داستان تلخ و غمگین و حکایت های عاشقانه و زیبای احساسی

داستان و حکایت های تلخ

در این بخش چند داستان تلخ بسیار غمگین و همچنین قصه های عاشقانه با حکایت های قدیمی و جدید را گردآوری کرده ایم با ما همراه باشید.

داستان تلخ

داستان احساسی آخرین قرار عاشقانه

روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. بهشان سنگ می‌انداختم. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند و جلویم رژه می‌رفتند.

ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده، داشت می‌پژمرد.

طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغ‌ها خالی کردم.

گل را هم زمین انداختم، پامال‌اش کردم، بهش گَند زدم. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد.

بعد، یقه‌ی پالتویم را بالا دادم، دست‌هایم را توی جیب‌هایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.

صدای تند قدم‌هایش و حتی صدای نفس‌نفس‌هایش را هم می‌شنیدم. اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هایش را می‌شنیدم. می‌دوید و صدایم می‌کرد.

آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.

در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله‌ای کوتاه توی گوش‌هایم، توی جانم ریخت.

تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به‌رو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و راننده‌اش داشت توی سرِ خودش می‌زد.

سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان می‌رفت.

ترس‌خورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.

توی دست چپش بسته‌ی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.

نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.

نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.

گیج، درب و داغان به ساعت راننده‌ی بخت‌برگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!

***

داستان کوتاه دلقک

”مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد؛
دکتر گفت: به فلان سیرک برو، آنجا دلقکی هست.
اینقدر می‌خنداندت تا غمت یادت برود.
مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم!“

***

داستان زیبای درخشش نشان عشق

از زندگی خسته شده بودم. شقیقه‌هایم تیر می‌کشید. بی‌تفاوت به دیوار سفید خیره شده بودم. راستی چقدر خسته بودم. گرچه از نگاهم پیدا بود اما تنها او این را می‌دانست.

چقدر دوستش داشتم؟

جواب این سؤال را نمی‌دانستم اما کسی در درونم فریاد می‌زد: یک دنیا…

اما دنیا به چشمم کوچک بود. به اندازه‌ی تمام ثانیه‌هایی که با یاد او، فکر او، صدای او زندگی کرده بودم، دوستش داشتم.

اما باز هم کم بود، چون همه‌ی آنها به نظرم به کوتاهی یک رؤیای شیرین بدون بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بودم که دیگر بدون او حتی نفس هم برایم سنگین خواهد بود و می‌دانستم دیگر بی‌او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!

نگاهم به جعبه‌ی کوچک روی میز افتاد. دستم را دراز کردم و جعبه را برداشتم. نفسم داشت بند می‌آمد. یاد یک هفته پیش افتادم که با چه شوق و ذوقی رفتم و خریدمش تا به او بدهم .یادگاری‌ای که بتوانم با آن عشق خودم را جاودان بسازم. راستی چقدر زیبا بود. درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب می‌کرد.

چقدر با خودم تمرین کرده بودم. شب از هیجان خوابم نبرد. آخر فردا با او قرار داشتم. صبح زود بلند شدم. یک دوش گرفتم. کت و شلواری را که می‌دانستم او خیلی دوست دارد پوشیدم. حسابی خوش‌تیپ کردم. جعبه را توی جیبم گذاشتم. اما طاقت نیاوردم. آن را باز کردم و بار دیگر نگاهش کردم. چقدر زیبا بود اما می‌دانستم این زیبایی در برابر آن عزیز که دلم را سال‌ها بود دزدیده بود هیچ است.

سر ساعت رسیدم. همیشه از تأخیر داشتن متنفر بودم. چند دقیقه بعد او آمد. کمی آشفته بود. با خودم گفتم حتماً برای رسیدن به من عجله کرده است که این‌طور پریشان و نامرتب است.

سر میز همیشگی‌مان نشستیم. کمی صحبت کردیم. او کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه‌چیز برایش گفتم. داشتم کم‌کم حرفایم را جمع و جور می‌کردم و از اضطراب توی جیبم با جعبه بازی می‌کردم.

به محض اینکه خواستم حرف دلم را بزنم، وسط حرفم پرید و گفت:«یک چیزی را می‌خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا آخر هفته‌ی دیگه…»

دیگر چیزی نشنیدم. انگار که مرده بودم. قلبم دیگر نمی‌تپید. صدایم در نمی‌آمد. گلویم خشک شده بود؛ تا اینکه بعد از چند دقیقه که مات و مبهوت نگاهش کردم، به سختی پرسیدم:«چی؟؟؟ یک بار دیگه بگو…»

بغض کرد و گفت:«من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بلیت گرفته. خودم هم نمی‌دونستم. اصلاً باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم. این یک هفته‌ی آخر را با هم خوش باشیم. بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه…»

نمی‌خواستم هیچ‌چیز بشنوم. حاضر بودم بقیه عمرم را بدهم و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بماند. اما حیف نمی‌شد.

از سر میز بلند شدم. نای راه رفتن نداشتم. انگار همه‌ی دنیا را روی دوشم گذاشته بودند. صدایش را شنیدم که می‌گفت:«تو را خدا آروم باش.. مواظب خودت باش…»

نفهمیدم چطوری خودم را به خانه رساندم. رفتم تو اتاقم و خودم را روی تخت انداختم. تا ساعت‌ها تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهایی‌ام را می‌شکاند.

وقتی بیدار شدم، نفهمیدم چند ساعت گذشته بود. برایم مهم نبود. چشمم به جعبه‌ی روی میز افتاد. درخشش نشان عشق دیگر زیبا نبود، اصلاً درخششی نداشت.

***

داستان تلخ

داستان غمگین بیست سالگی

”وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه‌ای دارد و به معنای واقعی جوان هستی.
واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم.
سلطان دلبری و غرور، تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.
حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می‌دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد!
اما خب من فکر می‌کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت‌ها وسط کلاس حس می‌کردم داره من رو یواشکی دید می‌زنه، ولی تا برمی‌گشتم داشت تخته رو نگاه می‌کرد و با دوستش ریز ریز می‌خندید.
توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب می‌کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه.
البته من هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمی‌کردم و این کار رو برخلاف اخلاق‌مداری یه هنرمند می‌دونستم، ولی می‌تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم.
با اینکه حدس می‌زدم شاید کنف بشم و به گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت:
اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا.
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح‌ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می‌شدم، عطر می‌زدم، کلی به خودم می‌رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت‌ها بهش خیره می‌موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو‌های دلپذیری بین ما شکل می‌گرفت.
کاش آن روزها تموم نمی‌شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی‌شم، فقط می‌تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک‌ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان‌های ویژه رو دعوت می‌کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم!
از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!“

***

داستان زیبای تنها در برف

”برف، سرما و من و تنهایی و خانه سرد…
از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم.
برف زیر درخشش نور چراغ برق، چه درخشش عجیبی دارد.
به گمانم صدای هیاهوی شاد بچه‌ها را می‌شنوم.
حتی هیاهوی بزرگترها…
برف یکدست کفِ حیاط وسوسه‌ام می‌کند.
انگار یاد خاطراتی افتاده‌ام.
من و خاطره؟ تلخ یا شیرینش را نمیدانم.
اما هر چه بوده آن‌قدر وسوسه‌ام نمی‌کند تا از گرمای خانه به سرمای بیرون گریزی بزنم.
احساس خواب آلودگی می‌کنم.
ناخودآگاه روی شیشه‌ی بخار گرفته یک خانه می‌کشم…
خانه دو تا پنجره دارد و یک دودکش، که گرما از درونش تنوره می‌کشد.
خانه پر نور است…
من صدای خنده را از درون خانه می‌شنوم…
راستی این خانه زاییده کدام خواب من است؟ اینجا سرد و ساکت است.
تنها چراغ روشن،کم نور است.
من این‌جا تنها هستم…“

***

داستان غم انگیز بطری ستاره‌های عاشقانه

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی‌خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می‌داشت و دورادور او را می‌دید احساس خوشبختی می‌کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام ساده به یکدیگر بدون احوالپرسی، دل دختر را گرم می‌کرد. او که ساختن ستاره‌های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می‌نوشت و کاغذ را به شکل ستاره‌ای زیبا تا می‌کرد و داخل یک بطری شیشه‌ای می‌انداخت.

دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می‌گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می‌زد، چشمانش به باریکی یک خط می‌شد.

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب ولنتاین، هنگامی‌که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می‌نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می‌زدند، دختر در سکوت به شماره‌ای که از مدت‌ها پیش حفظ کرده بود نگاه می‌کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد…

روزها می‌گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می‌گذاشت. به یاد نداشت چندبار دست‌های دوستی را که به سویش دراز می‌شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق‌لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می‌خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک‌بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ‌التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و ستاره‌های توی بطری روی قفسه‌اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت:«فردا ازدواج می‌کنم اما قلبم از آن توست…» و کاغذ را به شکل ستاره‌ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می‌دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس‌اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت:«مست هستید، مواظب خودتان باشید.»

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می‌کرد. در این سال‌ها پسر با پول‌های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:«دوست هستیم، مگر نه؟» پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی‌اش نرفت.

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگی‌اش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می‌ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده‌اش، پسر را بازشناخت و گفت:«در قفسه خانه‌ام سی و شش ستاره در یک بطری دارم، می‌توانید آن را برای من نگه دارید؟» پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه‌اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه‌اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید:«پدر بزرگ، نوشته‌های روی این ستاره چیست؟»

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله روی آن، مبهوت پرسید:«این را از کجا پیدا کردی؟» کودک جواب داد: «از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است پدربزرگ، چرا گریه می‌کنید؟»

کاغذ به زمین افتاد. روی آن نوشته شده بود:«معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی‌اعتنا به نتیجه، بی‌اندازه عاشق توست.»

***

داستان تلخ

قصه کوتاه عشق مادری

”وقتی گروه نجات زن جوان را زير آوار پيدا کرد، او مرده بود، اما کمک‌رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبی ديدند.
زن با حالتی عجيب به زمين افتاده، زانو زده و حالت بدنش زير فشار آوار کاملاً تغيير يافته بود.
ناجيان تلاش می‌کردند جنازه را بيرون بياورند که گرمای موجودی ظريف را احساس کردند.
چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه‌وار فرياد زد: بياييد، زود بياييد! يک بچه اين‌جاست، بچه زنده است.
وقتي آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه، چهار ماهه‌ای از زير آن بيرون کشيده شد…
نوزاد کاملاً سالم و در خواب عميق بود.
مردم وقتی بچه را بغل کردند، يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روی صفحه‌ی شکسته آن اين پيام ديده می‌شد:
عزيزم، اگر زنده ماندی، هيچوقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت…“

***

داستان غمگین دیوانگی

”از دیوانه‌ای پرسیدند: چه کسی را بیشتر دوست داری؟
دیوانه خندید و گفت: عشقم را.
گفتند: عشقت کیست؟
گفت: عشقی ندارم.
خندیدند و گفتند: برای عشقت حاضری چه کارها کنی؟
گفت: مانند عاقلان نمی‌شوم، نامردی نمی‌کنم، خیانت نمی‌کنم، دور نمی‌زنم، وعده سرخرمن نمی‌دهم، دروغ نمی‌گویم…
دوستش خواهم داشت، تنهایش نمی‌گذارم، می‌پرستمش، بی‌وفایی نمی‌کنم، با او مهربان خواهم بود، برایش فداکاری خواهم کرد، ناراحت و نگرانش نمی‌کنم، غمخوارش می‌شوم…
گفتند: ولی اگر تنهایت گذاشت، اگر دوستت نداشت، اگر نامردی کرد و بی‌وفا بود، اگر ترکت کرد چه؟
اشک بر چشمانش حلقه زد و گفت: اگر این‌گونه نبود که من دیوانه نمی‌شدم!“

***

داستان زیبای دختر سی‌دی فروش

”پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی‌دی فروشی کار می‌کرد.
اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.
هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی‌دی می‌خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…
بعد از یک ماه پسرک مرد…
وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت، مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…
دخترک دید که تمامی سی‌دی‌ها باز نشده…
دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مُرد…
می‌دونی چرا گریه می‌کرد؟
چون تمام نامه‌های عاشقانه‌اش رو توی جعبه سی‌دی می‌گذاشت و به پسرک می‌داد!“

***

داستان کوتاه روزگار غریب

”چه روز سختی بود و چه مهلکه‌ی رنج آوری…
اشک… اشک… اشک…
وای که چقدر دل شکستن برایمان آسان است و ما چقدر آسان‌تر نقش بازی میکنیم و تمام رنگ‌های زمین را به جان می‌خریم تا شاید بتوانیم بدترین نقش را برای دیگران رقم بزنیم.
کاش می‌دانستم چه کسی را میشود باور کرد.
راستی دوست داشتن و بی‌کینه بودن چرا این‌قدر سخت و ناممکن شده است.
اشک… اشک… اشک…
چرا از باران اشک‌های هم، لذت می‌بریم؟
قبل‌ترها چشم‌هایمان از دیدن اندوه غریبه‌ها هم تر میشد!
چقدر در این جهان میلیاردی با هم غریبه‌ایم…
چقدر حرف‌های نگفته داریم که با خود به گور خواهیم برد…
چقدر به بد بودن و بد دیدن و بد ماندن و بد مردن اصرار داریم…
چقدر از خدا، از خودمان، از انسان بودن دور شده‌ایم…
خدا خودش نجاتمان دهد…“

***

داستان تلخ

داستان زیبای تلخ‌ترین قرار

”روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید.
بهشان سنگ می‌انداختم. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند و جلویم رژه می‌رفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده، داشت می‌پژمرد.
طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغ‌ها خالی کردم.
گل را هم زمین انداختم، پامال‌اش کردم، بهش گَند زدم. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقه‌ی پالتویم را بالا دادم، دست‌هایم را توی جیب‌هایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدم‌هایش و حتی صدای نفس‌نفس‌هایش را هم می‌شنیدم.
اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر.
از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هایش را می‌شنیدم. می‌دوید و صدایم می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.
در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله‌ای کوتاه توی گوش‌هایم، توی جانم ریخت.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به رو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و راننده‌اش داشت توی سرِ خودش می‌زد.
سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان می‌رفت.
ترس‌خورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.
توی دست چپش بسته‌ی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت راننده‌ی بخت‌برگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!“

***

داستان زیبای ابراز عشق واقعی

یک روز آموزگار مدرسه موضوع انشایی برای هفته بعد به ما داد که عبارت بود از «یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق بیان کنید!» هفته بعد هرکدام از دانش‌آموزان چیزی نوشته بودند. بسیاری نوشته بودند با بخشیدن هدیه‌ای هیجان انگیز، برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کرده بودند. من هم نوشته بودم «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی» بهترین راه بیان عشق است.

آخرین کسی که معلم او را برای خواندن انشا صدا کرد، شاگرد اول کلاسمان بود. او انشای خود را پیش از آنکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، به صورت داستانی هیجان‌انگیز و البته غمناک نوشته بود:

«یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرئت کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.

همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند…»
داستان که به اینجا رسید، هنوز انشای هم‌کلاسی‌مان تمام نشده بود که همه دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی اما ادامه داد:«آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟»

بچه‌ها حدس زدند:«حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! و با فرار کردن قصد داشته فقط جان خودش را نجات دهد…»

راوی جواب داد:«نه، آخرین حرف مرد این بود که: عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»

قطره‌های اشک، صورت هم‌کلاسی‌مان را خیس کرده بود که ادامه داد:«همه زیست‌شناسان می‌دانند، ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین‌ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود و یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق…

***

داستان تلخ دلتنگی

”تمام تنم درد میکند، دست‌هایم، بازوهایم…
انگار از جنگی تن‌به‌تن بازگشته‌ام!
جنگ من با من، جنگ عقل و احساس، جنگ وجدان و دروغ…
کاش یکی پیدا می‌شد و به من میگفت چه خبر شده و من در کدام لحظه‌ی زمان گیر افتاده‌ام.
من… تنها… متوهم… خسته… نگران… عشق… گناه… زندگی… مرگ…
نمی‌دانم چرا نمی‌توانم حتی بنویسم.
نمی‌خواهم حتی تصویرم درون آیینه منعکس شود.
نمی‌خواهم باشم… نمی‌خواهم بدانم… نمی‌خواهم ببخشم…
از همه دلگیرم و بیشتر از همه از خودم…
کاش خودم را می‌فهمیدم… کاش امروز این‌همه خسته نبودم!“

***

داستان غم انگیز عشق شیر به آهو

”شیر نری دلباخته‌‏ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‌‏ترسید به‌ وسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می‌نگریست، شیری را دید که به آهو حمله کرد.
فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است، چقدر زیبا بود…
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتماً گرسنه است.
همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…“

***

حکایت و داستان دلیل عاشق بودن

روزی پسری حین صحبت با دختری که عاشقش بود، پرسید: چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دختر جواب داد: دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!

ـ تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟

ـ من جداً دلیلشو نمی‌دونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!

ـ ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی

ـ باشه… باشه! میگم؛ چون تو باابهتی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست‌داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت…

آن روز پسر از جواب‌های دختر راضی و قانع شد.

متأسفانه، چند روز بعد، پسر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.

دختر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:

عزیزم، گفتم به‌خاطر صدای گرمت عاشقت هستم؛ اما حالا که نمی‌توانی حرف بزنی، می‌توانی؟ نه! پس دیگه نمی‌توانم عاشقت بمانم!

گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردن‌هایت دوستت دارم؛ اما حالا که نمی‌توانی برایم آن‌طوری باشی، پس من هم نمی‌توانم دوستت داشته باشم!

گفتم برای لبخندهایت عاشقت هستم؛ اما حالا نه می‌توانی بخندی و نه حرکت کنی! پس من هم نمی‌توانم عاشقت باشم!

اگر عشق همیشه دلیل بخواهد، مثل آن‌چیزی که تو دوست داشتی از من بشنوی، پس الان دیگر برای من دلیلی برای عاشق تو بودن وجود ندارد!

اما آیا واقعاً عشق دلیل می‌خواهد؟ نه! معلوم است که نه! پس من هنوز هم عاشق تو هستم…

***

داستان عشق شیر به آهو

”شیر نری دلباخته‌‏ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‌‏ترسید به‌ وسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می‌نگریست، شیری را دید که به آهو حمله کرد.
فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است، چقدر زیبا بود…
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتماً گرسنه است.
همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…“

***

داستان زیبای رقص مرگ “داستان کوتاه”

داستان تلخ

دخترک دست و پایش میلرزید. چشم هایش سیاهی میرفت. انگار تمام آن روزهای خوشش به پایان رسیده است. نمیدانست چگونه این خبر را بگوید. خبری که….

یک ساعت بعد پسر از راه میرسد. پارک خلوت است. هوا گرفته است. گویی هوا تب دارد. چشمان دخترک از اشک لبریز میشود.دخترک با گریه سکوت را خاتمه میدهد.

-سجاد من هنوزم مثل اون روزهای اول دوستت دارم اما…

+اماچی؟

او از نگاه دخترک فهمیده بود که اتفاق ناگواری رخ داده چون دیگر چشم های دخترک به او لبخند نمیزد.

-پدرم مرا مجبور کرده که با او ازدواج کنم. او پسر رئیس شرکتی ست که پدرم در آنجا کار میکند.

پسر با شنیدن این حرف گویی ده سال پیرتر شده بود. او نمیتوانست آینده ای که دخترک در آن حضور ندارد را تصورکند.

با این که چشمان خودش خیس شده بود،اشک روی گونه های دخترک را پاک میکند و با لبخندی که تمام غم های دنیا پشتش خوابیده بود به دخترک میگوید:فرشته ها که گریه نمیکنند. نگران من نباش. من از پس خودم برمیآیم. فقط امیدوارم که خوشبخت شوی.

دخترک چیزی نگفت و از او دور شد و با اولین ماشینی که از آن نزدیکی ها میگذشت به مقصدی نامعلوم راهی شد.

اما پسرک همانجا ماند. مدتها گشت. پسرک هنوز تنها بود. تنها و غمگین نشسته روی نیمکتی در پارک و پارکی خلوت و بی سرصدا.

فارغ از خیال فردا فارغ از خیال درس و دانشگاه و کار و حتی فارغ از خیال ادامه زندگی. دیگر با کدام دلگرمی میتواند به زندگی پرفرازو نشیبش ادامه دهد. این بدترین اتفاق ممکن بود که رخ میداد حتی سهمگین تر از مرگ مادرش.

کم کم داشت هوا تاریک میشد اما پسر هنوز هم بر روی همان نیمکت محقر نشسته بود و غرق در خاطراتش.

فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.

در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ.

روزهای اول آشنایی. خجالت نجیبانه و قابل تحسین دخترک. تمامی آن لبخندهای دلنشینش که با زل زدن درچشمان او میزد. آسمان نگاهش. روزهایی که با فرشته اش زیر باران قدم میزدندن همچون قدم زدن دیگر خاطرات شیرین از مقابل چشمان بارانیه اکنونش.

دست های پسرک سرد است. پاهایش دیگر همراه ندارد و چشم های خیسش که ازین پس هیچ چیزی را زیبا نخواهد دید.

به نور صفحه گوشی ساده اش خیره شده بود. مات و مبهوت. پیام هایی که دریافت میکرد را نادید میگرفت. یک تماس بی پاسخ! مثل این که این اخری آشناست…

همه چیز از یک روز برفی شروع شد. ماه های اول دانشگاه بود. دخترک تک و تنها مقابل درب خروجی دانشگاه منتظر پدرش بود تا از راه برسد. پدر دیر کرده بود.

پسر از پشت اتوموبیل آخرین سیستمش دخترک را نظاره میکرد. او که ذاتا فردی فداکار و دلرحم بود تصمیم میگیرد دخترک را از این برف سنگین نجات دهد. دخترک ابتدا با نجابت خاص خود امتناع کرد اما مدتی بعد دخترک خیلی زود به خانه اش رسید.

این مقدمه خوبی بود برای یک آشنایی طولانی.هر روز فرشته و سجاد به بهانه های متفاوت به هم نزدیکتر میشدند. همه در دانشگاه آن دو را با هم میشناختند. هر روز با کلی خاطره شب و هرشب با تمام صمیمیت و عاطفه اش به پایان میرسید.

همه چیز بر وفق مراد بود. پسر تصمیم گرفته بود تا به همراه پدر کارخانه دار و مادر جراحش به خواستگاری دخترک برود.علیرغم مخالفت والدینش که تک پسرشان نباید با دختری پایین شهری و عقب افتاده ازدواج کند، پسر بر تصمیمش مصمم بود.دخترک نیز این موضوع را با والدینش در میان گذاشته بود. شب بود. دخترک چشم به راه پسر بود. اما پسر دیر کرده بود. خیلی دیر…

دخترک دل در دلش نبود. استرس. نگرانی. دلواپسی.

تماس دریافتی! : فرشته.من امشب نمیرسم که بیام.پدر رضا برای پدر من پاپوش دوخته. بعدا همه چیز رو بهت توضیح میدم…

“رضا” رفیق صمیمی سجاد؛همدانشگاهی خوب و از قرار معلوم پسر شریک کارخانه ای بود که پدر سجاد مدیر آنجا بود.شرکتی با 4000 پرسنل.

طولی نکشید که پدرش با دسیسه 100 میلیارد تومانی به زندان افتاد. تمام اموالش اعم از ویلای شمال آپارتمان و ماشین ها و کل دارایی بانکش مصادره شد. پدر محکوم به حبس شد. حبسی که پایانی نامشخص داشت. مادرش نیز با شنیدن این خبر سکته کرد و مرد.

پسر تمام این اتفاق ها را از چشم رضا میدید همان رفیق صمیمی اش. آنقدر صمیمی که همه جا روی هم حساب باز میکردند. همه جا با هم بیرون میرفتند و تمام کار ها و برنامه هایشان را دونفری انجام میدادند. سه نفری رضا و رفیقش و فرشته که او را “زن داداش” صدا میکرد از شهر بیرون میزدند. با هم رفت و آمد داشتند و حتی به واسطه همین رفت و آمد، پدر سجاد راضی شد تا تن به شراکت با پدر او بدهد.

پسر در چشم به هم زدنی همه چیزش را از دست داد. بعد از محکومیت پدرش با دعوایی که بین آن دو رخ داد همه چیز تمام شد.

رضا خود را بیگناه میدانست. بیگناه هم بود. اما دیگر پسر حاضر به ادامه این رفاقت نبود.

پسر ناگهان از خاطرات بیرون آمد. باری دیگر به صفحه موبایلش خیره شد. یک تماس بیپاسخ! “رضا”

به یاد آورد کارخانه ای که پدر فرشته در آن کار میکرد مطعلق به پدر رضاست.

چند پیامک خوانده نشده!

“سلام داداش سابقم” “فک کنم که خبر ازدواج فرشته تا حالا به گوشت رسیده” “تو لیاقت اونو نداشتی” “میتونی عکسای دونفریمون رو توی تلگرام ببینی” “فرشته ات دیگه مال من شد” “اینم جواب دعوایی که من توش بیتقصیر بودم” “اون دختر باهوشیه و همیشه بهترین ها رو برای خودش میخواد مث من.یه نگاه به خودت کردی؟ تو هیچی نداری!” “فرشته بهت سلام میرسونه” و …

اما…

اما اون که گفته بود پدرم منو مجبور کرده!

دنیا دور سرش میچرخید. همه چیز را تیره و تار میدید. توان ایستادنش را از دست داد و چشم که باز کرد خودش را در بیمارستان دید…

چند شبی بستری بود اما کسی را نداشت که به عیادتش بیاید. شب ها را خیلی سخت میگذراند.

صبح که از خواب سبکش بیدار میشد هنوز هم رطوبت بالشت را احساس میکرد.

دیگر زخم دستانش را نمیبست . بدنش به شدت ضعیف شده بود و چشمانش ضعیف تر.

هیچ چیز و هیچ کس نمیتوانست حال بد او را توصیف کند . خاطراتش را همه جا میدید.

اندوه بزرگی بود که از قلبش زبانه میکشید. یاد دخترک آتش چشمانش را خاموش میکرد. باور نمیکرد که او رفته.

بار ها سعی کرد تا خودش را از این زندگی رهایی دهد اما هربار با خود میگفت که او خواهد آمد او میآید او قول داده که تا آخرش بماند او برمیگردد و من راا از این اتاق تنگ و تاریک با خود میبرد و دوباره مرا در خود غرق میکند.

به در اتاقش مینگریست شاید دخترک را حتی به اشتباه ببیند. با وجود تمام تنفرش هنوز هم او را دوست داشت.

پیامک هایی که دریافت میکرد را میخواند. تاریخ عروسیشان چند روز دیگر بود. پسر گریه میکرد گریه میکرد اما یک شب دیگر گریه نکرد.

شب خواب سنگینی دید خوابی تلخ مثل ترس و تاریک مثل انتقام. صبح که از خواب بیدار شد به سر و وضع خود رسید آخر قرار بود تا او هم در عروسی عشقش حضور داشته باشد.

پول بیمارستان را نداشت پس بدون آن که کسی بفهمد از آنجا خارج شد. هنوز هم میتوانست روی چند دوست قدیمی اش حساب کند. یک ماشین اسقاطی و یک هفت تیر که تنها یک تیر داشت.

دخترک خوشحال بود. او میخندید. پسر از دور آنها را نگاه میکند. با ماشینش همراه دیگر آشنایان آنها را دنبال میکند. ماشین ها توقف میکنند. عروس و داماد پیاده میشوند تا برقصند. همه خوشحالند. یکی دستش را از روی بوق بر نمیدارد. همه حاضران به دنبال منبع صدا میگردند.

پسر پایش را روی پدال میفشارد و با تمام سرعت به پیش میرود. همه کنار میروند. هدف خودت را زیر میگیرد.

-این بخاطر پدر و مادرم.

رفیق صمیمی اش. رفیق؟ دیگر روی هیچ کس نمیتوان حساب کرد.

دختر شکه شده بود.

+سجاد تو؟

-چقد لباس عروس بهت میاد -مگه اون چی داشت که به دلت نشست. پول؟ خیلی زیاد؟

-اون شاید وانمود کنه که تو رو اندازه من دوست داره ولی من همیشه تو رو بیشتر از اندازه خودم دوست داشتم

-گاهی دلم برای زمانی که نمیشناختمت تنگ میشود.

-رضا تمام دارایی ام را ازم گرفت اما آخرین قسمت که قلبم بود را تو نابود کردی.

-من پر شدم از بس که توی خودم ریختم. وقت آن رسیده که این زخم کهنده دهن باز کنه.

اسلحه را روی شقیقه دخترک گذاشت. بعد گفت تو فرشته منی ولی برو به جهنم.

حیف که حتی لیاقت نداری این تیر را حرامت کنم. تو باید زجر بکشی. جهنم تو همینجاست. به جهنم خوش اومدی. ماشه کشید شد. پسر روی زمین افتاد .دامن دخترک پر از خون بود. دخترک تفنگ را برداشت و زیر چانه اش گذاشت و با گریه ماشه را کشید چند بار این کار را تکرار کرد اما بیفایده بود. تفنگ از دستان خونی اش افتاد.

دخترک میخندید دخترک میرقصید دخترک با خنده میگفت من زجر نمیکشم نه من زجر نمیکشم من حالم خیلی خوبه دخترک میخندید دخترک میرقصید تمام عمرش را در حیاط تیمارستان…

مطلب مشابه: داستان انگیزشی شخصیت های مهم با سرنوشتی جالب و انگیزه دهنده

مطالب مشابه را ببینید!

داستان عشق + مجموع 17 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی داستان ترسناک و وحشتناک با 15 قصه جالب مو سیخ کن! داستان کوتاه طنز + 10 داستان خنده دار با طنز تلخ و آموزنده داستان آموزنده + 5 داستان بسیار زیبای آموزنده و بسیار زیبا داستان های طنز و خنده دار کوتاه (20 داستان و حکایت بامزه) داستان وحشتناک + 8 داستان ترسناک و جالب برای افراد بزرگسال (18+) داستان خیانت + مجموعه داستان کوتاه و بلند با مضمون خیانت در عشق و ازدواج حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی داستان های کوتاه پائولو کوئیلو با بیش از 25 قصه جالب و زیبا قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )