اشعار گروس عبدالملکیان + گزیده شعر عاشقانه کوتاه و بلند این شاعر
اشعار زیبای گروس عبدالملکیان
در این بخش مجموعه اشعار زیبای عاشقانه کوتاه و بلند گروس عبدالملکیان را گردآوری کرده ایم که امیدواریم این مجموعه شعر مورد توجه شما بگیرد.
کوچه های بن بست
سرریز کرده این پاییز .
برف با لکه های نارنجی
بهار با لکه های زرد
فصل ها می گریزند
و خورشید
که هی غروب می کند
خرداد را پر از خون کرده.
ما
سراسیمه فرار می کنیم
و کوچه های بن بست
که آن قدر زیبا بودند
این قدر ترسناکند
***
اسب ها
ما چند نفر
در کافه ای نشسته ایم
با موهایی سوخته و
سینه ای شلوغ از خیابان های تهران
با پوست هایی از روز
که گهگاه شب شده است
ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم
ما فقط دویدن بودیم
و با نعل های خاکی اسپورت
ازگلوی گرفته ی کوچه ها بیرون زدیم
درخت ها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشک های طبیعی بریزیم
ما شکستن بودیم
و مشت هایی را که در هوا می چرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم
و مشت هامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشت هامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشت هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشت هامان را در جیب هامان پنهان کردیم…
باز کن مشتم را !
هرکجای تهران که دست می گذارم
درد می کند
هرکجای روز که بنشینم
شب است
هرکجای خاک…
دلم نیامد بگویم !
این شعر
در همان سطر های اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمی شد
***
اشعار زیبا و عاشقانه گروس عبدالملکیان
تهران
علفزاز
با موهای سبزٍ ژولیده در باد
کوه
با موهای قهوه ایِ یکدست
رودخانه
با گیره های سرخِ ماهی
بر موهاش
هیچکدام را ندیده
حق دارد نمی خواند
این پرنده ی کوچک
تهران کلاه بزرگی ست
که بر سر زمین گذاشته ایم
***
پارانویا
زیر سنگ هم شده پیدایم کن!
دارم کم کم این فیلم را باور می کنم
و این سیاهی لشکر عظیم
عجیب خوب بازی می کنند.
در خیابان ها
کافه ها
کوچه ها
هی جا عوض می کنند و
همین که سر برگردانم
صحنه ی بعدی را آماده کرده اند
از لابلای فصل های نمایش
بیرونم بکش
برفی بر پیراهنم نشانده اند
که آب نمی شود
از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم
نشد!
و این آدم برفیِ درون
که هی اسکلت صدایش می کنند
عمق زمستان است در من.
اصلا
از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!
از پروژکتورهای روز و شب
از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!
دریا را تا می کنم
می گذارم زیر سرم
زل می زنم
به مقوای سیاه چسبیده به آسمان
و با نوار جیرجیرک به خواب می روم
نوار را که برگردانند
خروس می خواند.
*
از توی کمد هم شده پیدایم کن!
می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند
یا گلوله ای در سرم شلیک
و بعد بگویند:
” خُب،
نقشت این بود”
***
قایق کاغذی
یک جفت کفش
چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش
یک جفت گوشواره ی آبی
یک جفت …
کشتی نوح است
این چمدان که تو می بندی !
بعد
صدای در
از پیراهنم گذشت
از سینه ام گذشت
از دیوار اتاقم گذشت
از محله های قدیمی گذشت
و کودکی ام را غمگین کرد.
کودک بلند شد
و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت
او جفت را نمی فهمید
تنها سوار شد
آب ها به آینده می رفتند.
همین جا دست بردم به شعر
و زمان را
مثل نخی نازک
بیرون کشیدم از آن
دانه های تسبیح ریختند :
من … تو
کودکی …
… قایق کاغذی
نوح …
… آینده
…
تو را
با کودکی ام
بر قایق کاغذی سوار کردم و
به دوردست فرستادم
بعد با نوح
در انتظار طوفان قدم زدیم
***
شعر عاشقانه کوتاه و بلند گروس عبدالملکیان
هوا
هوا
که پیرهن پوشیده
هوا
که میز صبحانه را می چیند
هوا
که گوش می دهد به شعرهام
هوا
که لب بر لبم می گذارد
هوا
که داغم می کند
هوا
که هوایی ام کرده
هوا
که حواسش نبود،این شعر است
و از پنجره بیرون رفت .
***
ملاقات
بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی…
تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود…
بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی
پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است
***
بدون نام
باد که می آید
خاک نشسته برصندلی بلند می شود
می چرخد در اتاق
دراز می کشد کنار زن .
فکر می کند
به روزهایی که لب داشت …
***
پرنده بی معرفت
پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانههایی را که هر روز برایشان میریزم
در میان آنها
یک پرندهی بیمعرفت هست
که میدانم روزی به آسمان خواهد رفت
و برنمی گردد.
من او را بیشتر دوست دارم
***
و ماه
دهانِ زنی زیباست
که در چهارده شب
حرفش را کامل میکند
***
موسیقی عجیبی ست مرگ
بلند میشوی
و چنان آرام و نرم میرقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند
***
زیر این آسمان ابری
به معنای نامش فکر میکند
گل آفتابگردان!
***
نه
همیشه برای عاشق شدن
بهدنبال باران و بهار و بابونه نباش
گاهی
در انتهای خارهای یک کاکتوس
به غنچهای میرسی
که ماه را بر لبانت مینشاند
***
کلید
بر میز کافه جامانده است
مرد
مقابل خانه جیبهایش را میگردد
آینده
در گذشته جا مانده است
***
اشعار زیبای عاشقانه از شاعر جوان گروس عبدالملکیان
میخواستم بمانم
رفتم
میخواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم
***
ما
کاشفان کوچه ی بنبستیم
حرفهای خستهام داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند
***
به شانهام زدهای
که تنهایی ام را تکانده باشی!
به چه دلخوش کردهای؟!
تکاندن برف
از شانههای آدم برفی؟!
***
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شبها در سینهام میدوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافیست بایستی
***
هر نتی که از عشق بگوید زیباست
حالا سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که
در انتظار صدای توست …
**************
چه فرقی میکند
من عاشق تو باشم،
یا تو عاشق من!؟
چه فرقی میکند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان آغاز میشود؟!
***
گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم!
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود
***
اگر شعرهای من زیباست
اگر شعرهای من زیباست
دلیلش آن است
که تو زیبایی
حالا
هی بیا و بگو
چنین است و چنان است
اصلاً
مهم نیست
تو چند ساله باشی
من همسن و سال تو هستم
مهم نیست
خانهات کجا باشد
برای یافتنت کافی است
چشمهایم را ببندم
خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی که میخواهد
به درگاه خانهات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمیشناسد
***
غمگین نباش
مسیر خانه ات را
از حافظه کفشهایم پاک کرده ام
غمگین نباش!
خودت هم میدانی
همیشه عکس تکی ِ تو زیباتر بود
زیبایی تو و خستگی این دیوار
که به هر حال به من تکیه داده است
دلم گرفته
درست مثل لک لکی
که بالهایش را برای کوچ امتحان میکند
دلم گرفته و
میدانم
این هواپیما هیچ وقت
بر دریاچهای فرود نمیآید
باز نمیشود
در این قوطی
سرانجام
قرصها را خواهم خورد
***
زخم
از بیداری فرار میکنی به خواب
می بینی
جای دستبند بر بیداریت درد میکند
جای لبهای خالی بر پیشانیت
جایت در زندگی درد میکند،
زخم است…
زخم را باید خاراند
پوستش را کند
پوست را باید کند
انداخت روی مبل
که خانه زیبا شود
***
بهمن کوچک
درهها گلوله خوردهاند
جنگل گلوله خورده است
خون همین حالا دارد
در انارها جمع میشود
من اما
بر تپهای نشستهام
بهمن کوچک دود میکنم
یعنی تنهایم
یعنی نام هیچ کس در دهانم نیست
و اندوه را
مثل عینک دودی
بر چشم گذاشتهام
خوب میداند با خورشید چه کار کند
میداند چگونه سبزی شاخهها را
از پا در بیاورد…
باید بروم
این بهمن کوچک را ترک کنم
اسفند را
بهار را هم…
باید بروم
***
رنگهای رفته دنیا
نه راهی به رویا میرسد
نه رویایی به راه
بر میگردم
به رنگهای رفته دنیا
به موهای مادرم
پیش از آنکه پدر ببافدش
به خاک
پیش از آن که تو در آن به خواب روی
و آن کتاب کوچک غمگین
– پیامبر شدن در جزیره متروک–
از هم
به هم گریختهایم
از خاک
به زیر خاک
و انگار تمام جادهها را
با پرگار کشیده است
و انگار مرگ نقطهای است
که به پایان تمام جملهها میآید
و آن پرنده کوچک
که رویای من و تو بود
در دهانش برگی گذاشتهاند
تا سکوت کند
از شب به شب گریختهایم
دستهایت را به تاریکی فرو ببر
و هر چه را که لمس کردی
باور کن