اشعار شفیعی کدکنی + مجموعه شعر عاشقانه و غزلیات این شاعر
در این قسمت اشعار شاعر معروف شفیعی کدکنی را قرار داده ایم. در ادامه مجموعه شعر با موضوعات عاشقانه، سفر و … در قالب رباعیات و شعر نو را می خوانید.
شفیعی کدکنی شاعری است که مقام علمی اش هم پایه با شاعری او رشد کرده است و از افتخارات ادبیات فارسی به حساب می آید.
محمدرضا شفیعی کدکنی متولد 19 مهر سال 1318 در کدکن، از توابع تربت حیدریه امروزی در خراسان است. شفیعی کدکنی هیچ موقع به دبستان و یا دبیرستان نرفت و در شروع کودکی نزد پرش و محمدتقی ادیب نیشابوری زبان و ادبیات عرب را آموخت. او به پیشنهاد دکتر علی اکبر فیاض در دانشگاه فردوسی مشهد نام نویسی کرد و در کنکور آن سال نفر اول شد و به دانشکده ادبیات رفت و مدرک کارشناسی اش را در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه فردوسی گرفت. او مدرک دکتری را در همین رشته از دانشگاه تهران گرفت. شفیعی کدکنی از سال 1348 تا به حال استاد دانشگاه تهران است.
اشعار شفیعی کدکنی
ای نگاهت خنده مهتاب ها
بر پرند رنگ رنگ خواب هاای صفای جاودان هرچه هست:
باغ ها، گل ها، سحر ها، آب هاای نگاهت جاودان افروخته
شمع ها ، خورشیدها ، مهتاب هاای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشنی محراب هاناز نوشینی تو و دیدار توست
خنده مهتاب در مرداب هادر خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها
***
من در حضور باغ برهنه
در لحظه های عبور شبانگاه
پلک جوانه ها را
آهسته می گشایم و می گویم
آیا، اینان رویای زندگی را
در آفتاب و باران
بر آستان فردا احساس می کنند؟
مجموعه شعر شفیعی کدکنی
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیمهر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیمبا آن همه آشفتگی و حسرت پرواز
چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیمگشتیم تهی از خود و در سیر مقامات
چون نای درین ره به نوایی نرسیدیمبی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز
هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیمای خضر جنون! رهبر ما شو که در این راه
رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم
***
اگر می شد صدا را دید
چه گل هایی
چه گل هایی
که از باغ صدای تو
به هر آواز می شد چید
اگر می شد صدا را دید
***
آﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ
ﺑﺎ ﺍﺑﺮﻫﺎﯾﯽ ﺗﯿﺮﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﺩﯾﺪﻩ اﻡ
ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮ ﺍﯼ ﺑﺮﮒ!
ﺩﺭ ﺍﻓﻖ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﮕﯿﺮﺍﻥ
ﮐﺎﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ
ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺳﺖ
ﭘﺎﺭﻩ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﯾﺎﺭ ﺯﻧﺪﺍنیست؟؟
آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست
با نامه ایش گر بنوازی غریب نیستامشب خیالت از تو به ما با صفاتر است
چون دست او به گردن و دست رقیب نیستاشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟
آینه ی تمام نمای حبیب نیستفریاد ها که چون نی ام از دست روزگار
صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیستسیلاب کوه و دره و هامون یکی کند
در آستان عشق فراز و نشیب نیستآن برق را که می گذرد سرخوش از افق
پروای آشیانه ی این عندلیب نیست
***
برگرد ای بهار!
که در باغ های شهر
جای سرود شادی و بانگ
ترانه نیست
جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای
بر شاخه های خشک درختان
جوانه نیست.
***
طفلی به نام شادی دیری است گمشده است
با چشم های روشن براق
با گیسوی بلند به بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر
شعر عاشقانه شفیعی کدکنی
دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می رویبی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره ی آه شبانه می رویمن به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می رویدر نگه نیاز من موج امیدها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می رویگردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می رویحال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟
***
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانمتو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانمشادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانمبا پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانمدور از تو، من سوخته در دامن شب ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانمفریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانمای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانم
***
شعر سفر
«به کجا چنین شتابان؟»
گون از نسیم پرسید– دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟– همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟– به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم– سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفهها، به باران
برسان سلام ما را
***
در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوستتو در نماز عشق چه خواندی؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنندنام تو را به رمز
رندان سینه چاک نیشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنندوقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودیما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مأمور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیمخاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست
***
آخرین برگ سفرنامه ی باران
این است
که زمین چرکین است
***
در دوردست باغ برهنه چکاوکی
بر شاخه می سرایداین چند برگ پیر
وقتی گسست از شاخ
آندم جوانه های جوان
باز می شودبیداری بهار
آغاز می شود
***
در این شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
در این شب ها
که هر آیینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سِـر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی
تویی تنها که می خوانیرثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می فهمیزبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند
ای نغمه ساز باغ بی برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
در خواب اند
بمان تا دشت های روشن آیینه ها
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
از آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری
که می گرید
به باغ مزدک و زرتشتتو عصیانی ترین خشمی که می جوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شب ها
که گل از برگ و
برگ از باد
از خویش می ترسد
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی
***
طفلی به نام شادی دیری است گمشده است
با چشم های روشن براق
با گیسوی بلند به بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر