شعر در مورد صبح + اشعار گلچین شده در مورد صبح زیبا و عاشقانه
شعر صبح
در این بخش مجموعه اشعار گلچین شده در مورد صبح، شعر کوتاه در مورد زیبایی صبح و شعر کوتاه و بلند عاشقانه در مورد سحر را گردآوری کردهه ایم که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد.
این صبح شورانگیزِ مست
صبح طرب خیزی که هست؛
آئینه ی مهر خداست
یک جلوه ازآئینه هاست
برخیز و درآئینه ها لبخند را آغاز کن
خورشید “روز”آورده است
در را به رویش بازکن
آه ای خدای صبح نو
پروردگارِ روشنی!
شکرت که در قلب تؤام
شکرت که در قلب منی…
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﺑﺎشه
***
“صبح”
یعنی بوی گل مریم
که سراسر شب را پر کرده بود
و حالا با نوازش حس بویایی ات
بیدارت می کند…
“صبح”
یعنی آغاز؛
آغاز یک عبور
و دریچه یک”سلام” …
گوش کن! …
در نبض کودکانه ی صبح،
این راز برکت است که می نوازد…
به حرکت سلام کن …
***
طلوع صبح در چشمهای تو دیدنی ست
وقتی خورشید ذره ذره در نگاهت آب میشود
و من در طلوع گل یاسی
از پشت انگشتهای تو
بیدار خواهم شد
اشعار زیبا با موضوع صبح
صبحی دیگر رسید و من در انتظار تو چشم میگشایم و دلم لبریز است
از دیدن خورشید جانم تا جان ببخشد و ذوب کند
یخهای کسالت و اندوه را تو با چشمانت زندگی و شادی
را برایم به ارمغان می اوری ساده می ایی
و پر شکوه و چه میدانی از غوغا و بلوایی که بپا میکنی دردرونم .
چشانم سخت تورا میجویند ای جاری زلال .
ای تابیده بر دلت مهر.
و من باز هم از دستانت شکوفه مهربانی میچینم امروز
***
چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانی
من شیدا چه بگویم؟ که تو، هم این و هم آنیبه که گویم که دل از آتش هجر تو بسوخت؟
شدهای قاتل دل حیف ندانی که ندانیهمه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانیچه نویسم که قلم شرم کند از دل ریشام
بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانیمن و تو اسوه عالم شده از باب تفاهم
که منام غرق تو و تو به تمنای کسانیبه گمانم شدهای کافر و ترسا شدهای
کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانیبشنو «صبح بخیر» از من درویش و برو
که اگر هم تو بمانی غم ما را نتوانیمحمد صفوی
***
هر شب فکر میکنم چه کسی فردا صبح
با بوسهای بر پیشانیت به تو «صبح بخیر» خواهد گفت
چه کسی دکمههای پیراهنت را خواهد بست
و چه کسی موهایت را که چون نور خورشید دلم
را گرم میکند شانه خواهد زد
و چه کسی آن دو چشم زیبا را خواهد بوسید
دلم خوش است به صدقههایی که برای سلامتیات میگذارم کنار
و گرنه دوری تو بزرگترین بلایی ست
که با هیچ صدقهای دفع نمیشود
راحیل
***
اگر میدانستم که صبح من
از نگاه تو شروع میشود
می گفتم زودتر بیا
کمی زودتر طلوع کن
اگر فقط چند لحظه زودتر نگاهم میکردی
جهانم شب نمیشد
شعر کوتاه و بلند در مورد صبح
پلک بگشا نازنینم صبح زیبایت بخیر
دلربا و بهترینم! صبح زیبایت بخیرخواب نوشینت گوارا نوش مژگان خمار
خمره چلهنشینم! صبح زیبایت بخیرناز بالش از پر قو هم برای تو کم است
گُلپر ابریشمینم! صبح زیبایت بخیرتن بلور مو طلایی! آفتابی کن مرا
روشنیبخش زمینم! صبح زیبایت بخیرگونههای نقرهات یاقوت گُل انداخته
قرص ماه شرمگینم! صبح زیبایت بخیرهر سپیده با تو آغاز بهاری دیگر است
خنده کن تا گُل بچینم، صبح زیبایت بخیربا چنین عطر تنی از رشک میسوزد بخور
خوشتراش مرمرینم! صبح زیبایت بخیرچشم زیتون لب انجیری! بده صبحانهام
مریم معبدنشینم! صبح زیبایت بخیرمهربانی هدیه کن با شُرشُر رود دو دست
سیب فردوس برینم! صبح زیبایت بخیرعشقی و عینت عسل، شینت شکر، قاف تو قند
شور شیرین آفرینم! صبح زیبایت بخیرتاب آوردم شب دلتنگیام را تا سحر
تا تو را از نو ببینم، صبح زیبایت بخیرمحشر است این شعر و میپرسد خدا او یا بهشت؟
من تو را برمیگزینم، صبح زیبایت بخیرشهراد میدری
***
خدا را چه دیدی
شاید هم روزی
خیالبافیهای
دل عاشق پیشهام
به حقیقت بپیوندد
و من صبح را در
آغوش گرم تو
آغاز کنم
سحر خیز تر از من
عشقِ تو است؛
که هر صبح
زودتر از من بیدار می شود
وَ تا آخرِ شب
چشم روی هم نمی گذارَد…
***
صبح است و صبا مشک فشان میگذرد
دریاب که از کوی فلان میگذرد
برخیز چه خسبی که جهان میگذرد
بوئی بستان که کاروان میگذرد
***
صبحت بخیر خورشید!
وقتی که میدمیدی
ماهِ مرا ندیدی؟
اشعار زیبا در مورد صبح عاشقانه
بگذار ردیف کنم
خواستنت را
قافیه ی صبحگاهی دستانت
عجیب به صبحهایم می آید.
***
صبحت
به خیر خورشید !
وقتی که می دمیدی
ماهِ مرا ندیدی…؟!
***
گاهی
صبح ها
زودتر از تمام پرندگان
پریده ام !
از خوابی
که تو در آن
نبوده ای !
***
چای سر صبح را
باید با نگاه تو طعم دار کرد
چه چیزی تلخ تر از قند
در حضور چشمهای تو
می خواهم
هر صبح که پنجره
را باز می کنی
آن درخت روبه رو من باشم
فصل تازه من باشم
آفتاب من باشم
استکان چای من باشم
و هر پرندهای
که نان از انگشتان
تو می گیرد
***
صبح شد، آی نمیباید خفت
چشم بگشای که خورشید شکفت
باز کن پنجره را با دم صبح
باید از خانه دل، گَرد پریشانی رُفت
سلمان هراتی
شعر عاشقانه صبح
ای دیو سرشت شوم پندار
دست از سر عشق و صبح بردار
با شرم نشین و پا به پا کن
اندیشه ی عشق را رها کن
خون است دلم از اضطرابت
زرد است رخم از التهابت
برخیز و از این سراب بگذر
روحت شده از جنون مکدر