پر زدی از هواش

همه بوی جان، آمدی از فضاش

ز خاک سهی قامتان رسته سرو

بر آن طایر روح، نالان تذرو

دمان از گِل هر نگاری، گلی

به هر شاخ آن، بالزن بلبلی

برآورده از خاک سوسن زبان

سخن گفته از حال شیرین لبان

شده هر کجا شوخ چشمی به خاک

شکفته از آن نرگسی خوابناک

گل اندامی آنجا که شد در زمین

برآورد سر از زمین یاسمین

به هر جا که مشکین خطی خفته زار

بنفشه دمیده از آن سوکوار

به جر جا پریشان شده کاکلی

در آن جا برآورده سر سنبلی

هم از شهد لب، شکرستان هزار

هم از رنگ رخ، خوابگه لاله زار

از آن استخوانهای پوسیده مغز

سمن زاری از خاک بر رسته نغز

همانا که رضوان نیکوسرشت

گشاده به آنجا دری از بهشت

وگرنه، کی از مشت خاکی سیاه

کشد سر گل و سرو، روید گیاه؟

سحرگه، چو سقا و فراش کوی

به آن جان فضا روضه ی مشکبوی

زده آب و رُفته صبا و دبور

ز چاه زنخدان و گیسوی حور

شبانگه زن و مرد و پیر و جوان

شدندی به آن روضه با هم روان

همه چون رباب از جدایی دعد

به گریه چو ابرو، به ناله چو رعد

هم از گریه تر کرده دوش فلک

هم از ناله کر کرده گوش فلک

دل از داغ هجرانشان سوخته

چراغی ز داغ دل افروخته

به خاک هم آواز خود هر کسی

نشستی و آواز دادی بسی

کزین تنگنا خیز و بیرون خرام

که شدزندگی بی تو بر ما حرام

شد آن بقعه چون چنگی آراسته

ز هر گوشه ای ناله ای خاسته

تراشیده موی و خراشیده روی

خروشان شده شو به زن، زن به شوی

پدر از پسر خاک بر سر فشان

پسر از پدر آه از دل کشان

یکی سوخت بر خاک مادر چراغ

ز خاک برادر یکی در سراغ

ولی ز آن زبان بستگان خموش

کسی را جوابی نیامد به گوش

به راه عدم رفته دیدم بسی

ندیدم دگر بازگردد کسی

در آن مجلسم گاه دمساز بود

همان چشم عبرت مگر باز بود

که شد رفته رفته به پا رستخیز

خلل یافت احوال آن شهر نیز

همانا ز بس راحت روزگار

به مردم شد ابلیس آموزگار

غرور آیتی خواند در گوششان

که شد شکر نعمت فراموش شان

نخست از ره جهل، پیر وجوان

شدند از پی دختر رز روان

چو دیدند کالای دین را کساد

از آن داده کابین ام الفساد

گرفتند از دست هم جام می

نبودند بی جام و می تیر و دی

همی دید آثار کبر و منی

ضعیف از قوی و فقیر از غنی

توانا نظر بسته از ناتوان

ز هم رنجه پیوسته پیر و جوان

نه آن را به این رحم و از وی حیا

نه این را به او لطف و او را وفا

نه منعم به درویش کردی نگاه

نه ظالم به مظلوم دادی پناه

نه از لطف کردی به رحمت نظر

پدر بر پسر یا پسر بر پدر

ربودند از گنج هم مالها

فزودند بر رنج هم سالها

دریدند از یکدگر پرده ها

نشاید دگر گفت از آن کرده ها

دمادم شدی چون بتر حالشان

در آخر مجسم شد اعمالشان

بناگه ز چشم بد آسمان

سر آمد به شاه زمانه زمان

زد از چشم بد، طرفه نقشی بر آب

کز آن سرکه شد هر چه در خم شراب

عسس رو ترش، شحنه گفتار تلخ

رسیدند چون تنگ چشمان بلخ

گرفته به دُردی کشان کار تنگ

زده بر کدو دشنه، بر شیشه سنگ

به کین از تن دف کشیدند پوست

کند آدمی هر چه در خوی اوست

دریدند از چنگ و نی پرده ها

که آزرمشان باد از آن کرده ها

بسا آب پاکان که بر خاک ریخت

چو خون جگر گوشه ی تاک ریخت

همه خاک میخانه بر باد رفت

کزک ها به تاراج زهاد رفت

هم از ساعدش باز دولت رمید

همش جغد بر بام قصر آرمید

چو خالی شد آن شهر از آن شهریار

ز دیّار گویی تهی شد دیار

در آن ملک، دیوانه ای شد خدیو

که بودی ز دیوانش آزرده دیو

نه قولش صحیح و نه عهدش درست

همش روی سخت و همش رای سست

نپرسیدی از حال آوارگان

نترسیدی از آه بیچارگان

ندیدی کسی از چراغش فروغ

نگفتی سخن، گر نبودی دروغ

شد اندر گله، گرگ یاغی یله

گله بی شبان شد، شبان بی گله

نه چشمه روان شد، نه کشته دمید

نه باد و نه ابر بهاری چمید

نجوشید آب از دل تنگ سنگ

نپوشید خاک ابره ی سبز رنگ

درختان فتاده ز آبستنی

نجنبید از جا رگ رستنی

نه خونریز شاهد، گلش را وفا

نه شبخیز زاهد، دلش را صفا

زده دست در کار مردان زنان

زنان گشته زین بر تکاور زنان

ز بیچارگی داده تن لشکری

به افسانه خوانی و رامشگری

سپاه و رعیت ازو در فغان

گرفتی از این و ندادی به آن

به ناچار لشکر پراگنده گشت

رعیت خراب و سرافگنده گشت

شده دشمن جان هم دوستان

چو نادان مغولان هندوستان

ز رهزن، ره کاروان بسته شد

ز دشمن، دل دوستان خسته شد

چو شد شیوه ی خلق مکر و فریب

از آن شهر بستند پای غریب

چو بی رحمی شاه ز اندازه رفت

به هر شهر از آن شهر آوازه رفت

چو بیگانگان یافتند آگهی

که خالی است ایوان شاهنشهی

به کین کهن قد برافراختند

به تسخیر آن مُلک پرداختند

گزیدند فرماندهی از میان

که آگاه بود از رسوم کیان

به فرمان او لشکر آراستند

ز رنج خود، آرام او خواستند

رسید از صبا چون سپه راند شاه

به نزدیکی شهر گرد سپاه

گرفته یکی از دهاقین گریز

به شهر آگهی داد از آن رستخیز

چو آگاه شد آن دیو سیرت خدیو

که آمد سلیمان به تسخیر دیو

به ناچار او نیز از جای خاست

هم از چپ سپه گرد شد هم ز راست

دلیران مرد افگن پهلوان

به میدان شدند از دو جانب روان

دو جوشیده لشکر زده یکسره

هم از میمنه صف هم از میسره

همی بانگ شیر آمد از گاو دم

همی خون روان شد ز رویینه خم

ز نالیدن نای رومی به دشت

دل چار مادر شد از بیم هشت

ز گرد آسمان دگر شد به پای

ز خون پای گیتی برآمد ز جای

فلک زخمه خورد از سر نیزه ها

زمین دخمه شد ز استخوان ریزه ها

فلک رفته از گرد در زیر ابر

زمین تفته از خون چو کام هژبر

هیاهوی گردان برآمد چو صور

به تن پیرهن ها کفن گشت و گور

ز رخشان سنان و ز خون بار تیغ

همی خنده زد برق و بگریست میغ

به پشت سواران سپرهای کرگ

کشیده یکی باره در پیش مرگ

ز زیر زره برق خنجر عیان

چو در چشمه ساران زر ماهیان

کمانها فگنده بر ابرو گره

گشاده گره از کیانی زره

به پرواز هر سو عقاب خدنگ

به خون یلان کرده منقار رنگ

رخ مرد و نامرد ز آواز کوس

یکی لعل گشت و یکی سندروس

نظر سوی میدان فگندم بسی

بسر، کشتگان را ندیدم کسی

به جز اسب تازی که بر روی خاک

چو دیدی فتاده تنی چاک چاک

همی سودیش دست بر سر ز سم

همی رُفتیش گرد از رخ به دم

پدر با پسر، رزمگه ساخته

به هم آخته تیغ، نشناخته

بر آن هر دو آن تیغ بگریستی

نپرسیدی از هیچیک کیستی

شکم خاک را پر شد از زادگان

دل، افلاک را خون بر آزادگان

هم از داغ پوران، فلک پیر گشت

هم از خون رودان، زمین سیر گشت

بناگاه برخاست باد شمال

سر لشکر شهر شد پایمال

به دست سلیمان شد آن دیو اسیر

دگر خلق، چه کشته چه دستگیر

شد آن بی شبان گرگ دیده رمه

سوی شهر یکسر گریزان همه

جوانها فتادند از پا چو تیر

کمانها فگندند بر جای تیر

ز پی آن سپه بود تازان ستور

چو شیر گرسنه ز دنبال گور

نکرد کس از شهریان پای سخت

در شهر وا شد به نیروی بخت

برابر شد آن شهر با خاک راه

گنهکار شد کشته با بی گناه

سر و سروران، کشته گشته به قهر

زن و کودکان بَرده بُرده ز شهر

همه شهر را آتش انداختند

ز بی جان و جاندار پرداختند

گرفته ز غارت همه بهر خویش

عنان کش بگشتند تا شهر خویش

سری زنده برنامد از زیر تیغ

که گرید بر ایشان و گوید دریغ

تهی گشتشان استخوان ها ز مغز

دریغا از آن نوجوانان نغز

به مأوای خود گشته هر یک روان

نه ضحاک ماند و نه نوشیروان

کنون چون گلم، لب بود خنده ناک

چو ابرم، پر از گریه دامان خاک

تو هم ترک فرما ملامتگری

چو من گاه میخند و گه میگری

بر آنان که خوردند بازی ز بخت

بر آنان که بردند ازین بزم رخت

به این خنده عاری ز عارم مدان

به این گریه ی زار، زارم مدان

همم گریه بر خنده ی غافل است

همم خنده بر گریه ی عاقل است
biography azarbigdeli 3203
چو محمود شه غازی غزنوی

به چرخ کهن داد از اختر نوی

فلک را چو کاری به کارش نبود

به سر جز هوای شکارش نبود

یکی روز کآمد ز صیاد مهر

تهی از شکار کواکب سپهر

امیران آخور، به فرمان شاه

جنیبت کشیدند در پیش گاه

شه از تخت زرین به زین برنشست

غبار رهش بر فلک کِلّه بست

چو زد تکیه بر باره ی باد پای

تو گفتی که گردون برآمد ز جای

شد آواز طبلک ز هر سو بلند

ز شنقار و شاهین گشادند بند

سگان کرده از رشته گردن رها

گشاده دهن یوز چون اژدها

ایاز و دگر نازنین بندگان

پی صید هر سو شتابندگان

سگان از هژبران کشیده دوال

عقابان ز سیمرغ برکنده بال

به فتراک خود بسته هر سرفراز

چرنده به یوز و پرنده به باز

بناگه در آن عرصه ی دار و گیر

که سر فلک خورده پیکان ز تیر

هماها پر افشان شده ز آشیان

که در سایه پرورد تاج کیان

سراسر غلامان زر کش قبا

تکاور برانگیخته چون صبا

به دنبال آن طایر دلپسند

که از سایه ی او به دولت رسند

شنیدم چو خورشید رخشان ایاز

سر از سایه ی شاه نگرفت باز

شه غازیش گفت: ای نیک بخت

تو را خواجه تا شان پی تاج و تخت

هما را فتادند یک یک ز پی

که تا سایه شان بر سر افتد ز وی

تو زآن سایه رو از چه برتافتی

چو حربا سوی مهر بشتافتی؟

ایاز این نوازش چه از شه شنفت

به خود زآن نوازش بنازید و گفت

که: ای برتر از نُه فلک پایه ات

هما پرورش دیده ی سایه ات

ز چتر توام سایه ای بر سر است

هما را به سر سایه ام افسر است

جهانی فتادند از هر گروه

هما را پی سایه در دشت و کوه

هما گشته در سایه ی من نهان

به فرهمایون شاه جهان

مرا سایه ات کم مبادا ز سر

تو را سایه ی ایزد، ای دادگر

شه از پاسخ آن مه هوشمند

بخندید و آمد فرود از سمند

ز لطفش به یک تخت با خود نشاند

فراخور نثاریش بر سر فشاند

بگفتش که: در دوستداریت بس

ملامت شنیدم ز بسیار کس

که شاه جهان از غلامان خاص

چرا با ایازش بود اختصاص؟

جز او بندگانند بر درگهش

چرا زد ایاز شکر لب رهش؟

همانا به افسون شدش مهربان

زبان بستش از چشم و چشم از زبان

ندانسته کاین عشق بیهوده نیست

مرا و تو را دامن آلوده نیست

نه از دلبری بردی از کف دلم

ز دلداریت ماند پا در گلم

ز دل برد یاراییم، یاریت

ز سر رفت هوشم، ز هشیاریت

دمد ورنه صد ماه از خرگهم

چمد ورنه صد سرو بر درگهم

شه و مه، عیان کرده راز نهان

ز هر جا سخن بر زبان، ناگهان

غلامان که خود زد هما راهشان

نیفروزد از سایه اش جاهشان

پشیمان همه کرده از کوه و دشت

به قصر خداوند خود بازگشت

به یک تخت دیدند شاه و ایاز

زده تکیه سرگرم ناز ونیاز

ز رشک محبت، ز شرم گناه

به چشم و به لب بودشان اشک و آه

شه از قصر بیرون فرستادشان

نگفته سخن، کرد آزادشان

همانا بر آن بی وفایان خام

ز آزادی افزون ندید انتقام

مطلب مشابه: حکایت های کلیله و دمنه با چندین داستان زیبا و آموزنده

شنیدم که در آفتاب تموز

یکی روز کیخسرو نیک روز

به سر، سایه ی کاویانی درفش

ز پی، سیم ساقان زرینه کفش

شکار افگنان شد به صحرا و کوه

سران در رکابش همه هم گروه

ز ترکش کشان، کبک و تیهو نماند

ز آهو وشان، گور و آهو نماند

هم از گرد لشکر، هوا تیره گشت

هم از تاب خور، چشم شه خیره گشت

دهی دید چون مرغزار بهشت

روان آبش از جویباران به کشت

زمین سایه پرورد شمشاد و سرو

هوا ارغنون ساز بانگ تذرو

فرود آمد آنجا چو مهر از سپهر

که در سایه آساید از تاب مهر

سپه نیز در سایه ی تخت شاه

گرفتند چون بخت آرام گاه

فگنده ز سر خود و از تن زره

گشودند از بند خفتان گره

رها کرده اسبان تازی به کشت

نشستند در ساحت آن بهشت

کشیدند از جام شاهی شراب

چشیدند از مرغ و ماهی کباب

همی دید در دیده هر سو خدیو

که تا باز داند فرشته ز دیو

ببیند ز شهزادگان کیان

که جوید ره و رسم سود و زیان؟

که از لشکری سرکش و تندخوست؟

که مسکین نواز است و درویش دوست؟

سراسر سپه بی خبر دید و مست

به خود بسته، وارسته از زیر دست

همه کرده بر کِشته، اسبان یله

سگان شبان گشته گرگ گله

کشیده یکی تیغ و می خواسته

فگنده یکی نیزه، نی خواسته

رعیت سراسیمه زآن رستخیز

نه رای ستیز و نه پای گریز

ز لشکر، زن و مرد آن ده همه

هراسان چو از بیم گرگان رمه

در آن تنگنا لشکر سنگدل

گرفته ز مرد و زن تنگدل

یکی آب سرد و یکی نان گرم

نه در دل مروت، نه در دیده شرم

به جز شاه لهراسب کر بخردی

ندیده بد و نیک از وی بدی

برافروخته از غم بیکسان

فروزن گلش از جفای خسان

همه نیکی و نام اندوخته

ز بی دانشان دانش آموخته

نشسته عنان تکاور به کف

همی دادش از سبزه ی جو علف

در آن انجمن آن یل دادگر

غم بینوا خورد و خون جگر

همی کرد با هم نشینان خاص

ستمکش ز دست ستمگر خلاص

چو این دید کیخسرو پاک زاد

ز لشکر غمین شد، ز لهراسب شاد

به هر یک ز لشکرگه آواز کرد

عتابی جداگانه آغاز کرد

سران را همه در برابر نشاند

ابا تلخی پند، شکر فشاند

به منع ستم، بس دُر پند سفت

پس آنگه به لهراسب گفت آنچه گفت

بگفتا: نباشم چو من در جهان

بود زین جوان تاج و تخت کیان

سزاوار این مسند و افسر، اوست

که داند بد از نیک و دشمن ز دوست

ز بخشایش و بخشش و شرم و داد

ندارد کمی، کایزدش یار باد

هم امروز کز گرمی تیر ماه

درین سایه آسودم از رنج راه

نخفتم که از گرگ دانم شبان

شناسم مگر دزد از پاسبان

ازو دیدم آرایش تاج و تخت

که شد چون نیاکانش آسوده بخت

نه خانه به دهقان ز خود کرده تنگ

نه برگی فگند از درختی به سنگ

نبرد او خود از گوشه ای توشه ای

نخورد اسبش از خرمنی خوشه ای

ندیدم به جز داد از آن نیک پی

همانا همان مانده از نسل کی

نباشد دلش سخت و پیمانش سست

که با ما نهالش ز یک شاخ رست

بگفت این و برداشت ز آن ده خراج

پس آنگه به لهراسب بخشید تاج

ز داد و دهش آشکار و نهفت

به او گفت آنها که بایست گفت

شنیدند چون لشکر اندرز شاه

که لهراسب شد شاه و رهبر ز شاه

پس از شاه گشتند فرمانبرش

نهادند گردن به حکم اندرش
شنیدم که از گردش آسمان

به ملک یمن چون سهیل یمان

همایون درختی به باغ کرم

برآورده سر، برگ و بارش درم

ندیدی کسی چین در ابروی او

شکفته تر از روی او خوی او

دل از هر چه جز جود وارسته داشت

به مهمان نوازی میان بسته داشت

به فرمان او حاجبان در کمین

که آرند مهمانش از هر زمین

نپرسیدی از میهمان نام او

همی جستی از لطف آرام او

ندانستی از شاه درویش را

ز بیگانه نشناختی خویش را

ز مهمان شدی هر نفس عذر خواه

چه تازیک و ترک و چه درویش و شاه

نرفتی غمین کس از آن خانه باز

مگر از جدایی مهمان نواز

یکی عقده روزی به کارش فتاد

به دیگر قبیله گذارش فتاد

چو خاصان نبودند دنبال او

نپرسید آنجا کس احوال او

نگفت او هم احوال خود با کسان

که عار آمدش صحبت ناکسان

دو روزی به سر برد با درد و داغ

چو شاهین پر کنده با فوج زاغ

بر او چون دو روزی به  خواری گذشت

از آنجا چو ابر بهاری گذشت

ز غوغای زاغانش آشفت حال

سوی آشیان خود افراشت بال

چو آن محتشم رفت از آنجا غمین

شد آگه خداوند آن سرزمین

چنان گشت از غفلت خود خجل

که ماند از خوی خجلتش پا به گل

فرستاد سویش پیام آوری

نوشتش که گر زانکه نام آوری

ببخشای بر غفلت بندگان

که از کار خویشند شرمندگان

شنیدم شدی شمع ایوان مرا

رسید از شرف سر به کیوان مرا

ولی مهره در ششدر انداختم

که نقشم نشست و غلط باختم

دریغا شدم وقتی آگاه من

که گل رخت بر بسته بود از چمن

کنون کز کرم شهره ی کشوری

کریمی، گر از جرم من بگذری

چو بشنفت آن نیک مرد این پیام

بخندید و گفت: از منش ده سلام

که آری بود عفو جُرم از کرم

عجب نیست زین کرده گر بگذرم

ولی عذر نشناختن عذر نیست

برین معذرت زار باید گریست

اگر داشتی پاس مهمان نگاه

نبایست از من شدن عذر خواه

چو آمد کسی در سرای کسی

چه بیگانه، چه آشنای کسی

بباید دم از مهربانی زدن

مبادا خجل گردد از آمدن

نه آغاز از حرمتش کاستن

در آخر ازو معذرت خواستن

گذشتیم ما ز آنچه آنجا گذشت

تو رو فکر خود کن که از ما گذشت

شنیدم که از بازی آسمان

دو کس برد اسیر از دهی ترکمان

ز مژگان روان هر دو را خون ناب

پیاده روان هر دو در آفتاب

یکی ز آن دو کس بود دانش قرین

همی کرد شکر جهان آفرین

یکی ز آن دو کو را سه فرزند بود

سه فرزند او نیز دربند بود

به او گفت کز شکر بگذشت کار

که در دست زنجیر و در پاست خار

به پاسخ چنین گفت کای بسته دست

ندانی که از بد بتر نیز هست

ازین پاسخ آن مرد غافل گریست

کز امروز بدتر، دگر روز نیست

شمرد از غضب بس سخنهای زشت

ببین تا چه بر داد تخمی که کشت؟

چو از جوع گشتند ترکان ستوه

به دشتی فرود آمدند آن گروه

که سنگی در آنجا نه جز مشت ریگ

سه پایه نجستند از بهر دیگ

یکی دیگ تا بر سر پا کنند

مگر شوربایی مهیا کنند

سه سر از اسیران بریدند زود

که در دیگ از آتش برآرند دود

نهادند در زیر دیگ آن سه سر

فتاد آن دو تن را به آن سو نظر

سه سر دیده از آن سه سرکش جوان

به رخ چون گل و لاله و ارغوان

که افتاده در زیر دیگ سیاه

فشاندند اشک و کشیدند آه

به در یافت کز بد بتر در جهان

بود، لیک از چشم مردم نهان
شنیدم که در عهد تیموریان

چو شد شاهرخ جانشین کیان

نکودختری در سمرقند بود

که با گل لبش در شکرخند بود

گل سرو قد، ماه خورشید روی

بت سیمتن، لعبت مشکبوی

دو گیسو کمند و دو ابرو کمان

دو چشمش دو مشکین غزال رمان

سرافرازی شاخ شمشاد از او

همه شادی شهر نوشاد از او

به جلوه خرامان، تذرو بهشت

به چهره فروزان، چراغ کنشت

رخی داشت رخشان تر از مهر و ماه

ز کوکب، ولی بود روزش سیاه

ز گیسوی خود، کار سرگشته تر

ز مژگان خود، روز برگشته تر

ز خال لبش، تیره تر کوکبش

سیه تر شب از روز و روز از شبش

چو عریانی تن نبودش پسند

به تن داشت از زلف، مشکین پرند

ز بی قوتی او را دو یاقوت ناب

فتاده ز رنگ و فتاده ز آب

همانا پی صید روزی به دشت

سپه با شه از کوی او میگذشت

چو خورشید دید از قضا شاهرخ

به بامی رخ ماه آن ماهرخ

چنان عشق بردش ز دست اختیار

که شد کارش از دست و دستش ز کار

عنان رفتش از کف به یکبارگی

بدان گونه شد، کافتد از بارگی

در آخر ز تمکین شاهی که داشت

از آنجا گذشت و دل آنجا گذاشت

پی صید آهو همی رفت شیر

زبون گشت از آهویی شیر گیر

دو روزی شکیبایی آورد پیش

چو آرام کم دید و اندوه بیش

تنی چند بگزید، بس کاردان

جهان دیده پیران بسیار دان

ز گنجینه بس خواسته دادشان

پس خواستگاری فرستادشان

زر افشان یکی محمل آبنوس

بیاراست چون حجله گاه عروس

فرستاد همراهشان تحفه ها

ز هرگونه کالای سنگین بها

روان هر طرف سرو قد مهوشان

ز تازی نژادان جنبیت کشان

خرامان ز هر سوی در زیر بار

جوان ناقه های بریشم مهار

ز یاقوت رخشان و دُر عدن

ز لعل بدخشان و جزع یمن

ز سنجاب و قاقم، ز خز و سمور

ز آیینه ی صاف و جام بلور

بپوشیده بس جامه ها رنگ رنگ

بگسترده بس فرشها تنگ تنگ

ز خلخال و از جیقه ی زرنگار

ز عود قماری و مشک تتار

ز مصری طبرزد، ز چینی حریر

ز فیروزه تاج، از زبرجد سریر

زر و سیمش از سکه ی شهریار

ز قرص مه و مهرش افزون عیار

سمنبر کنیزان چینی پرند

کمر زر غلامان بالا بلند

پیام آوران چون به خرگاه ماه

رسیدند و گفتند پیغام شام

جگر خون شد آن دل ز کف داده را

که خود نامزد بود عم زاده را

ولی هر دو از فاقه آشفته حال

ز درماندگی، ناامید از وصال

در ایوان پیام آوران کرده جمع

نشست از پس پرده سوزان چو شمع

پس از عذر، آن رشک ماه تمام

چنین داد شاه جهان را پیام

که شاها، کف جود پرور توراست

سپه داری هفت کشور توراست

ز عدل است آرایش عهد تو

ز ماه است آرایش مهد تو

همه دور گردون به کام تو باد

زحل هندوی طرف بام تو باد

کند چون کنی میل انگشتری

در انگشت انگشتری مشتری

فرازد به سر آفتابت علم

طرازد به مدحت عطارد قلم

یکی بنده مریخ از لشکرت

قمر، ساقی و زهره رامشگرت

رساندند ای شاه آزادگان

فرستاده ها را فرستادگان

شمردند ای شاه نام آوران

پیام تو بر من پیام آوران

به نامم یکی نامه آراستی

مرا از کنیزان خود خواستی

ازین مژده سر بر سپهرم رسید

کله گوشه بر ماه و مهرم رسید

ز حُکمت نپیچند گردن شهان

ولی دارم ای شاه عذری نهان

گر افتد قبولت، زهی عدل و داد

وگرنه، سرم خاک پای تو باد

ز عهدی بود طوق در گردنم

به آن عهد باید وفا کردنم

به عهد تو چون عهد نتوان شکست

ز دامان تو کوتهم مانده دست

نخواهم که روشن شود بزم شاه

ز شمعی که دارد ز پی دود آه

تویی شهره در عدل ای جم کلاه

نترسیدمی، هم گر از عدل شاه

به سر راه قصر تو پیمودمی

به خاک حریمت جبین سودمی

بود جان ز حکم توام بیقرار

دهد دل ز عدل توام زینهار

کنون تا چه گویی؟ که فرمان توراست

درین ماجرا درد و درمان توراست

پیام آوران چون از آن نیکنام

رساندند شاه جهان را پیام

بگفت: آفرین باد بر عهد او

بود ماه را پرتو از مهد او

زنی کو ز پیمان خود نگذرد

کی آزردن او پسندد خرد؟

چه مَردم، ز انصاف زن نگذرم

ز انصاف من بیش از او درخورم

وفادار اگر مرد اگر زن بود

نکونام هر کوی و برزن بود

دهم کام او تا دهم کام خود

کنم نیک چون نام او نام خود

خوشم گر چه کارم ز دل مشکل است

دو دل گر شود خوش، به از یکدل است

فرستاده ی خویش از ایشان نجست

دو چندان فزود آنچه داد از نخست

به دلجویی آن دو دلباخته

لوای عنایت برافراخته

بفرمود مردم ز نزدیک و دور

همه شهر بستند آیین سور

ز ایران و توران و هندوستان

یکی انجمن ساخت چون بوستان

در آن بوستان بلبل آهنگها

گرفتند بر چنگها چنگها

ز بس پرتو شمع محفل فروز

سه شب بر سمرقندیان گشت روز

سِیُم شب که با چهره ای آتشین

عروس فلک گشت خلوت نشین

دو گل از یکی شاخ سر بر زدند

گل از گلبن وصل بر سر زدند

ز انصاف شاه، آن دو نومید زار

شدند از وصال هم امیدوار

به بازی گردون گردان نگر

وفای زن، انصاف مردان نگر
شنیدم یکی از ملوک کیان

که از دولتش کس ندیدی زیان

به یک گله، از عدل او گرگ و میش

به یک چشمه، از داد او نوش و نیش

یکی روز داد از کرم بار عام

که مرغ دل مردم آرد به دام

گرفتند بس ساقیان جام ها

چو شیرین شد از جام ها کام ها

جهان دیده دانایی از راستان

زد آن شاه را بوسه بر آستان

که شاها! جهان در پناه تو باد

سر سرکشان خاک راه تو باد

مبیناد چشمی تهی از تو تخت

هشیوار بادی و بیدار بخت

ز عدل تو خلق جهان در امان

زیند، از چه از بازی آسمان

کنون آمدند اهل هر کشوری

که سایند بر آستانت سری

به شکرانه ی اینکه شاه جهان

بود راعی خلق، فاش و نهان

تهی کرده گنجینه ها هر کسی

همه تحفه پیش آورندت بسی

ز نجدی هیون و ز تازی سمند

ز رومی قبا و ز چینی پرند

ز عود و زعنبر، ز مشک وعبیر

ز یاقوت تاج، از زبرجد سریر

ز لعل و ز الماس طوق و کمر

فروزنده شمس و درخشان قمر

ز زرین نطاق و ز سیمین زره

ز فیروزه بند از عقیقش گره

ز بلّور جام و ز پولاد تیغ

کسی را نه در جان فشاندن دریغ

تو را نقد جان زیبد ای شه، نه گنج

که رستیم در عهد عدلت ز رنج

مرا تحفه پندی است گر بشنوی

ز خسران رهد دولت خسروی

جز این گوهرم هیچ در دست نیست

پذیرد ز من شاه اگر مست نیست

چنین گفتش آن خسرو هوشمند

که: شاهان که دارند بخت بلند

ز بیش و کم گنج نارند یاد

شهان را به جز داد آیین مباد

چه از شوق گوهر خراشم درون؟

همان گیرم از سنگ نامد برون

چه خیزد از آن گوهر تابناک

که برخیزد از خاک و ماند به خاک؟

من و گوهر پند دانشوران

کز آن یافت زینت سر سروران

گرانتر شمارند از تحفه هاش

نه سنگ است، دارند سنگین بهاش

ز درج دهان خیزد آغاز کار

به گنجینه ی سینه گیرد قرار

بود گوهر پند را سینه گنج

که شد نوشداروی صد گونه رنج

کنون گوهری را که گفتی بیار

که از مثقب عقل سفتی، بیار

دل مرد، از گفته ی شه شکفت

دعا کرد شاه جهان را و گفت:

چنین یاد دارم ز مردان راه

که نیکی اگر بینی از نیکخواه

ز نیکی مکن کوتهی زینهار

کسی کت دهد گل، نه بخشیش خار

چو بینی بد از کس، ره بد مجو

که هم بازگردد بد او بدو

خوش آمد از آن گفتگو شاه را

چنین گفت آن مرد آگاه را

که: هر روز باید در این آستان

رسانی به گوش من این داستان

ز هرگونه فرمود او را خورش

که یابد ز خوان کرم پرورش

به تشریف شاهانه بنواختش

ز خاصان درگاه خود ساختش

بدینگونه بگذشت سالی سه چار

که او بود همصحبت شهریار

همه روز پند نخستین به شاه

همی گفت و میجست از بد پناه

چو هر روز جاه وی افزون شدی

حسد پیشگان را جگر خون شدی

یکی زآن میان کش حسد بیش بود

خرد پیشگان را بداندیش بود

خردمند چون رفت از آن بارگاه

جبین سود بر پایه ی تخت شاه

که شاها! تو را تخت فیروز باد

همه روز تو، روز نوروز باد

حریفی که از حسن یک داستان

شده است از مقیمان این آستان

به هر کس رسد، گوید این حرف فاش

از اول زبان لاله بودیش کاش

کز این غم دلم مبتلای بلاست

که خسرو به درد بخر مبتلاست

نشاند مرا چون به نزدیک تخت

دماغم شود رنجه زآن بوی سخت

کشم بر دماغ آستین را نهان

که تا نشنوم بوی بد زآن دهان

تو را ناخوش آمد گر از ناخوشی

همه پرده بر کرده ی او کشی

غلامان که مو کرده اینجا سفید

نیارند این حرف از وی شنید

چو شاه از حسود این سخن کرد گوش

به تن خونش از خشم آمد به جوش

بگفتش: اگر بینم این گفته راست

به شمشیر از وی کنم بازخواست

تو را محرم راز شاهی کنم

کرم با تو چندانکه خواهی کنم

ورش بیگنه دیدم و متهم

قدم بر سریر عدالت نهم

نخست از عنایت کنم سرورش

نهم افسر سروری بر سرش

به دست خود آنگاه خون ریزمت

سر از باره ای قصر آویزمت

که هر کس سرت بیند آویخته

تن افتاده بر خاک و خون ریخته

سر خود نگهدارد از تیغ تیز

نگوید دروغی چنین، راست نیز

بلرزید بر خود حسود آن زمان

به آگاهی شاه شد بدگمان

بناچار گفت: ای خداوند تخت

چو روشن ضمیری و آزاده بخت

در این انجمن کز تو دارد فروغ

که را زهره باشد که گوید دروغ؟

نگویم دروغت، ز جانم نه سیر

به زودی تو را حجت آرم نه دیر

سحر بر شه این مشکل آسان کنم

مگر دفع حق ناشناسان کنم

چو فردا کند سجده ای بارگاه

بفرمای کآید به نزدیک شاه

چو دست آورد پیش رو بی گمان

گواه است بر گفته ی من همان

پذیرفت ازو شاه و از جای خاست

که تا بیند این گفتگو از کجاست؟

برآمد به تدبیر کار آن حسود

به تقدیر چون راست نامد چه سود؟

روان شد به دنبال آن بیگناه

زبان دوستی جو و دل کینه خواه

چو آگاهیش بود کآن رادمرد

بسی بود با بخردان هم نورد

نشسته بسی با ادب پروران

بسی بوده دمساز دانشوران

به شاهنشهان همنشین بوده بس

ز حسن و ادب پایه افزوده بس

در اندیشه شد تا چه حیلت برد

که آن مرغ زیرک به دام آورد؟

بر آن بود تا پا به راهی نهد

که از رشک و شمشیر شه وارهد

خیالش همین بود کآن بیگناه

چو فردا نشیند در ایوان شاه

به تدبیر او دست بر لب نهد

که دعوی او را گواهی دهد

در آخر ز اندیشه راهی گرفت

که ابلیس هم ماند زو در شگفت

به صد حیله شب میهمان خواستش

یکی مجلس نغز آراستش

ز هرگونه نعمت که آورد پیش

به سیرش بیالود ز اندازه بیش

چو آن مرد غافل ز تدبیر شد

همی خورد از آن سیر تا سیر شد

پس از صحبت آمد چو وقت رفاه

در آن خانه خفتند تا صبحگاه

سحرگه که شد خسرو خاوری

به ایوان روان از پی داوری

گرفت از پی انتظام مهام

به یک دست تیغ و به یک دست جام

ز خلوت برآمد خداوند تاج

چو خورشید زد تکیه بر تخت عاج

ندیمان و خاصانش از هر طرف

به ایوان رسیدند و بستند صف

زبان بسته از همزبانی همه

که شه بود چوپان و ایشان رمه

طلب کرد پس شاه فیروز بخت

مر آن بیگنه را به نزدیک تخت

نداد از کف آن مرد رسم ادب

ادب کرد و در حرف نگشاد لب

که بوی بد سیر کو خورد شام

مبادا رسد شاه را بر مشام

چو شه گفتگو با وی آغاز کرد

سخن را، به ناچار لب باز کرد

به تدبیر آن دست بر لب گرفت

مگر شاه را از غضب تب گرفت

سیه کرد روی قلم از مداد

پس آرایش نامه ی قتل داد

به خازن نوشت اینکه می آیدت

به زودیش خون ریختن بایدت

گر از بیم جان بیقراری کند

مبخشای و مگذار زاری کند

چو بنوشت نامه، سر نامه بست

به سوی خودش خواند و دادش به دست

که این نامه را خون به خازن رسان

مباش ایمن از رفتن ناکسان

هم اکنون از اینجا به مخزن شتاب

دهد خازنت تا زر و سیم ناب

ببوسید آن بیگنه دست شاه

گرفت از شه آن نامه، آمد به راه

حسود از قضا بود خود در کمین

چو دلشاد دیدش دلش شد غمین

بگفتش : که شاهت چه گفت این زمان

که می بینمت خوشدل و شادمان؟

چنین داد پاسخ که: شاه از کرم

مرا کرد از بندگان محترم

به خازن مرا کیسه ی زر نوشت

نوشتن ز سر کی توان سرنوشت؟

کنون میبرم تا ستانم زرش

حسود از طمع گشت گرد سرش

فراموش کرد از طمع تیغ شاه

بگفت: ای درت دوستان را پناه

چه باشد که امروز این زر به وام

دهی تا برآرم ز لطف تو کام؟

کرم پیشه، آن مرد نیکو نهاد

به او داد آن نامه، کش شاه داد

حسود از پی زر به مخزن رسید

چو خازن گرفت از وی آن نامه، دید

همان دم برآورد تیغ از نیام

به فرمان شه کرد کارش تمام

نبخشود چندانکه او خون گریست

که مقصود شه من نی ام، دیگری است

به مخزن روان شد به امید زر

بکف نامدش زر، ز کف داد سر

چو روز دگر بردمید آفتاب

نهاد این فلک قدر پا در رکاب

به آیین هر روز شد سوی شاه

به امید زد بوسه بر تخت گاه

چه شه زنده دیدش، بگفت: ای عجب

تو را دی چه شد بر نرفتن سبب؟

نگفتم که: مفرست دیگر کسان

رو این نامه را خون به خازن رسان؟

ببوسید پای شه آن مرد و گفت

که: راز دل از شاه نتوان نهفت

رفیقی ز من خواست آن زر به وام

کزین آستان است کمتر غلام

مرا خود زر از لطف شه کم نبود

چو او خواست، از زر دریغم نبود

گرفت از من آن نامه را زود رفت

دل از تنگدستیش آسود و رفت

چو شه نام پرسید و بشناختن

فلک مهره در ششدر انداختش

که بی جرم مرد و گنه کار زیست

بر این داوری زار باید گریست

عجب دارم از بازی روزگار

نداند کس انجام و آغاز کار

زمانی سر فکر در پیش داشت

پشیمانی از کرده ی خویش داشت

چو کم شد ز جان شه اندک هراس

به او گفت کای مرد حق ناشناس

شنیدم که بوی بدم از دهان

شنیدی و گفتی به خلق جهان؟

گر آن عیب دیدی ز من در نهفت

به من بازت آن راز بایست گفت؟

که تا از طبیبان شوم چاره جوی

شمارم تو را دوستی نیکخوی

مهان جهان، خاصه خاصان شاه

چو در خلوت قرب، جویند راه

نگویند عیبی که بینند باز

کنند ار نه بر خود در فتنه باز

به خون خود آن قوم بازی کنند

که در انجمن فتنه سازی کنند

ندیدی و گر عیب، گفتی چرا؟

عنایت که دیدی، نهفتی چرا؟

تو خود گوی: اکنون سزای تو چیست؟

به نامحرمان خود حرام است زیست

چو آن بینوا خود ز شاه این شنفت

فرو ریخت از دیدگان اشک و گفت

که : شاها به شاهی که شاهیت داد

به خلق جهان نیکخواهیت داد

که آگه ز عیب تو ای شه نی ام

وزینها که گفتی تو آگه نی ام

تو دانی که چیزی نداند چو کس

هم از گفتنش بسته دارد نفس

دراین آستان تا گرفتم پناه

همه جود و انصاف دیدم ز شاه

ندیدم ز شاه جهان هیچ عیب

گواهم درین گفته دانای غیب

برین حرف اگر شاه دارد گواه

من و گردن عجز و شمشیر شاه

شهش گفت: دی کآمدی سوی من

مگردید چشم تو چون روی من

نبودت اگر مطلبی در نهان

گرفتی چرا دست خود بر دهان؟

بگفت: ای خداوند تاج و سریر

برون آمدم چون ز مجلس پریر

همان کو گرفت از من آن زر به وام

به خانه مرا میهمان کرد شام

سراسر هر آن چیز کاورده بود

همانا که با سیر پرورده بود

ولی رفته بود از کفم اختیار

نیارستم آن شب کنم هیچ کار

سحر کآمدم بر در آستان

چو شه خواست با من زند داستان

به ناچار بستم لب ای دادرس

به خود ساختم تنگ راه نفس

مبادا چو شه بشنود بوی سیر

شود از من و حرف من نیز سیر

جز اینها که گفتم، بدارای کیش

ندارم گمان گناهی بخویش

سراسر چو شاه این سخن گوش کرد

از اندیشه ی خود فراموش کرد

سر انگشت حیرت به دندان گرفت

از آن پس ره هوشمندان گرفت

شد آگاه کآن مرد نیکو سرشت

ره مردی و مردمی در نوشت

دگر کشتنی بود آن کشته نیز

ز بد بدکنش را نه راه گریز

به خاک ره از تخت شاهی نشست

به درگاه ایزد برآورد دست

که: ای پاک پروردگار کریم

به ما رحمت آور چو عذر آوریم

تو را زیبد از رهنمایان سپاس

که هر رهنما از تو شد ره شناس

کسی کاو ز ننگ خودی وارهد

عیان چون به راهی غلط پا نهد

نهان لطف تو یاوه نگذاردش

ز راهی که رفته است باز آردش

ندانسته از بخت برگشتگی

فتادیم در راه سرگشتگی

ز لطفی که با ما نهان داشتی

غلط رفته بودیم، نگذاشتی

پس از شکر باری برآمد به تخت

چنین گفت با مرد آزاده بخت

که: هر روزه کآیی به این آستان

پیاپی به گوشم زن این داستان

که تا راه گم کرده بنمایدم

ز خواب گران دیده بگشایدم

سپس مرد را در برابر نشاند

ز درج لب این گونه گوهر فشاند:

مطلب مشابه: چند حکایت بهارستان جامی با داستان های کوتاه و آموزنده

امیری امارت خدا داده داشت

غلامی و فرزندی آزاده داشت

شبی هر دو را در برابر نشاند

ز درج لب اینگونه گوهر فشاند

که: هر یک ازین روزگار دراز

هوایی که دارید گویید باز

که بینم شما را در اندیشه چیست؟

ز خونابه و می در این شیشه چیست؟

پسر گفتش: ای بخت آموزگار

همی خواهم از گردش روزگار

که باشد زمین زیر گنجم همه

به هر دشتم از تازی اسبان رمه

ز بسیاری نعمت و ناز من

به گیتی نباشد کس انباز من

غلام خردمند و روشن ضمیر

زمین را ببوسید و گفت: ای امیر

همی خواهم از کردگار جهان

که تا زنده ام آشکار ونهان

خرم بنده و آزاد سازم ز جود

نه ز ایشان که داند مرا بنده بود

دگر از کرم برفشانم دِرَم

کنم بنده آزادگان از کرم

چو بشنفت از ایشان امیر این کلام

ببوسید از مهر روی غلام

نخستش ز مال خود آزاد کرد

ز آزادی او دلش شاد کرد

بگفت: ای تو را بخت فیروزمند

بلند اخترت کرده همت بلند

شنیدم سراسر همه رازتان

شد آویزه ی گوشم آوازتان

همی بینم امروز فاش از نهان

که فردا چه خواهید دید از جهان

مرادم نه این بود از این سبز طشت

دریغ آسمان بر مرادم نگشت

مرا غیر ازین بود با خود قرار

ولی نیست در دست کس اختیار

برید آسمانم ز فرزند مهر

به کام تو گردید و گردد سپهر

ز تو دولت افزوده، زو کاسته

چه کوشم به کار خدا خواسته؟

غلام چنینم، ز فرزند به

درخت برافشان، برومند به
شبانگاه برگشته بختی بخیل

مگر شد به اختر شماری دخیل

که دست من و دامنت از کرم

ببین کی رود تیرگی ز اخترم؟

که عمری است زیر و زبر گشته ام

ازین بخت برگشته، سرگشته ام

کنم با تو این عهد ای آموزگار

که گردد به کامم اگر روزگار

میان مهان سرفرازت کنم

ز خلق جهان بی نیازت کنم

به سر گوهر و زر فشانم تو را

به زر همچو گوهر نشانم تو را

کشم پیش چندان زر و گوهرت

که بینی و ناید ز من باورت

چو زآن سفله اختر شمار این شنید

به اقبال فرخنده دادش نوید

که نیروی اقبال و یاری بخت

نشاند تو را همچو شاهان به تخت

ز بس مهرورزی و کین آوری

جهان جمله زیر نگین آوری

عجب ماند آن مرد و بودش هراس

ز کار خود و حکم اخترشناس

که از بخت خود این گمانش نبود

به خود این گمان ز آسمانش نبود

چو او رفت، گفتم به اختر شمار

ز من پرس منصوبه ی این قمار

چنین دان که این مرد را عقل نیست

گرت وعده ای داده، جز نقل نیست

کسان، آزمون کرده او را بسی

ازو راست نشنیده هرگز کسی

چه بستی پی خدمت او میان؟

گر او سود بیند، تو بینی زیان

ستاره شمر پند من چون شنفت

به روی من از لطف خندید و گفت

که: من نیز اینقدر نادان نی ام

وز آن وعده کو کرد شادان نی ام

ولی شرمم آید که بیچاره ای

غریبی ز شهر خود آواره ای

چه جوید دلم، من نجویم دلش

کنم زار و شرمنده در محفلش

همین شد که از من شنفت آنچه گفت

دروغی شنفتم، دروغی شنفت
کشاورزی از روستای خجند

یکی شیرده ماده گاوی نژند

در آورد در زیر خیش گران

که کاود زمین را چو برزیگران

بنالید آن ماده گاو نزار

که یا شیر از من طلب یا شیار!
کهن ابلهی، نقشکی تازه بست

دو مصحف به یک جلد شیرازه بست

یکی گفتش: ای سخره ی روزگار

که بودت در این کار آموزگار؟

دو شه در یکی کشور، آشفتگی است

دو جان در یکی پیکر، این عقل کیست؟

به پاسخ چنین گفت آن سست رای

کز امنیت آمد تهی این سرای

کنون نبود این کار و نبود شکی

که ماند یکی گر نماند یکی
شنیدم، مگر زاهدی زرق کوش

دگر رند بیهوش پیمانه نوش

برفتند با هم رهی بی خلاف

به خم ریختند آب انگور صاف

یکی سرکه میخواست، آن یک شراب

ببین تا فلک زد چه نقشی بر آب؟

خم سرکه شد باده ای نغز و خوش

خم باده شد سرکه ای بس تُرُش

چو بودند در کار خود ناتمام

یکی سوخت پاک و یکی ماند خام
درختی کهن بود در بیشه ای

ندیده به تن زخمی از تیشه ای

بلند و قوی پنجه، سخت و سطبر

به دامانش آویخته دست ابر

فراتر ز نه آسمان پایه اش

فرو خفته خورشید در سایه اش

ز هر مرغ کاندر جهان نام داشت

به هر برگی از شاخش آرام داشت

کشان از دو سو سرگشاده کمین

به گاو سپهر و به گاو زمین

هم آن را در افتاده بر شاخ شاخ

هم این را ز ریشه کمر شاخ شاخ

به پا چون ز ایام بندی ندید

به گردن ز گردون کمندی ندید

ببالید و گفت آن همایون درخت:

چو من کیست امروز آزاده بخت؟

منم آن فلک سیر خاکی نژاد

که نز آب ترسم، نه ز آتش، نه باد

نه از موج طوفان نوحم خبر

نه از صرصر قوم عادم حذر

نه از نار نمرود اندیشه ام

که در آب محکم بود ریشه ام

همان بود آن بادش اندر دماغ

همان بود آن باده اش در ایاغ

که ناگه ز یکسو درخت افگنی

گرفته به کف پاره ی آهنی

کمر بسته بر کندن آن درخت

دل و روی، چون آهن و روی سخت

درختش در آن کار چون دید چیست

بگفت: ای تو را بازوی عقل سست

به خود گر گمانت ز سختی روست

مرا هم چو روی تو سخت است پوست

چو از سودن آهنت سود نیست

ازین آتشت بهره جز دود نیست

درخت افگن، از آن درخت بلند

به نیروی سر پنچه شاخی فگند

بر آن آهنین تیشه ی شعله بار

یکی دسته ز آن شاخ کرد استوار

به سوی درخت آمد آنگه فراز

ز تیشه زبان بر درختش دراز

سر تیشه زد چون به پای درخت

درخت آهی از دل برآورد سخت

به یک چشم بر هم زد، آن زورمند

درخت سرافراز از پافگند

چو افتاد آن نخل از آن بوستان

برآمد فغانش که ای دوستان

مرا ناله کی از درخت افگن است؟

که هر ناخوشی بر من است از من است !
چو مأمون خلافت گرفت از امین

قوی شد ز تیغ یمانش یمین

یکی گفتش از محرمان: ای امیر

که روشن چو آیینه داری ضمیر

فلان بنده کز جود دادیش مال

ز سوء ادب بایدش گوشمال

نباشد به شاه جهان این نهان

که در بارگاه شهان جهان

نهد پا چو ز اندازه بیرون کسی

فتد رخنه در کار دولت بسی

دهد نیک و بد را، ادب امتیاز

وگرنه، که از مه ندانند باز

کسی کز ادب نیست در رویش آب

بود خوار در مجلس شیخ و شاب

ندانند مردم، چو شد آب روی

ندیمان شه را ز رندان کوی

اگر از سیاست نیازاری اش

نه زآن ره که رفته است بازآری اش

برد رونق بزم شاهنشهی

که خود از ادب نیستش آگهی

تبسم کنان گفت مأمون :بلی

چنین است رسم بزرگان، ولی

من از هر خطایی گر آیم به خشم

به کار غلامان کنم زهر چشم

به دشنامشان تلخ سازم لبان

شود تلخ از آن زهرم اول زبان

به بدخویی ام نام چون شد بلند

چه سود از ادب بندگان بهرمند؟

روا نیست باشد مرا از غضب

غلامان ادب پیشه، من بی ادب !
شنیدم یکی شاه فیروزبخت

ز لعل و ز فیروزه اش تاج و تخت

به سر چتر دولت برافراخته

هما بر سرش سایه انداخته

ز اسباب شاهی که آماده داشت

جهان دیده دستوری آزاده داشت

به هم دوست دستور و سالار مرز

همان ذره پرور، همین مهرورز

مگر خواجه ای روزی از داستان

زد آن شاه را بوسه بر آستان

که: شاها، جهان دوستان تواند

تماشایی بوستان تواند

ولی دشمنت نیز ناچار هست

که هم گل درین باغ و هم خار هست

سبویی پر از زهرت آورده ام

کش از تلخی مرگ پرورده ام

چو سلطان بود مظهر لطف و قهر

به کار آید او را چه شهد و چه زهر

هم از شهد، بر سر کشد دوست جام

هم از زهر، دشمن شود تلخ کام

شه این حرفش از خواجه شد دلپذیر

سپرد آن سبو را به دست وزیر

یکی روز شه در حرم خفته بود

ز دردی نهانش دل آشفته بود

طلب کرد دستور را در حرم

که بود او ز بس محرمی محترم

چو بنهاد دستور گامی دو بیش

بناگاه کرد آسمان کار خویش

نگاهش به زیبا نگاری فتاد

به دست فلک باز کاری فتاد

گذشتش به یک دیدن از کار کار

ز حیرت به جا ماند دیوار وار

چو بیدل شد از کار خود بازماند

چو مرغان بی پر، ز پرواز ماند

نه پایی که برگردد آن راه را

نه رایی که فرمان برد شاه را

در آخر شد و شاه را دید و رفت

ولی آنچه شه گفت، نشنید و رفت

همه راه میرفت و میگفت: آه

مرا آسمان زد درین راه راه

چو می آمدم بود دل یار من

ز یار من آشفته شد کار من

نمیدانم اکنون کجا میروم؟

چو میماند او، من چرا میروم؟

دریغا که رفت و مرا واگذاشت

غریبم درین راه تنها گذاشت

دو روزش به سر برد با درد و سوز

ندانست روز از شب و شب ز روز

همی گفت آوخ ازین داستان

که من، سالها شد درین آستان

به فرمان شه پاسبان بوده ام

خلایق رمه، من شبان بوده ام

کنوم فلک در صف خاص و عام

به دزدی و گرگی برآورد نام

سیه کرد رویم ز شرمندگی

مرا مرگ خوشتر از این زندگی

اگر از پی دل روم، سود نیست

که حق راضی و شاه خشنود نیست

وگر سر برآرم که بخشندم اجر

به مردن کشد کارم، اما به زجر

همان به کز آن زهر نوشم دمی

دمی وارهم از غم عالمی

پس آنگه دو جامی از آن زهر خورد

که میرد به آسانی، اما نمرد

نشد زهرش اندر جگر کارگر

که میسوخت از داغ عشقش جگر

خلیل از تب عشق چون گرم بود

به تن آتشش دیبه ای نرم بود

کسی کش غم عشق شد سازگار

به شادی شمارد غم روزگار

از آن زهر جانسوز سودی ندید

زد آتش به جان، لیک دودی ندید

بلی چون بود کام تلخ از فراق

دهد زهر طعم شکر در مذاق

به سر بر کشید آن سبو را تمام

تو گویی زد از چشمه ی خضر جام

بکشت حیاتش نزد زهر برق

کش از گریه تن بود در آب غرق

یکی روز شه خواست دستور را

طلب کرد آن زهر مستور را

وزیرش به مژگان زره گرد رفت

سرافگند از شرم در پیش و گفت

که: ای داور عهد و ای شاه شهر

نمانده نمی زآن گزاینده زهر

برآشفت شه، کاین سخن نغز نیست

چه گویی مگر در سرت مغز نیست؟

به دستان نیابی ز دستم امان

مکن در حق خود مرا بدگمان

بگو تا که را کشته ای بگناه؟

کنم ورنه از زهر تیغت تباه

جبین سود دستور دانا به خاک

کز آن زهر کس را نکردم هلاک

نبردم به کار کس این تلخ سم

به شیرین زبانی خسرو قسم

ولی در دلم بود دردی نهان

ز درمانش درمانده کار آگهان

ز ناچاری آن زهر خوردم مگر

شود زهر درد مرا چاره گر

نشد چاره آن درد اندوه خیز

بدان درد افزود این درد نیز

که در خدمت شاه تا زنده ام

ازین زندگی مانده شرمنده ام

عجب ماند از حرف دستور، شاه

بگفت: ای ز تو فرخ این تختگاه

ندیدم چو تو آصفی ذوفنون

شگفت آیدم این حکایت کنون

که من آزمودم تو را بارها

شد آسان ز رای تو دشوارها

کنون از چه راهست دردت بگو؟

به مردن چه ناچار کردت بگو؟

که گر راست گویی رهی از عقاب

وگر بر رخ راز پوشی نقاب

به تیره زمین و به روشن سپهر

به شام و به صبح و به ماه و به مهر

کنم آن سیاست به جان و تنت

که گریند هم دوست، هم دشمنت

نکشتت گر آن زهر، از زهر تیغ

زنم برق بر خرمنت بی دریغ

چو سوگند بشنفت از شه وزیر

به اظهار آن راز شد ناگزیر

سراسر حکایت به شه گفت باز

شگفتید آن شاه مسکین نواز

به دستور گفت: ای جهاندیده مرد

کسی با خود از زندگان این نکرد

تو بیهوده خاموش کردی چراغ

که چون دیدی او را، نکردی سراغ

بود کآن خرامنده سرو سهی

نباشد ز خاصان شاهنشهی

درین آستان، صد سهی قد چمد

درین بوستان، صد گل از گل دمد

نه هر سرو را شاه گیرد به بر

نه هر گل شود شاه را زیب سر

کنون بازگو ز آن مشعبدنشان

که برد از کفت دل از آن مهوشان؟

مگر چاره ی کارت آسان بود

دلت را نخواهم هراسان بود

وزیر آنچه بودش نشان زآن عروس

به شه گفت و بر پای شه داد بوس

کنیزی مگر داشت شه در حرم

به رخ گل، به قد سرو باغ ارم

دلش بود پیوسته در بند او

مژه خون فشان از شکرخند او

بدانست کافگنده آن ماه چهر

به جان وزیر آتش از تاب مهر

دلش سوخت بر آه و بر ناله اش

به خدمتگزاری چل ساله اش

به دلجویی او ز دلبر گذشت

کرم بین که مفلس ز گوهر گذاشت

بگفتش: دلت را غباری مباد

به پایت از این راه خاری مباد

که آن شوخ کز کف دلت را ربود

چراغ شبستان شاهی نبود

یکی میهمان است با عز و جاه

درین خانه، لیکش تن از تب تباه

به رنجوریش بایدت کرد صبر

که گل زیر خار است و مه زیر ابر

شدت کوکب بخت گیتی فروز

ولی صبر میبایدت چند روز

وز آن پس به سوی حرم رفت شاه

همان نازنین را به خود داد راه

به آن سرو قد گفت حال وزیر

که: وصل وزیرت بود ناگزیر

بنالید آن سرو چون فاخته

که ای رایت عدل افراخته

چه کردم که رنجور خواهی مرا؟

ازین آستان دور خواهی مرا؟

به زاری به سر کردیش خاک راه

ولی آنچه او گفت نشنید شاه

بقید فراق از طلاقش فگند

چو مه در شکنج محاقش فگند

پس از چندی آن زیب تخت شهی

چنین داد دستور را آگهی

که وقت است کز غم برآید دلت

شود روشن از شمع مه، محفلت

یکی جشن شاهانه آراستند

به عقد گهر مؤبدان خواستند

شبانگه کزین حلجه ی زرنگار

عروس دلارای خاور دیار

چو لیلی شد از ناز محمل نشین

به پرده نهفت آن رخ آتشین

به فرمان شه، رشک ماه تمام

برآمد ز خلوت به ناکام و کام

چو زد بوسه بر آستان شاه را

نشاندند در محمل آن ماه را

کشیدند محمل به کاخ وزیر

وزیر اختر عمرش آمد به زیر

خرامید در باغ سرو سهی

ز بیگانه آن انجمن شد تهی

چو دستور در حجله آرام یافت

دل آرام خود را به خود رام یافت

بزد دست کز روی آن مه نقاب

کند دور چون ابر از آفتاب

چو دستش به آن سرو سرکش رسید

تو گفتی که بر خرمن آتش رسید

چنان سوخت، کش استخوانی نماند

ز خاکسترش هم، نشانی نماند

چو وصلش ز جان تلخی هجر برد

اثر کرد آن زهر در جان که خورد

عجب نیست از عشق این کارها

منش امتحان کرده ام بارها

مطلب مشابه: حکایت های لقمان حکیم با داستان های آموزنده و جالب

یکی روز رفتم به باغی ز کاخ

که گل رخت بربسته بودش ز شاخ

دلم سوخت بر بلبل تیره بخت

که نالیدی از هجر گل بر درخت

ندیدی چو روی گل اندر میان

پریدن همی خواستی ز آشیان

به آن بینوا گفتم: اینک هنوز

نرفته است از رفتن گل دو روز

روی چون ز سر منزل دوستان

نه جای گل است آخر این بوستان

بمان تا جهان نو کند عهد گل

به گلبن فرود آورد مهد گل

اگر بایدت گل، مرو زینهار

که گر زود یا دیر، آید بهار

ز ابر بهار و ز باد شمال

شود ساحت باغ مینو مثال

ز هر شاخ، در خنده آید گلی

ز هر آشیان، برپرد بلبلی

بنالید آن بلبل تنگدل

که زخمم مزن بر دل ای سنگدل

به این باغم آورد گل از نخست

نخستم به گل گشت پیمان درست

به شوق گل این باغ شد منزلم

درین منزل آسود از گل دلم

دل و جانم از بوی گل گشت مست

درین گلشنم داشت گل پای بست

شب و روز با گل در این بوستان

مرا بود بس رازها در میان

به هر شاخم از شاخ پرواز بود

هزارم هم آواز دمساز بود

کنون کآمد ایام دولت به سر

ازین باغ گل بست بار سفر

روم من هم از پی، چو گل زار رفت

نماند به جا دل، چو دلدار رفت

به گوشم ز گل داستانها بسی است

به هر شاخم از گل نشانها بسی است

از آنها به یاد آیدم هر نشان

چکد خونم از دیده ی خون فشان

پس از گل، به گلشن نشینم چرا؟

نبینم چو گل، خار بینم چرا؟

چرا عیش بر خویش سازم حرام؟

ز غوغای زاغان ناخوش خرام؟

کنون میروم تا گل آید به باغ

هم از بوی گل بلبل آید به باغ

بگفت این و نالیدن آغاز کرد

بنالید و از شاخ پرواز کرد
شنیدم یکی روز بر طرف دشت

جوانی به دهقان پیری گذشت

که خوی از رخ افشاندش آفتاب

همی کشت نخل و همی داد آب

جوان را شگفت آمد از کار وی

چنین گفت با پیر فرخنده پی

که: اکنون از پیری ای نیکبخت

همی لرزدت تن چو برگ درخت

چه کاری درختی که ناید به کار

از آن نه شکوفه ببینی نه بار؟

ز انصاف اگر نگذری این عمل

دهد یاد از حرص و طول امل

به پاسخ چنین گفت دهقان پیر

که: ای نوجوان خرده بر من مگیر

چو خوردیم ما کشته ی دیگران

که بودند تخم وفا پروران

بکاریم تا کشته ی ما خورند

مگر نام ما را به نیکی برند
یکی روز شهزاده ای نوجوان

شکار افگنان شد به صحرا روان

بناگه غزال فریبنده ای

به فتراک شهزاده زیبنده ای

گسست از کف صید بندان کمند

عنان داده شهزاده از پی سمند

به سرعت همی در نوردید راه

در آن راه کافتاد دور از سپاه

به باغی چو فردوس راهش فتاد

به دهقان پیری نگاهش فتاد

که بیلی به کف، خوی ز رخ می فشاند

به بستان نهالی ز نو می نشاند

شگفت آمد از وی ملک زاده را

چنین گفت آن مرد آزاده را

که: تا چند داری به دنیا هوس؟

که افتادت اندر کشاکش نفس

کنون بایدت رفت سوی بهشت

چه کوشی بدینگونه در کار کشت؟

همانا درختی که می پروری

طمع داری از میوه اش برخوری؟

کنون نخلت از بار غم خم گرفت

شد آبت ز گل، نرگست نم گرفت

ز بخت سیه گشته مویت سفید

چرا نیستی از جهان ناامید؟

چنین کت ز پیری جبین چین گرفت

خوری میوه ی این درخت ای شگفت؟

چنین گفت دهقان که: این نیکبخت

به امید این می نشانم درخت

که از سایه اش سرفرازی کنم

که از میوه اش جان نوازی کنم

عجب نیست از گردش آسمان

که گردد یقین آنچه دارم گمان

چه خوش گفت دانای آموزگار

کز امید می گردد این روزگار

نبینی که مردم ز برنا و پیر

به عالم چه دانا چه دانش پذیر

به امید کشتی در آب افگنند

که خرگاه بر طرف ساحل زنند

به امید لشکر فراهم کنند

که آرایش مسند جم کنند

ملک زاده زین گفته آمد به خشم

به دهقان هم از خشم بگشاد چشم

که گر خوردی این میوه از اتفاق

زن اندر سرای من استی طلاق

بگفت این و با صید آن تاج بخش

به لشکرگه خود عنان داد رخش

چو بگذشت از آن عهد سالی چهار

جهان مشکبو شد ز باد بهار

ز لاله هوا گشت یاقوت بار

ز سبزه زمین شد زمرد نگار

ز میوه درختان همه سرگران

چو از تاب می سرو قد دلبران

درختان که دهقان آزاده کِشت

چو سرکش درختان باغ بهشت

سراسر به گردون سرافراختند

بر آورده و سایه انداختند

مگر آن ملک زاده را با سپاه

دگر ره به آن باغ افتاد راه

درختان بسی دید پر برگ و بار

همان بیل بر دوش، دهقان زار

نشسته است در سایه ی آن درخت

کش آن روز کشتی ز نیروی بخت

به یاد آمدش حرف روز نخست

از آن سخت گیری عنان کرد سست

فرود آمد از رخش و دهقان بخواند

ز هرگونه با او حکایت براند

بگفت: ای جهاندیده دهقان پیر

که پروردی این روضه ی دلپذیر

کنون میوه ی این درختان کدام

بود بهتر ای پیر شیرین کلام؟

چو نشناخت دهقان که شهزاده کیست

ندانست قصدش از آن حرف چیست

بگفتش که: تا کشتم این بوستان

شد این بوستان منزل دوستان

نچیدم یکی میوه هرگز ز شاخ

به خود ساختم تنگ عیش فراخ

تو خود خور که بادا گوارا تو را

شود تا نهان آشکارا تو را

بپرسید شهزاده کای هوشمند

مگر دیدی از میوه ی خود گزند؟

بگفتش که نی، آزمودیم بس

گزندی ندیده است از این میوه کس

ولیکن ازین پیشتر چند سال

به روزی که میکشتم اینجا نهال

بیامد جوانی ندیده جهان

که بود آشکارا جهانش نهان

مگر حرص پنداشت کار مرا

که آزرد جان نزار مرا

ز بیدانشی راه بر من گرفت

بدینگونه سوگند خورد از شگفت

که شیرین کنم گر من از میوه کام

حرم در حریم وی استی حرام

پس از چندی از لطف پروردگار

درختی که خود کشتم، آورد بار

چو آن عهد و سوگندم آمد به یاد

بر از کشته ی خود نخوردم، مباد

که کامم به پیری چو حاصل شود

بر آن نوجوان کار مشکل شود

اگر میوه میخوردم این نغز پور

ز مردی و از مردمی بود دور

ملک زاده چون این حکایت شنفت

جوانمردی پیر را دید و گفت

که: من بودم ای پیر فرخنده بخت

که آزردمت دل به گفتار سخت

چو دانی ز آغاز نادان مرا

به عفو گنه ساز شادان مرا

که تا باشدم در کشاکش نفس

نیازارم از خود دل هیچکس

پس آنگه فشاندش به دامن درم

دُر افشان شد آن ابر بحر کرم

چنین گفت دهقان که: این نیک بخت

ازین به دگر بر نیارد درخت
یکی چنگ زن مطرب نغمه ساز

که نشناختش کس ز ناهید باز

بهشتی ز سرو و گل آراسته

گل تازه و سرو نوخاسته

مه زهره آهنگ خورشید خد

گل بلبل آواز شمشاد قد

به پیراهن حلقش از نغمه خاک

دل هر کس از زخمه اش زخمناک

ازو دست افشان عروسان نجد

وزو شیخ در رقص و صوفی به وجد

به جان کسان بودی اش گر هوس

دریغش ازو نامدی هیچکس

گدایش نمد داد و شاهش حریر

نشاند آنش بر پوست، این بر سریر

به باغش چو باد خزانی دمید

ز پیریش چون چنگ قامت خمید

به یکدیگر آمیخت کافور و مشک

شدش گوهر لعل بی آب و خشک

گرفتش طپیدن دل و رعشه دست

نفس گشت کوتاه و آواز پست

شدش نغمه چون نوحه ی بوم شوم

رمیدند ازو اهل آن مرز و بوم

روان بر در خلق میشد بسی

نمیداد راهش به مجلس کسی

قدم در ره بینوایی گذاشت

به روزی دو رفت از کفش هر چه داشت

یکی روز، کش پای آمد به سنگ

به دستی عصا و به دستیش چنگ

شد از شهر بیرون، چو ابر بهار

به سنگ مزاری نشست اشکبار

سر ناخنی بر رگ چنگ زد

چو شد چنگ نالان، بر آهنگ زد

که ای بینوا من، نوازنده تو

همه ساخته جز تو، سازنده تو

بود در دلم گفتنیها بسی

که نتوانمش گفت با هر کسی

کنون کآمدم خانه پرداخته

ز بیگانگان خلوتی ساخته

ببخشای اگر عجز نالی کنم

به پوزش دل از درد خالی کنم

چه گویم؟ نه من نه کسی را شکی است

که ناگفته و گفته پیشت یکی است

ولی عرض حالم از آن خوش فتاد

که خوش داری از عرض حال عباد

از این پیش روزی که بودم جوان

قدم نارون بود و رخ ارغوان

هم از رنگ من، ماه در نقص بود

هم از چنگ من، زهره در رقص بود

گدا و شه از ذوق آوای من

سر و افسر افگنده در پای من

مرا کیسه و کاسه پر زر و می

ز زر، سرد تیر و ز می گرم دی

ز آرایش افزود آلایشم

ز تو غافلم کرد آسایشم

پذیرفت چون رنگ زردی گلم

هم آواز شد با زغن بلبلم

رمیدند خلقم ز همخانگی

کشید آشنایی به بیگانگی

خروشیدم از بی کسی ها بسی

نشد دستگیرم ز یاران کسی

کنون کآمدم بر درت شرمسار

بود دست آویزم این چنگ زار

نوازم تو را ساز ای کارساز

که عالم پناهی و عاجز نواز

ز نور کرم، جان فروزیم بخش

گناهم ببخشای و روزیم بخش

مگر سالکی، شحنه ی شهر بود

که از دانش و بینشش بهر بود

ز بیدار بختی در آن روز خفت

به خواب اندرش هاتف غیب گفت

که: ما را یکی بنده ی سالخورد

کش از باده در جام مانده است دُرد

گران کرده پیری به هر محفلش

ز طعن جوانان هراسان دلش

کنون در فلان جا، دل از غصه تنگ

مرا خواند و خواند به آواز چنگ

ندید از رفیقان چو دلسوزی او

زمن خواست آمرزش و روزی او

همان بدره سیمی که دوش از فلان

گرفتی و بود الحق از غافلان

به آن بینوا ده، بگو : شادباش

به بخشایش و بخشش آزاد باش

فگندند از چشم چون مردمت

برافروخت حق انجمن ز انجمت

شدند از تو گر دوستداران نفور

تو را دوستدار است رب غفور

می از جام “لاتقنطوا” نوش کن (۱)

غم هر دو عالم فراموش کن

چو بیدار شد شحنه، برداشت سیم

خرامید دامن کشان چون نسیم

به میعادگه پیری آشفته دید

چو بخت سیاه منش خفته دید

به گوش و بدامن ز لطف و کرم

رساندش پیام و فشاندش درم

برآورد چون چنگ چنگی خروش

که از مرحمت مژده دادش سروش

زر افشاند بر بینوا چنگ چنگ

کشید آه و زد جنگ خود را به سنگ

ز جا جست، از شحنه شد عذرخواه

نه بر پای موزه، نه بر سر کلاه

گذشت اول از هر چه باید گذشت

پس آنگاه رفت از همانجا به دشت

ز مژگان خونین به خار و به سنگ

همی داد آب و همی داد رنگ

همی کرد فریاد دیوانه وار

همی گفت : ای پاک پروردگار

به بیگانه کاین لطف شایان کنی

ندانم چه با آشنایان کنی؟

همی سوخت جانم ز شرم گناه

بر آن شرم بخشایش افزودی آه

نسوزد چسان از دو آتش خسی

به سوز دل من مبادا کسی

اگر دوزخ آمد فروزنده تر

بود آتش شرم سوزنده تر

بیا آذر، از جام من نوش کن

یکی پند، کت میدهم، گوش کن

چو بینی خموشمند کارآگهان

به رویت نیارند عیب نهان

نگویی که از عیب آگه نیند

به هر خلوتی با تو همره نیند

بود از جهان آفرین شرمشان

ز ستاری ایزد آزرمشان

ز بی دانشی پرده بر خود مدر

وگرنه شمارند خونت هدر

مطلب مشابه: داستان های شاهنامه و حکایت هایی خواندنی و کوتاه از فردوسی

شنیدم برافروخت نیک اختری

شبستان ز خورشید رخ دختری

بپرداخت چون حجله، در تنگ بست

بتاراج گلزار بگشاد دست

به امید گل، باغ را در گشاد

به شوق گهر، گنج را سر گشاد

نخستش یکی بوسه از لب گرفت

پی سفتن لعل مثقب گرفت

ز منقار بلبل گل آشفته دید

گهر از دگر مثقبش سفته دید

عجب ماند و این راز با کس نگفت

عجب تر کز آن سرو قد هم نهفت

گمان برد دختر که دیدش خموش

که غافل ز عیب است آن عیب پوش

ندانست کآن مرد ایزد پرست

ز عیبش لب از شرم دانسته بست

دو روزی چو بگذشت از آن ماجرا

تهی گشت از میهمانان سرا

یکی روز کآرایش کاخ کرد

به مشاطگی دست گستاخ کرد

دهد جفت تا گوشواریش جفت

دو گوش خود از سوزن سیم سفت

پس آنگاه با شوی شد همزبان

که ای نازنین همسر مهربان

منت بنده ام با سرافگندگی

به گوشم بکش حلقه ی بندگی

نیوشنده را شد دل از خنده سست

نگر تا چه گفتش جوابی درست

که: ای دلبر سرو بالای من

درخشنده لولوی لالای من

چرا گوش کش مام بایست سفت

کنون سفتی و حلقه خواهیش جفت؟

چرا آنچه بایستمش سفت من

به کاخ پدر سفتی ای اهرمن؟

به گوهرشناسان گهر ز ابلهی

نسفته فروشی و سفته دهی

اگر بستمت از نکوهش زبان

مرا گول نشمار و غافل مدان
شنیدم یکی شاه آزاده بخت

که بود از پدر صاحب تاج و تخت

خدیو خداترس درویش دوست

که آرایش مغز کردی نه پوست

به نزدیک ایوان یکی باغ داشت

که فردوس را ساحتش داغ داشت

در آن هیچ گردی نه غیر از سحاب

در آن برگ زردی نه جز آفتاب

به وقتی که گل در شکر خنده بود

ز رخ یاسمین برقع افگنده بود

روان شد که آن باغ بیند همی

کشد می، گل از شاخ چیند همی

مگر چشمش افتاد بر گلبنی

که بر دل بزد هر گلش ناخنی

قبا بر تن از برگ آراسته

چو سرو از لب جوی برخاسته

چوعیسی روانبخش بوی گلش

چو داود در نغمه هر بلبلش

خلیلی در آتش نه خضری در آب

کلیمی بدست از گلش آفتاب

همش ساق، چون ساعد ساقیان

همش خار، چون تیغ قبچاقیان

ز گلبن شگفتید و چون گل شکفت

به سر باغبان را زر افشاند و گفت

که: زنهار مگذار ای هوشمند

به این گلبن آید ز گلچین گزند

مگر روزکی چند در پای وی

گذاریم بر سر ز مینای می

دل از غم رهانیم و سر از خمار

که پابست غم را نباشد شمار

سحرگاه کاین روضه ی لاجورد

شد از زرفشان لاله ی مهر زرد

چو بلبل که نالد ز جور خزان

زمین بوسه زد باغبان لب گزان

که شاها جهان بر تو گلزار باد

به چشم عدوی تو گل خار باد

پر افشانی بلبل شور بخت

فرو ریخت هر گل که بُد زآن درخت

به پاسخ چنین گفت شه: کز سپهر

ببیند سزای خود آن سست مهر

دگر روز کز تیر خونریز مهر

به خون شفق زاغ شب شست مهر

به درگاه شه، باغبان چهره سود

دهان پر ز خنده، زبان برگشود

که شاها همت عمرو هم داد باد

ز دادت همه عالم آباد باد

ز بخت توام نوجوان پور نغز

به تیری ز بلبل تهی کرد مغز

شهش گفت: کآن کودک کم خرد

هم از آنچه کرده است کیفر برد

چو طاووس صبح از افق پر گشاد

سیه مار شب مهره ی مهرزاد

در ایوان شه باغبان شد ز رنج

چو موری که مارش گزد، ناله سنج

که شاها مهت دور از سلخ باد

ز غم دشمنت را دهان تلخ باد

به پاداش آن تیر یک تیره مار

برآورد از جان پورم دمار

شهش گفت: از این ره مبادت غمی

که، زهری که پیمود نوشد همی

سحرگاه کز تیغ خونریز هور

ز گنج سحر مار شب گشت دور

بزد باغبان بوسه بر آستان

به شه خواند خندان لب این داستان

که شاها سر دشمنت کنده باد

سرت سبز و جان شاد و دل زنده باد

همان مار کشتم به خون پسر

که خونم به دل کرد وخاکم به سر

چو گل خنده زد شاه و گفت: ای عزیز

همان کز تو دیدند، بینی تو نیز

سحرگاه کز اعتدال هوا

به هر شاخ سر زد ز مرغی نوا

شد از ابر نیسان و باد بهار

هوا ژاله بار و زمین لاله زار

برآمد شه از قصر و با دوستان

صبوحی کشان رفت تا بوستان

بفرمود کز گلرخان حرم

شود ساحت باغ رشک ارم

نکرده همان مهر روشن چراغ

نرُفته همان باغبان صحن باغ

که آمد شهنشه به کف جام می

پریچهره پوشیده رویان ز پی

دل باغبان تنگ از آن رستخیز

نه جای درنگ و نه راه گریز

سراسیمه، پا سست و لبها سیاه

ز هر سو همی شد نمی جست راه

در آخر کهن سروی از باغ جست

که با سرو کشمر ز یکشاخ رست

یکی جوی در پای آن سرو بود

کز آن خشک بودی لب زنده رود

به ناچار زد دست بر شاخ سرو

چو از چنگ شاهین گریزان تذرو

شه و بانوان در تماشای باغ

که دادند از آن سرو و جویش سراغ

ابا نازنینان، شه کامجوی

چو گلبن نشستند بر طرف جوی

رخش شد، چو گل ز آتش باده گرم

فرو ریخت از نرگسش آب شرم

بخیل غزال فریبنده دید

غزالی به فتراک زیبنده دید

بجنبید، جنبیدنی چون پلنگ

پی صید آهو بیازید چنگ

غزالان رمیدند چون شیر جست

شدش صید، آن آهوی شیر مست

به سینه نشستش شه سرفراز

چو بر سینه ی کبک یا زنده باز

به دندان، لب نوشخندش گزید

به لب، شهد پرورد قندش مزید

به گوهر همی سفت لعل ترش

ز لعل آب میداد بر گوهرش

ازو باغبان داشت پوشیده چشم

چه از پاس شرم و چه از بیم خشم

چنان خفته آن سرو قد بر قفا

خوی افشان ز شبنم گلش را صفا

بدان سرو بیگانه ای خفته دید

به بیداری آن خواب آشفته دید

همه باغ در چشمش آمد سیاه

شکستش پر و بال مرغ نگاه

همه قصه ی سرو، آن سرو ناز

به چشم و به ابرو به شه گفت باز

چو بر سرو افتاد شه را نظر

ز پیراهنش مو بر آورد سر

چنان برق خشمش شد آتش فشان

که میداد باغش ز دوزخ نشان

گل و لاله اش اخگر و سرو دود

فلک را از آن دود معجر کبود

بسر و اندر، آشفته دل باغبان

نه بیناش چشم و نه گویا زبان

تنش بود بر شاخ لرزان چو برگ

شنیدی ز هر برگ آواز مرگ

ز بس لرزه چون برگ خشک از درخت

به خاک ره افتاد آن تیره بخت

شنیدم نپرسیده عذر گناه

چو فرمان به خونریز او داد شاه

ز ناسازی بخت ناپایدار

همی گفت و میرفت تا پای دار

که شاها، دلت از غم آسوده باد

سر رایتت، بر فلک سوده باد

سه حکم از زبانت شنیدم سه روز

که بودت زبان شمع گیتی فروز

عیان دیدم آنها که گفتی نهان

همانا تویی رازدان جهان

نخفتم، ولی تا زمانی خموش

ز اندیشه ی چارمین حکم دوش

برین سروم اکنون اگر ره فتاد

نه گستاخم ای شه که چون بامداد

خبر شد گه سجده ی زاهدان

مرا از قدوم شه و شاهدان

نشد فرصت رفتن از گلشنم

به ناچار این سرو شد مسکنم

دگر خود ز بس بیم جان داشتم

پری زاده را دیو پنداشتم

چو من ریختم خون ماری به قهر

که خون ریخت بس جانور را ز زهر

ز خونش پسر را گرفتم قصاص

ز زهرش بسی جان که کردم خلاص

به پاداش آن، بیگنه زیر تیغ

نشاندند اینک دریغ ای دریغ

تو کز تیغ بیداد خون ریزیم

به ناحق سر از دار آویزیم

نگر تا چه باشد سرانجام تو

می و خون، چه ریزند در جام تو؟

همیگویم این پند، بشنو ز من

مشو غافل از گفته ی خویشتن

به هوش آمد از باده ی خشم شاه

به جان رست از تیغش آن بیگناه
دو زن داشت مردی دو مو، پیش ازین

سواری دو اسب آمدش زیر زین

یکی زآن دو پیر، آن دگر خردسال

قد آن و ابروی این چون هلال

یکی اژدهاوش، یکی مه جبین

رخ آن و گیسوی این پر ز چین

ز هر یک شبی مهد آراستی

فزودیش این آنچه آن کاستی

در آن شب که پیرش هم آغوش بود

به خواب عدم رفته بیهوش بود

به ناخن همه شب زن حیله گر

ز رویش سیه موی کندی مگر

به موی سفیدش چه افتد نگاه

به چشم آیدش عالم از غم سیاه

شود از زن نوجوان بدگمان

که با هم نسازند تیر و کمان

رمد زآن جوان، شد چو در روزگار

جوان با جوان پیر با پیر یار

دگر شب چو خفتی به مهد جوان

نبودش به تن از کسالت توان

نهانی ز جا خاستی آن نگار

کشیدیش موی سفید از عذار

که فردا چو بیند سیه موی خود

بگرداند از پیرزن روی خود

سحرگه در آیینه ی آفتاب

چو دیدند رخسار خود شیخ و شاب

ز مشاطه ی صبح عالم فروز

جدا گشت زلف شب از روی روز

در آیینه چون دید آن دردمند

به چشم آمدش صورت ریشخند

به هر سو نظر کرد از هیچ سوی

ندید از زنخ تا بناگوش موی

دلش خون، تنش موی شد، سینه ریش

بخندید و بگریست بر روز خویش
شنیدم دو کس با هم از دوستان

برفتند از ایران به هندوستان

یکی پا چو مارش فرو شد به گنج

یکی ماند در کنج محنت به رنج

غنی بی وفا بود و مسکین غیور

بریدند از یکدگر مار و مور

ره صبحت شهر تاشان ببست

فراخی دامان و تنگی دست

نه آن یاد این کردی از اشتغال

نه این نام آن بردی از انفعال

نگشتند یکروز با هم ندیم

فراموش کردند عهد قدیم

همان کش ز افلاس شد تیره بخت

بر او آسمان کار بگرفت سخت

بماند از نم اشک پا در گلش

اثر کرد بر دیده درد دلش

جهان بینش از درد بی نور شد

ز چشمش بد و نیک مستور شد

در آن روز کز بیم فقر آن جوان

سوی هند گشتی ز ایران روان

همه خاک آن سرمه پنداشتی

وز آن، روشنی در نظر داشتی

در آخر شد از اختر تیره آه

به آن سرمه عالم به چشمش سیاه

مگر روزی از روزها بی گمان

به یک مجلس افگندشان آسمان

نشستند پهلوی هم ز اتفاق

گه از وصل گفتند و گاه از فراق

شنفتند و گفتند بسیار حرف

چو آمد به سر قصه های شگرف

به محتاج گفتا خداوند کنز

نه از رای دلجویی، از راه طنز

که: گر نعمتی گیرد از کس خدای

دهد نعمت دیگر او را به جای

بگو کز تو اکنون چو بگرفت چشم

چه دادت؟ خروشید و گفتا ز خشم:

بود این به از چشم روشن بسی

که روی منافق نبیند کسی

نخواهم شود تا کسی کس مرا

نمی بینمت رو همین بس مرا
شنیدم ز شیبانیان غیور

مگر ارقم بن کلیب از غرور

بشورید بر معن بن زایده

زیان دید از آن کار بی فایده

بیازید چون بر زبردست دست

ز دست زبردست دستش شکست

هنوز آتش کینشان بود گرم

برافروخت رخسار ارقم ز شرم

به تنهایی آمد به دربار معن

که تا جانش آساید از تیر طعن

ازو معن پرسید کای ذوفنون

بگو تا چه آوردت اینجا کنون؟

گر آوردت اینجا دلیری و زور

هم از پای خود آمدستی به گور

و گر چاپلوسیت آورد، ریو

فرشته نلغزد به افسون دیو

زمین بوسه زد ارقمش پیش تخت

که فیروزه تختی و فیروز بخت

بدین در نیاورد دامن کشم

جز امید بخشایش و بخششم

کنون کز گنه لب گزان آمدم

بر این آستان، فرد از آن آمدم

که دانی نزد سر خطایی ز کس

به جز من ازین بیگناهان و بس

گرت عدل گردن فرازی کند

سرم بر سر نیزه بازی کند

ورت عفو خندد به روی گناه

بس آید بر این آستان عذر خواه

رخ معن از این عذر چون گل شکفت

به روی گنهکار خندید و گفت

که: هان خاطر ای ارقم از غم رهان

گذشتم ز جرم تو و همرهان

فشاندش به سر گنج در پای رنج

نشاندش چو ماران ارقم به گنج
یکی تاجر از شهر خود شد روان

به سوی دگر شهر با کاروان

خرش در میان گل از پا فتاد

ز یاران خود خواجه تنها فتاد

زدش بوسه بسیار بر دست و پای

نشد راضی آن خر که خیزد ز جای

چو شد خواجه از بردنش ناامید

خر دیگر از خر سواران خرید

سبک رفت و پالان و بارش کشید

ز پا نعل و از سر فسارش کشید

خر افگند عریان و خود شد روان

رسانید خود را سوی کاروان

خرک خواجه را دید چون دور، گفت

که: جان بردم از دست این خواجه مفت

بهار است فردا و این مرغزار

شود سیر از فیض ابر بهار

درین دشت بس سبزه خواهم چرید

دف زهره ز آواز خواهم درید

غرض در دلش فکرها میگذشت

به ناگه نظر کرد کز طرف دشت

سگ گرسنه چشم بی توشه ای

ز ره آمد و خفت در گوشه ای

خر از دیدن سگ، شد اندیشناک

کز آن دیدنش بود بیم هلاک

به پا خاست گاه از گل و گاه خفت

به سوی سگ آورد پس روی و گفت

که: ای رشته ی فکرتت پیچ پیچ

چه میخواهی اینجا بگو؟ گفت: هیچ

ز بس راه پیموده فرسوده ام

زمانی در این گوشه آسوده ام

خرش گفت: زنهار، اینجا ممان

نی ام من شکار تو ای بدگمان

به من تا نمیرم نداری رجوع

گر اینجا بمانی بمیری ز جوع

منم سخت جان، آرزوی تو خام

پی صید خود خیز و بردار گام

سگش گفت: ای سر قطار خران

خران سبزه ی تر بیادت چران

اگر سخت جانی تو در روزگار

مرا نیز خود در جهان نیست کار

نه گستاخم و بی ادب این قدر

که تا زنده ای پا نهم پیشتر

نه آنم که تنها گذارم تو را

دم واپسین، واگذارم تو را

تو تا زنده ای، پاسبان توام

تو شه، من سگ آستان توام

کجا سگ ز صاحب جدایی کند؟

وفادار کی بی وفایی کند؟

چریدی چو در مرغزار جنان

خر عیسی ات گشت هم داستان

نخواهم که جسم تو گردد ستوه

ز گرگان دشت و پلنگان کوه

دوم، سر قدم ساخته سوی تو

کنم چرب دندان ز پهلوی تو

نمانم دمی استخوانت به خاک

که بر خاک نپسندمت چشم پاک

چه تشویش جوع منت در دل است

ازین فکر، پایت چرا در گل است؟

تو را عمر بیش از یک امروز نیست

چراغ حیاتت شب افروز نیست

به امید این زنده ام سالها

کت از خون کنم سرخ چنگالها

رسیده کنون نیم جانت به لب

به جان سختی امروز آری به شب

بود طاقت جوع یک روزه ام

کجا میفرستی به دریوزه ام؟

یک امروز تا شب که من همرهم

نه تو جان بری و نه من جان دهم
شنیدم که فردوسی نیکبخت

کشید از جهان چون به فردوس رخت

شد از رحمت ایزدی کامیاب

یکی دید از زاهدانش به خواب

به باغی، نه مانند این باغ ها

از آن بر دل باغ ها داغ ها

نشسته است در قصر یاقوت فام

می لعلیش کرده ساقی به جام

نه از سایه روزش چو شب تیره بود

نه از آفتابش نظر خیره بود

نفس تازه اش از ریاحین باغ

ز بوی گلش عطر پرور دماغ

هر آن میوه کو را فتادی پسند

فتادیش بر پا ز شاخ بلند

هر آن نغمه کو در نظر داشتی

همه مرغ آن نغمه برداشتی

ز حورش، کنیزان ناز آفرین

رهش رُفته با طره ی عنبرین

ز غلمان، غلامان مستش به ناز

گرفته خط بندگی از ایاز

نه جز عشرت اندیشی اش پیشه ای

نه از شاه محمودش اندیشه ای

ز روحانیان انجمن کرده گرم

همه گلفروشان بازار شرم

چو دور است ظلمت ز تشریف نور

همی دید زاهد به حسرت ز دور

شگفتید و گفتا به دانای طوس

که: ای از تو روشن چراغ مجوس

مرا راستی حیرت از کار توست

که کار تو با عقل ناید درست

تو تا بودی از جمله ی زندگان

ندید از تو کس طاعت بندگان

نه جز شاه غزنین یاریت بود؟

نه جز نظم شهنامه کاریت بود؟

چه کردی که جنت مقام تو شد؟

چه کردی که رضوان غلام تو شد؟

تبسم کنان گفتش: ای بیگناه

چه میپرسی از بنده ای روسیاه؟

مرا ز آنچه گویی گنه بود بیش

که خود بهتر آگاهم از حال خویش

ببخشود لیک ایزد ذوالمنن

به این شعر من سر به سر جرم من:

((خدای بلندی و پستی تویی

ندانم چه ای هر چه هستی تویی))
چو بیدار شد زاهد از خواب شاد

همان بیت گویند بودش به یاد

همی خواند و خون ریخت از دیدگان

پسند این بود از پسندیدگان

همان نیمشب رفت بر خاک او

جبین سود بر تربت پاک او

ازو عذر گستاخی خویش خواست

مراد خود آن شه ز درویش خواست
شنیدم یکی از بزرگان عصر

نشستی بزرگانه بر بام قصر

سران ولایت در آن آستان

به مدحش نشستند همداستان

گشادی به کار عدالت چو دست

فگندی بر ایوان کسری شکست

همی کند بنیاد ظلم از زمین

به یسر یسار و به یمن یمین

چو نقش کرم دیدی از خاتمش

به دریوزه پیش آمدی حاتمش

همی ریخت آن ابر بحر کرم

به جیب و کنار فقیران درم

بخیلی در آن آستان راه داشت

ز جودش به دل خون، به لب آه داشت

ز جودش به هر کس رسیدی رسد

شدی تنگدل آن بخیل از حسد

ولی در گلو گریه بودش گره

نیارستی از بیم گفتن: مده

نبود آگه آن داور بی همال

که از وی بخیل است آشفته حال

مگر شکوه بردش یکی بامداد

که دوشم یکی سفله دشنام داد

غلامان به فرمان آن دادخواه

رساندند آن سفله بر پیشگاه

به دلجویی عاجز سینه ریش

بجوشید بر سفله آن رحم کیش

ز عدلش عتابی به اندازه کرد

جهان از عدالت پر آوازه کرد

به او داد دشنام چون مرزبان

بخیل آمدش این سخن بر زبان

که: ای داور افغان ز اسراف تو

بسی شکوه دارم ز انصاف تو

گر این است داد و دهش مر تو را

نیارم دگر روی بر در تو را

تو خود هر چه هر جا به هر کس دهی

به من داغ چون شعله بر خس نهی

دهی گر چه دشنام، درد آیدم

به جان رنج و بر دیده گرد آیدم

بگیر از کرم دست درویش را

میفگن ز پا بنده ی خویش را

نمیرم گر از جودت ای گنج بخش

نتازد اجل بر من از کینه رخش

مکن جود و، جان من از من مگیر

دریغ است، خونم به گردن مگیر

چنین گفتش آن عدل پرور خدیو

که : ای از دمت گشته دیوانه دیو

شود زنده گر صد کس از جود من

یکی گر بمیرد، بود سود من

چو صد کس شود زنده یک کس هلاک

ز دیوان روز حسابم چه باک؟
به گیلان کهن فحلی از راستان

فرو خواند بر گوشم این داستان:

کزین پیشتر کآتشم گرم بود

دلم کاین زمان سخت شد، نرم بود

مرا هدهدی بود آموخته

دریغا از آن گنج اندوخته

زبان آور آن طایر مهربان

سلیمان و بلقیس را همزمان

مزیّن به تاج سلیمان سرش

ملوّن چو دیبای الوان پرش

رسول سلیمان به شهر سبا

شنیده ز بلقیسان مرحبا

سرودی چنان گاه بر شاخ سرو

که افگندی آتش به جان تذرو

به گلبن چنان گاه کردی فغان

که بلبل گل آوردیش ارمغان

نه طوطی و شکر به منقار داشت

ز همسایگی هما عار داشت

تو گفتی مرا طایر روح بود

که تن از جداییش مجروح بود

قضا کرد روزی از او غافلم

سرشتند گویا ز غفلت گلم

ازو کرد چون غافلم در زمان

ببین تا چه پیدا نمود آسمان؟

مگر بازی از دست شه جسته بود

چو شاهان ز هر قید وارسته بود

نیارست در دست شاهان نشست

که آنجا نبود اختیارش به دست

چو از ساعد شاه پرواز کرد

ز پابند و از دل گره باز کرد

خوش آمد ز بام سرای منش

چو جغدی که ویرانه شد مأمنش

فگند آن هما سایه بر بام من

به پای خود افتاد در دام من

ز ایوان شاهیش چون دل گرفت

به ویرانه چون جغد منزل گرفت

که چون طبلک شه برآرد خروش

بود کان خروشش نیاید به گوش

گرسنه شد آن باز شیرین شکار

شدش کام تلخ از غم روزگار

نه فرصت که صیدی برآرد به چنگ

نه طاقت که بر جوع آرد درنگ

فتادش به هدهد نگه ناگهان

تو گویی سیه شد به چشمش جهان

نظر چون بر آن مرغ طناز کرد

پی صیدش از بام پرواز کرد

چو آن بینوا دید چنگال او

مبیناد یا رب کسی حال او

به هدهد جهان باز چون تنگ ساخت

ببین باز گردون چه نیرنگ ساخت؟

در آن حالت آن مرغ زیرک ز بیم

بمنقار شد جنگجو باغنیم

چو منقار هدهد دراز اوفتاد

به سوراخ بینی باز اوفتاد

فرو ماند از کار خود هر دو باز

در اندیشه ی جان چه هدهد، چه باز

چنین مانده تا من ز راه آمدم

خرامان به آن صیدگاه آمدم

عجب ماندم از بازی روزگار

مرا بس همی دیدن آموزگار

گرفتم چو صیاد بی قید را

رهاندم از آن قید آن صید را

گرفتندش از من غلامان شاه

رها گشت آن مرغک بی گناه

به بازی، مگر باز شد باز اسیر

به صید ضعیفان مشو سختگیر
شنیدم که نادر شه سنگدل

گذر کرد بر زاهدی تنگدل

چنین گفت با گوشه گیر نژند

که: امروز الحق تویی سر بلند

که کردی ازین ملک فانی گذشت

نکردی ز همت دگر بازگشت

بگفت آنکه بودش ز دانش بسیج

که همت نخواهد گذشتن ز هیچ

تو در کار همت کمر بسته‌ای

که از ملک باقی نظر بسته‌ای
به من دوستی گفت از دوستان

که با من همی گشت در بوستان

که: از روزگارم غمی در دل است

که ناگفتن و گفتنش مشکل است

مرا هست رازی نهان در جهان

کنون خواهم آن راز گویم نهان

به فخر زمان خان گیلان زمین

کش از عدل شه گله را گرگ امین

بزرگ است و دانا و آزاده مرد

ز درمان نشاید نهان داشت درد

ندانم، ولی کی توان جست راه

نهان از رقیبان در آن بزمگاه؟

چو خضر ار کنی رهنمایی مرا

ازین قید بخشی رهایی مرا

منم خشک لب، اوست بارنده میغ

چرا آب از تشنه داری دریغ؟

از این بیش مپسند ای آموزگار

ستم بر ستمدیده ی روزگار

منش گفتم: ای سالک رهنورد

ز درد خود آوردی ام دل به درد

بناید دریغم ز مقصود تو

زیانی مرا نیست از سود تو

در خانه ای کاو به دولت گشاد

ز کس نیست خالی که خالی مباد

کند مجلس آن دم تهی از کرم

که ریزد به دامان سائل درم

ز شرم کسان بس که شرم آیدش

به وقت عطا خلوتی بایدش
چنین یاد دارم که در اصفهان

سپهدار گیتی خدیو جهان

بفرمود کآرند چون روز جنگ

شکاری غلامان، کمان ها به چنگ

که تا بیند از لشکر خسروی

که را شست صاف است و بازو قوی؟

پی آزمون رفته از هر طرف

که جویند تیر افگنان را هدف

به زنجیر بستند آخر سگی

به جا زآن نه جز پوستی و رگی

به میخی ز آهن چو ساق درخت

کشیدند زنجیر را حلقه سخت

فرو برده آن میخ را بر زمین

نشستند بر کف کمان، در کمین

ز هر گوشه رو کرده یاران بر او

به یک بار شد تیر باران بر او

کمان آهنین، تیر پهلو گذار

نشانه یکی، ناوک افگن هزار

نبد زآن دلیران آرش کمان

به تیر خطا هیچکس را گمان

ز ابر کمان کمان ابروان

چو باران خدنگ بلا شد روان

ز پیکان بیگان، به او چون تگرگ

پیاپی رساندند پیغام مرگ

سگ بینوا ناله آغاز کرد

نیارست زنجیر خود باز کرد

دمادم در آن منزل هولناک

که از خون خود سرخ دیدیش خاک

نشستی و برخاستی چون غبار

نشیب و فراز و یمین و یسار

چو در خود امید رهایی ندید

امید خود از زندگانی برید

قدم در ره جان سپردن نهاد

ز بیچارگی دل به مردن نهاد

به تیرافگنان چون فتادش نگاه

گذشتش ز نه آسمان تیر آه

به جان آفرین، جان سپرد از امید

زبان بسته او گفت و ایزد شنید

در آن گوشه کش تیر بایست خورد

فرو خفت زآنسان که گفتندمرد

ولی زآن جوانان ترکش فشان

نیامد خدنگ یکی برنشان

نهانی سگ آهی کشید از جگر

که شد همچو تیر قضا کارگر

یکی زآن میان تیرش از شست جست

کزو حلقه ی میخ آهن شکست

چو آن حال دید آن سگ ناتوان

ز نو یافت در تن روان، شد روان

در آن رستخیزش چو جان ماند و رفت

خدا را به پاکی همی خواند و رفت

دریغا نه ای آذر از رستگان

که دانی زبان زبان بستگان

فگندند صید افگنان سر به پیش

خجل مانده از دست و بازوی خویش

سپهدار، حیران نظاره کنان

ز شهر خرد مانده آوارگان

ز حیرت به دیوارها پشتها

گرفته به دندان سر انگشتها

به هم گشته زین گونه همداستان

که این کو دهد جان، بود جان ستان

سری نیست از طوق حکمش جدا

سخن مختصر، تا نخواهد خدا

اگر جای باران ز بارنده میغ

ببارد شب و روز بُرّنده تیغ

به جای گیاه از گِل سبزه خیز

بروید مه و سال شمشیر تیز

تراشد نه آن، موی از پشت سنگ

خراشد نه این، پوست از پای لنگ
شنیدم که طمقاج با داد و دین

چو شد دادگر در خراسان زمین

فرستاد فرزانه ای بی لجاج

که تا بر نشابور بندد خراج

فرستاده ی خسرو بی همال

بر آب و زمین بست مال و منال

یکی از رعایای برگشته بخت

روان شد به درگاه دارای تخت

که ای شاه امین تو را رحم نیست

که ده من خراج مرا دید بیست

ندانستم ای شاه گیتی پناه

ندارد سر مویی انصاف شاه

شهش گفت: ای ناجوانمرد دون

بود موی رویت ز ده من فزون

ز ده من جو، ای مرد، سی روزه راه

به این آستان آمدی دادخواه؟

ستمدیده کش بود خاطر غمین

بگفتا که: راضی شدم از امین

مرا جان غمین بود و دل ریش از او

بود گفتم انصاف شه بیش از او

کنون کآمدم بر درت از امید

امین بود احول یکی را دو دید

تو گویی که ده من بود موی من

نیامد تو را شرم از روی من؟

ز سر تا به پای من ای محترم

نرسته است مو بیش از ده درم

ز انصافت ای شاه تا زنده ام

ز احسان آن مرد شرمنده ام

خجل شده شه از روی آن ناتوان

ز هر موی او جویی از خوی روان

بفرمود، کز وی نخواهند باج

به انصاف برداشت از وی خراج
شنیدم شهی کز ستم عار داشت

وزیری خردمند هشیار داشت

سحرگه به خدمت چو بستی میان

شدی از رخ آثار بیمش عیان

به رویش اگر شاه خندان شدی

وزیر اضطرابش دو چندان شدی

دل از اضطرابش به جا نامدی

به ایوان خود باز تا نامدی

پسر، چون پدر را بدانگونه دید

ز بیم شهش رنگ در رو ندید

بگفت: ای پدر در دلت غم مباد

پسر را ز سر سایه ات کم مباد

بگو: در دلت چیست زینسان هراس؟

نه شه ظالم است و نه تو ناسپاس؟

جهانی ز خُلق تو و عدل شاه

شد آباد و بینم تو را بر لب آه؟

پدر خواندش این داستان و گریست

که بشنو مپرس اضطرابت ز چیست

مرا کرد روزی حکایت کسی

که بود آگه از کار گیتی بسی

که بوده است در روزگار کیان

یکی پیره زن را یکی ماکیان

شب و روز از وی خورش یافته

پرستاری و پرورش یافته

برآمد یکی روز بر بام کاخ

دلی تنگ دید و جهانی فراخ

شد او را همه حق نعمت زیاد

نگفت آن زن پیر را خیر باد

به بامی دگر جست از آن بام راه

چنین رفت تا بام ایوان شاه

چو شاهین شاهش بدانگونه دید

همه کار ایام وارونه دید

سیه شد به چشمش جهان سر به سر

صلا زد که ای مرغ کوته نظر

در این محنت آباد گشتم بسی

ندیدم ز تو بی وفاتر کسی

مگر با خود این فکر ناکرده ای

که از بیضه تا سر برآورده ای

چها دیده ای ز آدمی زادگان

چه از بندگان و چه ز آزادگان؟

همت روزی از ریزه ی خوانشان

همت خانه در کاخ و ایوانشان

نگهداریت کرده از هر گزند

نه بر بال رشته، نه بر پای بند

رهاییت دادند از هر عِقاب

نه منقار شاهین نه چنگ عقاب

چو یک بیضه ی سیم رنگ آوری

ز غوغا جهانی به تنگ آوری

ازیشان همه پرورش یافتی

ز آب و ز دانه خورش یافتی

چو نیرو گرفتی از آن پرورش

نبودت ز دیوار افزون پرش

از آن خانه کت بود دارالقرار

چو سوی دگر خانه کردی گذار

دگر نامدت هیچ از آن خانه یاد

کت ازمرحمت صاحبش دانه داد؟

مرا آشیان تا سر کوه بود

سرم فارغ از قید اندوه بود

سحر میل پرواز چون کردمی

جهان زیر بال و پر آوردمی

به شب بود در دامن کوهسار

ز تیهو و درّاج و کبکم شکار

قضا تا به پای من افگنده دام

مرا آدمی زاد تا کرده رام

نه پیچیده ام سر زحکم قضا

به حکم قضا کرده خود را رضا

مطیعم، کنون آدمی زاد را

چو صیدی که رام است صیاد را

نگریم ز جورش، گرم پر شکست

ننالم ز دستش، گرم پای بست

پی صید چون رو به صحرا کند

به صحرا ز پا رشته ام وا کند

ز خون تذروان گلرنگ چنگ

چو منقار کبکان کنم سرخ رنگ

برآید چو از طبل بازش فغان

ز تیهو و کبک آرمش ارمغان

به پای خود آیم به دام از وفا

نه پروای جور و نه بیم جفا

به پاسخ چنین گفتش آن ماکیان

که: ای منزلت تختگاه کیان

تو تا پا نهادی در این دامگاه

بود دست شاهانت آرامگاه

ندیدی چو خود هیچ مرغی دگر

که سوزندش از سیخ و آتش جگر

که چون خود بسی دیده ام صد هزار

طپیده چه فربه به خون، چه نزار

ولی تا مرا آدمی دیده رام

به من عیش از بیم جان شد حرام

نباشم گریزان چرا از کسی

که مرغان چو من کرده بسمل بسی؟
شنیدم یکی از ملوک عجم

که فرمان روا بود در ملک جم

اجل افسر جم ربود از سرش

مَلِک زاده بر سر نهاد افسرش

همه بندی و بنده آزاد کرد

به داد و دهش کشور آباد کرد

شکفته تر از روی گل روی او

جهانی در آسایش از خوی او

دلش رحم و انصاف و پرهیز داشت

ولی در کنایت زبان تیز داشت

ندیدی ازو کس جز این هیچ رنج

که بودش ز شوخی زبان بذله سنج

یکی روز میگشت بر گرد باغ

سرانش چو پروانه گرد چراغ

چو دیدش، روان باغبان زاده جست

ز گل دسته ای بست و دادش به دست

ملک زاده چون باغبان زاده دید

چو خود لاله رخ سروی آزاده دید

عیان روی او دید چون روی خویش

تو گفتی مگر داشت آیینه پیش

شگفتید و گفت: ای رخت رشک ماه

مگر مادرت در حرم داشت راه؟

رخ باغبان زاده چون گل شکفت

ملک زاده را پای بوسید و گفت

که: شاها مرا مادری پیر بود

که در خانه ی خود زمین گیر بود

پدر لیک بودم به باغ حرم

که باغ حرم کرد باغ ارم

ملک زاده را شد دل از شرم آب

پیشیمان شد از گفته ی ناصواب

چرا بایدت با کس این حرف گفت

که نتوانی از وی جوابی شنفت؟
بخیلی شنیدم یکی روز، چاشت

به دستار خوان نان، عسل نیز داشت

شنید از در خانه آواز پای

نماندش دل از بیم مهمان به جای

ز خوان زود برداشت نان وز کسل

نشد فرصتش تا رباید عسل

مگر بود آسوده زین فکر و بس

که بی نان عسل خود نخورده است کس

به منزلگه او درآمد چو مرد

ز ناخوانده مهمان کشید آه سرد

شد آشفته چون گل ز باد خزان

به او گفت پس دل طپان، لب گزان

که: می بینمت دل ز صفرا به جوش

وگرنه چرا نیستی شهدنوش؟

ازین حرف مهمان فزودش هوس

به جام عسل غوطه زد چون مگس

ز شیرینیش روی مهمان شکفت

نمی چون نماند از عسل خواجه گفت

که : بی نان عسل؟ دل نسوزد عجب

نگیرد عجب تن از آن سوز تب؟

همی گفت با میزبان میهمان

که : سوزد دل، اما دل میزبان
شنیدم که اخترشناسی به روم

همی کرد دعوی کشف علوم

زنش بود بیرون ز ستر عفاف

که مردیّ شوهر نبودش کفاف

ز خانه به بازار راهش فتاد

به زیبا جوانی نگاهش فتاد

شگفت آمدش از رخ آن جوان

که چون سرو بار آورد ارغوان

چو خط مه چارده ساله دید

به گرد مه چارده هاله دید

شدش کار از آن یک نگه ساخته

سوی خانه برگشت دلباخته

نیارست در خانه ماندن دمی

فزودی دمادم غمش را غمی

به بازار شد باز چون رهزنان

زنند اینچنین مرد را ره زنان

نه از نام یاد آمدش نه ز ننگ

گل عصمتش از هوس باخت رنگ

حقوق زن و شوییش شد ز یاد

به روی جوان وصل را در گشاد

ره آن جوان زد به افسونگری

به شیشه در آورد از افسون پری

به هم، عمری این نرد می باختند

دل از وصل هم شاد میساختند

یکی روز آن تازه سرو جوان

ز دنبال زن شد به منزل روان

زن و شوی را هر دو در خانه دید

به یک خانه آن شمع و پروانه دید

نشسته در ایوان بت ماه چهر

گرفته به کف شوی میزان مهر

به طرزی خوش آن شاه ملک طراز

نهان سوی خود خواند زن را به ناز

زن از دیدن او چنان گشت شاد

که بلبل ز دیدار گل بامداد

ز نظاره ی سرو بالای او

در افتاد چون سایه بر پای او

زدی بوسه بر پای او دم به دم

ازو خواستی عذر رنج قدم

نهان برد از شوی او را به بام

چو بر بام افلاک ماه تمام

به پیش هم آن رشک حور و پری

نشستند چون زهره و مشتری

کشیدند از رخ نقاب حجاب

به هم کامبخش و ز هم کامیاب

به ناگاه از بام دید آن جوان

به آن ساده دل مردک ناتوان

که میگیرد از آفتاب ارتفاع

ولی غافل از کار آن اجتماع

ترازوی خورشید چون دید ماه

به سر پنجه ای پیر گم کرده راه

سطرلاب، کش جم لقب جام کرد

هم اسکندر آیینه اش نام کرد

ز وضع سطرلابش آمد شگفت

سر زلف مشکین آن زن گرفت

به او گفت: در دست این مرد چیست؟

بگو سود کاری که او کرد چیست؟

زنش گفت: شوی من ناسپاس

ستاره شمار است و اختر شناس

کند وزن اختر ترازوی او

دهد گردش چرخ بازوی او

مقیم مقام فلک جاهی است

کزین نیلگون بامش آگاهی است

به پاسخ چنین گفتش آن هوشمند

که: ای ساده دل دلبر نوشخند

عجب کان که از اخترش کام نیست

از آن بام آگه، وزین بام نیست !
شنیدم که: آزاده ای پاک زاد

که والا گهر بود و عالی نژاد

نظر کرد بر تخت گاه کیان

به جای هما، بسته جغد آشیان

چو آشفتگی دید در روزگار

بلندی و پستیش بی اعتبار

سحر خسروی دید بر روی تخت

شبانگه به ویرانه ای برده رخت

گدایی به شب حسرت قوت داشت

سحر تاج بر سر ز یاقوت داشت

به هم زشت و زیبا هم آغوش دید

خسک با گل و نیش با نوش دید

شکر دید با زهر آمیخته

به دامان گل، خار آویخته

ز تنگی گیتی دلش گشت تنگ

دلش تنگ شد از جهان دو رنگ

به درویشی از خواجگی دل نهاد

بفرد امل، خط باطل نهاد

از آن پیشتر کش ببندند رخت

برون برد رخت خود آن نیکبخت

سرش ز افسر فقر زیور گرفت

تنش نقش از بوریا برگرفت

به ویرانه ای رفت و تنها نشست

ره خویش و بیگانه، بر خویش بست

نه از قصر شاهان بسه ر سایه اش

نه از گنج عالم به کف مایه اش

یکی گفتش از دوستداران نغز

که: بیرون کش از پوست ای دوست مغز

بگو تا چه دیدی ز وضع جهان

که کردی ز اهل جهان رخ نهان

ز عیش جهان چشم بستی، چرا؟

ز قصر شهان پا شکستی، چرا؟

به پاسخ چنین گفتش آن نیک مرد

که: بشنو اگر هستی از اهل درد

جهان را همی بینم آن تازه باغ

که هستش گل و بلبل و خار و زاغ

به من باغبان چون نبخشد گلش

دریغ آید از نغمه ی بلبلش

چه با خار او دست یازی کنم

چه با زاغ آن نوحه سازی کنم؟

جهان چیست؟ پیمانه ای پر می است

که هم صاف و هم دُردِ می در وی است

ز صافش، چو ساقی نپیمایدم

ز دُردش چه نوشم که دَرد آیدم؟
جهانگردی از خیل کارآگهان

سیاحت همی کرد گرد جهان

ره افتادش، از انقلاب سپهر

شبانگه به دریای مغرب چو مهر

نظر افگنان شد به دریا کنار

مگر عبرتی گیرد از روزگار

به صیادی افتاد چشمش نخست

که هر صید را کرده دامی درست

همه ماهی تازه و نغز و پاک

گرفتی ز آب و فگندی به خاک

نشسته به پهلوی آن صید گیر

یکی سرو قد دختر دلپذیر

چو ماهی عیان دختر اندر میان

ز اطراف او ریخته ماهیان

تو گفتی که در برج حوت آفتاب

کشیده است از چهره ی خود نقاب

پدر هر چه ماهی کشیدی به دام

به خاکش کشاندی به سعی تمام

دگر باره آن دختر محترم

در آبش فگندی ز راه کرم

بپرسید سیاح از آن ماه چهر

که ای مهر روی تو در جان مهر

مکن ضایع اینگونه رنج پدر

بود ناخلف، دزد گنج پدر

چنین گنج ضایع پسندی چرا؟

گره کو گشاید، تو بندی چرا؟

به پای پدر بایدت سر نهاد

که از ماهی ای ماه قوت تو داد

نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟

نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟

پدر را که شد رنج کش زینهار

مرنجان که رنجاندت روزگار

به پاسخ چنین گفتش آن نوش لب

که: دورم مدان زینهار از ادب

نی ام ناخلف، نیست خونم هدر

کزین پیشتر گفت با من پدر

که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق

بود دام صیاد را مستحق

چنین صید، بر خود پسندم چرا؟

دل خود، به این قوت بندم چرا؟

گرفتم که قوتی جز این نیستم

ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم

چرا قوت من گردد این صیدخام؟

که از حق شود غافل، افتد به دام؟

پدر را گرین قوت بهر من است

شکر داند او لیک زهر من است
شنیدم عضد خسرو دیلمی

که هیچ از بزرگی نبودش کمی

به شیراز آن خطه ی بی قرین

که گلزار چین است و خلد برین

چو زد تکیه بر مسند خسروی

شده خسروان بر درش منزوی

به شهر اندر آورد خیل و سپاه

ز گرد سپاه آسمان شد سیاه

سراسر فرود آمدند آن حشم

به کاشانه ی مفلس و محتشم

همه شهر را گرد لشکر گرفت

تو گفتی به شهر آتشی در گرفت

دگر خالی از خیل جایی نماند

تهی از سواران سرایی نماند

زن و مردش از کار خود مانده باز

بد و نیک، نومید از چاره ساز

به شهری شد از لشکری کار تنگ

به شیشه شکست آید آری ز سنگ

به مردم سپه بسته راه نفس

چو شاهین و دراج در یک قفس

ولی از شکایت بزرگان شهر

فرو بسته لب از چه، از بیم قهر

به شه حال خود کس نیارست گفت

که سودی نمیکرد اگر می شنفت

مگر روزی از شهر آن شهریار

جنیبت برون راند بهر شکار

به صید افگنی رخش چون تاختند

همه دشت از صید پرداختند

چو برگشت شه با سپاه گران

سراسر دوان در رکابش سران

زن پیری از شه فغان درگرفت

سر راه بر شاه و لشکر گرفت

گرفتش عنان و خروشید زار

که: اکنون ز شهر من ای شهریار

برون میروی یا برونت کنم؟

لوای شهی سرنگونت کنم؟

سری پرغرور آن شه کامیاب

برآورد یک پای خود از رکاب

درآویخت بر یال رخش گزین

به تمکین بزد تکیه بر پشت زین

به زن گفت: اگر رفتم از شرم دان

چو نازارمت دل، ز آزرم دان

وگرنه ز دستت چه خیزد بگو؟

که با شهریاران ستیزد بگو؟

به پاسخ چنین گفتش آن پیرزن

که: ای سنگدل شاه شمشیر زن

نپینداری ام ناله رامشگری

روی گر ازین شهر با لشکری

شود حرز بازو دعای منت

برد درد از دل دوای منت

شه عالم از زور بازو شوی

به نوشیروان هم ترازو شوی

وگرنه هم امشب برآیم به بام

کشم از سر این معجر نیلفام

پریشان کنم، صبح موی سپید

سیاهی لشکر کنم ناپدید

که با بینوایان جفا کرده اند

ندانی که با من چه ها کرده اند؟

یکی از جفا، توشه ی من گرفت

یکی از ستم، گوشه ی من گرفت

خمیده است گر قامتم چون کمان

بود بازم از تیر آه این گمان

که تازد سحرگه به لشکرگهت

زند چون شهاب از شبیخون رهت

نه تنها به من این جفا میرود

به نیک و بد، این ماجرا میرود

بود روزشان تیره چون شب همه

ولی بسته از بیم جان لب همه

چو من دست از جان فرو شسته ام

کنون با تو راه سخن جسته ام

تو را کردم آگاه از کار خویش

که آزار خلق است آزار خویش

بلرزید بر خویش ازین حرف امیر

چو مویی که بیرون کشی از خمیر

همه لشکر از شهر بیرون کشاند

کسی کو به شب ماند در خون کشاند

نیامد فرود از سر بارگی

دل از شهر برکند یکبارگی

از آن راه کآمد، دگر بازگشت

سیه از سپه شد همه کوه و دشت

چو شد یک دو فرسنگ از شهر دور

به دشتی که نه مار بود و نه مور

بفرمود تا لشکر آمد فرود

همه شهر خواندند بر وی درود

در آنجا یکی نغز بازار ساخت

به کار خود آمد که آن کار ساخت

کنون هم در آن خطه ی دلپذیر

بود شهره آنجا به سوق الامیر

کسی را که چون او عدالت نبود

ز سودای بازار حشرش چه سود؟
در ایام قطب زمان بایزید

که بودش یقین از گمان بر مزید

یکی گفت با گبر آتشکده

که: ای کشته ی کیشت آتش زده

نه ای جغد، آهنگ ناخوش چرا؟

سمندر نه ای، شوق آتش چرا؟

بیا راه اسلامیان پیش گیر

ببین کیش ما، ترک آن کیش گیر

که تا ابر رحمت به گل باردت

ز شوره زمین گل به بار آردت

به پاسخ چنین گفت آن پیر گبر

که: خورشید تا کی بپوشم به ابر؟

مسلمان اگر بایزد است، آه

ز من تا به اسلام، دور است راه

شب از سجده گردیده خم پشت او

مجدّر ز سبحه سر انگشت او

فلک حال او آرزو میکند

نیاید ز من آنچه او میکند

ور اسلام این است ای آموزگار

که می بینم از مردم روزگار

همان به کز آتش فروزم چراغ

نگیرم ز اسلام دیگر سراغ

به آتش بود گرم پشتم به روز

شب بزم از آتش شود دلفروز
شبی خوشتر از روز با دوستان

هوای گلم برد تا بوستان

به راحت دلم بود فارغ ز رنج

گلم ساقی و بلبلم نغمه سنج

به کف گل، به لب جام می داشتم

ولی چشم اختر ز پی داشتم

که از شب نرفته همان یک دو پاس

غم شحنه افگند در دل هراس

در آن انجمن قد برافراختم

ز مستی سر از پای نشناختم

ز ما هر یکی شد به راهی روان

به دل بی قرار و به تن ناتوان

من از کوکب تیره گم شد رهم

نسیم سحر کرد چون آگهم

رسیدم به برگ گلی لاله فام

که بود از شمیمش معطر مشام

همی بردش از باغ باد شمال

همی کردش از هر طرف پایمال

قضا ساخت چون همنشین با منش

گرفتم به دست ادب دامنش

به او گفتم: ای یار شوریده بخت

بگو تا چرا بستی از باغ رخت؟

تو را دی لبی بود خندان به باغ

رخت روز و شب آفتاب و چراغ

چه شد کاینچنین خوار افتاده ای؟

گریبان به دست صبا داده ای؟

چه آتش به جان اوفتادت بگو؟

کشید از چه بر خاک بادت بگو؟

چه پیش آمد آن گلشن نغز را؟

که آشفته کردی گلش مغز را

بگو: چون شدند آخر آن دوستان

که بودند با هم به یک بوستان؟

خدایا ازین غم فراغم بده

ز یاران گلشن سراغم بده

چه شد؟ کو نهال گل و شاخ سرو؟

کجا رفت بلبل، کجا شد تذرو؟

به آن شهد لب نوشخندان چه شد؟

به آن سرو قد سر بلندان چه شد؟

به جا مانده زآن آشیان ها خسی

که نالیده مرغان در آنجا بسی

و یا رخت بستند از آن انجمن

چمن مانده خالی ز سرو و سمن

شنیدم که آن پیکر دلفروز

که اشکش ز شبنم روان بد هنوز

همی گفت و غلتید بر روی خاک

ز خار ستم سینه اش چاک چاک:

چه پرسی ز برگ گل ریخته

به دامان صرصر درآویخته؟

گلی را چه میپرسی از ساز و برگ

که از هم فرو ریخت برگش تگرگ؟

چه میگیری از حال باغی سراغ؟

که بر گلبنش آشیان بست زاغ؟

چه میجویی از گلستانی نشان؟

که باد خزان شد در آن گلفشان

شد از آتش آن سبزه دیبای زرد

زر افشان شد آن صفحه ی لاجورد

بسی غنچه در باغ نشکفته ماند

بسی راز مرغان که ناگفته ماند

ز حال درختان نوبر مپرس

ز شمشاد و سرو و صنوبر مپرس

سراسر سرافگنده بر پای خویش

همه خشک ماندند بر جای خویش

چه گویم که ما را چه بر سر گذشت؟

سیاه آبی آمد، ز سر بر گذشت

من و تازه رویان خونین جگر

که دیدی هم آغوش با یکدگر

به عشرت شبی با هم آمیختیم

به حسرت سحرگه ز هم ریختیم

مرا خود فلک کرده بیرون ز باغ

ز یاران دیگر ندارم سراغ

کنونم به اینجا فگنده است باد

ندانم کجا باز خواهم فتاد

چنین است کار سپهر دو رنگ

که گاهیش صلح است و گاهیش جنگ

نه بر صلح او دل توان داشت شاد

نه از جنگ او خود توان کرد یاد
شنیدم که بدخو زنی بد کنش

شبی کرد مر شوی را سرزنش

که چند از تو منزل نسازم جدا

چو هم قلتبان بینمت هم گدا

از آن زن چو این سرزنش را شنفت

به زیر لب آن مرد خندید و گفت

که: آمد دو عیبم به چشمت عیان

ولی نیست جرمی مرا در میان

چو خواندی مرا قلتبان و گدا

یکی را ز خود دان، یکی از خدا
به فرمان حجاج شوریده بخت

که بودش زبان تلخ و گفتار سخت

نشاندند بر نطع فوجی اسیر

بگفتش یکی زآن میان کای امیر

یکی روز در مجلس راستان

همی زد ز تو هر کسی داستان

کسی خواست نامت به زشتی برد

منت پرده نگذاشتم بردرد

رهایی ده امروزم از زیر تیغ

مفرمای در حقگزاری دریغ

از آن بینوا بی کس بیگناه

طلب کرد حجاج ظالم گواه

بگفتش: یکی زان اسیران مرا

گواه است از آن پرس و این ماجرا

نپوشید چشم از حق آن مرد نیز

چنین گفت در زیر شمشیر تیز

که : آری در آن روز این حق پرست

ز نیکی زبان بداندیش بست

خروشید کز بیم این رستخیز

نکردی چرا منع بدگو تو نیز؟

به پاسخ چنین گفت آن بیگناه

که: ای از جفای تو روزم سیاه

نه جای عتاب است با من تو را

که بودم من آن روز دشمن تو را

ز خوی توام چون نبود ایمنی

شگفتت نیاید ز من دشمنی

ز ظلمت، خدا در نظر داشتم

از امروز گویا خبر داشتم

چو این حرف بشنود از آن تنگدل

بر آن هر دو بخشود آن سنگدل

بگفتا: به ایشان مدارید کار

که این راستگویست و آن دوستدار

هم از راستی رستگاری رسد

هم از دوستی دوستداری رسد
شنیدم که مولای مردان علی

نبی را وصی و خدا را ولی

ز مسجد یکی روز چون بازگشت

به قصابی از دوستان برگذشت

به او گفت قصاب کای قسوره

بکشتم یکی نغز فربه بره

بفرما از آن رطلی آرم تو را

که از جان فزون دوست دارم تو را

چنین گفت آن شاه ملک کرم

که: بر کف بها را ندارم درم

بنالید قصاب کای حق پرست

تو را گر درم نه، مرا صبر هست

چو شیر خدا گفته ی او شنفت

به روی وی از لطف خندید و گفت

که: گر صبر نیکو است، اولی منم

که در کیش اسلام مولی منم

وگر خود بود تلخ، ای نیکنام

پسندم ز صبرت چرا تلخ کام؟
جوانی زنی دید بر رخ نقاب

گمان برد در زیر ابر آفتاب

زغن بود، طاووس پنداشتش

هوای جوانی بر آن داشتش

که از زاری و زر دلش کرد نرم

ز کابین او انجمن ساخت گرم

شب آورد سوی شبستان چراغ

تو گفتی پر زاغ شد، چشم زاغ

چو از روی زن پرده یکسو کشید

به جای پری، دیو در خانه دید

دل و جان و تن خسته شد زآن جوان

دل آزرده، جان خسته، تن ناتوان

جوان را چو زن دید از خود نفور

بگفتش: ای آزاده مرد غیور

مرا چشم مردم بسی در پی است

چو غافل شوی آتش اندر نی است

به کاری گر از خانه بیرون روم

به ناچار ازین پس بگو چون روم؟

که تا بسته باشم به خود بی گمان

ز بدبین و بدگوی چشم و زبان

ز گفتار زن، مرد چون گل شکفت

تبسم کنان، لب پر از خنده گفت:

چو کاریت پیش آید ای نیک نام

بکش برقع از روی و بیرون خرام

که بی پرده بیند چو کس روی تو

نیفتد نگاهش دگر سوی تو

غرض ای که بر من جفا کرده ای

برآیی که از پرده در پرده ای
شنیدم یکی شهر معمور بود

که ابلیس از مردمش دور بود

بمرد و زنش داده یزدان پاک

دل و دیده و دست و دامان پاک

هم از گرگ آسوده آنجا گله

هم از دزد ایمن در آن قافله

همه دستشان کوته از مال غیر

همه پایشان سالک راه خیر

امیری به آن شهر چون آمدی

گرش معدلت رهنمون آمدی

بر او خوش گذشتی همه ماه و سال

ز خلق او، ازو خلق فرخنده فال

وگر رایت ظلم افراختی

به کشت خود، آتش درانداختی

ز نفرین آن مردم پارسا

شدی طالع دولتش نارسا

زدی یا اجل برق بر خرمنش

بدی یا به عزل آسمان دشمنش

ز بیداد او رسته مردم همه

چو از شحنه ی گرگ ظالم، رمه

در آخر یکی گرگ روباه فن

کزو پیرهن شد به یوسف کفن

به فرمان شه شد در آن شهر امیر

از آن راز واقف چو گشتش ضمیر

به روزی که می آمد آن شهریار

پذیره شدندش سران دیار

به هدیه نخست آمد از ره چو راست

ز هر یک یکی بیضه ی مرغ خواست

نهادند هر یک از آن راستان

یکی سیمگون بیضه در آستان

پس آنگه چنین گفت آن حیله ور

که: ای ساده دل مردم بی خبر

طمع کرده در بیضه ی ماکیان

مرا نیک باشد شما را زیان

برد عافیت از تن این بیضه ام

کزین بیضه دائم کشد هیضه ام

کنون بیضه ی خویش هر یک برید

مرا پرده ی خود چه باید درید؟

متاع خود از هم چو نشناختند

ز هم برده، اما غلط باختند

به این حیله چون کارخود راست کرد

به خلق از ستم آنچه میخواست کرد

ستم دیدگان را دل آمد به جوش

رساندند بر گوش گردون خروش

سراسر کمند دعا داده تاب

نشد دعوت هیچکس مستجاب

کس آگه نه، کآن در بر ایشان که بست

جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست
ازین پیش چندی ز شاه جهان

یکی سفله شد عامل اصفهان

چو سگ بر سر جیفه بس جنگ داشت

دل خلق چون چشم خود تنگ داشت

به حیلت، بد آموز مردم همه

سیه، چون دلش، روز مردم همه

نه مرد آگه از کید آن کهنه دزد

نه زن واقف از مکر آن زن به مزد

بر اولاد آدم ز تلبیس کرد

همه آن که با آدم ابلیس کرد

نه مسلم، نه ترسا از آن دیده خیر

نه مسجد ز بیدادش ایمن نه دیر

زراعت به مُلک جگر خستگانش

تجارت به مال زبان بستگانش

به شرکت همه شهر پابست ازو

ولی مایه از دیگران، دست از او

ز دهقان به بیداد برد آنچه کشت

ز صد خوشه یکدانه بر جا نهشت

شرر در دل نیکبختان فروخت

شنیدم که برگ درختان فروخت

به شاه جهان کرد از آن فتنه ساز

ز غیبت زبان شکایت دراز

که ای یادگار انوشیروان

بود دور از غیرت خسروان

که سازند در ملک فرمان پذیر

ز جغد و ز روباه، شاهین و شیر

کسی را چرا کرده ای یاوری

که با زرگری کرده سیم آوری؟

کنون آمدستیم سویت دخیل

که سلطان کریم است و عامل بخیل

چه حاصل ز جود تو ای شهریار؟

که از بخل عامل، تبه شد دیار

چه خیزد ز داد تو ای کامیاب؟

که از جور عامل، جهان شد خراب

گر از حال ما هست آگاهیت

بگو تا چه شد غیرت شاهیت؟

وگر باشدت حال مردم نهان

به ما گرید و بر تو خندد جهان

دل شه به درد آمد از دردشان

ز عزل وی آسوده دل کردشان

ز معزولیش رفت چون یک دو سال

که دادش به دست ادب گوشمال

بسی پند دادش به حسن سلوک

که حسن سلوک است طرز ملوک

در آن مُلک از آن شاه روشن ضمیر

به پاداش خدمت ز نو شد امیر

چو فرمان روا گشت آن بدگمان

جفایش همان بود و بخلش همان

رعایا دگر سوی شاه آمدند

ز بیداد او دادخواه آمدند

که شاها نباشد روا چون فلک

به زخم کهن ریزی از نو نمک

دریغا که گردون بداندیش گشت

چنان گردد اکنون، کزین پیش گشت

شگفتید خسرو از آن بدنهاد

که چون رفتش اندرز شاهی ز یاد؟

مگر بود پیری در آن بزمگاه

خروشید کای دادگر پادشاه

چرا سفلگان را برافراختی؟

مگر پایه ای سفله نشناختی؟

رعایا سرافگندگان تواند

زن و مردشان بندگان تواند

تو را کرده از داد یاد آمدند

ز بیداد عامل به داد آمدند

ز عزلش رعایا و عامل همه

هم از ظلم رست و هم از مظلمه

دگر ره نشاندیش چون بر سریر؟

به دست خود آتش زدی بر حریر

کنون ار شگفت دل انده گرفت

مرا از شگفت تو آمد شگفت

فگندی چو از خار بن برگ و شاخ

گذرگاه بر خلق کردی فراخ

چو ابر کفت ریشه اش پرورید

شگفتت نیاید که دامن درید

شد آتش چو افسرده در مشت کس

نسوزد ز انگشتش انگشت کس

چو باز از شراریش کش برفروخت

چه جای شگفت ار جهانی بسوخت؟

چرا شد بگو ای خراب از شراب

رعایا گریزان و کشور خراب؟

دکان جغد را چون نگردد مکان؟

عسس بیخود و دزد خود در دکان

گله چون نگردد ز هر سو یله؟

شبان خفته گرگش شبان در گله
هست مروی در احادیث حسن

از حسین بن علی، کان ممتحن

در زمین کربلا میشد شهید

در میان خاک و خون، خوش میتپید

آمد از سلطان معشوقان ندا

کای به راه دوست کرده جان فدا

داده در راه وفا فرزند و زن

کشته ی تیغ جفا، از عشق من

آرزویت چیست؟ یک یک برشمار

تا گذارم آرزویت در کنار

گفت: میخواهم ز تو هفتاد جان

تا کنم یک یک نثارت در زمان

باز آمد حضرت روح الامین

این پیام آورد از عرش برین

کای جهانت در وفا داری خجل

کرده این نامه بنام خود سجل

گر وفا کردی به وعد از صادقی است

این شهادت منتهای عاشقی است

حد معشوقی است بالاتر از این

راز نتوان گفت پیداتر از این

چون شنید این حرف، شاه دین حسین

گفت: این خون بر رخ من باد زین

داشتی چون میل با این مشت خاک

دادم او را و گرفتم جان پاک

حمد لله، ثم حمدالله که دوست

دید کش جان دادنم در راه اوست

بس کن آذر، این زبان دیگر است

این زبان را گوش دیگر درخور است

صبح شد، ای شمع آتش دم مسوز

دم فروکش، آشکارا گشت روز

تنگ شد دل، ناله را تأثیر ده

نغمه کم کن، رنگ را تغییر ده

جان هر کس، محرم این راز نیست

گوش هر کس، لایق این ساز نیست

بویی از خون شهیدان صبح و شام

میخورد در راه عشقم، بر مشام

داغ ها دارم، به دل از ماهها

خیزدم از سینه هر شب آه ها

دردها دارم گمان از رشک ها

ریزدم از دیده هر شب اشک ها

از فلک دارم به سینه سوزها

آه ازین شب ها، فغان زین روزها

جانم، از این محنت و اندوه کاست

روز امیدی، شب وصلی کجاست؟

مطالب مشابه را ببینید!

همه‌ چیز درباره رستم دستان پهلوان بزرگ ایرانی در شاهنامه فردوسی از تولد تا مرگ داستان کوتاه عاشقانه خارجی؛ 4 داستان قشنگ رمانتیک زیبا داستان نوروز در شاهنامه فردوسی؛ داستان کیخسرو و آغاز پادشاهی و طهمورث و جمشید چند داستان از شاهنامه به زبان ساده؛ داستان اول زال تا داستان چهار رستم و تهمینه داستان کوتاه آبجی خانوم از صادق هدایت + داستانی قشنگ و خواندنی از نویسنده معروف چندین داستان درباره چهارشنبه سوری + داستان های آموزنده و جذاب شب چهارشنبه سوری داستان عشق + مجموع 17 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی داستان ترسناک و وحشتناک با 15 قصه جالب مو سیخ کن! داستان کوتاه درباره تلاش و کوشش؛ داستان های واقعی درباره پشتکار داستان های جدید سرگرم کننده؛ 15 قصه و داستان کوتاه قشنگ خواندنی