بهترین شعرها از شاعران زن ایرانی؛ اشعار عاشقانه زنان ایرانی

برخلاف بیشتر هنرها در ایران مثلا سینما؛ ادبیات و شعر ایرانی بسیار غنی و ریشهدار و حتی بهتر از غرب است. ما در تاریخ کشورمان شاعران بزرگی هچون حافظ، سعدی، مولانا، خیام و… داشتیم که تاثیر ژرفی بر ادبیات و شعر جهان داشتهاند. اما در این میان شاعران زن هم بسیار درخشان بوده و تاثیر آنها را کاملا میشود در ادبیات غرب مشاهده کرد. ما امروز ضمن معرفی بهترین شاعران زن ایرانی، بهترین شعرهای این شاعران را قرار خواهیم داد؛ در ادامه با ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
جهان ملک خاتون

جَهانْمَلِک خاتون دختر جلال الدین مسعودشاه اینجو، شاهدخت و بانوی شاعر ایرانی است که در نیمه دوم سده هشتم هجری میزیست. او هم دوره با حافظ و عبید زاکانی بود و با عبید زاکانی مشاعره و رودررویی داشتهاند. وی از نظر کمیت ابیات، بیش از هر شاعر زن دیگری در تاریخ ادبیات ایران تا قرن حاضر شعر سرودهاست. وفات جهانملک خاتون بعد از سال ۷۸۴ (قمری) اتفاق افتادهاست. اشعار او به زبانهای فرانسوی، ایتالیایی و انگلیسی ترجمه شدهاند.
بهترین اشعار جهان ملک خاتون
یکباره بگشت بر من احوال
نی جاه به ما بماند و نه مال
زین پیش عزیز خلق بودیم
همخانه بخت و یار و اقبال
بسته کمر غلامی یار
سیمین بدنان عنبرین خال
بی رخصت ما همای دولت
در اوج جهان نزد پر و بال
و اکنون به غم تو مبتلاییم
روز و شب و هفته و مه و سال
شوق تو مرا همی گدازد
در بوته آرزو و آمال
احوال من از غمت خرابست
فی الجمله بهر طریق و هر حال
ای یار عزیز و ناگزیرم
ای پشت و پناه و دستگیرم
دریاب که عمرهاست تا من
در قید محبتت اسیرم
رحم آر به حال زارم آخر
ای مونس خاطر فقیرم
از دل همه نقشها ستردم
نقش تو نرفت از ضمیرم
هر چند که پند می دهندم
در عشق رخت نمی پذیرم
من دل ز جهان و هرچه در اوست
برگیرم و از تو برنگیرم
از وصل تو بر نمی کنم دل
ای جان و جهان و تا بمیرم

باشد که نظر کنی به حالم
عشق از ازلست و تا ابد هست
صد روی ز خلق گشت خود هست
عشق آینهٔ جهان نمایست
در وی همه نقش نیک و بد هست
جز عشق رخت نورزد آن کس
کو بهره ز دانش و خرد هست
بر روی توأش نظر حرامست
آن را که نظر به سوی خود هست
در سینهٔ ریش خسته نقشی
زان تیغ که عشق دوست زد هست
پایی که به گرد او رسد نیست
دستی که به جان نمیرسد هست
در عشق توأم ز خود خبر نیست
وان دم که مرا خبر ز خود هست
ساقی قدحی ز می روان کن
درمان خمار خستگان کن
هر چند ز جور دور پیرم
می در ده و دیگرم جوان کن
ای مطرب عشق ساز بنواز
گو چنگ بنال و نی فغان کن
ای دوست ز اشتیاق مردیم
روزی گذری به عاشقان کن
ای مونس خاطر غریبان
رحمی به غریب ناتوان کن
ای باد به پیش یار دلبند
رمزی ز نیاز من بیان کن
گو بهر ثواب آن جهانی
آخر نظری بدین جهان کن
ای افتخار نام نبوّت به نام تو
افزوده حشمت رسل از احتشام تو
تفضیل مکّه بر همه گیتی ز فضل تو
تعظیم کعبه از شرف احترام تو
تا قدر تو ز منزل ادنی مقام یافت
حیران بماند عقل کل اندر مقام تو
شاه فلک ز لوح شرف بر سریر نور
راضی بدان شدست که باشد غلام تو
طاوس سدره را که به عرش است آشیان
زان شد امین وحی که گشتست رام تو
در معرضی که اهل جهان را جزا دهند
دست جهان و دامن آل کرام تو
انعام تو شفاعت عامست یا نبی
بی بهره ام مساز ز انعام عام تو

نه توان پیش تو آمد نه تو آیی بر ما
کیست پیغام رسان من و تو غیر صبا؟
بیش از این طاقت بار شب هجرانم نیست
ای عزیز از سر لطفت ز در بنده درآ
بنده ی خسته ی بیچاره به وصلت بنواز
تا به کی بر من بیدل رود این جور و جفا؟
دردم از حد بگذشت و جگرم خون بگرفت
چون طبیب دل مایی ز که جوییم دوا؟
جز جفا نیست نصیب من دلخسته ز دوست
برگرفتند ز عالم مگر آیین وفا
شمع جمعی تو و پروانه ی رخسار تو دل
نیست در مجلس ما بی رخ تو نور و صفا
خبرت نیست که بیچاره تن من به جهان
بندهٔ خاص تو از جان شده بی روی و ریا
فروغ فرخزاد

فروغزمان فرخزاد شاعر اهل ایران بود. او شش کتاب شعر منتشر کرد که از نمونههای شایان شعر نوی فارسی هستند. فرخزاد با مجموعههای اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. او یکی از پیشگامان شعر نوی فارسی دانسته شدهاست.
سپس آشنایی با ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فرخزاد شد. فرخزاد در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعهٔ تولدی دیگر ستایش گستردهای برانگیخت. سپس مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری برجسته تثبیت کند. آثار و اشعار فروغ فرخزاد به زبانهای انگلیسی، ترکی، عربی، چینی، فرانسوی، اسپانیایی، ژاپنی، آلمانی و عبری ترجمه شدهاند.
فرخزاد از عامهترین جلوههای فرهنگی فمینیسم در تاریخ ایران بودهاست. شعرها و گفتاوردهای او در طی زندگی کوتاه هنری خود مورد تحسین منتقدان و محبوبیت فراوان نزد مردم و ادبیات دوستان بودهاست. او در 32 سالگی بر اثر واژگونی خودرو درگذشت.
اشعار گلچین و زیبای فروغ فرخزاد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم
ای خواب
ای سرانگشت کلید باغهای سبز
چشمهایت
برکه ی تاریک ماهیهای آرامش
بِبَر
با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پریهای فراموشی
آه …
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید :
دستهایت را
دوست میدارم …!
از آینه بپرس
نام نجات دهندهات را
آیا زمین که زیر پای تو میلرزد
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما میآوردند؟
این انفجارهای پیاپی،
و ابرهای مسموم،
آیا طنین آیههای مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گلها را بنویس.

و قلب این کتیبه ی مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند
به اعتبار سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد…
خفته بوديم و شعاع آفتاب
بر سراپامان به نرمی میخزيد
روی کاشیهای ايوان دست نور
سايههامان را شتابان میکشيد
موج رنگين افق پايان نداشت
آسمان از عطر روز آکنده بود
گرد ما گویی حرير ابرها
پردهای نيلوفری افکنده بود
دوستت دارم خموش و خسته جان
باز هم لغزيد بر لبهای من
ليک گویی در سکوت نيمروز
گم شد از بیحاصلی آوای من
آن کلاغی که پرید از فراز سرما
و فرو رفت، در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی
پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر…
زندگی شاید آن لحظهی مسدودیست
که نگاهِ من ،
در نینیِ چشمانِ تو
خود را ویران میسازد
من پری کوچک غمگینی را میشناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
می نوازد آرام، آرام
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مرا شناختی ای چشم آشنا
چشم منست اینکه در او خیره مانده ای
لیلی که بود ؟ قصهٔ چشم سیاه چیست ؟
در فکر این مباش که چشمان من چرا
چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست
در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفهٔ لبهای خامُشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق
در بند نقشهای سرابی و غافلی
برگرد … این لبان من ، این جام بوسه ها
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !
من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
بر گور سرد و خامُش لیلیِ بی وفا
مطلب مشابه: اشعار مهستی گنجوی با مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر زن

نمی توانستم
دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یاسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت
با دلم می گفت:
“نگاه کن!
تو هیچگاه پیش نرفتی؛
تو فرو رفتی.”
چه
مهربان
بودی ای یار ،
ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی ؛ دروغ میگفتی…
با من بیا
با من به آن ستاره بیا
به آن ستارهای که هزاران هزار سال
از انجماد خاک
و مقیاسهای پوچ زمین دور است
و هیچکس در آنجا از روشنی نمیترسد
رها شده، رها شده، چون لاشهای بر آب
به سوی سهمناکترین صخره پیش میرفتم
به سوی ژرفترین غارهای دریائی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهرههای نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمیتوانستم
دیگر نمیتوانستم
صدای پایم از انکار راه بر میخاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت، با دلم میگفت
«نگاه کن
«تو هیچگاه پیش نرفتی
«تو فرو رفتی»…
بر او ببخشایید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آبهای راکد
و حفرههای خالی از یاد میبرد
و ابلهانه میپندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحّرک
در دیدگان کاغذیش آب میشود
مطلب مشابه: بهترین اشعار جهان ملک خاتون؛ یکی از اولین شاعران زن ایرانی

آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزها هر سایه رازی داشت
هر جعبهٔ سربسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشهٔ صندوقخانه ، در سکوت ظهر ،
گویی جهانی بود
هر کس ز تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود…
روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
ظلمت شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو بسوی آسمانهای دگر پر زد
نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
بود میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
می دویدم در بیابانهای وهم انگیز مینشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را، اما
از تن این بوته هر دم شاخه ای میرست
راه من تا دوردست دشتها میرفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
میگسستم بند ظلمت را ز پای خویش
شب به روی جادهٔ نمناک
سایه های ما ز ما گویی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که می لغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک
سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
شب به روی جادهٔ نمناک
در سکوت خاک عطر آگین
نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما …
همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
گویی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
نغمه هایی را که ما با خشم
در سکوت سینه می رانیم
زیر لب با شوق می خوانند
مطلب مشابه: سخنان امیلی برونته نویسنده معروف زن؛ سخنان و جملات ناب این شاعر
پروین اعتصامی

رخشنده اعتصامی، معروف به پروین اعتصامی، شاعر ایرانی بود. او بیشتر بهدلیل به کار بردن سبک شعریِ مناظره در شعرهایش معروف است. مضامین و معانی شعرهای او توصیفکننده دلبستگیِ عمیقش به پدر، استعداد و شوقِ فراوانش به آموختنِ دانش، روحیه ظلمستیزی و مخالفت با ستم و ستمگران، حمایت از حقوقِ زنان و ابراز همدلی و همدردی با محرومان و ستمدیدگان است. او را «مشهورترین شاعر زن ایران» گفتهاند.
اشعاری زیبا از پروین اعتصامی
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانهٔ رسوا را
این دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جدی و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را
پیوند او مجوی که گم کرد است
نوشیروان و هرمز و دارا را
این جویبار خرد که میبینی
از جای کنده صخرهٔ صما را
آرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا را
پاکی گزین که راستی و پاکی
بر چرخ بر فراشت مسیحا را
آنکس ببرد سود که بی انده
آماج گشت فتنهٔ دریا را
اول بدیده روشنئی آموز
زان پس بپوی این ره ظلما را
پروانه پیش از آنکه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را
شیرینی آنکه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخی صفرا را
ای باغبان، سپاه خزان آمد
بس دیر کشتی این گل رعنا را
بیمار مرد بسکه طبیب او
بیگاه کار بست مداوا را
علم است میوه، شاخهٔ هستی را
فضل است پایه، مقصد والا را
نیکو نکوست، غازه و گلگونه
نبود ضرور چهرهٔ زیبا را
عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان
ندهد ز دست نزل مهنا را
در دام روزگار ز یکدیگر
نتوان شناخت پشه و عنقا را
در یک ترازو از چه ره اندازد
گوهرشناس، گوهر و مینا را
هیزم هزار سال اگر سوزد
ندهد شمیم عود مطرا را
بر بوریا و دلق، کس ای مسکین
نفروختست اطلس و خارا را
ظلم است در یکی قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکرخا را
خون سر و شرار دل فرهاد
سوزد هنوز لالهٔ حمرا را
پروین، بروز حادثه و سختی
در کار بند صبر و مدارا را
مطلب مشابه: جملات آموزنده گوته شاعر و فیلسوف آلمانی (سخنان و متن های پند آموز و خاص)

کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را
کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و خروار را
چرخ و زمین بندهٔ تدبیر تست
بنده مشو درهم و دینار را
همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را
ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را
چرخ بدانست که کار تو چیست
دید چو در دست تو افزار را
بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا میکشد این بار را
کم دهدت گیتی بسیاردان
به که بسنجی کم و بسیار را
تا نزند راهروی را بپای
به که بکوبند سر مار را
خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را
هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را
روح گرفتار و بفکر فرار
فکر همین است گرفتار را
آینهٔ تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را
دزد بر این خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را
چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را
دست هنر چید، نه دست هوس
میوهٔ این شاخ نگونسار را
رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را
در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را
رهاییت باید، رها کن جهان را
نگه دار ز آلودگی پاکجان را
به سر برشو این گنبد آبگون را
به هم بشکن این طبل خالیمیان را
گذشتنگه است این سرای سپنجی
برو بازجو دولت جاودان را
ز هر باد، چون گرد منما بلندی
که پست است همت، بلند آسمان را
به رود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ویران کند سیل آن خانمان را
چه آسان به دامت درافکند گیتی
چه ارزان گرفت از تو عمر گران را
ترا پاسبان است چشم تو و من
همیخفته میبینم این پاسبان را
سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
ببین تا به دست که دادی عنان را
ره و رسم بازارگانی چه دانی
تو کز سود نشناختستی زیان را

یکی کشتی از دانش و عزم باید
چنین بحر پروحشت بیکران را
زمینت چو اژدر به ناگه ببلعد
تو باری غنیمت شمار این زمان را
فروغی ده این دیدهٔ کمضیا را
توانا کن این خاطر ناتوان را
تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی
تو ای گمشده، بازجو کاروان را
مفرسای با تیرهرایی درون را
میالای با ژاژخایی دهان را
ز خوان جهان هرکه را یک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوان را
به بستان جان تا گلی هست، پروین
تو خود باغبانی کن این بوستان را
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را
اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی
که گردونها و گیتیهاست ملک آن جهانی را
چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را
مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری
به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را
به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را
ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی
بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را
دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را
متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را
بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر
سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را
حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهٔ معنی
نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را
بزرگانی که بر شالودهٔ جان ساختند ایوان
خریداری نکردند این سرای استخوانی را
اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی
نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را
بمهمانخانهٔ آز و هوی جز لاشه چیزی نیست
برای لاشخواران واگذار این میهمانی را
بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن
دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را
نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی
بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را
تو نیز از قصههای روزگار باستان گردی
بخوان از بهر عبرت قصههای باستانی را
پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد
ز انده تار باید کرد پود شادمانی را
یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا
قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را
معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی
فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را
مکن روشنروان را خیره انباز سیهرائی
که نسبت نیست باتیرهدلی روشن روانی را
درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را
بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین
بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را

ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
وی داده باد حادثه بر بادت
در دام روزگار چرا چونان
شد پایبند، خاطر آزادت
تنها نه خفتن است و تن آسانی
مقصود ز آفرینش و ایجادت
نفس تو گمره است و همی ترسم
گمره شوی، چو او کند ارشادت
دل خسرو تن است، چو ویران شد
ویرانهای چسان کند آبادت
غافل بزیر گنبد فیروزه
بگذشت سال عمر ز هفتادت
بس روزگار رفت به پیروزی
با تیرماه و بهمن و خردادت
هر هفته و مهی که به پیش آمد
بر پیشباز مرگ فرستادت
داری سفر به پیش و همی بینم
بی رهنما و راحله و زادت
کرد آرزو پرستی و خود بینی
بیگانه از خدای، چو شدادت
تا از جهان سفله نهای فارغ
هرگز نخواند اهل خرد رادت
این کور دل عجوزهٔ بی شفقت
چون طعمه بهر گرگ اجل زادت
روزیت دوست گشت و شبی دشمن
گاهی نژند کرد و گهی شادت
ای بس ره امید که بربستت
ای بس در فریب که بگشادت
هستی تو چون کبوترکی مسکین
بازی چنین قوی شده صیادت
پروین، نهفته دیویت آموزد
دیو زمانه، گر شود استادت.
سیمین بهبهانی

سیمین خلیلی معروف به سیمین بـِهْبَهانی، معلم، نویسنده، شاعر و غزلسرای معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. سیمین بهبهانی در طول زندگیاش بیش از 600غزل سرود که در بیست کتاب منتشر شدهاند. شعرهای سیمین بهبهانی موضوعاتی همچون عشق به میهن، زمینلرزه، انقلاب، جنگ، فقر، تنفروشی، آزادی بیان و حقوق برابر برای زنان را در بر میگیرند. او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزنهای بیسابقه به «نیمای غزل» معروف است. سیمین بهبهانی، دو بار در سالهای 1999 و 2002، نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شد و همچنین، چندین جایزه بینالمللی دریافت کرده است.
اشعار برگزیده سیمین بهبهانی
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شادزی که دلی شاد میکنی
گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد میکنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟
نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد میکنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستارهای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زایندهرود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنیها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد
دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی شهنامهای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد

چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی قرارست؟
نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟
خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟
کنار خانه ی ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست
چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند
ز ماه و پرتو سیمینه ی او
حریری اوفتد بر سینه ی او
نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایق های خودروست
بیا با هم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوری ها برآریم
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن
بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی ِ فرداش فردای دگر نیست
بیا… اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای بستند
اگر یک دم شرابی می چشانند
خمارآلوده عمری می نشانند
درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا زآنان کسی را
تو هم هر چند مهر بی غروبی
به بی مهری گواهت این که خوبی
گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت
شوریده ی آزرده دل بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من… به خدا من… به خدا من

رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
نه باهوشم ،
نه بیهوشم ،
نه گریانم نه خاموشم
همین دانم که می سوزم ،
همین دانم که می جوشم
پریشانم ، پریشانم ،
چه می گویم؟
نمی دانم
ز سودای تو حیرانم ،
چرا کردی فراموشم؟
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی
بر من گذشتی ، سر بر نکردی
از عشق گفتم ، باور نکردی
دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده
کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده
رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده
در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده
بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت
روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده
می رفت و گرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده
طاهره صفّارزاده

طاهره صفّارزاده، شاعر، پژوهشگر و مترجم ایرانی قرآن بود. او برگزیده اولین دوره جشنواره بینالمللی شعر فجر در بخش نو (سپید و نیمایی) بود. زبان و ادبیات انگلیسی را در دانشگاه تهران خوانده و در آمریکا در رشته نقد تئوری علمی در ادبیات جهان به تحصیل پرداخته بود. بهجز مجموعههای شعر و ترجمه، چند کتاب هم در زمینهٔ نقد ترجمه از او بهچاپ رسیدهاند.
وی نخستین کسی است که ترجمهای دوزبانه از قرآن به انگلیسی و فارسی را انجام داد.
اشعار این شاعر زن ایرانی
نزد عوام
عشق، مرغ شبان فریب است
دور میشوی
نزدیک میشود
نزدیک میشوی، دور میشود
و من به راه
و راه به من
یگانه ترین هستیم
و من همیشه در راهم
و چشمهای عاشق من
همیشه رنگ رسیدن دارند.
گل ها ترا نمیشناسند
رودخانه ها ترا نمیشناسند
همسایه ها ترا نمیشناسند
درخت های پایه کاغذی ترا نمیشناسند
جیب تو
پر از یاد آوریهاست
آزمندی دستها و پرندگانی
که تمبر شدهاند
تو در وضعی نیستی
که آینهها را نجات دهی
روزگاری در چارچوب پنجره یک اداره به دنیا آمدی…
وقتی به آن يگانه میانديشم
رنگ دوگانگیها
بی رنگ میشود
و هر دو عالم
در بی مرزی
همراز میشوند

در سفره
مرگ آمده است
صدای آمدن دندان بر لقمه
همراه با صدای گلولهست
که پشت همین میدان
در ابتدای همین کوچه
بر سینهی جوان تو میتازد
و باز میکند آنرا همچون سفره
و لقمه بغض میشود
گلوله میشود
گلوی مرا میبندد
گلوی من بستهست
گلوی من بستهست
در سفره
مرگ آمده است
آن سبزه
کز ضخامت سیمان گذشت
و قشر سنگی را
در کوچهی شبانهی بابُل
تا منتهای پردهی بودن
شکافت
آن سبزه زندگانی بود
آن سبزه زندگانی بود
و پای باطل تو
آن پای بویناک
با چکمههای کور
آن سبزه را شکست
آن سبزه
رویش آزادی
آن سبزه
آزادی بود
شهلا زرلکی

شهلا زرلکی نویسنده، منتقد ادبی و پژوهشگر ایرانی است. او جایزه «نقد ادب و هنر» در حوزه نقد ادبی را از سوی بنیاد نویسندگان و هنرمندان وابسته به سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران را در سال 1385 به خاطر «آثار دارای ارزش کیفی و قدرت تأثیرگذاری بر جامعه» دریافت کرد. کتاب «در خدمت و خیانت زنان» او نقد و بررسی زیادی دریافت کرد.
او در دهه هشتاد در زمینه داوری جوایز ادبی و هنری نیز بسیار فعال بود؛ از جمله جایزه ادبی یلدا، جایزه ادبی مهرگان، جایزه روزی روزگاری، جایزه ادبی پروین اعتصامی، جشنواره ادبی صلح و دوستی، جشنواره هنر مسیحی ایران، جشنواره مشارکت ادبی اصفهان، جشنواره بینالمللی کودکان و نوجوانان و جایزه ادبی والس.
اشعار خانم زرلکی
شعر آپارتمانی
میگوید شعر آپارتمانی ننویس
دور شو از دیوارها و پردهها و پلهها
سفرهای نزدیک
آدمهای دور
میگویم هنوز هیچ مزرعه ذرتی را از نزدیک ندیدهام
کشاورزی میشناسم در بالکن ساختمان رو به رو
کرتهای بیست و پنج سانتی
مزرعه پلاستیکی
آقای ماژلان
دریانوردان نروژی کوسههای آبهای جنوب را نمیشناسند
من اما آمازون را از نزدیک دیدهام
جنگلهای تاریک ژول ورن
و توفان دیشب مزرعه همسایه را پرت کرد توی پیادهرو
من دنیا دیدهام
کشورگشایی با صندلهای مرغوب نادر
آشپزخانهام پایتخت دنیاست
ملکه آبها و گردابهای لباسشویی
مزرعه ذرت زیباست
کارتونهای ژاپنی
کارتنهای شکستنی چینی
آسمان آبی و ابرهای پنبهای والت دیسنی
ماژلان کوچولو!
توی آبهای شکمم غرق شدهای
و تنگهام هر روز تنگتر میشود
باید سفر کنم به دستشویی
به دیدار الهه آبها در آینه
افق نزدیک است
واحد دوازده
ساختمان شماره رو به رو
باید سفر کنم به آسانسور و پیادهرو
اجتماع و افق نگاه
آمازون نزدیک است

دکمه فلزی در گرداب آبسال
آپارتمان بیلی وایلدر
ابرهای والت دیسنی
من هنوز هیچ مزرعه ذرتی را از نزدیک ندیدهام
باید به مرد بگویم
باید یک شب آپارتمان بیلی وایلدر را قرض بگیریم
و یک بعد از ظهر جمعه از شیشه تلویزیون ۱۴ اینچ بگذریم
قرارمان حدود سال ۱۳۶۵
ساعت پنج عصر
مزرعه ذرت
حوالی خانه املیانو زاپاتا
رفتم تا آخر دنیا و برگشتم
هوا خوب بود
باد هم میوزید
توفان شد
برگشتم وسط دنیا
باد نمیآمد
تو میآمدی
روی ابرها راه میرفتی
من پشت به مبل چرمی خدا نشسته بودم
به خیابان رفتیم و یک بستنی قیفی بزرگ خریدیم
حالا که به آخرت و پل فلزی معلق فکر میکنم
شکلات بستنی دارد شره میکند روی آستینم
میخواهم یک جفت دمپایی ابری برایت بخرم
برای اولین داستان تو هم نقدی خواهم نوشت
خوب
پر از اسمهایی که دوست داری
سارتر
کارور
گروتسک
پارودی
تریسترام شندی
سورئالیسم جادویی
ریچارد براتیگان
موسیقی آب گرم
تراژدی
پایان باز
دکمههایت را بستهای
لباس خوبی پوشیدهای
دکمههای نخودیاش
به داستانت میآید
سبز عجیبی است آبی خیابان
به من نگفته بودی
به هیچ کس هیچ چیز نگفتم
رفتم تا آن طرف داستان تو و برگشتم
خبری نبود
باران هم نمیبارید
آدمها میرفتند و دور میشدند
مثل لکههای آب روی شیشه مینیبوس
باید مقاله مینوشتم
برای روزنامه بیاعتماد صبح
برای دل نازک تو
برای کلاه مردی که باد با خود برد تا آخر داستان
آنجا که من ایستاده بودم
من همیشه آخر میایستادم
کلاه مال من شد
حالا لبخندهایم و رنگ کراواتم شبیه آن مرد زیباست در کازابلانکا
تا آخر دنیا راهی نمانده
شعار و دمپایی ابری
خدا کند فردا هوا ابری باشد
و خدا کند خدا خودش باشد بی آن همه جهنم و شراب
برای سفر تا میدان شهر
کمی نگاه لازم داریم با چند خط سکوت
سکوت را تو بنویس
من نگاه میکنم
مانتوی خفاشیات را نپوش
خفاش روز مد نیست
شعار را هم بگذار برای آخر دنیا
چه خوابی
چه خوابی
چرا بیدارم کردی
امروز جمعه است
و بستنی قیفیام میتوانست تا لنگه ظهر بستنی قیفیام بماند
جملات تسلیت وفات حضرت زینب
حضرت زینب (س) دختر حضرت امیرالمومنین (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) روز 5 جمادیالاول سال پنجم هجری، در مدینه، پس از امام حسین (ع) به دنیا آمدند، ایشان در واقعه کربلا حاضر بود و پس از آن نیز هنگام اسارت، در دفاع از حقانیت برادر خود نقشی ویژه داشت. حضرت زینب (س) در سن 56 سالگی از دنیا رفتند. در مورد تاریخ وفات ایشان اختلاف نظر وجود دارد ولی در بیشتر منابع گفته شده است در روز 15 رجب سال 62 هجری قمری وفات کرده است.
اشعار غم انگیز وفات حضرت زینب