اشعار آذر بیگدلی با مجموعه شعر شامل ابیات، قطعه و مثنوی

در این بخش مجموعه اشعار آذر بیگدلی شاعر سده دوازدهم هجری را گردآوری کرده ایم. در ادامه ابیات، قطعات و مثنویات این شاعر را در روزانه بخوانید.

اشعار آذر بیگدلی با مجموعه شعر شامل ابیات، قطعه و مثنوی

قطعه های آذر بیگدلی

پیش ازین، مدح هر که گفتندی

یافتندی ز جود او صله‌ها

گر اثر می‌نکرد، ز آتش هجو

ریختندی به جانش آبله‌ها

این زمان، نه به مدح ممنون اند

نه ز هجو است بر زبان گله‌ها

داد داد، از فزونی امساک

آه آه، از کمی حوصله‌ها

بعد ازین بایدم فرستادن

بعدم زین گروه قافله‌ها

بلکه آرند مزد مرثیه پیش

فگنم چون ز نوحه زلزله‌ها

آدم زنده هم نمانده، دریغ

کآدمی خوار گشته قابله‌ها

دفتر انتخاب را گردون

داد بر باد و مانده باطله‌ها

از که گیرم دیت؟ که افزون است

از مجانین جنون عاقله‌ها
درخشنده تیغ ابوالفتح خان

زلالی است از چشمه ی آفتاب

روان از سر سرکشان بگذرد

چو خونخواره دریاست، این قطره آب

از آن گیسوی عدل یابد شکنج

از آن ابروی فتح گیرد خضاب
سر دفتر اصحاب فتوت فرج الله

کش رزق جهان را کف بخشنده کفیل است

چون سعی جمیلش بود اندر عمل خیر

در روز جزا مستحق اجر جزیل است

در راه خدا ساخت یکی برکه که آبش

شیرین و خنک صافی و خوشبوی چو نیل است

بر طینتش، این آب که صافی است گواه است

بر همتش این خیر که جاری است دلیل است

کرد از پی تاریخ رقم خامه ی آذر:

این برکه بر آن کو طلبید آب سبیل است

(۱۱۹۰ ه.ق)
در مدح حاجی سلیمان صباحی

 

ای باد صبحگاه، صباحت به خیر باد

بخرام، کز خرام توام شادکامی است

زین کهنه عندلیب قفس دیده بازگو

کو را به بام کعبه ی الفت حمامی است

با بلبلی که تازه پریده است ز آشیان

گلزار گشته نه قفسی و نه دامی است

نو نغمه قمری چمن جان، صباحی آنک

سرو ریاض نظمش، از انفاس نامی است

کای نازنین حمامه ی بام حرم تو را

هر کس ز جان نداشته حرمت، حرامی است

چون طوطیم، ز نطق تو، تا شهد نوشی است

چون بلبلم، به طبع تو تا همکلامی است

منحوس دانم، ار همه گفتار سعدی است

آشفته خوانم، ار همه نظم نظامی است

دُردش شمارم، از تو رسد گر صبوحیم

رنگین شراب صاف که در جام جامی است

اسم سخنوران، که روانشان خجسته باد

هر جا نویسم، اسم تو فوق الاسامی است

مرغان نغمه زن، که به نوبت ازین چمن

در بوستان جنتشان خوشخرامی است

گاه سخنوری، نی کلک تو از صریر

قانون نواز نغمه ی ایشان تمامی است

نی نی، ز معجز نفس آسمان بری است

کو را ز اهل معجزه، عیسی مقامی است

پوسیده استخوان حریفان رفته را

جان داد و این نشانه ی یحیی العظامی است

این خود نطاق چرخ نه، کش زیب اختر است

این خود چراغ روزنه، کش نام نامی است

بر گردن سپهر، ز تو طوق بندگی است

بر جبهه ی فلک، ز تو داغ غلامی است

گفتی: روم ز بزمت و آیم؛ نیامدی

وز زهر دوری تو، مرا تلخ کامی است

در عذر خلف وعده، که عیبی است بس عظیم

گفتی: ز گردش فلکم دیده دامی است

تا گشته منتظم حرکات سپهر ازو

داناست خوار دایم و نادان گرامی است

دور فلک، که خواری اهل کمال ازوست

گردد گرت به کام، ز بی انتظامی است

قوس آسمان، سهام حوادث بسرفشان

این المفر، که شست زبردست رامی است

ور از نفاق اهل زمانت شکایت است

زیشان نفاق و از تو شکایت مدامی است

نبود عجب ز اهل جهان، رنج شاعران

کآن قوم خارجی همه،شاعر امامی است

زان دم مزن، که قادر مختار حافظ است

زین غم مخور، که ایزد دادار حامی است

خورد این قصیده دوش ز خاقانی ام به گوش

آن کش کلام، شهره بخیر الکلامی است

بحر قصیده سخت سبک، گوهرش گران

چه گوهر و چه بحر؟ که صافی و طامی است

گفتم که: پا به معرکه ی پاسخش نهم

تا در سر کمیت قلم، تیزگامی است

عقلم، عنان گرفت؛ که خاقانی امیر

در شهر نظم، شهره به کهف الانامی است

با نظم وی، که پختگی اش ز آتش دل است

آیی اگر بجوش و زنی دم، ز خامی است

بودم ولی به یاری طبعت چو پشت گرم

هان این قصیده، جرأتم از لطف سامی است

فیضت کند درست، گر او را شکستگی است

لطفت کند تمام، گرش ناتمامی است

در مدحت تو، بی صله کوشم، نه مدح غیر

تحسین عارفم، به از احسان عامی است

نامت، اگر چه شهره به نیکی است هوشدار

کز نام نیک آذرت این نیکنامی است

از خود مخور فریب، که نوشی ز جام او

کان جام را ز خون جگر لعل فامی است

تا حرف، در فصاحت بصری و کوفی است

تا بحث، در صباحت مصری و شامی است

صبحت نه شام باد، که نامت صباحی است

عیشت مدام باد، که لطفت مدامی است

مطلب مشابه: حکایت های آذر بیگدلی و اشعاری با داستان های آموزنده

آذر کسان که با تو دم از شاعری زنند

جغدند و جغد را نفس بلبل آرزوست

کی گربه پا به جرگ پلنگان نهد اگر

از شخص شیر بر تن او در کشند پوست

گیرم ذباب، جلوه گر آید به شکل نحل

کو نیش بهر دشمن و کو نوش بهر دوست؟
چون تیر قلم گرفت و دفتر برداشت

خواجه زر و من عشق و هما پر برداشت

ناگاه ز پاگاه خری سر برداشت

افسار ز سر فگند و افسر برداشت
ای به دیدار ضحکه ی ضحاک

وی به کردار حجت حجاج

منتفی کرده جود را تو وجود

منطفی کرده عدل را تو سراج

بخل، از باطن تو کرده ظهور

ظلم، از ظاهرت گرفته رواج

دست ظلم تو و دل مظلوم

ناخن نسر و سینه ی دراج

لبت از لوث، پنجه ی کناس

دلت از بیم، بیضه ی حلاج

جانور، کس ندیده چون تو بگو

مادرت از کجا گرفته نتاج؟

زاد تا مادرت، طبیب قضا

از مزاج تو خواست استمزاج

چار خلطت، به چار رکن بدن

دید از حرص و بخل و کبر و لجاج

کرد، کردی ز بطن او چو خروج

طالعت را، منجم استخراج

یافت در روزنامه ی ایجاد

دل تو کدخدا، ستم هیلاج

کرده قربانی آهوان حرم

حج نکرده زدی ره حجاج

در ره پا برهنگان حجاز

برفشانده خسک، شکسته زجاج

سیم سیم آوریت تا باقی است

به زر زرگری، نه ای محتاج

شکر، سد شده ره نیاکانت

از عروج فلک شب معراج

ورنه چون آدمی ز افسونت

ملک ای دیو زاده دادی باج

ماندنت در زمانه بودی ظلم

گر نبودی حدیث استدراج

خاک تو، باد خواهد، آتشت آب

گیرد اندک مگر زمانه مزاج

تا شدی حاکم صفاهان، شد

روز روشن به چشمها شب داج

مردمش، ز اضطراب نشناسند

شبه از گوهر، آبنوس از عاج

متوحش، ز هم شده احباب

متفرد، ز یکدیگر ازواج

از فریب تو، ناشکیب اشخاص

از قرار تو، در فرار افواج

نخل بخلت چو رست از آنجا شد

رطبش خشک تر ز میوه ی کاج

خارجی گر نه ای، چرا طلبی

از مسلمان فزون ز جزیه خراج

طمعت راست، بسکه دندان تیز

بیضه بیرون کشی ز کو. زجاج (۱)

بر سرت سروری اگر زیبد

ای تو را گنده تر تن از تیماج

قلتبان، پا نهد به پایه ی تخت

روسبی سرکشد به سایه ی تاج

از تو، دردی که در دل فقراست

نکند غیر ذوالفقار علاج

گیرد از آه نیم شب یا رب

گردد از اشک صبحدم ای کاج

آتش خشم ایزدی بالا

لجه ی قهر سرمدی مواج

شود از غیرت خدای جهان

سینه ات تیر آه را آماج

گر چه کمتر نه در جهان ز تو کس

به کم از خود کسی شوی محتاج

کردت آنکو خراب خانه ی تن

خوردت آنکو چو آب خون دواج

خیر آن کم نه از عمارت بیت

اجرا این کم نه از سقایه ی حاج

باد تا هست پیره زال سپهر

تار شب پود روز را نساج

دوستانت لباسشان ز پلاس

دشمنانت دواجشان دیباج
کشت فرهاد را اگر خسرو

خود به پاداش جان شیرین داد

که ز یک سنگ آب خوردستند

تیغ شیرویه، تیشه ی فرهاد
به باغی دیدمش شب مست پنهان

به طرزی خوش که چشم بد مبیناد

اسیر طره اش حوران کشمیر

غلام خنده اش غلمان نوشاد

نگاهش کرد لیلی را چو مجنون

خرامش کرده شیرین را چو فرهاد

نمک پاش و شکرریز از تبسم

ازو جانم در افغان، دل به فریاد

نمک چندان که کابل گشت ویران

شکر چندان که خوزستان شد آباد

ز مستی مایل از هر سو نهالش

چو از باد بهاری سرو آزاد

گه افتادی ز پا چون خرمن گل

گهی جستی ز جا چون شاخ شمشاد

من از دور ایستاده تا ببینم

قرار کار آن حور پری زاد

به زیر لب دعاگویان که این ماه

ز چشم زخم گردون در امان باد

ز زیر چشم، سویم دید و خندید

به آیین عروسان سوی داماد

تنش شد زآتش می چون عرقناک

ز پیراهن بلورین تکمه بگشاد

نمود از سینه اش پستان سیمین

چو نار نورسی کز نارون زاد

چو شد گرم از شمیم گل مشامش

ز چاک پیرهن دستی فرستاد

گره شد باز از بند ازارش

چنان کز غنچه بگشاید گره باد

چه گویم تا چه دیدم؟ ای دلم خوش

چه گویم تا چه شد؟ ای خاطرم شاد

چو دیدم مست و تنها رفتمش پیش

یقین کردم که امشب خواهمش گاد

گرفتم دستش و بوسیمدش پای

در آن مستی چو چشمش بر من افتاد

بگفتا از من امشب دست بردار

که فردا هر چه خواهی خواهمت داد

به کام او ز کام خود گذشتم

کسی چون من به خود ناکرده بیداد

به این امید اختر می شمردم

که تا شب رفت و آمد، روز میعاد

سحرگاهان که تیغ خسرو روم

شبستان حبش را کند بنیاد

وفای وعده از وی خواستم گفت

برد گفتار شب را روز از یاد

جز آن آهوی چین کز دست من جست

نجسته صید رام از هیچ صیاد

شکفت آذر دلم زین قصه چون گل

که بست این دسته گل، دستش مریزاد

مطلب مشابه: اشعار آذر بیگدلی و مجموعه غزل، قصیده و رباعیات این شاعر

چل سال کشیدم انتظارش

تا وعده ی وصلم از وفا داد

چل سال دگر به صبر کوشم

کآید ز وفای وعده اش یاد

حاشا که به کس وفا کند عمر

مشکل که کسی رسد به هشتاد
سپهر منزلتا، تا سپهر راست مدار

مدار آن به مرادت چنانکه خواهی باد

الهی افتد بر خاک سایه تا ز فلک

ز رایتت به سرش سایه ی الهی باد

هر آن ستاره، که شب بر درت چراغ نسوخت

سیاه روزتر از شمع صبحگاهی باد

به طرف ماهت، اگر پای کج نهد کیوان

ز جنبش سرطان، کشتیش تباهی باد

اگر نه دانه کش خرمنت بود برجیس

ز خوشه چینی دونانش، چهره کاهی باد

نه گر دهد به تو ای شیر تاج خود بهرام

به سر چو گاو، دو شاخش ز بی کلاهی باد

اگر به خاک درت، خویش را بسنجد مهر

به کم عیاری، میزانش در گواهی باد

اگر نه مطربه ی مجلست بود ناهید

نهیب عقربش از هر ترانه ناهی باد

اگر نه مونس کتاب توست، یونس تیر

گه رقم به کفش خامه خار ماهی باد

ز عکس روی تو، افزونی ار بجوید ماه

ز جانگزا دم کژدم، به جسم کاهی باد

اگر به پای محب تو، سر نساید رأس

دو نیمه سر، چو دو پیکر؛ ز تیغ شاهی باد

اگر به کام عدویت، ذنب بریزد زهر

کمان به گردن پیشت به عذرخواهی باد

به دوستان تو تا در تزاید است اقطاع

به دشمنان تو ابعاد در تناهی باد
تاریخ جلوس ابوالفتح خان ابن کریم خان زند


چرا خون نگریم، چرا می ننوشم؟

که رفت از جهان کسری و خسرو آمد

پدر رفت و آمد پسر لوحش الله

جهان از کرم خالی و مملو آمد

کریم اسم، شاه کردم پروری شد

سخن سنج ماهی، سخا پرتو آمد

ز گیتی ابوالنصر شاه کهن شد

به عالم ابوالفتح شاه نو آمد

ز خلقش، جهان رشک باغ جنان شد

ز جودش، گهر در شمار جو آمد

درین ماتم و سور جانسوز دلکش

که تاریخ را هر کسی پیرو آمد

رقم کرد آذر کز ایوان شاهی

برون رفت کاووس و کیخسرو آمد

(۱۱۹۳ ه.ق)
دریغا ز ناسازگاری گردون

که ویران شد از وی سرای محمد

محمد که بگذشت عمرش سراسر

به حمد خدا و ثنای محمد

به فردوس ازین خاکدان شد روانه

که آنجا نهد سر به پای محمد

در اندیشه بودند همصحبتانش

به تاریخ سال فنای محمد

رقم کرد آذر الهی الهی

بهشت برین، باد جای محمد

(۱۱۷۶ ه.ق)
شنیدم ز قیصر ستمدیده‌ای

چنین گفت چون قصر قیصر نماند

که: الحمدلله در روزگار

ستمکش بماند و ستمگر نماند
وله علیه الرحمه


خوش آمد این کهن رسمم از آنان

که خود را از بزرگان میشمارند

که چون بیرون روند از ملک ناچار

به جای خود، بزرگی باز دارند

که هر جا نخل بخل و ظلم بینند

کنند و تخم جود و عدل کارند

ز پا افتادگان را، دست گیرند

به کار دستگیری، پافشارند

به درد بیدلان، درمان فرستند

به زخم بیکسان، مرهم گذارند

نه اینان، کز قضای آسمانی

کنون در شهر ایران شهریارند

به شمع مجلس دانش، نسیمند

به چشم مردم دانا، غبارند

جهان کرده چو ابر تیر ماهی

سیاه و قطره ای هرگز نبارند

بشهری چون روند از شهری، آنجا

ز خود ناکس تری را برگمارند

کزان هر شیوه ی ناخوش که بینند

به نبّاش نخستین رحمت آرند

غرض، آیین مردی این نباشد

که مردان جان به نامردان سپارند
ای که در بارگاه زیبایی

نازنینان تو را نیاز آرند

مشت خاکی است در خرابه ی من

همچو مشکی که از طراز آرند

گفتم: آهن قبا غلامانت

کز نفس سنگ در گداز آرند

با سترگ استران اصطبلت

کز جرس ساز دلنواز آرند

توبره ها و جوال های بزرگ

ریسمان های بس دراز آرند

تا شب از پا چو مهر ننشینند

بامدادان چو ترکتاز آرند

به سوی آن خرابه بخرامند

گنج ها از زمین فراز آرند

یعنی آن خاک ازین خرابه برون

به هزاران هزار ناز آرند

تا به آن ساحت از پی راحت

آب از زمزم حجاز آرند

از پی میوه و شکوفه، نهال

از درختان سرفراز آرند

سرو و گل را نهال بنشانند

نرگس و لاله را پیاز آرند

قمریان، ناله سنج چون محمود

سروها، جلوه چون ایاز آرند

برده نیمی و مانده نیمی چند

چاکرانت بهانه ساز آرند

دلم آزرده شد ز ناز، ای کاش

بیش از اینم ز ناز ناز آرند

یا بفرمای، آنچه مانده برند

یا بگو، آنچه برده باز آرند
تاریخ فوت درویش مجید شکسته نویس


حیف و صد حیف که از کجروشی های سپهر

بسته بر ناقه اجل، محمل درویش مجید

چه به گلزار جهان دید که گردید خموش؟

عندلیب به سخن مایل درویش مجید

بود چون ابر گهرریز و چو دُر دریا خیز

خامه و نامه، ز دست و دل درویش مجید

نوخطان، داده خط بندگی و کرده قبول

سر خطی از قلم قابل درویش مجید

چیده رضوان به جنان مجلس او را ز جهان

چرخ برچیده اگر محفل درویش مجید

به یمین رخت کشد از صف اصحاب شمال

گشت چون رحمت حق شامل درویش مجید

زیست نیکو و چو شد، ماند ازو نام نکو

از جهان است بس این حاصل درویش مجید

شد، چو از باد اجل کشتی هستیش شکست

ساحت خلد برین ساحل درویش مجید

در جوانی، ز جهان گشت روان سوی جنان

از جنان بود چو آب و گل درویش مجید

زد رقم از پی تاریخ وفاتش آذر:

“شده ایوان جنان منزل درویش مجید”

(۱۱۸۶ ه.ق)
به تاریخ مولود پسران خود گفته


شکر آذر، که شب هشتم ماه آذار

دو شکفته گلم، از گلبن آمال دمید

شب عیدم، دو فرشته به لب بام نشست

هر یکی را دم روح القدس از بال دمید

یعنی از لطف الهی به سرم سایه فگند

دو سهی سرو، که از روضه ی اقبال دمید

شمع دو ماه نوم، نیمه ی آن شب افروخت

نور دو صبح خوشم، اول آن سال دمید

هر دو گوهر، ز یکی درجم، ناگاه نمود

هر دو اختر، ز یکی برجم؛ فی الحال دمید

نام این ابراهیم آمد و آن اسماعیل

چون بر ایشان دم فیض نبی و آل دمید

سیم اختر، به سر آن، پر جبریل فشاند

نکهت گل، به رخ این، دم میکال دمید

خواند خور، بر رخشان اول روز آیه ی نور

و ان یکاد آخر شب، ماه ز دنبال دمید

کیشان، تخت به شایستگی بخت نهاد

جمشان، نای به فرخندگی فال دمید

نروم یا رب ازین باغ، که بینم خطشان

چون ز گل سبزه به آرایش تمثال دمید

چون بشیرم خبر از مقدمشان داد و دلم

حرزشان از دم جان پرور ابدال دمید

خامه برداشتم و نامه، نوشتم تاریخ

“دو مه نو شبی ازمشرق اجلال دمید”

(۱۱۹۴ ه.ق)

مطلب مشابه: گلچین رباعی های عاشقانه؛ 50 رباعیات زیبا از شاعران بزرگ

خواجه ی نوکیسه


شبی به خلوتی از چشم تنگ چشمان دور

نه هوشیار و نه مست و نه خفته نه بیدار

نشسته بودم و در سینه کینه ای نه ز کس

نشسته بودم و بر لب شکایتی نه ز یار

زبان بریده، ز ذکر جهان، مگر ز دو ذکر

قدم کشیده ز کار جهان، مگر ز دو کار

نخست، در طلب نعمت نیامده شکر

دگر ز خجلت جرم گذشته استغفار

که ناگهان، یکی از دوستان روحانی

ز در درآمد با جسم زار و جان نزار

به گریه گفت: تو هم حال من نمی پرسی

درین دیار، که یاری نپرسد از غم یار؟

به آستین، ز رخش گرد رُفتم و گفتم

ز چیست گریه ات؟ ای از دلم ربوده قرار

بگفت: داشتم از روزگار دوش غمی

که گر شمارمش امروز، تا به روز شمار

نگفته باشم از آنها، مگر کمی از بیش

نگفته باشم از آنها، مگر یکی ز هزار

میانه ی من و دل، گفتگو که شد، ناگاه

سحر به باغ مرا خضر ره نسیم بهار

به باغ رفتم و هر سو نظاره میکردم

ز بخت بد، به یکی مجلسم فتاد گذار

خجسته مجلسی از خواجگان دو صف بسته

یکی غریب نواز و یکی ضعیف آزار

ستاده من متحیر درین میان ناگاه

ز لطف خواند مرا سوی خود یکی ز کنار

پس از سلام، به مجلس درآمدم به ادب

رخم ز خجلت زرد و دلم ز شرم فگار

به گوشه ای که نمودند جای، بنشستم

کشیده سر به گریبان غم، چو بوتیمار

ز کبر خواجه ی نوکیسه ی دنی زاده

ز هم نشینی من، آمدش همانا عار

درید بی جهتم پوستین ز کینه و کرد

به جرم شرکت نظم نظامیم آزار

علامت بد عالم، ز علم کرد اعلام

شعار ناخوش شاعر، ز شعر کرد اشعار

کنون بگو چه کنم؟ گفتمش : گناه ز توست

فقیر را به غنی، مور را به مار چکار؟

نه تو ز آدمی افزون، نه او ز شیطان کم

که وقت سجده که فرمودش ایزد جبار

چه گفت؟ گفت ز تیره دلی و خودبینی

“خلقته من طین و خلقتنی من نار” (۱)
نامه به صباحی

صبح است صبا، کوش که این نظم کنی گوش

و آنگاه زنی دامن همت به کمر بر

خود را برسانی به سر کوی صباحی

زان خاک کشی کحل بصیرت به بصر بر

او را دهی اول ز من این قطعه ی شیرین

کانباشته از وی نی کلکم به شکر بر

پس گوییش از من، که: نگویی به چه تقصیر

در کنج غمم ماندی و رفتی به سفر بر؟

تو در سفر و سوخته من؛ وین عجب آمد

با آنکه نبی خوانده سفر را به سقر بر

باری چو روان گشتی و هجر تو روان کرد

خونابه ی حسرت ز دلم تا به جگر بر

نگذاشت مرا سستی پا، کآیمت از پی

ناچار زدم غوطه به دریای فکر بر

بس لولوی خوشاب که در رشته کشیدم

و آن رشته فرستادمت اینک به نظر بر

بفرست جوابم، که جوابت بفرستم

این قطعه که خواندم به حریفان دگر بر

هرگز نرسیده است به من پاسخی از کس

پیکی است مرا گر چه به هر راهگذار بر

گویا همه ی عمر رساندند رسولان

مکتوب به کور، از من و پیغام به کر بر

پندی است به گوش من از استاد که بادا

در انجمن خلد، قرارش به مقر بر

کاسرار سخن گفت به بیگانه نشاید

آگاه مکن بی خبران را به خبر بر

سلطان رسل، آنچه به جبرییل رسیدش

گوید به علی، لیک نگوید به عمر بر

دید الغرض استاد در اول گهرم پاک

پس راهبرم گشت به این گنج گهر بر

من نیز زرت تا نزدم بر محک صدق

ننمودت این راه به گنجینه ی زر بر

اکنون تو هم از من شنو این پند به منّت

منّت بود از پند پدر را به پسر بر

زنهار، به ناپاک، فن نظم میاموز

نه خامه به خامان ده و نه تیغ به غر بر

شاید چو شود مست ز جامیش که دادی

سویت نگرد خیره به تنگی نظر بر

شاید زند آن تیغ که از دست تو بگرفت

هم بر دل تنگ تو به اظهار هنر بر

کز خیل غزالان حرم نیز شنیدم

گاهی ز شبق شاخ زند ماده به نر بر
و له فیه {داد و دهش}

خلاف ظالم و ممسک، به چشم هوشمند آذر

بود داد و دهش، از هر چه در گیتی است خود خوشتر

نوای چرخه ی زال مداین، گوش کسری را

به حکم عدل، از آواز چنگ باربد خوشتر

صدای پای مهمان نخوانده طبع حاتم را

ز ذوق جود، از شریان جان در کالبد خوشتر
عینک

صاحبا! ای ز دیدن رویت

یافته چشم اهل بینش نور

چندی از دوری تو بینایی

کم شد از چشم من، ز چشم تو دور

خواستم از تو گر یکی عینک

نه طمع بود، بود این منظور

کآییم تا همیشه پیش نظر

دور افتم گرت ز بزم حضور

کردی از عین مردمی نظری

که نخواهد شد از نظر مستور

عینکی سوی من فرستادی

عینکی صاف، صافتر ز بلور

حبذا عینکی که نورش کرد

عینک مهر و ماه را بینور

مرحبا ز آن دو چشمه ی روشن

که از او آب خورده نرگس حور

جا چو دادم به دیده اش، جوشید

چشمه ی نور ازین دو چشمه ی شور

بعد از این هر طرف نظاره کنم

یک نظر نیستی ز چشمم دور

تا بود چشم مهر و مه روشن

روز نورانی و شب دیجور

دوستت را دو چشم روشن باد

دشمنت را دو دیده بادا کور

مطلب مشابه: اشعار زیبای خیام؛ رباعیات و مجموعه شعر در مورد عشق و زندگی

تاریخ فوت محمد قلی بیگ

آه، که ابری سیه، بست تتق در چمن

آه که بادی خنک، کرد به گلشن عبور

کز نم آن، تیره ابر، شد چمن از سبزه پاک

وز دم آن سرد باد، شد سمن از برگ عور

لاله ی رنگین راغ، سوخته از درد و داغ

نرگس شهلای باغ، گشته ز اندوه کور

رفت ز خورشید تاب، از نم اشک سحاب

باغ جهان شد خراب، از دم سرد دبور

هم به فلک بسته شد، راه سعود و نحوس

هم به زمین خسته شد، جان وحوش و طیور

من، متحیر که چیست باعث این انقلاب؟

من متفکر که کیست واسطه ی این فتور؟

ناگه صاحبدلی، گفت: مگر غافلی

رفت محمد قلی بیگ ز دار غرور

آنکه چو او ننگرد، چشم زمین و زمان

آنکه چو او ناورد، دور سنین و شهور

آنکه ازین خاکدان، شد چو به باغ جنان

خدمت او را به جان کرد چه غلمان چه حور

آنکه مسافر چو گشت، سوی جنان از جهان

خلق جهان راست سوک، اهل جنان راست سور

ز آذر غمگین کسی خواست چو تاریخ، گفت:

“کرده محمد قلی، جای به دار السرور”

لوح خطا شویدش فضل کریم و رحیم

دل به عطا جویدش، جود عفو غفور

(۱۱۷۹ ه.ق)
وله هزل

ای بی ادب، از عجب توام بس عجب آید

کز دیدن مردان بودت پای گرانخیز

رو رو ادب از کی. من آموز که خیزد

از دور چو بیند کسی از کودک و زن نیز !
وله هزل

قاصد، از من بگو به قاضی شهر

کای قضا از تو حاجت همه کس

هم تو را شوق رفتن همه جا

هم تو را میل الفت همه کس

هیچ کس گر به خدمتت نرسید

تو رسیدی به خدمت همه کس

دوستی گفت پیش از این به دو روز

چون شنیدی ملامت همه کس

دختر و خواهرت که می بودند

همه شب شمع خلوت همه کس

هر یکی را به شوهری دادی

یافتی کم چو رغبت همه کس

داد داماد چو ولیمه ی سور

جبهه سودی به حضرت همه کس

همه کس را به انجمن خواندی

تا برآیی ز خجلت همه کس

زآنکه یک عمر چون مگس بودی

بر سر خوان نعمت همه کس

لیک نام منت ز خاطر رفت

بس شدی گرم صحبت همه کس

من هم اکنون نصیحتی کنمت

چون تو کردی نصیحت همه کس

نوبت عرس چو فتد بزنت

از زنت داده زحمت همه کس

بنده ی خویش را صلایی ده

باش فارغ ز منّت همه کس

نوبت خدمت من است آن روز

به سر آید چو نوبت همه کس
الا ای نسیم سحر، پیش از آن

که خیزد به تکبیر بانگ خروس

روان شو ز گیلان به ملک عراق

که شاهان در آنجا نوازند کوس

دیاری که حسرت به خاکش برند

چه هند و چه ترک و چه روم و چه روس

چو بر خطه ی قم گذارت فتد

ز آبش دهان شوی و خاکش ببوس

که آن خطه خلوتگه فاطمه است

نموده است آن زهره آنجا خنوس

هم او را پدر هم برادر بود

شهنشاه بغداد و سلطان طوس

در آنجا بگو سید اسحق را

که ای کرده در صدر ایوان جلوس

صبا آمد و نامه‌ات باز داد

ز هجران دریغ، از جدایی فسوس

مگو نامه، درجی و در وی لآل

مگو نامه برجی و در وی شموس

تعالی الله، آن نامه ی دل‌فریب

بنامیزد، آن قاصد چاپلوس

چه نامه؟ یکی لوح سیمین که ریخت

بر آن مشک تر، خامه ی آبنوس

چه قاصد؟ عیان از جبینش صفا

چو آیینه ی زاده ی فیلقوس

دلت مخزن و عقد نظمت گهر

دلت حجله و فکر بکرت عروس

در آن نامه‌ات بود از قم گله

که باشد شبت تیره، روزت غموس

مکن شکوه از دردمندان قم

که دهقان او هست فرفوریوس

نکوهش مفرما، کز افلاسشان

نباشد به تن جامه ی زر لبوس

بود فارغ آن ماهی از قید دام

که بر پشت او نیست داغ فلوس

حرمگاه خیر البریه است قم

که خاکش عبیر است و آبش مسوس

در آنجا نشانی نبوده است و نیست

ز کیش یهود و ز دین مجوس

همه مردمش، پاک ز آلودگی

به جان چون عقول و به تن چون نفوس

چو اصحاب صفه، صفا داده‌اند

تن از پشم اشتر، شکم از سبوس

نه محزون، که خیزد ز مخزن غبار

نه غمگین، که دارد در انبار سوس

در آن آستان ملک پاسبان

دعا کن مباش از اجابت یؤوس

که روبیم خاک درش، بالعیون

که گردیم بر درگهش بالرؤوس

فرستادم آن کش ز من خواستی

کند تا درین مطلبت پایبوس

ولی ریخت از شرم گستاخی ام

ز رخ گاه یاقوت و گه سندروس

الا تا به میخانه ی آسمان

کواکب کشند از کف هم کؤوس

لب دوستت، باد چون گل ضحوک

رخ دشمنت ابرآسا عبوس
تاریخ زفاف ابوالفتح خان زند

المنة لله، که سراسر همه ایران

شد غیرت روضات جنان، رشک فرادیس

از عدل خداوند ظفرمند عدو بند

کز همت او رسم کرم یافته تأسیس

خاقان، فلک گاه، ملک جاه، که عیسی

سلطان کریم اسم کرم رسم، که ادریس

در سطح فلک، گشته دعاگوش به تسبیح

با خیل ملک، گشته ثناجوش به تقدیس

کز منظر او کور بود چشم بداندیش

وز کشور او، دور بود لشکر ابلیس

رمال قضا، از اثر کوکب بختش

چون نصره و لحیان نگر و علقه و انکیس

در کعبه، ز عدلش بود آسایش حجاج

در دیر، ز لطفش بود آرامش قسیس

از یاوریش، باز دهد دانه ی عصفور

وز داوریش، شیر بود دایه ی جامیس

هم زابلیانش چو برد حمله، قدم بوس

هم برمکیانش، چو کشد سفره، قدح لیس

هم خانه به دوش، از غضبش، خسرو کابل

هم حلقه به گوش، از ادبش، والی تفلیس

در نوبت شاهیش، ز ایران به ولایات

غیر از خبر فتح نبردند جواسیس

چون تیر خدنگ است، ازو پشت ولی راست

چون پشت پلنگ است، ازو روی عدو پیس

فرزند جوانبخش، ابوالفتح بهادر

کز صولتش ابلیس کند توبه ز تلبیس

آن زاده ی جمشید، که در خرگه اقبال

آن سایه ی خورشید، که در حلقه ی تدریس

هم مهر علم داشت به فرقش، که تو بشتاب

هم تیر قلم داد به دستش، که تو بنویس

بر خاک فتد، از علمش خنجر بهرام

بر باد رود از قلمش، دفتر برجیس

بودش، هوس خطبه ی محجوبه ی عفت

میخواست سلیمان که شود همسر بلقیس

آراست یکی حجله، چو عشرتگه کاووس

کآنجا چو گل تازه کشد مهد فرنگیس

آن روز که میدید به مه مهر به تثلیث

ناهید نظر داشت به برجیس به تسدیس

آن وقت که با زهره قمر بود مقارن

زان سان که به رامین ز وفا رام شود ویس

مانند دو گوهر، به یکی رشته کشیدند

در مجلس عقد آمده چون هرمس و والیس

ناسفته دری، از صدف بحر معالی

نشکفته گلی، از چمن اهل نوامیس

دید و شد از آن مرسله پیدا گه تزویج

چید و شد از آن لخلخه فرما شب تعریس

از نغمه ی نی، نای غوانی، چو عنادل

وز نشأه نی، روی سواقی چو طواویس

فارغ ز غم، آسوده ز فقر آمده مردم

کرده همه لبریز ز می کاس و ز زر کیس

می ریخته در ساغر زر، پیر خشن پوش

آویخته در رشته گهر، زال رسن ریس

هر کس به نثاری شده نازان به خود، آذر

کز مرتبه نازند به او اهل نوامیس

چون دید روا نیست نثاری نفرستد

این قطعه که آراست به ترصیع و به تجنیس

با نقد دعا کرد روان چامه ی تاریخ

شد جای سلیمان، به سراپرده ی بلقیس

(۱۱۸۵ ه.ق)

مطلب مشابه: رباعیات مهستی گنجوی و اشعار عاشقانه دو بیتی این شاعره

در مدح درویش مجید رحمه الله

کجا رفت آن نسیم صبحگاهی؟

که آمد از نفس بوی بهارش

نسیمی، دلکش و بادی دلاویز

که آمد از بهشت و مرغزارش

نسیمی، برگ گلبن برفشانده

ریاحین ریخته از شاخسارش

نسیمی، بوی گل بر باد داده

فتاده سوی گلشن چون گذارش

نسیمی، از گلستان بر گذشته

سمن در دامن و گل در کنارش

نسیمی، نافه ی آهو دریده

فتاده ره چو بر ملک تتارش

نسیمی، بر لب کوثر وزیده

حباب انگیخته از چشمه سارش

نسیمی، چاک پیراهن ز یوسف

گشوده برده یعقوب انتظارش

نسیمی، دامن محمل ز لیلی

ربوده مانده مجنون اشکبارش

نسیمی، طره ی مشکین ز شیرین

فشانده گشته خسرو بی قرارش

کجا رفت آن حمام روضه ی انس؟

که خیزم نقد جان سازم نثارش

مگر خیزد، رساند نامه ی من

به یار من که ایزد باد یارش

فرید العهد، یکتای زمانه

مجید الدین وحید روزگارش

دبیری، کآفتاب عالم آرا

زرافشان شد ز کلک زر نگارش

شکسته رونق خط شفیعا

خجسته خامه ی گوهر نثارش

فقیری، سالک راه طریقت

که بودند اهل دل آموزگارش

گسسته رشته ی عرفان شبلی

مرقع خرقه ی آشفته تارش

فصیحی، صید مضمون بس فتاده

بدام خاطر معنی شکارش

دریده پرده ی نطق عطارد

همایون نامه ی عذرا عذارش

غرض، چون بیند آن آزاده دل را

که هستند اهل معنی دوستدارش

ز من گوید به او کای دانش آموز

در آن ساعت که کردی اختیارش

نوشتی از وفا رنگین بیاضی

به خط خویش و دادی یادگارش

بیاضی نه، ریاضی پر بنفشه

ز مشکین خط، چه خط؟ از مشک عارش

بیاضی نه، گلستانی پر از گل

ندیده هیچ کس آسیب خارش

بیاضی نه، سمن زاری دل افروز

خوش الحان مرغکان هر سو هزارش

بیاضی نه، محیطی کابر نیسان

به جان پرورده دُر شاهوارش

بیاضی نه، سپهری پر کواکب

ز مشگین نقطه ی گردون مدارش

ز من بهر نوشتن دوستدارا

گرفتی، باز دادی چند بارش

به مشک افشانی خط، خامه ات کرد

مرا شرمنده، ای من شرم سارش

ولی اکنون که باز از من گرفتی

که آرایی به خط مشکبارش

نهفتی از منش، دیری است خواهم

فرستی سوی من، زود آشکارش

مباد ای نور چشم من، گذاری

چو چشم من سفید از انتظارش؟
در مدح آقا محمد هاشم زرگر

ای آنکه کسی مثل تو ننوشته خط نسخ

تا خامه ی قدرت رقم نون زده با کاف

از عرش خدا، روح الامین آمد و آورد

قرآن که بود معجزه ی سید اشراف

زان عهد، هزار و صد هشتاد فزون است

رفت و فصحای عربش آمده وصاف

لطف ازلی خواست کنون معجز دیگر

از کلک تو ظاهر کند ای مظهر الطاف

امروز، ز فضل احد و باطن احمد

خط معجزه ی توست، در اطراف و در اکناف

ناورده چو او،سوره کسی صافی و محکم

ننوشته چو تو، آیه کسی روشن و شفاف

یعنی که شد از خط تو، خط دگران نسخ

غیر از تو کسی را نرسد با تو زند لاف

در کف، ورقت صفحه ی رویی است؛ که از خط

شیرازه زند بر دل سی پاره ی صحاف

در نامه، مداد تو بود نافه ی مشکی

کافشانده به کافور غزال ختن از ناف

در دست توانای تو آن خامه کمانی است

کآرند به کف روز جدل آرش و نداف

گز لک به کف غیر و به دست تو حدید است

کز کوره کشد پنجه ی سوزنگر و سیاف

شد معجزه ی هاشمی، آن روز کلامی

کامد بنی هاشمیش کاشف و کشاف

خط نیز بود معجزه ی هاشمی امروز

کز دست تو ظاهر شد و شد شهره در اطراف

داند کسی این معجزه ها نیک که، خواند

از بسمله ی فاتحه تا جزو لایلاف

قرآن نه، بهشت است خوش؛ آن دم که چو غلمان

بینم که در آن مردم چشمم شده طواف

ای همدم صافی گهر، ای صاحب اخلاق

ای از همه صافی گهران برترت اوصاف

زآن روز که زاده است تو را مادر گیتی

اسلاف نگویند دگر ناخلف اخلاف

کم دیده ام از خلق جهان چون تو خلیقی

گشتم چل و نه سال میان همه اصناف

عیب تو همین است، که از کس چو به چشمت

حسن کمی آید، چه ز اعیان چه ز اجلاف

توصیف وی، از حد بری از فرط تسامح

تحسین وی افزون کنی از غایت اجحاف

این گر چه بود از اثر صافی سینه

وین گر چه بود از نظر صاف و دل صاف

ناگفته کسی مشک، شب افروز شبه را

ناگفته کسی لیک یلک روز به خفاف

هر چیز به اندازه خوش است، این ز تو خوش نیست

کز حسن خیاطت شمری بخیه ی اکاف

از خنده، به زنگی بچه ای، نام دهی حور

وز نشأه، بلای ته خم، اسم نهی صاف

گویی که هما بیضه ی بیضا به من آورد

بینی که فتد مهره ی زرد از پر خطاف

من شاعر و در حرف تو خود این همه اغراق

من بسته لب از حرف و، تو خود این همه حراف؟

ز اغراق تو افغان، ز سکوت دگری آه

کز لب گه تحسین زندش آبله تا ناف

بالله که خاموشی او زین دو برون نیست

من دانم و آن کو پدرش نامده از قاف

یا ز ابلهیش نیست، به سر سایه ی دانش

یا از حسدش نیست، به دل مایه ی انصاف

گر ز ابلهیش، راه سخن نیست، غمی نیست

خورشید ندارد گله، از بینش خفاف

ور بسته لبش را حسد، المنة بالله

زر نیک شناسد محک اندر کف صراف

خاموشی دانا، گه تحسین سخن چیست؟

ظلمی که بود شهره ز شاپور ذوالاکتاف

القصه، به هر راه میانه روی اولی

شد خیر الامور اوسطها شیمه ی اسلاف

نازش به دلیری است، نه جبن و نه تهوّر

بالش بود از جود، نه از بخل و نه ز اسراف

هشدار، نگویی به گل تیره گل تر

زنهار، نگویی به نمدمال قصب باف

تا ز اختر تابنده بود زیور افلاک

تا گوهر رخشنده دهد زینت اصداف

بادا به فلک اختر اقبال تو روشن

بادا به زمین گوهر آمال تو شفاف
دوشم که نسود دیده بر هم

از فرقت جان گزای هاتف

تا روز ستاره میشمردم

در آرزوی لقای هاتف

غافل که ز روشنی گرو برد

از روی ستاره رای هاتف

وصل هاتف، که کام جان بود

میخواستم از خدای هاتف

ناگاه، خروس عرش برداشت

این زمزمه چون ندای هاتف

کان شب خیزان، تنفس الصبح

آمد وقت دعای هاتف

برخاستم و به سجده ی شکر

جستم ز خدا، بقای هاتف

چون سر از سجده برگرفتم

افتاد به سر هوای هاتف

در زاویه ی هوا فگندم

دو چشم به ره چو های هاتف

از طرف افق دمید ناگاه

صبح از دم جان فزای هاتف

صبح شب تار من صباحی

آمد به زبان ثنای هاتف

درجی به کفش، همه لآلیش

از گوهر بحر زای هاتف

چون نافه خجسته نامه ای داشت

از خامه ی مشکسای هاتف

مضمون، همه شکوه ی صباحی

کو ناشده غمزدای هاتف

بیگانگی اش، چنانکه گویا

هرگز نشد آشنای هاتف

او نیز نوشته نامه ای نغز

در عذر خود از برای هاتف

چون بلبل بوی گل شنیده

دیدم شده هم نوای هاتف

گفتم که: نه، حق به جانب اوست

ای بی خبر از وفای هاتف

هاتف، چو غریب این دیار است

باید جستن رضای هاتف

این نامه که او نوشته، چون نیست

جز وصل تو مدعای هاتف

هر عذر که در جواب گفتی

بالله نبود سزای هاتف

عذری ز تو نشنود صباحی

هر کس باشد به جای هاتف

 
وله قطعه رحمه الله

ای خنک دی که از بهار افزون

هست هنگام عیش وعیش شگرف

کشد از سیم ناب چون دیوار

بر در خانه ی که و مه برف

ننگری خود، ز خواجگان تا ناز

نشنوی خود، ز ناصحان تا حرف

با دو کس از مهان روشندل

با دو تن از بتان مشکین عرف

خیز و در گوشه ی خرابی ده

قدح باده غوطه در خم ژرف

وه چه باده؟ سهیل رنگین درع

وه چه باده؟ چراغ سیمین ظرف

روی در روی واضحات الثغر

چشم در چشم قاصرات اطرف

بوی ریحان دهد، دهند چو سیر

طعم حلوا دهد، دهند چو ترف

ور ز سرما نیاری، این کاری

جام می بر کف و کنی می صرف

بر شبه ریز، ریزه ی یاقوت

سای بر مشک، سوده ی شنجرف

مرغ و ماهی کباب ساز آنجا

تا چرد بره سبزه از ته برف
تاریخ ده خوایق که محمد حسین خان تعمیر کرد


آرایش زمانه، آقا حسین کامد

طبعش به بحر مایل، دستش به جود شایق

در کارهای بسته، فکرش کلید فاتح

بر سینه های خسته، نطقش طبیب حاذق

سیمش ز دست ریزان، چون خوی ز روی معشوق

بیمش ز دل گریزان، چون دل ز دست عاشق

رخش جلالتش را، ازپیش و پس همیشه

اقبال بوده قاعد، توفیق بوده شائق

تیغش به سر فشانی، دستش به در فشانی

بر رستم است غالب، بر حاتم است فائق

یال و دم سمندش، سر حلقه ی ذوائب

پیچ و خم کمندش، سر رشته ی علایق

در مرغزار کاشان، کآمد چو باغ رضوان

دشتش تمام ریحان؛ کوهش همه شقایق

زد توسنش چو بهرام، بر ساحت دهی گام

وان ده خوایقش نام، خود خالی از خلایق

بی رنگ کشتزارش، چون روی زرد فاجر

بی آب چشمه سارش، چون چشم تنگ فاسق

از لطف بی نهایت، آن منبع عنایت

بهر رفاه مخلوق، بهر رضای خالق

بر روی کار آورد، آبی گلاب پرورد

خوشبوی و روشن و سرد، شیرین و پاک و رائق

شد آن ده از جنان به؛ بر رای آن جوان زه

کز همتش شد آن ده، آبادتر ز سابق

دیوان رمیده ز آنجا، دد پا کشیده ز آنجا

جغدان پریده ز آنجا، چون زاغ از خلایق

افروخته نسیمش، انداخته غمامش

از لاله ها مشاعل، وز سبزه ها نمارق

در راغها رونده، بس نهر آب صافی

در باغها فگنده، بس سایه نخل باسق

هر گل از آن چو لیلی، هر بلبلش چو مجنون

هر سرو او چو عذرا، هر قمریش چو وامق

چون خُلق او، فضایش با هر تنی مناسب

چون طبع من، هوایش با هر کسی موافق

ای مهربان برادر بپذیر عذر آذر

کاین وصف توست درخور، این مدح تست لایق

غم بسته چون زمستان، بر من در گلستان

این برگ سبز بستان، از گلشن حقایق

ممدوح بس چو تو، لیک، واقف نه ازمحاسن

مداح بس چو من، لیک، آگه نه از دقایق

خواندم هزار دفتر، ز آنها یکی است قرآن

دیدم هزار جعفر، ز آنها یکی است صادق

القصه مصرعی خوش، گفتم به رسم تاریخ

دایم روان بماند این آب در خوایق (۱۱۹۵ ه.ق)

تا هست هر جوادی، از شغل خود مباهی

تا هست هر سوادی با اصل خود مطابق

هم دل نفور بادت، از صحبت مخالف

هم چشم دور بادت، از چهره ی منافق
وله هزل

شعر مردان، به مدح نامردان

هست دور از من و تو حیض رجال

در خرابات روسبی، مپسند

جلوه گاه مخدرات حجال

گفتمی این سخن تمام اگر

تنگ چون قافیه، نبود مجال
بر آستانه ی جانان، که روضه ی ارم است

اگر تو را گذری افتد ای نسیم شمال

بگو: ز کوی تو رفتم، به شوق اینکه مرا

چو دوستان قدمی چند آیی از دنبال

به این امید دگر باز آمدم سویت

که بر سر رهم آیی و پرسیم احوال

ولی ز خانه تو در رفتن و در آمدنم

برون نیامدی ای شمع حجله گاه جمال

تغافل تو همانا به من بود مخصوص

وگرنه غیر من رانده از حریم وصال

دگر هزار کس از شهر رفت و باز آمد

که هم مشایعتش کردی و هم استقبال
تاریخ آب انبار

فخر زمانه، حضرت حاجی ابوالحسن

کو راست صفوت صفی ز خلت خلیل

آن کو به کار نیک، نه در کنیتش نظیر

آن کو به فعل خیر، نه در عالمش عدیل

آن صافدل، که در طلب آب زندگی

شد رای روشنش همه جا خضر را دلیل

یاد آمدش، چو از شه لب تشنگان حسین

کرد از برای تشنه لبان برکه ای سبیل

آبش، چو آب روی شهیدان کربلا

غیرت فزای چشمه ی کافور و زنجبیل

شیرین و صاف و سرد و گوارا و مشکبوی

چون زنده رود و دجله و جیحون، فرات و نیل

ظلمات نیست ساحت کاشان و شد عیان

آبی که شد حیوة ابد خضر را کفیل

آبی که خضر خاصه ی خود میشمرد، شد

بر خلق ازو سبیل، که بادا جرا و جزیل

هر تشنه را، که کام ازین برکه تر شود

گوید که: ای خدای جهان داور جلیل

بانی این بنا بودش عاقبت به خیر

آمین سرای دعوت او باد جبرئیل

در تشنگی به روز قیامت دهد مدام

ساقی کوثرش، قدح از آب سلسبیل

هم بخت او سعید بود، نامه اش سفید

هم دوستش عزیز بود، دشمنش ذلیل

تاریخ خواستند ز خیل سخنوران

اتمام برکه را که بود ظل او ظلیل

برداشت آذر آب و به تاریخ آن نوشت:

این برکه بر حسین شد از بوالحسن سبیل

(۱۱۸۹ ه.ق)
دوش، از گردش فلک که مدام

شاد غمگین کند، عزیز ذلیل

خاست آواز پایی و گفتم:

صور اول دمید اسرافیل

قاصدی دل سیاه و روی ترش

دیدم آمد زرنگ با زنبیل

کوزه ای چند داشت زنبیلش

به بهای خفیف و وزن ثقیل

تار چون بخت بیکسان غریب

تیره چون روی مفلسان معیل

گرد، چون گوی کودکان نحیف

تنگ، چون چشم خواجگان بخیل

پوست بر سر همه چو سلاخان

که هم از جیفه شان بود مندیل

به شمار در بهشت، ولی

گویی افتاد از سقر قندیل

داشت هر یک دوازده رخنه

چون ز دست و عصای موسی، نیل

همه، چون داغ لاله از سودا

دامن آلوده شان برُب قلیل

حاش لله، چه رُب و چه کوزه؟

خم نیلی، در آن عصاره ی نیل

یا ز دود سریشم ماهی

خرده ای مانده در ته پاطیل

یا درین راه، پیک روی سیاه

که چو ابلیس بوده در تضلیل

ریخته آبروی خود در وی

روی بی آبش، اینک است دلیل

لیک از ضعف، معده ی کوزه

گشته فاسد، نیافته تحلیل

امتحان را، زدم در آن انگشت

گویی از سرمه دان برآید میل

بسته من لب ز خشم و، او میگفت

زیر لب: این که را کنم تحویل؟

گفتمش : کیستی تو، و اینها چیست؟

که پسندیده بر من این تحمیل؟

از چه اقلیمی، از کدامین شهر؟

از چه اویماقی، از کدامین ایل؟

گفت: من قاصدم ز حضرت آن

کش بود کف برزق خلق کفیل

سیدی از سلاله ی احمد

نام او احمد از نژاد خلیل

اینک از قم که دارالایمان است

او فرستادت این علی التعجیل

باورم نامد، آنچه گفت از وی

خورد چون رب، قسم به رب جلیل

گفتمش: چیست باعث قلت؟

گفت: گفتند: رب للتقلیل

گفتم: استغفر الله، ای ملعون

گفتم: استغفر الله، ای ضلیل

مشتغل من به مدح او، نسزد

کز تو در کارم افگند تعطیل

عجبا، کان حریف عهد گسل

با چنین ارمغانت کرده گسیل

بوبد، آن، کش مشام نیست ضعیف

جوید، آن کش نظر نگشت کلیل

سمن از ساحت چمن، نه خسک

نافه از آهوی ختن نه بسیل

نفرستاده یا وی این تحفه

یا فرستاده کردیش تبدیل

گفت: نه؛ گفتم: این همه هزل است

ز منش گوی، ای مرا تو وکیل

نیک هر کار می کند، نیک است

کل فعل من الجمیل جمیل (۱)

تا محلل، سیم مطلّقه را

از حلولی به شو کند تحلیل

هم محبت برد، زر محلول

هم عدویت شود سراحلیل
تاریخ آب انبار اصفهان


به عهد دولت دارای گیتی

سپهدار جهان، سالار عالم

کریم الطبع و الاخلاق و الاسم

که هست او را جوانمردی مسلم

جوان بختی که داده آستانش

به سجده قامت پیر فلک خم

جهانداری، که شد از عدل و جودش

خجل نوشیروان، شرمنده حاتم

دلیری، کش به روز رزم بوسند

رکاب افراسیاب و پای رستم

به حکم حاکم ملک صفاهان

کزو بنیاد حکمت گشت محکم

سمی شاه دین، ختم النبیین

محمد زبده ی اولاد آدم

عدالت پیشه ای کز پاس عدلش

در اصفاهان که گلزاری است خرم

پرد تیهو، نه او را خوف شاهین

چرد آهو، نه او را بیم ضیغم

عیان گردید، یوسف خیز چاهی

که شه ز آبش سرشته خاک آدم

چهی لبریز، چون چاه زنخدان

روان آب حیوة از وی دمادم

غرض، آن فخر حجاج حرم کوست

ز حرمت، در حریم کعبه محرم

به کار نیک، شد از حق موفق

به امری خیر گشت از غیب ملهم

نوشت آذر پی تاریخ سالش

در اصفاهان عیان شد بئر زمزم

(۱۱۶۳ ه.ق)
دو نگاهی که کردمت همه عمر

نرود تا قیامت از یادم

نگه اولین، که دل بردی

نگه آخرین، که جان دادم

 
ایا رسیده به آن منزلت که میرسدت

به هر که هست بگویی که: نیست مانندم

خبر ز حال منت نیست، ای دریغ که چون

جدایی تو، جدا کرد بند از بندم

به امتحان شکیب من و عنایت تو

زمانه از تو جدا کرد روزکی چندم

چو دید مهر، بود ژاله و تو خورشیدی

چو دید صبر رود آتش و من اسپندم

بدست عهد، کنون میکند تماشایت

به تلخ گریه، کنون میزند شکر خندم

چرا نخندد خوش خوش؟ که مهره ی امید

چنانکه بود مرادش، به ششدر افگندم

دگر چه شکوه کنم از شماتت احباب

دل تو را، چو دل خود، خراب نپسندم

یکی صباحی و آن یک ولی محمد بگ

که این برادرم و آن یکی است فرزندم

رسید و میرسیدم هر زمان غمی زیشان

که گشته دل به غم روزگار خرسندم

چو دل نشسته به پهلو مرا و دشمن جان

که رفته رفته ز تو بگسلند پیوندم

یکان یکان، حرکات تغافل آمیزت

که رفته است ز خاطر، به خاطر آرندم

نفس گسسته، ز یاد تو، آن کند منعم

زبان بریده به ترک تو، این دهد پندم

ولی به جان حریفان مجلس تو، که نیست

ازین عظیم تر اکنون به یاد سوگندم

که بی تو، تشنگی لب، به لب زند قفلم

که بی تو، خستگی تن به پا نهد بندم

بود اگر چه محل، لاله زار نعمانم

بود اگر چه مکان چشمه سار الوندم

به گوشم از همه مرغش رسد نوای رحیل

چه شد به جنت رحل اقامت افگندم

تفاوتی نکند، تا ز حضرتت دورم

به چشم و کام، خس از لاله؛ حنظل از قندم

دگر گهر نشناسم ز خاک بی تو ز بس

به فرق خاک و به دامن گهر پراگندم

غرض شدم ز تو دور آن قدر، که می آید

به گوش ناله ی ضحاک از دماوندم

ار این دو روز، چو شد عمر نوح هر روزش

بنای عمر، ز طوفان اشک برکندم

نیامد از تو پیامی و آمد از ایوب

فزون شکیب و ز یعقوب بیش اروندم

دویدم، از پی باد سحر گهی ناچار

به راه پیک تو ماند دو دیده تا چندم؟

پی نگاشتن، این نغز نامه ی شیرین

یکی نی از شکرستان اصفهان کندم

دوات ساختم، از چشم آهوان حرم

در آن ذوائب مشکین لیلی آگندم

جواب نامه، کنی گر روانه خشنودم

وگرنه نام تو هر جا برند، خرسندم

بسم ز کوی تو بوی تو، گو کسی نارد

ترنج و سیب، ز بغداد و از سمرقندم

((خدای داند و من دانم و تو هم دانی)) (۱)

که تا کجا به لقای تو آرزومندم

بیا مکش ز سرم پای، تا نپیندارند

خدا نکرده که من بنده بی خداوندم

وگر بود ز سرای شکستگانت عار

سرم شکسته، بفرما به خدمت آرندم

که صبر نیست دهی وعده اول مرداد

کنی به وعده وفا منتهای اسفندم
هجو

ناکسی بی‌خبر از کار که باد

از سرش سایه ی درویشان کم

خرقه ی پشم به کسوت پوشید

شد از او پایه ی درویشان کم

بود بس آرزویش، غافل ازین

که بود وایه ی درویشان کم

بعد از آن کرد به بر جامه ی زر

دید چون مایه ی درویشان کم

کند چون خرقه ی پشمین گفتم :

پشمی از خایه ی درویشان کم !
فریاد ز زال چرخ کز جور

رحمش نامد به جان کلثوم

نومیدش کرد از جوانی

آه از سرو جوان کلثوم

از آتش کینه اش برافروخت

تب در تن ناتوان کلثوم

ناگاه وزید صرصر مرگ

در ساحت بوستان کلثوم

از دم سردیش زعفران زار

شد دسته ی ارغوان کلثوم

شد همسر حوریان جنت

آمد چو به سر زمان کلثوم

تاریخ وفات گفت آذر :

“در سدره بود مکان کلثوم”

(۱۱۹۲ ه.ق)
آه کز ناسازی گردون دون

وز جفای چرخ و دور آسمان

رفت حاجی صادق قدسی سرشت

از جهان سوی بهشت جاودان

مرغ روح پرفتوحش بر پرید

سوی شاخ سدره زین تنگ آشیان

آن سعادت مند نیکو عاقبت

یافت چون آرام در قصر جنان

کلک آذر بهر تاریخش نوشت

رفت حاجی صادق افسوس از جهان

(۱۱۷۱ ه.ق)
وله هزل آذر

با هم، زن و شوی خردسالی

دور از ره و رسم هوشمندان

گفتند سخن، ولی نه بسیار

کردند جدل، ولی نه چندان

تاری از زلف آن کشید این

دُری از درج این فگند آن

در فتنه گری نشسته آنجا

زال کچلی ز خودپسندان

هم شد از رشک معجز افگن

هم گشت ز ریشخند خندان

دیدم که نبود هیچ مویش

دیدم که نداشت هیچ دندان
ای عادلی که دیده رعایای این دیار

عدل تو را معاینه، عفو تو را عیان

دی بودم، آرمیده ز غوغای مرد و زن

کآمد یکی به حجره ی داعی ز راعیان

کامروز گاوی از رمه رم کرده سوی شهر

آمد مگر ندیده رعایت زراعیان

گویی به ره ز مزرعه‌ای خورده خوشه‌ای

وین قصه را رسانده به گوش تو ساعیان

از عدل و عفو تا چه پسند آیدت کنون

غفلت راعیان و شفاعت ز داعیان
شنیدم یکی گفته گادت حریفی

نیارستی این حرف از وی شنفتن

کشیدن به خون خواستی پیکرش را

که این گل نبایست هرگز شکفتن

فتادم به تشویش من هم ندانم

ز گادن بد آید تو را یا ز گفتن؟

گر از گفتنش واجب القتل دانی

سزایش که بایستش این سر نهفتن

ور از گادن آمد کنون ننگت، آوخ

که باید مرا نیز در خاک خفتن

ز من بشنو این درد را چاره کردن

بود خاره از سوزن خار سفتن

جهانی تو را گاده فکر دگر کن

که نتوان جهان را ز آدمیزاد رُفتن
تاریخ وفات محمد امین خان بیگدلی


آه که خصمی نمود، دست به غارت گشود

شحنه ی گردون که بود روز و شب اندر کمین

داد به تاراج باد، تازه گلی بس لطیف

کرد نهان زیر خاک، دانه دُری بس ثمین

یعنی ازین معرکه، برد دلیری شجاع

یعنی از این انجمن، برد امیری امین

آنکه مگر رستمش، بود اسیر کمند

آنکه مگر حاتمش بود غلام کمین

آنکه همه روزگار، بود درین مرغزار

گرگ ز بیمش نزار، بره ز عدلش سمین

رفت محمد امین خان و شد از رفتنش

سینه ی احباب تنگ، خاطر یاران غمین

بر لب جیحون رسید، گریه ی خلق سپهر

پرده ی گردون درید، ناله ی اهل زمین

شد به سرای جنان، همره غلمان و حور

این شده یار از یسار، آن زده صف از یمین

از لحدش سر زند، نکهت مشک و عبیر

وز کفنش بردمد، بوی گل و یاسمین

خامه ی آذر نوشت از پی تاریخ آن:

“باد بهشت برین؛ جای محمد امین”

(۱۱۸۳ ه.ق)
چهل هندوانه، چو گوی زبرجد

که کردیش غلتان ز چوگان سیمین

نه هر یک سپهری و از دانه هایش

سعود کواکب از آن همچو پروین

چو پستان شیرین و پرویز شترش

چو خون دل کوهکن صاف و رنگین

گمان سر دشمنان تو کردم

به سرگشتگان بس که بودند سنگین

سراسر گرفتم به کف هر یکی را

دو نیم از ره کینه کردم بسکین

ز هر یک، دو فیروزه گون جام پرخون

کشیدم به سر، تا شدم کام شیرین

الهی بود تا بود شادی و غم

محب تو شاد و عدوی تو غمگین
به فرمان دارای ایران که بودش

به کف تیغ رستم، به سر تاج خسرو

کرم رسم، سلطان جمشید پایه

کریم اسم، خاقان خورشید پرتو

شه زند، کز نام او زنده ماند

جهان کو به داد و دهش کرد مملو

کنون بندد اندر میان رشته ی دُر

کسی کو نبودش به کف خوشه ی جو

یکی مسجد آراست از لطف ایزد

به شیراز کافگند بر نُه فلک ضو

چه مسجد، که سودی، گر امروز بودی

به خاکش لب جم، رخ کی، سر زو

مگو هست زینگونه مسجد به گیتی

وگر دیگری گویدت هست، مشنو

پی ضبط تاریخ آن سال فرخ

فتادند دانشوران در تک و دو

رقم کرد کلک گهر سلک آذر:

“به شیراز وا شد در کعبه ی نو”

(۱۱۸۸ ه.ق)
روز و شب، این دعاست در باغم

گر چه آذر نه بلبلم نه تذرو

تا بود سرو و گل به باغ مباد

بلبل از گل جدا تذرو از سرو
قطعه ی سرو

ای رسته از شکفتگی قد و خد تو

بر طرف باغ گل، به لب جویبار سرو

امروز، از نهال تو ریزان بر کرم

در هیچ عهد اگر چه نیاورده بار سرو

سال گذشته، رفت سخن اینکه سالهاست

تا برگرفته سایه ی خود زین دیار سرو

گفتی که: باغبان من آن نخل بند چین

در صحن باغ کاشته پیرار و پار سرو

آید به خنده چون ز سرشک سحاب گل

آید به رقص چون ز نسیم بهار سرو

زان سروها، روان کنمت شانزده نهال

کاندر میان باغ، کشی در کنار سرو

غافل که بر سرم نفتد سایه از یکی

گر سرکشد ز گلشن گیتی هزار سرو

بودم خلاصه، بر سر یک پا ز شوق من

کآورد باغبان بهشتم سه چار سرو

کشتم به دست خود همه را جابجا، ولی

دیدم که مانده خالی چای چهار سرو

من هم، سه چار بیت ز سروت بلندتر

کردم روان، که ماند از آن شرمسار سرو

تا پرتو افگند به تموز و دی آفتاب

تا سایه گسترد به خزان و بهار سرو

روز و شبت، ز جام می و شاهدان مست

در دست آفتاب بود، در کنار سرو
وله رحمه الله

بخرام صبا سوی قم از خطه ی کاشان

ای چون سخن من، حرکات تو لطیفه

رو تا حرم فاطمه ی موسی جعفر

کآنجا فگند آهوی چین نامه ز نیفه

و آنگاه به آن سید محمود، محمد

برگوی که ای صاحب اخلاق شریفه

جمعیت یاران، که نباشی تو در آنجا

ماند به پریشانی اجماع سقیفه

گفتم: ز غلای غله شد دستگهم تنگ

چندانکه وسیع است فتاوی حنیفه

گفتی: ز خلیفه است همه حاصل بغداد

بغداد خراب است، چه بخشی به خلیفه؟

با بیع و شرا آمدن غله گرانی است

ای وای اگرم کار فتادی به وظیفه
ایا خان زمان، کز بیم خشمت

کند بهرام خون آشام لاوه

پی اندود ایوان تو کیوان

کشد از ماه نو بر دوش ناوه

چو خواند خطبه ی جاه تو برجیس

علا گردد ز آغازش علاوه

تند خورشید، از خط شعاعی

برای بند شمشیرت کلاوه

چو لیلی، هر شبت تا بر شبستان

نهد ناهید ازین مشکین کجاوه

بود کمتر دبیر مجلست تیر

به چشمش گر ز خور نبود غشاوه

روان کردم پیاده قاصدی دوش

سپهرش گر نه باز آرد ز آوه

پیامی چند از من سویت آورد

طمع دارم که نشماریش یاوه

نهی گر نامه ام بر سر، عجب نیست

که شد چتر فریدون نطع کاوه

جوابی درخورش ده تا نگوید:

معاذ الله من تلک القساوه

مبادا از خوی شرمش چو آید

شود صحرای قم، دریای ساوه
وله هزل

به باغ روسبی دی مرا فتاد گذار

چه باغ جنت و چون حور روسبی در وی

به گرد باغ حریفان هرزه گرد چنانک

سگان لیلی گردند در نواحی حی

ز یک کناره یکی قلتبان به مساحی

پی مساحت آنجا به حکم عامل جی

نییی بلند فراخته به جای علم

رسید و داشت چو خود فوج قلتبان از پی

چو بسته دید در باغ، حلقه بر در زد

که باغ را بگشایید باغبانان هی

که تا مساحت این باغ خجسته کنم

در این بهار ببندم خراج کآمد دی

شنید اشتلم قلتبان چو روسبیک

بگفتش :آمدم. او گفت:دیر شد تا کی؟

پس از زمانی هر هفت کرده چون مه نو

گشاد در، چون بارگاه حاتم طی

به کف ز جام بلورین گرفته ساغر جم

به سر ز معجر زرکش نهاده افسر کی

بگفت چیست غرض، کیستی، چه کار تو را؟

که نیک یا بد، شسته است جامه گازر ری

چو چشم روسبی و قلتبان فتاد به هم

به یک نگاه شد آن انقلاب و غوغا طی

میان آن دو تن القصه گرم شد الفت

چو فرقدان که قرین هم اند گرد جدی

به پای روسبی افتاد قلتبان کالفور

منم مسافر مفلس، مصاحب لاشی

ز عجز نالی او روسبی به رحم آمد

نهان ز خلق، به باغش ببرد و دادش می

چو قلتبان ز کف روسبی گرفت قدح

کشید بر سر و بر کار خویشش آمد قی

فگند این نی و کرد آن نی دگر بر پا

فقال امشی الی این، این قالت الی

به باغ روسبیک داد قلتبان چون آب

به خنده گفت: من الماء کل شی حی

خلاصه شب همه شب کرده هر دو مساحی

یکی مساحت باغ و یکی مساحت نی
ای بسا خشم، که صد لطف عیان است ازو

ای بسا لطف، که صد زخم نهان شد در وی

روی در هم کشم از بوسه ی شیرین لب یار

همچو مستی که کشد رو به هم از تلخی می

به شکر خنده گشایم دهن از دیدن غیر

همچو آن شیر که روباه ببیند از پی
وله فیه

ایا خان عاقل، که زنجیر من

به افسون و افسانه برداشتی

ازین پس نرنجی، چو رنجانمت

که زنجیر دیوانه برداشتی
 وله علیه الرحمة

کریمی گر نباشد در زمانه

بباید با لئیمان ساخت چندی

کشد شیر از تن سگ پوست ناچار

به دستش گر نیفتد گوسفندی
غریب آزار دزد ساوجی شد

به ساوه شحنه، نه هوشی نه هنگی

همانا مانده زان دریا که شد خشک

ز یمن مولد احمد نهنگی

اگر رحم شهش گردن رهاند

ز تیغ عدل، باری پالهنگی
قطعه در مدح میرزا محمد حسین وزیر در مطالبه ی کلیات جامی

در ایام سلطان حسین، آنکه نامش

سرآمد به عدل از سلاطین نامی

شنیدم: وحید زمان عبد رحمن

چه الطاف آن خسروش گشت حامی

چنان در فن نظم شد شهره آخر

که گردیده قائم مقام نظامی

چو جامی کشید از می التفاتش

ز ارباب دانش، لقب یافت جامی

تو سلطان حسین زمانی و خواهم

که سازی مرا همچو جامی گرامی

دهی، یعنی آن نسخه کوهست مشحون

هم از خط، هم از شعر جامی تمامی

نی ام جامی، اما ز لطفت چه باشد

که پیوسته نوشم می از جام جامی؟
جهان مکرمت ای میرزا حسین که کرده

ز جان و دل فلکت بندگی سپهر غلامی

اگر نه بوی تو آرد نسیم روضه ی رضوان

نمیکند به من تنگدل مشام مشامی

ستمکشان جهان، از جفای چرخ ستمگر

نمی شدند خلاص، ار نبود لطف تو حامی

تویی که، اسم تو بالای اسم جمله نویسم

به دفتری که نویسند ز اهل جود اسامی

نمیرسد به مقیمان آستان تو دستم

زهی رفیع جنابی، زهی بلند مقامی

نوشته بودم ازین پیش نامه ای به تو ناگه

رسید پیک مراد و رساند نامه ی نامی

چه نامه؟ نافه ی مشک و چه نامه؟ طبله ی عنبر

به خط فزون ز شفیعا به نظم به ز نظامی

ولی چه سود؟ که قصد من از نوشتن نامه

نبود غیر فرستادن صحیفه ی جامی

کتاب را، نفرستادی ای حبیب من، اکنون

میان خوف و رجا مانده ام، ز نامه ی سامی

مرا محبت آن نسخه کرده طامع وسایل

وگرنه شکر که هستم ز خاندان گرامی

طمع نبوده مرا هیچگه طریقه اگر چه

طمع طریقه ی شاعر بود، ز عارف وعامی

میانه ی من و طامع، تفاوتی است که باشد

میان بصری و کوفی، میان مصری وشامی

درین دو هفته غرض شاه خاوران چو نشیند

به تختگاه حمل، جام زر به دست گرامی

دهد ز برگ، به اشجار خشک جامه ی اطلس

بر آورد ثمر باغ را ز علت خامی

تو هم نشینی و بنشانیم به بزم و دلم خوش

کنی به خلعتی، اما ز کهنه جامه ی جامی

چه کهنه جامی؟ همان مندرس کتاب که هرگز

ندزددش، فگنی گر به رهگذار، حرامی

سپاری آن صحف خاصم ار به خط مصنف

سپارمت به غلامان خاص خط غلامی

ازین کرم گذرد سال و ماه و روز و شب من

به خدمت تو سراسر، به مدحت تو تمامی
ای صاحب مهربان که فیضت

بر خرد و کلان رسیده دانی

جود خاص و سخای عامت

بر پیر و جوان رسیده دانی

وصف تو ز من به خلق عالم

پیدا و نهان رسیده دانی

بر من چه غم از ندادن ریع؟

ز اهل برکان رسیده دانی

کشت املم، ز ظلم ایشان

باغی است خزان رسیده دانی

گفتم که: بگیر ریع من زود

بر من چه زیان رسیده دانی

گفتی که: به صبر کوش و کارم

از صبر به جان رسیده دانی

در دل گله از توام نه، اما

از دل به زبان رسیده دانی
اصفهان، مصر بود و شد کوفه

ای که سر خیل کنیه ورزانی

کس به ظلمت رضا نه، گر نبود

مادرش زانیه، پدر زانی

بر سر خلق، دل نلرزیدت

دلشان گوی کز چه لرزانی؟

دادی ایمان بهای نان، جان نیز

من دهم زر، که بی‌خبر زانی

پاره ی نان خوریم هر دو، ولی

به گرانی تو، من به ارزانی

به من آن پاره نان گوارا باد

به تو این حرص و آز ارزانی

داشتم ز اهل آن دیار شگفت

خواند دهقان پیر برزانی

زاد مردی نزاده مادر دهر

گویی این پیرزن، پسر زا، نی

اشعار مثنوی آذر بیگدلی

بنام خداوند جان و جهان

که برتر بود ز آشکار و نهان

خداوند جان و خداوند جسم

که بسته است از جسم بر جان طلسم

بر آرنده ی نُه رواق بلند

نگارنده ی نقش هر نقشبند

گرفته از او پای آیندگان

سپرده به او جای پایندگان

به ره ماندگان، ره نماینده او

به در راندگان، در گشاینده او

قدیمی که او بود و بودی نبود

به غیر از وجودش، وجودی نبود

رها شد ز بودش، حدوث از قدم

جدا شد ز جودش، وجود از عدم

به لوح از قلم نقش بر نیست بست

ز نقشی از او هست شد هر چه هست

جوادی که کاریش جز جود نه

ز سودای خلقش، غرض سود نه

حکیمی، همه حکمش اندر جهان

چه پیدا در آن حکمتی، چه نهان

علیمی، برش هر نهان آشکار

ز آغاز دانسته انجام کار

همه رازها گر خفی ور جلی است

در آیینه ی علم او منجلی است

سمیعی که، ناگفته مطلب شنید

بصیری که ننموده احوال دید

کریمی که بخشید پیش از طلب

جنین خورد از او رزق نگشوده لب

از او درخور است آنچه نعمت دهد

که نه مزد خواهد، نه منّت نهد

رحیمی که بخشود بر عذر خواه

وگر نامه بود از گناهش سیاه

عزیزی که، عزت بود خاص او

عزیزند خاصان ز اخلاص او

ز رحمت خسی را چو بخشد بها

عصای شبانی شود اژدها

ز غیرت کسی را چو خواهد ذلیل

خداوند مصر، اندر آرد به نیل

به خود زنده، گویا و بینا و فرد

که بی حکمتی نیست هر کار کرد

نه انباز خواهد، نه مادر نه جفت

چه پرسی ز من گبر و ترسا چه گفت؟

فرو نایدم جز به قدوس سر

چه مادر، چه روح القدس، چه پسر؟

نه یزدان چو مغ گوی نه اهرمن

یکی دان صنم، گر منم برهمن

همه اهل دانش ز شاه و شبان

به یکتایی اش یک دل و یک زبان

بلی، هر که داند یکی از دو باز

زبانش به این نکته باشد دراز

که اول بود هر عدد را یکی

عدد خواه بسیار و خواه اندکی

به صبح ازل جز و انس و ملک

نگفتند حرفی جز الملک لک

به شام ابد هم سپید و سیاه

حدیثی نگویند جز لا اله

نیازش به جان نیست جان آفرین

زبان می نخواهد زبان آفرین

به چشم ار نبینیش، نایی به خشم

که چشم آفرین دید نتوان به چشم

بلی، ز آفرینش توان برد پی

به آن آفریننده دانای حی

ز مصنوع، صانع توان فاش دید

که هر چشم از نقش نقاش دید

کشید آسمان بر فراز زمین

هم آن شاهد قدرت است و هم این

گل تر برآورد از چوب خشک

به نی شهد پرورد، از نافه مشک

رطب ز استخوان کرد و چشمه ز خاک

ز آب سیه قطره ی تابناک

پدیدار کرد آب و آتش ز سنگ

یکی سیمگون و یکی لعل رنگ

از این بس شب تار روشن شده

وز آن بس گل تیره گلشن شده

شب و روز، ازو روشنان سپهر

به خاک زمین سوده رخشنده چهر

به تسبیح او، غافل از یکدگر

جماد و نبات و ملک، جانور

برندش به دربار عزت سجود

چه مسلم، چه ترسا، چه مغ، چه یهود

خورندش ز خوان عنایت رغیف

غنی و فقیر و قوی و ضعیف

به مسلم چو روزی مسلّم نکرد

به او آنچه داد از مغی کم نکرد

نه روزی بدانش فروزی دهد

به هر کس که جان داد روزی دهد

نبندد ره روزی هیچکس

جز آن روز کش بست راه نفس

جهان را چو روزی ده آمد خدای

گرسنه نمانند شاه و گدای

تفاوت نه، چون هر دو گشتند سیر

گر این نان جو خورد، آن شهد و شیر

ازویند چون تیرودی جامه خواه

برهنه نمانند درویش و شاه

چو تن گرم شد، فرق نه در میان

گر این پشم پوشید و آن پرنیان

گر آسوده ای بینی اندر جهان

ز من پرس، مشمارش از آگهان

ندانسته مستدرج از مستحق

مگو رستگاری او جسته حق

ببین چون نشستند، بر فرق تاج

سلیمان و شداد بر تخت عاج

ور آزرده ای بینی از آسمان

ز من پرس و از وی مشو بدگمان

ندانسته از امتحان انتقام

مگو از مکافات شد تلخ کام

ببین کرده چون کرم و پشه ز نیش

تن و مغز ایوب و نمرود ریش

چه شد جایگه کعبه، یا دیر شد

خوش آن بنده کش عاقبت خیر شد

بسا موبد زند خوان کز کنشت

کشاندش به طوف حرم سرنوشت

بسا شیخ وارسته کز خانقاه

به دیرش درآورد بخت سیاه

گنه بیند و از نظر می برد

مگر بنده خود، پرده ی خود دَرَد

چو بحر عنایت در افزایش است

به هر جرم امید بخشایش است

به حق شرک اگر آورد ابلهی

پشیمانی او را نماید رهی

به ناحق چو رنجد ازو جان کس

همین کو پشیمان شود نیست بس

چو بخشایش دادگر بایدش

بکوشد که رنجیده بخشایدش

وگرنه ز عدل است دور اندکی

که باشند مظلوم و ظالم یکی

که ایزد ز ظالم مگو بگذرد

چو مظلوم بگذارد، او بگذرد

چو بینی دو روزی ای آموزگار

که ظالم امان یافت از روزگار

نگویی که، از وی نپرسند باز

که اید ز پی روزگاری دراز

خوش آن سرشکن، کش سراکنون شکست

همین جا ز اندیشه ی حشر رست

چه شد ظالم امروز بر دار نیست؟

که دار مکافات این دار نیست

هم امروز و فرداست فاش و نهان

که مظلوم و ظالم روند از جهان

هم امروز تا چشم بر هم زنی

رود هم فقیر از جهان هم غنی

چو فردا ز مغرب دمد آفتاب

کشد هر کجا خفته ای سر ز خواب

که و مه، در افگنده سرها به زیر

ستمگر، به دست ستمکش اسیر

در آنجا شود نیک از بد جدا

ز عفو و غضب، تا چه خواهد خدا

غرض، هیچکس واقف از کار نیست

دریغا که یک دیده بیدار نیست

نظر خواست دیدن نشانی از او

زبان خواست کردن بیانی از او

از اول نظر سر به سنگ آمدش

در اول نفس، دل به تنگ آمدش

خرد گفت: ازین ره سراغیم هست

که از نور ذاتش چراغیم هست

ز اندازه چون پای برتر نهاد

هم اول قدم پای بر سر نهاد

دل از گوهر عشق چون مایه داشت

در این راه هم پای و هم پایه داشت

همی رفت افتان و خیزان به راه

همی گفت هر گام، وا خجلتاه

ندانم کجا با که دمساز گشت

که نتواند از بیخودی بازگشت

نه هر دل در این رهگذر پا گرفت

نه هر مهره بر تاج شه جا گرفت

شناسایی او، چو ناید ز ما

به عجز خود اقرار باید ز ما

کسی کش دل از دانش خود خوش است

چو آن خارکش، پیر، خواری کش است

که با شمع شب پا به صحرا نهد

نداند کجا سر، کجا پا نهد؟

چو از شمع مهرش شود دیده گرم

کشد شمع خود، زیر دامان ز شرم
خدایا چو هستی ما خواستی

ز حرفی دو این مجلس آراستی

برافروختی نه سپهر و در آن

برافروختی شمع ها ز اختران

از این چارگو هر که کردی عیان

زمین ساختی نقش ها در میان

ز گِل نقش آدم بپرداختی

به شکلی که میخواستی ساختی

ز جان و خرد، کردیش سرفراز

دلی دادیش، گنج صدگونه راز

چو آگاه بودی ز داناییش

به هر کار دادی تواناییش

از آن روز فیروز، تا این زمان

که بر ما همی گردد این آسمان

گه از بطن زال حبش مهوشی

برآری چو ز انگشت دان آتشی

گه از صلب میر ختن زنگیان

کنی همچو انگشت از آتش عیان

ز نیروی حکم تو رب مجید

بد از نیک و نیک از بد آمد پدید

اگر بیهش آمد وگر هوشمند

همه نقش ها را تویی نقشبند

ولی سرّ نقشت، به ما فاش نیست

بلی، نقش آگه ز نقاش نیست

در آن روز کآیینه ها صاف بود

ز نور جمال تو شفاف بود

به هر گوش کآمد نوای الست

بلی گفت، چون آینه زنگ بست

همه گفتگوها فراموش کرد

چراغی که افروخت خاموش کرد

چه بودی گذشتی خوش ایام ما

چو آغاز ما بودی انجام ما

چه میگویم ای روزگارم سیاه

نه رهبر شناسم نه رهزن نه راه

اگر گم کنم راه، بر من مگیر

وگر عذر خواهم، ز من درپذیر

به هم کرده هر جا دو کس داوری

ز تو جُسته هر یک نهان یاوری

به سوی تو هر کس ز هر سو روان

تو را خوانده هم دزد و هم کاروان

شب و روز جویند فارغ ز غیر

مسلمانت از کعبه ترسا ز دیر

اگر پرده از روی کار افگنی

ز هم هر دو را شرمسار افگنی

نبود و نباشد تو را منزلی

به جز دل، بود گر کسی را دلی

یکی را به سر برفرازی درفش

یکی را کنی تنگ بر پای کفش

یکی را دهی گوهر شب چراغ

یکی روز از مهر گیرد سراغ

یکی را نهی جام زرین به دست

یکی را سبوی سفالین، شکست

یکی را کنی جامه از پرنیان

یکی دلق پشمینش رفت از میان

یکی هر چه خواهد برآریش کام

یکی آرزوها گذاریش خام

یکی مرغ و ماهیش بر خوان نهی

یکی سفره خواهیش از نان تهی

گر آن سرخوشان شد، ور این لب گزان

نه سودت ازین، نه زیانت از آن

خوش آید ز تو، هر چه آید همی

که آن از تو آید، که شاید همی

نشانی به جنت، کشانی به نار

ز کس می نیندیشی ای کردگار

همه روزه خضری و اسکندری

بری گر به ظلمات و باز آوری

گر این آب نوشد، که نگذاردش؟

ور آن تشنه ماند، که آب آردش؟

ز تو هر چه پیدا، ندانم چه ای؟

ز تو هر که شیدا، ندانم که ای؟

به طفلی که هیچ اختیارم نبود

توانایی هیچ کارم نبود

ز پستان مادر بپروردی ام

به گفتار و رفتار آوردی ام

چو بگرفت نیرو سراپای من

کشیدم سر از طاعت، ای وای من

روانی خرد جوی دادی مرا

زبانی سخنگوی دادی مرا

چنان کن، که گویم ثنایت همی

چنان کن، که جویم رضایت همی

ز بهر تماشای این گلشنم

دو چشم از کرم ساختی روشنم

چنان کن، که هر گل که بینم نخست

شناسم که عکس گل روی توست

ز اول چنان کن، که باشم رضا

به هر حکم کآخر کنی از قضا

رسد ورنه حکم قضا بی گمان

چه غمگین بود بنده، چه شادمان

بکش دستم از آستین کرم

پس آنگه به دامانم افشان درم

نماند درم، ورنه آخر به کف

چه خود داده باشم، چه گردد تلف

چو سازم تلف، از کریمان نی ام

چو خود داده باشم، پشیمان نی ام

ز من، تا کسی نشنود آه سرد

شکیبایی ام بخش و آنگاه درد

جهان بگذرد، ورنه از نیش و نوش

چه بیهوده نالم چه باشم خموش

چو نالم، جهانی کنم تنگدل

چو بندم لب، از کس نباشم خجل

ز جان، با خرد آشناییم ده

به چشم، از خرد روشناییم ده
خرد راه جوی و خرد رهنمای

خرد دوربین و خرد دیرپای

خرد آشکارا کن هر نهان

خرد گر نبودی، نبودی جهان

خرد مجلس افروز میر و وزیر

خرد دانش آموز برنا و پیر

خرد نور پاش و خرد پرده پوش

نگهبان جان و دل و چشم گوش

به لطف خرد گشت خرسند دل

به جان خرد خورد سوگند دل

سخنگوی را شد خرد پاسبان

که هم بندد و هم گشاید زبان

همه جانور، گر پرد ور چرد

ابا آدامی رام شد از خرد

خرد را چو دادند میزان به دست

به میزانش سنجیده شد هر چه هست

بدی، نیکی، افزونی و کاستی

دروغ و کژی، راست و راستی

زن و مرد، از وی عفیف و غیور

به هنجار نزدیک و از فتنه دور

گذارد خرد پای چون در میان

فتد از در سود پای زیان

توانگر دهد بینوا را درم

کند بینوا نیز شکر کرم

بود گر خردشان بود دسترس

عسس واقف از دزد و دزد از عسس

توانا به حکم خرد بردبار

وزان ناتوان راست حزم اختیار

زده از خرد تکیه بر تخت شاه

وز آن برده فرمان شاهی سپاه

رعیت به شاه از خرد باج داد

که دیوانه بنگه به تاراج داد

فقیه از خرد، کفر و ایمان شناس

طبیب ازخرد، درد و درمان شناس

خرد چیست، گویم بدانی درست

چراغی کش افروخت ایزد نخست

درین ره که پیش است هرزه روی

به سر زآن چراغش بود پرتوی

کسی کش بود خضر راه آن چراغ

تواند گرفتن ز منزل سراغ

وگرنه دریغا که گم کرد راه

و یا تیره اختر فگندش به چاه

ز گنج خرد آدمی مایه یافت

وز آن مایه، در عالم این پایه یافت

وگرنه، سرافراز این ده نبود

به جان از دگر جانور به نبود

خردمند داند خرد را بها

که از دست دامن نکردش رها

هر آن آدمی کش خرد در سر است

بر اولاد آدم سر و سرور است

وگر هوشیار و خردمند نیست

خرد را بر او هیچ پیوند نیست

اگر چار دفترش از بر بود

اگر هفت کشورش چاکر بود

گرش سر بود زیر تاج کیان

ورش تیغ رستم بود بر میان

اگر نرگسش چشم آهو کند

اگر غنچه اش خنده بر گل زند

گرش جامه زر تار و زرکش بود

ورش تیر آرش به ترکش بود

به یزدان اگر آدمی دانمش

و یا زآدمی زادگان خوانمش

دلا، آنچه من گفتمت این زمان

بود نقشی آراسته از گمان

چه گویی که چون دانش افزایدت

گشایی چو چشم این به چشم آیدت

که هر جانور نیز چون آدمی

نهان باشدش با خرد همدمی

چه میگویم این راز ناگفتنی است

در این باغ این غنچه نشکفتنی است

از این راز چون هیچکس دم نزد

کس این مجلس چیده بر هم نزد

ندیدند سودی چو زین جستجو

نکردند زین جستجو گفتگو

همان به که من نیز چون دیگران

شوم لاله چون گوش ها شد گران

ازین راه بی بن کنم پای سست

برم بارگی را به راه نخست

جهان تیره شد آذر از دود جهل

خرد باز جستن، نه کاری است سهل

بدست از خرد گیر روشن چراغ

مگر از خردمند جویی سراغ

خردمند را هر کجا بر خوری

بدان کوش کز نخل او برخوری

وگر بی خرد بینی، از وی گریز

بر خاک شور، آب شیرین مریز

کنون بخرد و بی خرد درهم است

کسی کاین دو از هم شناسد کم است

نشانی است از بخردانم به یاد

دهم آن نشان، کت فرامش مباد

خردمند و نابخرد ای هوشمند

بود خودشناس و بود خودپسند

اگر بخردی خواهی، این نکته سنج

نه بیجا برنجان، نه بیجا برنج

بود مایه ی رستگاری خرد

خردمند باید به این برخورد

منم کیمیاگر، خرد کیمیا

گرت کیسه از زر تهی شد بیا

خرد کیست؟ خضر طریق صفا

خرد نیست جز گوهر مصطفی
در نعت و منقبت حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله

محمد که همتای او از نخست

سهی سروی از خاک آدم نرست

خدا را مطیع و جهان را مطاع

زهی خواجه گر فقر بودش متاع

پسند آمد “الفقر فخری” از او (۱)

که ملک سلیمان نکرد آرزو

به چشم اشکریز و به لب خنده ناک

به تن جان روشن، به جان نور پاک

گل طاوها میوه ی یا و سین

بهار نخستین، ترنج پسین

نرفته به مکتب، نخوانده کتاب

کتاب ملل را فگنده در آب

ز هفتم زمین گیر، تا نه فلک

به فرمان او انس و جن و ملک

گهی شهپر جبرئیلش به سر

گهی پرده ی عنکبوتش به در

ز خلق جهان کس به این پایه نه

جهانیش در سایه و سایه نه

بود سایه هر کالبد را ولی

نبد سایه آن کالبد را بلی

چو مهرش دمید از زمین و زمان

زمین سایه افگند بر آسمان

تهی دست و پر دست خلقش ز دست

گرسنه، از آن سیر هر کس که هست

زبردست هر کشورش، زیر دست

از او بت شکن هر کجا بت پرست

هنوز آب در خاک آدم نبود

نشانی ز هستی عالم نبود

که از نور خود آفرید ایزدش

نه نوری که اختر فرو ریزدش

شد آن نور چون گوهر دلپسند

به پیرایه ی خاتمی سر بلند

صدف یافت از صلب آدم نخست

در آنجا به هر صلب کان راه جست

سرافرازیش داد از همسران

چه دین پروران و چه پیغمبران

چنین از فلک تا به خاک آمده

در اصلاب ارحام پاک آمده

چو نخلش دمید از ریاض عرب

رطب یافت نخل عرب از طرب

برآمد چو خورشیدش از زیر میغ

به دستیش تاج و به دستیش تیغ

ز غمگین غم، از سرکشان سرگرفت

به درویش داد از توانگر گرفت

به بتخانه ها ز اختر واژگون

فتادند از پا بتان سرنگون

شد از رایتش رایت کفر پست

در افتاد بر طاق کسری شکست

ز دریاچه ی ساوه گفتی سحاب

بر آتشگه فارس افشاند آب

به ملک عرب از عجم تاج رفت

درفش فریدون به تاراج رفت

بشست آب زمزم، می از جام جم

به مخموری افتاد شاه عجم

گرش نامه پرویز بدخو درید

همش تیغ فرزند، پهلو درید

چو تابید آن مه به بام قریش

قریش از وفا و جفا شد دو جیش

چو دارد جماد و نبات اختلاف

عجب نیست در نوع انسان خلاف

چنان کز افق شاه انجم گروه

درفش زر افشاند بر دشت و کوه

شد از خار و خارای نزهت زدا

گل لعل گون، لعل گلگون جدا

نبی هم به تکمیل چون یافت نام

تمامی از او یافت هر ناتمام

یکی سنگ، تسبیح گفتش به دست

یکی سنگش، از درج گوهر شکست

سرنگ از طبر زد، نحاس از ذهب

جدا گشت چون حمزه از بولهب

رؤفٌ، رحیمٌ، کریمٌ، کظیم

که ایزد ستودش به خلق عظیم

خدیو جهان خواجه ی کائنات

علیه السلام و علیه الصلوة

تو و انبیا یا نبی الوری

فاین الثریا و این الثری

فرستنده ات از فرستادگان

بپا داشته بر در استادگان

تو را داده پی بهره آدم ز روح

خدا ناخدایی کشتی نوح

ذبیح و خلیل اند دل خوش ز تو

به جان رسته از تیغ و آتش ز تو

گر آراست در خاک بطحا خلیل

سرایی بنام خدای جلیل

همانا نبودش مرادی جز این

که سازی مقام ای رسول گزین

اگر نه، غنی بود حق ازمکان

نخواهد مکان صانع کن فکان

گر آورد از طور، موسی قبس

ز روی تو بود آن قبس مقتبس

سلیمان کند، بیندار مشتری

در انگشت سلمانت انگشتری

دهن شست عیسی به شهد و به شیر

که شد از قدومت بشر را بشیر

گرفت ای ز پیغمبران سرفراز

ز نام تو هر چار دفتر طراز

به چار آینه از تو افتاد نور

به انجیل و تورات و فرقان، زبور

سر از تاج معراج بادت بلند

ز تشریف رحمت تنت بهره مند
در کیفیت معراج رفتن آن جناب افضل التحیه و الثنا

شبی نور پرور سپهر برین

نه از ماه از نور ماه آفرین

فروزانتر از روز روشن شبی

که میتافت چون مهر هر کوکبی

چو رخسار لیلی فروزنده لیل

درخشان نجوم از سها تا سهیل

به تکبیر برداشته چون سروش

خروس سحر ز اول شب خروش

ز ذکرمَلَک، دیو گم کرده راه

شدش تیره زندان خاکی پناه

فلک مجمری، اخگرش اختران

برافروخته شب چو عود اندران

عروس شب آرایش از ماه داشت

فلک ز اختران چشم بر راه داشت

شبانگاه خندید افق لب گزان

وزان شد نسیم سحرگه وزان

نهان کرد دستی به مشرق دراز

که شد ز اول شب در صبح باز

همه شب، به ذوق تماشای مهر

به گرد سر خاک گشتی سپهر

محمد کز اول فلک سیر بود

وز او، آخر کارها خیر بود

به خلوتگه ام هانی غنود

ز بیداری بخت خوابش ربود

به نظاره ی خاک از نه فلک

گرفتند پرواز خیل ملک

بر ایشان سبق جست روح الامین

فرود آمد از آسمان بر زمین

به دستش عنان براقی چو برق

که بیننده ناکردش از برق فرق

رونده چو بر برگ نسرین نسیم

دونده چو سیماب بر لوح سیم

ز ابریشمش یال و از مشک دم

ز فیروزه اش ساق، از یشب سم

تک او را به صدر فلک وز هلال

در افتاده نعلش به صف نعال

نداده چرا کرده تا در جنان

به پایی رکاب و به دستی عنان

ز آغاز تا آن نفس در فراغ

همش پشت از زین، همش ران ز داغ

نه طیر و به نسرین چرخ آشنا

نه حوت و به بحر فلک در شنا

قوایم چه بر خاک بطحا نهاد

به آب و به آتش، به خاک و به باد

به نرمی و گرمی و تمکین و تک

خرامان گرو برد از یک به یک

نه آب و بر آن نوح گسترده رخت

نه خاک و بر آن آدم افگنده تخت

نه آتش، خلیل اللهش در کنار

نه باد و سلیمان بر آن شد سوار

درآمد بر آن حجره چون جبرئیل

صلا داد کای یادگار خلیل

تو را خوانده ایزد به عرش برین

ز جان آفرینت به جان آفرین

چو یاری تو را بر سر یاری است

مخسب ار چه خواب تو بیداری است

چو در لامکانت گشادند جای

سرت گردم، از خاک بردار پای

رهی تا ز چشم بد خاکیان

نهی پای بر چشم افلاکیان

به عرش برین نزهت آراستند

چنان کز خدا خواستی خواستند

ز جا خیز ای سید مهربان

که امشب نماند به دیگر شبان

بر اقیت آوردم اینک ز نور

که چون نور از چشم بد باد دور

چو مشاطگان بسته حور جنان

ز چشمش رکاب و ز زلفش عنان

فشان آستینی بر این نُه حجاب

فگن سایه ای بر سر آفتاب

به شکرانه سلطان ملک وجود

نگفته سخن، سود سر بر سجود

پس آنگاه چون سرو بر پای خاست

به سوی براق آمد از حجره راست

مگر جست چون برقش از ره براق

شهش گفت از من چه جویی فراق؟

براقش جوابی پسندیده گفت

که: ای آگه از رازهای نهفت

در این عالم از یُمن اخلاص تو

حقم کرد چون مرکب خاص تو

به جنت هم ای شهسوار گزین

مکش مرکبی غیر من زیر زین

پس از عهد بر پشت او پا نهاد

در اول قدم پا بر اقصی نهاد

صف انبیا را شد آنجا امام

شدش کارها ز آن امامت تمام

ز خود خلعت خاکیان خلع کرد

در قلعه ی نه فلک قلع کرد

دل چار مادر چو بی مهر یافت

به آغوش آبای علوی شتافت

گرفت اوج، آن مرکب تیزهوش

جهان زیر پا و دو عالم به دوش

هر انگشتِ آن شاه خورشید چهر

کلید در هفت گنج سپهر

به گردون چو دامن کشان راه جست

به شمع مه انداخت دامن نخست

قلم بستد از میر دفتر نگار

نهادش دگر دفتر اندر کنار

برآورد از چنگ ناهید چنگ

دگرگونه قانون نهادش به چنگ

به چارم سپهرش چو افتاد راه

همان دید ازو مهر، کز مهر ماه

چو از مقدمش یافت عیسی سراغ

پذیره شدش بر کف از خور چراغ

نشست آتش خشم مریخ از او

جهان را شد این قصه تاریخ از او

چو زد بوسه بر دست او مشتری

در انگشت او کرد انگشتری

ز خفتان کیوان سیاهی بشست

کلاه بره، درع ماهی بشست

ببرد آب فردوس از بوی خویش

فسرد آتش دوزخ از خوی خویش

ملایک برو کرده در هر حصار

لآلی منثور اختر نثار

همی رفت با او ملایک قرین

عنان کش نشد تا به عرش برین

ز برق تجلیش چون سینه تفت

به رفرف نشست از براق و برفت

شد از سدره چون خواست رفتن نخست

پر و بال جبریل و میکال سست

چو از ترک صحبت خبر جست شاه

بگفتندش : ای شاه گیتی پناه

ز روز ازل، هر یکی را ز ما

جدا پایه ای داده رب السماء

چو برتر کشانیم پر ز آن نشان

شود برق قهاری آتش فشان

ز سدره چو گامی دو شد پیشتر

به مقصد شدش میل دل بیشتر

چنان کافتد از منظری آدمی

کند سرعتش بیش قرب زمی

به مرکز ز میل طبیعی که داشت

ز هر پایه پایی که بالا گذاشت

دو بالا شدش پویه ی بارگی

دل از خاکیان کند یکبارگی

ز رفتارش افلاکیان رنگها

از او باز پس مانده فرسنگها

از او عرشیان چون بریدند پی

ولایت ولایت همی کرد طی

چو بگذشت ز آن قصرهای بلند

ز پیش نظر پرده ها برفگند

ز گرد جهت رُفت دامن فشان

به جایی که آن را ندانم نشان

چو در سایه ی عرش رایت فراشت

به جز نقد دل هیچ با خود نداشت

مکین شد چو در ساحت لامکان

گشاد از پی کار امت دکان

به نقد دل از حق خرید آنچه خواست

وز آن کار با بیدلان کرد راست

چه گویم چه گفت؟ آنچه میخواست گفت

ز جان آفرین آفرینها شنفت

بدید آنچه در طور، موسی ندید

شنید آنچه بایست آنجا شنید

به اخلاص در بارگاه قبول

اجابت ز ایزد، دعا از رسول

سرش از شفاعت چو افسر گرفت

ز حق وعده ی روز محشر گرفت

به این خاکی نور پرورد بین

زمین گشته ی آسمان گرد بین

یتیمی شد اهل جهان را پدر

کسی را ندادند قدر اینقدر

چو میرفت، ماهی شتابنده بود

چو برگشت، خورشید تابنده بود

ز نور مه و مهر گر برد وام

به گردن ز گردون زمین داشت وام

چو او سایه بر عرش ذوالمن فگند

زمین وام گردون ز گردن فگند

نرفته همان گرمی از بسترش

که خود رفت و آمد به بالین سرش

چه یا رب گذشت آن زمان بر زمین

که رفت از زمین آن رسول امین

چو بر آسمان تافت آن نور پاک

تو گفتی برآمد ز تن جان خاک

بس این نیست از داور انس و جان

که آمد دگر بر تن خاک جان؟

وگرنه نماندی زمین را نشان

فلک بودش از گرد دامن فشان

مرا چون به یک لحظه پیک نظر

تواند جهان گشت و آمد دگر

در انکار این قصه کوشم چرا؟

چو بینم ز حق چشم پوشم چرا؟

تو را مهر و مه بنده، ای یثربی

یکی یثربی و یکی مغربی

ز ایزد درود ای شه پاک زاد

بر آل و بر اصحاب پاک تو باد

خصوص آنکه شب خفت بر جای تو

نه پیچید روزی سر از رای تو

علی، شیر حق؛ نفس خیر البشر

سر پیشوایان اثنی عشر

همان باب سبطین و زوج بتول

که خواندش چو هارون برادر رسول

برازنده ی افسر هل اتی

طرازنده ی کشور لافتی

در شهر علم نبی، آنکه کند

در از خبیر و سر ز عنتر فگند

شنیدم به فرمان حی قدیر

علی را پیمبر به روز غدیر

به بالای سر برد و با خلق گفت

که: تا چند این راز باید نهفت؟

از آنان که دارندم آیین و کیش

شمارد مرا هر که مولای خویش

پس از من بداند که مولی علی است

ز هر کس به مولایی اولی علی است

بود پس صحیح این خبر پیش من

تو گفتی که بودم در آن انجمن

جهان بود ازین پیش سرتاسر آب

کشیدندش از خاک نقشی بر آب

از آن خاک بس پیکر انگیختند

به ساحل چه خس، چه گهر ریختند

هم امروز و فرداست کان تیره آب

زند موج و ساید به چرخش حباب

هم از لطمه ی موج آن آب پاک

شود شسته آلودگی های خاک

زند غوطه در بحر کشتی بسی

ز کشتی نشینان نماند کسی

دلا خیز از این ورطه ی موج خیز

به کشتیّ آل پیمبر گریز

که خود گفته آن ساقی راح و روح

مرا اهل بیت است کشتی نوح

به آن هر که پیوست رست از هلاک

به کشتی نوحم ز طوفان چه باک

مکن دست از آن کشتی آذر جدا

که دست خدا باشدش ناخدا

شود کشتی نیک و بد چون غریق

نشیننده را نوح بهتر رفیق

اگر سوی آتش روم با خلیل

وگر با کلیمم ره افتد به نیل

مرا بالله از باغ نمرود به

ز فرعون و قصر زر اندود به
کنم شکر ایزد، که چون سامری

نی ام رهزن مردم از ساحری

قلم بر کفم رایت موسوی است

سخن بر لبم آیت عیسوی است

چه رایت؟ کزآن شاه را بندگی است

چه آیت؟ کزآن مرده را زندگی است

به رخصت که دستم قلم برگرفت

ز وصف سخن لوح زیور گرفت

جهان آفرین کاین جهان آفرید

طراز جهان خواست، جان آفرید

ز هر چیز بینی در این انجمن

فزون است کالای جان را ثمن

زهر جانور نیز شد در زمی

بلند از خرد پایه ی آدمی

به حکم خرد آدمی دم به دم

ز هر پایه خواهد فراتر قدم

چو در زیستن برتری دید و بس

همی جست آن پایه در هر نفس

چرا کآنچه نامش نهادی کمال

همه اندک اندک پذیرد زوال؟

درین دیر فانی است باقی کسی

که از وی نشان دیر ماند بسی

بلی ماند و ماند ز خلق زمن

نشان باقی از نام و نام از سخن

بهای سخن خود چنان شد گران

که شد معجز ختم پیغمبران

چو شد خلقت جنس حیوان درست

سخن خاصه ی آدمی شد نخست

بود آری آنکوست آدم نژاد

به سنجیدن گوهر نظم شاد

بهای سخن، از حد افزون بود

فزون تر بود خود، چو موزون بود

سخن را گرفتند میزان به کف

شناسند تا وزن دُر از خزف

نبینی که رسم است گوهر فروش

ز دانش کشد بار میزان به دوش

وگرنه خریدار دُر در دکان

نداند بهای کم و بیش آن

نخست آنکه گنج سخن برگشاد

ز سنجیدن گوهر آورد یاد

ز حکمت طلسمی بر آن گنج بست

که نتواند آن را بخیلی شکست

نه هر کس برد ره به آن گنج راز

مگر کاو نخسبد شبان دراز

سحرگاه خواند هزار و یک اسم

به دست وی آید کلید طلسم

کند دل از آن گنج بی رنج شاد

به خیر آرد از صاحب گنج یاد

به شادی در آن گنج آراسته

که هست از خزف ریزه پیراسته

چنان بنگرد، کش نخوانند دزد

تماشای گوهر بسش دست مزد

و یا باغبانی یکی باغ کشت

کزو شد خجل باغبان بهشت

تذرو تو آن سرو موزون در آن

گل و بلبل از حد افزون در آن

چنان وقت رفتن در باغ بست

که پای خزان و پر زاغ بست

مگر ز آمد و رفت لیل و نهار

به آنجا کشد دامن اندر بهار

وزد باد نوروز در باغها

گریزند از بلبلان زاغها

به آن باغ، از خنده ی نوگلی

در آید خروشان کهن بلبلی

به نظاره ی سروی از این چمن

نشیند تذروی به شاخ سمن

به شام و سحر، نغمه سازی کنند

به سرو به گل، دست یازی کنند

دگر باغبانان آزاده بخت

به نوبت کشیده به آن باغ رخت

هر آنکو زد آنجا به شادی دمی

به هر دم برون کرد از دل غمی

گهی میوه خورد و گهی گل درود

فرستاد بر باغبانش درود

چو رنگین گلی چید، تخمی فشاند

چو شیرین بری خورد، نخلی نشاند

که هر کاید آنجا ز آیندگان

سر آرد دمی با سرایندگان

گلش چیند و دل کند شاد از آن

برش نوشد و آورد یاد از آن

سخن سنج یاران عهد قدیم

که بودند در بزم دانش ندیم

بروی عروسان معنی بکر

که جا بودشان در شبستان فکر

فگندند از خط مشکین نقاب

نهفتند از شب پره آفتاب

که تا چشم نامحرمان باد دور

ز رخسار آن مهوشان غیور

مگر روزی آزاده مردی ز راه

درآید کشد برقع از روی ماه

دهد جلوه گلها چو بلبل به باغ

بخندد به کنج نغمه خوانی زاغ

ز نظم آنچه دفتر بپرداختند

کهن جلدی از بهر آن ساختند

که نابخردی سوی او ننگرد

مباد از جدل پرده ی خود درد

چنان کز غرور ابله زرق کوش

زند طعنه بر صوفی پوست پوش

بود روزی از گردش مهر و ماه

ز صاحبدلی بر وی افتد نگاه

هم از دیدنش، دیده روشن کند

هم از خواندنش، سینه گلشن کند

شود آگه از رازهای نهان

که پوشیده دانشوران ز ابلهان

از آن نیکویی در نهاد آورد

به رحمت ز گوینده یاد آورد

چه ماند نگارنده را دل به تاب

نخوانند اگر عامیانش کتاب
یکی روز در ساحت گلشنی

گرفته سرچشمه ی روشنی

من و یک دو تن همدم نیکبخت

نشستیم در سایه ی یک درخت

ز یکدست هاتف نواساز من

ز یکسو صباحی هم آواز من

به صحبت گشاده ز هر نکته سنج

کتاب غزلهای رنگین چو گنج

ز گوهر فروشان عهد قدیم

خلف مانده دیدیم دُرها یتیم

فرستاده غواص شان را درود

به هر دور شد نوحه را هم سرود

بگرد یتیمیش از دیده اشک

روان بود از دلنوازی نه رشک

صباحی که بادا صباحش بخیر

چو آن انجمن دید خالی ز غیر

کتابی کهن داشت با خود نهان

برآوردش از زیرکش ناگهان

گسسته ز هم عقد شیرازه اش

کهن، لیک معنی همان تازه اش

به دستان گرفتم ز دستش کتاب

رهاندم ز گردش چو گنج از خراب

گشودم، چه دیدم؟ یکی بوستان

که بادا تماشاگه دوستان

ورقها، چو برگ رزان فصل دی

پریشان و فائح از آن بوی می

درختان کهن، میوه ها نوبرش

ز جان پرورش داده جان پرورش

چو فردوس، گل رسته در وی بسی

که خاری نیازرده دست کسی

همانا به این عالم آمد بهشت

که رضوان در آن هر چه بایست کشت

گلی ورنه از بوستانی نرست

که خارش به خون دست گلچین نشست

کسی میوه ورنه ز باغی نچید

که از باغبان زهر چشمی ندید

دلم برد از دست، بوی گلش

جگر خون شد، از ناله ی بلبلش

مگر بلبلش کو به لب قند سود

معزی امیر سمرقند بود

چه گفتم که باید زنم سر به سنگ

کجا بوستان دارد این آب و رنگ؟

دلارا یکی نازنین نامه بود

که بر مشک تر کابتش خامه سود

در اوراقش از چشم عبرت نگر

ندیدم به جز پاره های جگر

سراسر به خون دل آمیخته

ز چشم سیاه قلم ریخته

در آن نقش، بس قصه ی دردناک

چو لوح جبین اسیران خاک

نوشته در آن قصه ی دلنواز

بسی داستانهای ناز و نیاز

درخشان گهرهای غلتان در آن

نهان گنج درویش و سلطان در آن

هم از شادی جستن لعل مفت

هم از ماتم آنکه این لعل سفت

سرودم ز ایوان گردون گذشت

سرشکم ز دامان جیحون گذشت

صباحی، لب خود به دندان گرفت

شکفتش چو گل روی و گفت: ای شکفت

که این نامه کآرام جان من است

چو تنها شوم، همزبان من است

مرا بود مونس به هر انجمن

کسی جز تو نگرفتش از دست من

که بیند خطای خطش از صواب

و یا خواندش کو نگوید جواب

همانا نیاموخت در روزگار

کسی این لغت را ز آموزگار

حریفان که امروز نام آورند

ز دعوی به ملک سخن داورند

شکر را ز حنظل ندانند چیست؟

ندانند امیر سمرقند کیست؟

در این عهد، هر کو دو مصرع نگاشت

سر عجب بر آسمان برفراشت

دو خر مهره هر کو به هم کرد جفت

کمان کرد کو گوهر نظم سفت

نبینی که آمد درین مرز و بوم

همای همایون، کم از بوم شوم؟

خریدار گوهر در این شهر نیست

فروشنده را از بها بهر نیست

تو هم رنج بیهوده زین پس مبر

سخن پیش هر ناکس و کس مبر

چه لازم کز اندیشه دل خون کنی

مگر مصرعی چند موزون کنی

که در خواندنش چون برآری نفس

گذارند انگشت بر لب که بس

ورش سازی از کلک و دفتر بسیج

نگیرند چون این کتابش به هیچ

مرا در دل افسون او کار کرد

ز خوابم به افسانه بیدار کرد

به او گفتم از روی رفق: ای رفیق

عفی اله که هم صادقی هم صدیق

هم آن به که شبها نسوزم دماغ

نیفروزم از بهر کوران چراغ

چه بی جا گذارم زر اندر خلاص

که نشناسدش صیرفی از رصاص

چه گردم پی دُر شناور چو غوک؟

که نگشایدش رشته زالی ز دوک

بدین گونه ما را سخن در میان

فرا داشته گوش، روحانیان

که از یک طرف هاتف آواز داد

دل رفته از من به من باز داد

به گرمی مرا گفت: ای هوشمند

ز بازار سرد سخن شکوه چند؟

پس از عهد استاد فن رودکی

که دُر دری سفت از کودکی

به نوبت سخن گستران ازعدم

نهادند در بزم دانش قدم

چو او چید هر کس سخن را اساس

گهر ریخت در جیب گوهر شناس

نیوشنده را جان از آن تازه شد

جهانی ز نامش پر آوازه شد

هر آن کز سخن طرز دیگر نهاد

خزف در ترازوی گوهر نهاد

اگر پنج روز این سرای سپنج

تهی شد ز ارباب دانش، مرنج

نماند و نماند به یکسان جهان

شود آشکار، آنچه بینی نهان

شنیدی که جمشید فرخنده بخت

چو بیگانگانش گرفتند تخت

ز بیداد ضحاک تازی، ز مغز

تهی شد سر نوجوانان نغز

جهان بود آشفته سالی هزار

بد و نیکش از ظلم زار و نزار

دگر کز جفا شد پشیمان سپهر

گرایید یک چند از کین به مهر

درفش فریدون برافراخت باز

جهان رشک ایوان جم ساخت باز

فلک روزکی چند بر زید و عمرو

اگر بوزه پیمود بر جای خمر

نخواهد شدن ریشه ی تاک خشک

ز میخانه آید همان بوی مشک

کنون گر به گیتی سخندان نماند

گلی در همه باغ خندان نماند

ز بلبل نشانی نه در بوستان

ز طوطی تهی گشت هندوستان

نگیرند کج نغمه زاغان باغ

ز عطر گل و طعم شکر سراغ

چمن را تهی از سمن کرد دی

ز گل وز شکر شاخ خالی و نی؟

مخور غم، که فرداست از کوهسار

برافراخته چتر ابر بهار

صبا ریخته گل به دامان شاخ

شکر کرده نی را گریبان فراخ

به گلبن برآورده بلبل خروش

به منقار طوطی شکر کرده نوش

سخن گستران کرده رو سوی باغ

به دستی کتاب و به دستی ایاغ

نقاب از رخ گل گشایند خوش

به آهنگ بلبل سرایند خوش

غزل سر کند مطرب از هر کسی

فرستند رحمت بر آنکس بسی

بیا زین کتابی که در دست توست

ببین نقش حال معزی درست

شش اندر صد و پنج اندر ده است

که خاک معزی زیارتگه است

گهی هیچ از او نام نشنیده کس

گهی در جهان نام او بود و بس

گر او رفت، بر جای او کس نماند

سخنگو، سخندان، سخن رس نماند

تویی خود بحمدالله امروز نیز

به مصر سخن چون معزی عزیز

هم او هم دگر ناظمان جهان

که بودند از کار نظم، آگهان

ز تو زنده شد در جهان نامشان

بود گر چه در خاک آرامشان

به سعی تو ضایع نشد رنجشان

که گوهر برآوردی از گنجشان

بنال ای کهن بلبل بوستان

که چون گل گشاید دل دوستان

به باغ از گل و میوه بنشان درخت

که تا بیند و چیند آزاده بخت

از این خاکدان چون به خلد برین

کنی رو، که بادت لحد عنبرین

هر آنکو گلی چیند از باغ تو

چو لاله دلش سوزد از داغ تو

هر آنکو خورد میوه ات از درخت

به نیکی کند یادت ای نیکبخت

سراسر سخنهاش بی عیب بود

مگو هاتف، او هاتف غیب بود

دُری سفت، کآویزه ی گوش شد

زبان را شکایت فراموش شد

به او گفتم: ای ابر گوهر فشان

ز گوهر بود در چه بحرت نشان؟

بگو تا به آن بحر کشتی برم

وز آن بحر گوهر به دست آورم

چه طرزت بود در سخن دلنواز؟

کز آن طرز بندم سخن را طراز

بگفت: ای که نظمت سراسر خوش است

برآری ز هر بحر گوهر، خوش است

ولی شد چو نقد جوانی ز دست

درین بحرت افتاد ماهی به شست

نیرزد که گیرد طمع دامنت

نزیبد که گردد هوس رهزنت

مخوان از طمع سفلگان را خدیو

منه از هوس نام حوران به دیو

غزلخوانیت گر چه باشد به سهو

شمارندش، از دوستان دور، لهو

مگو مدح شاهان، چو نبود بجا

که ناچارش آخر بگویی هجا

چه لازم چو فردوسی آیی ز طوس

به غزنین و شه را کنی پایبوس؟

بری سی چهل سال بیهوده رنج

که بر دامن افشاندت شاه گنج؟

بخاری ز اندیشه عمری قفا

کش از وعده آخر نبینی وفا؟

شه گنجه را چون نظامی به عمد

چه خوانی شب و روز از اخلاص حمد؟

که حمدونیان را شوی ده خدا

نشینی ز کنج قناعت جدا؟

چه در مدح کوشی؟ که چون انوری

کند مغفر اندر سرت معجری

به بلخت نشانند بر خر ز رشک

ز رخ خوش فشانی و از دیده اشک

گر از نخل دانش، ثمر بایدت

به بستان سعدی گذر بایدت

که هر رنگ گل خواهی آنجا شکفت

ز هرگونه گویی سخن، شیخ گفت

دگر گفتمش: ای تو را من رهی

عفی الله که دادی مرا آگهی

به چشم، آنچه گویی به جای آورم

اگر لطف ایزد شود یاورم

نباشد مرا گر چه در انجمن

زبان عاجز از هیچگونه سخن

ولی زآن نچینم سر از رای تو

که زیباست رای دل آرای تو

به کوتاه دستان مشو بدگمان

خدنگم به زه بین، زهم در کمان

همان گویم اکنون که گوید سروش

به آهنگ سعدی برآرم خروش

اگر شیخ گل چید از بوستان

که افشاندش بر سر دوستان؟

وگر رشته از دسته گلها گسیخت

به دیهیم بونصر بن سعد ریخت

من اینک یکی گنج اندوختم

به بازاریان مفت نفروختم

گزیدم از آن دُر و یاقوت و لعل

که شبدیز شه را فشانم به نعل

به شیرین لب او داد اگر داد پند

به شیرازیان ارمغان برد قند

من آوردم اینک شکر ز اصفهان

که شیرین کند خسرو از وی دهان
شها، شهریارا، سرا، سرورا

فلک بارگاها، جهان پرورا

جبین سای پیر و جوان، قصر توست

به از عصر نوشیروان عصر توست

جهان از تو در مهد امن و امان

چو از مهدی هادی آخر زمان

ز جودت، چنان سیر شد چشم آز

که مفلس به منعم ندارد نیاز

ز تیغت، چنان یافت گیتی قرار

که کودک ندارد به دیوانه کار

به مهرت دل دوست نازنده باد

به رمحت سر خصم بازنده باد

به عهد تو، ای داور مهربان

که بخشنده دستی و شیرین زبان

دلی را نمی بینم اندوهناک

تن از رنج فارغ، رخ از گرد پاک

جهان امن و روزی مردم فراخ

بر و بومش آباد، از ایوان و کاخ

مرا برد لیک این غم از دل سرور

که آسایش مردم آرد غرور

چو راه غرور افتد اندر دماغ

خرد را برد روشنی از چراغ

پس آنگه کند خانمان ها خراب

شود سنگ از او خاک و دریا سراب

برآنم کنون ای شه حق شناس

که داری ز حق جانب خلق پاس

که تا دیو غفلت نزد راهشان

کنم از ره پند آگاهشان

ببین هر که را شد ز پیر و جوان

چو از جوش اخلاط تن ناتوان

طبیبی به ناچار میبایدش

که جان از دوای وی آسایدش

گر از سوء اخلاق نیز آدمی

خلایق گریزندش از همدمی

حکیمیش باید پسندیده رای

که چون گردد از پند دستان سرای؟

دمد چون گل از شکرش بوی خوش

دهد بوی آن گل شکر خوی خوش

تو را گر چه حاجت نه از آگهی

به پند کسی، خاصه پند رهی

ولی پا نهد هر که در محفلی

چو خواهد به صحبت گشاید دلی

سخن سرکند با سر انجمن

بود گر چه با دیگرانش سخن

پس از ذکر ایجاد رب مجید

که چون کرد آفاق و انفس پدید

چو دیدم درین نغز مجلس درست

کز اهل جهان روی مجلس به توست

نوشتم به پند کسان این کتاب

شود تا که دیده از آن بهره یاب

به هر قطعه اش کز خرد آیتی است

جداگانه اندرزی و حکمتی است

حکایات دلکش، مثل های نغز

که هوش آورد غافلان را به مغز

صدفهاست پر گوهر شاهوار

سبوها پر از باده ی خوشگوار

خنک آنکه زین تازه می نوش کرد

وزین گوهر، آویزه ی گوش کرد

به هر بیتی از آن ز بستان دری است

تر و تازه چون گلستان دفتری است

نیارستم، آمد چو خود بر درت

به مجلس فرستادم این دفترت

که خواند دبیر تو بر جای من

به قصر تو، ای فرخ آن انجمن

وز آن انجمن تا به هر کشوری

برد از من این نامه دانشوری

به دانش جهان را درین روزگار

تو باشی به پند من آموزگار

طفیل تو هر کو شود کامیاب

ز پندی که من دادمش زین کتاب

به رحمت ز تو یاد آرد نخست

که عنوان این نامه از نام توست

مرا هم چو کردم تو را بندگی

به آمرزش حق دهد زندگی

نبینی که از خوان شاهنشهان

گدا میخورد روزی اندر جهان
روان پرورد صحبت دوستان

در ایام گل خاصه در بوستان

به فصلی چنین اتفاقا شبی

که هر گل درخشید چون کوکبی

به باغی چو فردوسم افتاد راه

فروزان چراغ گل و شمع ماه

در آن دلگشا باغ مینوسرشت

یکی محفل آراسته چون بهشت

نشسته در آن محفل آزادگان

ملک سیرتان، آدمی زادگان

زمین بوسه دادم شدم جبهه سای

به عرض سلام ایستادم به پای

حریفان مرا دیده برخاستند

به رویم ز نو بزمی آراستند

گرفتند یک یک مرا در کنار

تو گویی کشیدندیم انتظار

شدم تا نشینم به صف نعال

ز هر جانبم خاست بانگ تعال

فزودند از احترامم به قدر

نمودند چون دل مقامم به صدر

ز هر سو بسی داستانها گذشت

بسی داستان بر زبانها گذشت

یکی جست راز سپهر برین

یکی از جهان وز جهان آفرین

ز کیفیت خلق عالم بسی

سخن گفت در انجمن هر کسی

من اندیشه ی کار خود داشتم

سراسر سخن قصه پنداشتم

یکی گفت با من که: ای همنفس

چرا بوستان را شماری قفس؟

کنون کز گل آمد زمین حله پوش

ز هر مرغی آوازی آمد به گوش

شد از چهره ی گل ز اندام سرو

نواسنج بلبل، غزلخوان تذرو

به هر گوشه زین باغ روحانیان

فگندند بس گفتگو در میان

تو کز باغ دانش کهن بلبلی

به دل خارها داری از هر گلی

چرا همدم دوستان نیستی؟

مگر مرغ این بوستان نیستی؟

بگو با حریفان نیکو نهاد

کز اوضاع گیتی چه داری به یاد؟

که این قبه ی نیلگون آفرید؟

که بود آفریننده؟ چون آفرید؟

بساط زمین، از چه آراستند؟

ز آرایش آن، چه میخواستند؟

بهار و خزان اندرین باغ چیست؟

خروشیدن بلبل و زاغ چیست؟

چرا رنگ این باغ چون ریختند

گل و خار را در هم آمیختند؟

چرا خاک گه گرم شد، گاه سرد؟

چرا برگ گه سبز شد، گاه زرد؟

همه کس گل از باغ چیند بسی

چرا باغبان را نبیند کسی؟

سخنگو، سخن چون به اینجا کشاند

مرا از ثری تا ثریا کشاند

به او گفتم: ای یار دمساز من

بلند است این پرده ز آواز من

به آهنگ دیگر مرا دستگیر

ازین، اندکی نغمه را پست گیر

توانم مگر من هم ای هم نفس

برآرم سری از شکاف قفس

سراسر به گوش تو گویم نهفت

ز سیمرغ، عقل، آنچه گوشم شنفت

زبان بست، مرغ از نوایی که داشت

فروتر پرید از هوایی که داشت

دگرها که بودند از اهل هوش

همه بسته لبها، گشادند گوش

تهی دیدم از غیر چون انجمن

چنین بر لب آمد ز غیبم سخن

که راز جهان یکسر آمد نهان

جز این کآفریننده دارد جهان

چرا کاندرین مجلس دلپسند

ندید است کس نقش بی نقشبند

وگر گویی از زادن این در گشاد

نخستین پدر بازگو از چه زاد؟

خرد را به یکتاییش نیست شک

که کار دو صانع گر آید ز یک

به انباز آن یک ندارد نیاز

که باشد به نیروی خود کارساز

وگر این کند آنچه آن یک نکرد

برو، گرد معبود عاجز مگرد

بلی، روستا هم ندارد شکی

که سلطان شهر از دو بهتر یکی

وگر بازپرسی ز نادیدنش

که نادیده نتوان پرستیدنش

نبینی که از کلک صورت نگار

بسا نغز پیکر که شد آشکار

بود گر چه هر چهره را دیده باز

نیارند نقاش را دید، باز

جهان را دهد روشنی آفتاب

ولی چشم خفاش را نیست تاب

توانا و دانا و آمرزگار

که آمرزد آن را که بیند فگار

بود علم و حکمت سزاوار او

که جای سخن نیست در کار او

درین گر کسی گفتگو میکند

چرا خود نکرد آنچه او میکند؟

وز این مجلس خاص کآراستید

حکایت ز چون کرد او خواستید

چه گویم؟ کتب خانه دیدم بسی

حدیث بزرگان شنیدم بسی

ولی آنچه گفتند ارباب هش

به این نغز تحقیقم افتاد خوش

که جان آفرین کآن نگهدار ماست

به ما چون شناسایی خویش خواست

نخستین یکی گوهر تابناک

برآورد از غیب، از غیب پاک

نه بایع در آنجا و نه مشتری

که نامش نگارم در انگشتری

به عین عنایت به وی بنگرید

خرد نام کردش خود از خود خرید

به آب آن دُر یکدانه بس عشق باخت

سرانجامش، از برق هیبت گداخت

شد آب آن دُر ناب، صافی زلای

به موج آمد آن قطره ی بحرزای

به هم بست از آن آب نه دایره

به شوق از ازل تا ابد سایره

یکی چون دل عارف از نفس پاک

دگر یک پر از گوهر تابناک

وز آن یک به یک هفت بحر نگون

حبابی برانگیخت سیمابگون

چو کیوان در ایوان هفتم خزید

ز کین آوری لب به دندان گزید

چو عباسیانش، سلب قیرگون

به ویرانی خان و مان رهنمون

مهین داور کشور دار و گیر

زمین پرور کشت دهقان پیر

غبار رخ پشم پوشان از او

خمار سر دُرد نوشان از او

به قصر ششم شد چو برجیس چست

سیاهی ز دامان کیوان بشست

هر آن عقده کو بست، این برگشود

هر آن خار کو کشت، این بر درود

از او جسته امید دل راستان

سعادت، غلامیش بر آستان

نیفگنده کس بر جبین چین از او

همه رونق دین و آیین از او

چو بهرام در قصر پنجم نشست

ز تیغش هراسی بر انجم نشست

ازو دست دزدان به یغما دراز

وزو رهزنان را سر ترکتاز

رخش ز اتش خشم افروخته

چو برق آتشش کشت ها سوخته

هم افزوده طغیان کاووس از او

هم آلوده دامان ناموس از او

چو در منظر چارم آسود مهر

برافراخت رایت، برافروخت چهر

ز هر شهر، کو روی کردی نهان

شدی تیره در چشم مردم جهان

به هر خطه، کافروختی او چراغ

ز دیدار هم کردی اهلش سراغ

شهان راهمه بخت فیروز از او

ز هم امتیاز شب و روز از او

چو ناهید شد شمع سیّم سرای

دل عالمی گشت شادی گرای

فشاند آب بر هر چه بهرام سوخت

هر آن پرده کو بر درید، این بدوخت

عروسان ازو در فریبندگی

وز آن جامه را داده زیبندگی

همه طالع حسن مسعود از او

همه سازش و سوزش عود از او

رواق دوم گشت چون جای تیر

به لوح قضا شد قلمزن دبیر

ازو کودکان پیش آموزگار

کمر بسته در مکتب روزگار

به کسب، هنر، مجلسی ساخته

حساب همه کار پرداخته

ورق خوانی رازدانان ازو

زبان دانی بی زبانان از او

چو مه شد برین طاق دامن کشان

ز مهرش به تن خلعت زرفشان

گه افزود و گه کاست او را جمال

گهی بدر بنمود و گاهی هلال

گهی رو، گه ابرو نمودی ز ناز

بدستی سپر ساز و شمشیر باز

پذیرفته سامان، همه کار ازو

همه کار را گرم بازار ازو

به حکمش چو افلاک سر برکشید

به هر یک ده و دو خط اندر کشید

به هر بهره نقشی مناسب فتاد

مهندس به هر نقش نامی نهاد

هم از مهر خود داد پیوندشان

هم از شوق در گردش افگندشان

شد از گردش چرخ آتش پدید

ز زیر فلک شعله بالا کشید

ز جنبیدن آتش خانه سوز

برآمد هوایی چو ابر تموز

چو جنبش هوا را به مسکن کشاند

هوا آب روشن ز دامن فشاند

عیان شد به جنبش از آن آب کف

خلف ماند از آن خاک نعم الخلف

گرفتند هر یک به جایی قرار

فروغ و نسیم و زلال و غبار

به اندازه آمیزشی دادشان

به هم سازگاری خوش افتادشان

از آن چار گوهر که در هم سرشت

جهانی شد آراسته چون بهشت

ز نزهتگه خاک چون نُه فلک

به طاعت کمر بسته خیل مَلَک

به راهی که بنمودشان از نخست

دمی پا ز رفتن نکردند سست

فرومانده در سایه ی پیر خویش

نه پس رفته از منزل خود نه پیش

همه فارغ از فکر و مشغول ذکر

چرا؟ کو عنن دارد و فکر بکر

هم اندر زمین فوج دیو و پری

گشاده زبان در ثنا گستری

نعیم و جحیم، آیت لطف و قهر

ز لطفش شکر ریز و از قهر زهر

نعیم از که؟ از بنده ی بیگناه

بود گر چه از بندگان سیاه

جحیم از که؟ از زشت کاران خویش

بود گر چه از سروران قریش

فلک دایره، مرکزش خاک نغز

اگر خاک را نغز گفتم، نلغز

نه گنجینه گنج شاهی است خاک؟

نه مشکوة نور الهی است خاک؟

غرض، راز پنهان چو میخواست فاش

شدند اختران از فلک نور پاش

ثوابت بگردش چو، کردند میل

فشاندند نور از سها تا سهیل

گرفتند در حجله ی رنگ و بوی

همین چار زن، بار، از آن هفت شوی

ز آتش شد این خاک فرسوده گرم

هم از باد آشفته وز آب نرم

به جنبش درآمد رگ رستنی

عیان گشت پس گوهر جستنی

هم از خنده ی برق در کوهسار

هم از گریه ی ابر در مرغزار

همه رنگ بگرفت در کوه، سنگ

همه گل برآمد ز گل رنگ رنگ

هر آن آب کز ابر بر آب ریخت

به جیب صدف عقد لؤلؤ گسیخت

ز نزدیکی و دوری آفتاب

که گه بست و گاهی روان کرد آب

پدیدارشد در جهان چار فصل

به آن چار گوهر رساندند اصل

چو با هم یکی گشت لیل و نهار

نهادند نامش خزان و بهار

به صیف و شتا انجم تیز گرد

گهی گرم کرد انجمن گاه سرد

گهر ریز شد ابر نیسان مهی

هوا نیز، دم زد ز روح اللهی

گرفتند چون باد شد جستنی

درختان دوشیزه آبستنی

چو مریم به شش مه نهادند بار

چو عیسی همه میوه ی خوشگوار

ز لطفش، که با خاک هم سایه شد

بسی هیکل از جان گرانمایه شد

به آبی و خاکی، چه وحش و چه طیر

هم او داد جان، بی میانجی غیر

پرنده به بالا، چرنده به زیر

شب و روز در ذکر حی قدیر

جهان آفرین، ایزد ذوالجلال

بر آن شد که خود را ببیند جمال

نه صورت نما دید، آیینه ای

نه درخورد آن گنج، گنجینه ای

ز گِل خواست آیینه ای ساختن

وز آن رایت عشق افراختن

برآورد از آستین دست جود

یکی مشت خاک از زمین در ربود

بر او ز ابر رحمت ببارید آب

هم آتش گرفت از دم آفتاب

درو در دمانید باد بهشت

یکی نغز پیکر از آن گل سرشت

چهل روز در جایی افتاده بود

بر آن ریخت هر روز باران جود

ز طین طهور و ز ماء معین

همین پرورش دید یک اربعین

چو دیدند آن پیکر دلنواز

مَلَک را ز غیرت زبان شد دراز

سخنهای بیهوده گفتند باز

جوابی که باید شنفتند باز

چو آراست آن نغز پیکر ز گِل

به او داد جان و ازو خواست دل

برافروخت چون قصر افلاکیان

یکی قلعه، نامش دژ خاکیان

بر آن دژ هر آن رخنه کاو بود باز

به هر رخنه جاسوسی آمد فراز

که هر روز و هر شب ز خیر و ز شر

رساند به والی آن دژ خبر

به فرمان ایزد دل هوشمند

به شاهی آن قلعه شد سربلند

در آن قلعه، فیروزمندیش داد

بر اعضا همه سربلندیش داد

همش بست تعویذ جان بر یمین

همش کرد بر گوهر عشق امین

به هر مشت گل، نام دل، مشکل است

اگر گوهر عشق دارد، دل است

چه دل؟ قطره خونی به دانش شگرف

نهفته در آن قطره دریای ژرف

چو در مُلک تن رایتش برفراشت

خرد را به دستوری او گماشت

خرد داشت بر کف چو روشن چراغ

نشاندش به ایوان کاخ دماغ

نظر دیده بان شد، به منظر نشست

به سالار خوانی مگر بر نشست

به هر گفتگو چه یقین، چه گمان

زبان گشت بر راز دل ترجمان

چو حسن ازل دیده بر دل گشاد

ره آشنایی بدل خواست داد

به دلالگی شد نظر سرفراز

نهان ساخت آگاه دل را ز راز

رسید از نظر دل به دیدار حسن

شد از روی دل گرم بازار حسن

در آن انجمن عشق چون راه جست

دل و حسن بستند عهدی درست

چو با حسن دل آشنایی گرفت

چراغ وفا روشنایی گرفت

شد آن عهد محکم ز روز الست

مبیناد تا روز محشر شکست

شد آن نقش را کار هستی چو راست

بگفتش که: برخیز، از جای خاست

نخست آفریننده را یاد کرد

جهان را از این دانش آباد کرد

به خلوتگه قرب کردش ندیم

از آن خواندش آدم که بود آن ادیم

در آن خاک، گنجی که بودش نهفت

خرد نام آن گنج را عشق گفت

الا کج نبینی که عشق و هوس

شماری ز یک جنس ای هم نفس

اگر هیکل گربه بینی چو شیر

نلغزی که آن بیدل است، این دلیر

برد هوش این، از سر تیرزن

خورد موش آن، از در پیرزن

مگو کسوت جغد و شاهین یکی است

که هر رهروی را در این ره تکی است

یکی، جا به ویرانه اش خواستند

یکی، ساعد شاهش آراستند

نه هر کس دم از عشق زد، صادق است

نه این دعوی از هر کسی لایق است

بود عشق آیین فرسودگان

هوس، پیشه ی دامن آلودگان

چو آدم به این پایه موجود شد

به کروبیان جمله مسجود شد

مَلَک، کآدمی داشت در تابشان

گل آلود ازین خاک شد آبشان

ز رازی که با آدم آموختند

لب اعتراض مَلَک دوختند

عزازیل کش نام ابلیس بود

عزیز ملایک به تلبیس بود

همانا که در رزم دیو و مَلَک

ملک برد اسیرش به سوی فلک

به سالوسی آنجا نشیمن گرفت

مَلَک آگه از وی نشد، ای شگفت

گذشتی شب و روزش اندر نماز

چو زهاد ایام ما زرق ساز

چو دید آن سر سرکشان در زمین

دل بوالبشر شادمان، شد غمین

فرشته چو بردندی او را نماز

کشید آن سیه دل سر از سجده باز

هماندم ز حجاب این نه حجاب

به فرمان نبردن رسیدش خطاب

چون آن بی ادب بود آتش مزاج

به پاسخ شد آتش فشان از لجاج

که من ز آتشم، آدم از خاک پست

به این آتش این خاک چون یافت دست؟

به آتش اگر سوزیم، باک نیست

مرا خود سر سجده ی خاک نیست

چنان کآدمی راست ز آتش گزند

مرا هم ز خاک است دل دردمند

سری کآن تو را سالها سجده کرد

نخواهم رسد بر وی از خاک گرد

نه پاس ادب آن تنک ظرف داشت

همانا غرورش به این حرف داشت

وگرنه ز شاه آورد چون پیام

امیران ببوسند پای غلام

هر آن خس که بویی بود از گلش

دهد جای بر چشم خود بلبلش

شدش حکم ایزد به این رهنمون

که دیوی تو، رو سوی دیوان کنون

بگفت: آمدم بنده اینجا، نه دزد

کنون خواهم از شحنه ی عدل مزد

وگر دزدم، آخر بسی سال و ماه

در این آستان داشتم سجده گاه

هر آن خانه کش خواجه دارد کرم

به شب در ره دزد ریزد درم

که آید نهان چون به امید گنج

براحت برد گنج نابرده رنج

خطاب آمد از حضرت ذوالجلال

که ای قاید کاروان ضلال

تو را گرچه این بندگی بود زرق

شدت بندگی خرمن و زرق برق

ولی مزد اینک سپارم تو را

دو روزی به خود واگذارم تو را

کنون دادمت مهلت ای دیو زشت

که تا روز حشرت نمایم سرشت

در آن دم که دیوان دیوان کنم

تو را از گنه دل غریوان کنم

دگر گفت: ای پاک پروردگار

من و آدمی را به هم واگذار

رعایت مکن جانب خاک را

ببین صحبت برق و خاشاک را

چنان کاو مرا راند ازین آستان

به عالم سمر گشت این داستان

کنم من هم از زور بازوی خویش

به یک بازویش، هم ترازوی خویش

به نرد و دغا بین که میبازد او

ببازی و بازوش مینازد او

بگفت ایزدش: خود غلط باختی

که خود را ازین پایه انداختی

دریدی چه خود پرده ی خویشتن

همی نال از کرده ی خویشتن

هم اکنون شوی چون به دهلیز خاک

شود آشکارا ز ناپاک پاک

نبینی کند زرگر هوشمند

چو از کوره ی خاک آتش بلند

بر آن آتش افشاند چون سیم و زر

عیان شد بد و نیکش از یکدگر

بود کان زر، صلب آدم همی

که دارد زر و خاک با هم همی

شود چون بنی آدمت هم نشین

هم او خاکی و هم تویی آتشین

اگر میل خاکش کند سوی خاک

چو آدم ز آلودگی گشت پاک

وگر بر دلش در گرفت آتشت

تو در دوزخ، او گشت هیزم کشت

چو ابلیس شد رانده ی آستان

ز دستان بیادش بسی داستان

بر آن شد که از جادویی دم زند

یکی تیشه بر پای آدم زند

برون آرد او را ز باغ جنان

بگشت زمین سازدش هم عنان

چو کارش برضوان بنامد درست

بجنت ز هر جانور راه جست

چو دیدندش از طاعت شه بری

نکردش از ایشان یکی رهبری

به طاووس و مارش در افتاد چشم

در آن دید شهوت، درین یافت خشم

خود آرا و مردم گزا دیدشان

به دمسازی خود سزا دیدشان

چو دانست کز خشم و شهوت همی

تواند زد آسان ره آدمی

به همراهی آن دو آشفته رای

ز رضوان نهان جست در روضه جای

در آن روضه حوا و آدم قرین

زبان کرده از شکر حق شکرین

اثر کردش افسون به حوا نخست

که زن بود و زن را بود رای سست

فسونش به حوا دمادم رسید

پس آنگه ز حوا به آدم رسید

به گلزار فردوس بی اختیار

چه حوا و آدم، چه طاوس و مار

شنیدند چون اهبطوا از سروش

برآورده از جان غمگین خروش

در این خاکدان خونچکان از جگر

فتادند هر یک به جایی دگر

هم ابلیس آمد، هم آدم فرود

بر ابلیس لعنت، بر آدم درود

خلیفه چه شد آدم اندر زمین

همی بود ابلیسش اندر کمین

که تا از فسون دگر دم زند

مگر راه فرزند آدم زند

ز اول نفس، تا دم واپسین

بود کار ابلیس با هر کس این

سرانجام از دوزخ و از بهشت

بود تا چه این خلق را سرنوشت؟

مگو: خاک آدم چه نیکو سرشت

به صلب اندرش چیست زیبا و زشت؟

چه میگویم؟ این حرف را مغز نیست

به خار از گلم سرزنش نغز نیست

گیاهی نروییده زین بوستان

چه ایران، چه توران چه هندوستان

که در ریشه و شاخ و برگش نهان

دوایی ندیدند کار آگهان

به خار و خس از خاصیتها بسی

نهفته است اگر چه نبیند کسی

بسا درد، کش خس ز سنبل به است

بسا زخم، کش خار از گل به است

غرض، ای زر از جهان آگهان

به تحقیق این رازهای نهان

سخنها به گرد دلم میگذشت

جرس بسته لب، محملم میگذشت

همیخواستم برگشایم نفس

گره واکنم از زبان جرس

لبم را ادب دوخت در انجمن

که گفتن نشاید گزافه سخن

اگر تن زدم، از ادب دور نیست

چراغ مرا بیش از این نور نیست

چه غم، زد گرم خنده دانشوری؟

که خندد بر او نیز داناتری

چه خوش گفت با پیشرو واپسی

که: جستند هم بر تو پیشی بسی

گرت من نی ام از قفا گرم خیز

نخواهی رسیدن به ایشان تو نیز

ببین باغبان تا گلی پرورد

پس از خار دامان مردم درد

نیوشندگان خود ز جان آفرین

به من خواند هر یک هزار آفرین
ای خداوند آسمان و زمین

شاهد قدرتت همان و همین

صاحب الکبریاء و الجبروت

خالق الخلق و مالک الملکوت

اولی، از تو این جهان به وجود

آخری، جز تو کس نخواهد بود

شاه و درویش، پروریده ی توست

هر چه جز توست، آفریده ی توست

هستی، از هستیت کس آگه نیست

نیستی را، به هستیت ره نیست

بود از هستی تو، هستی ما

از می جود توست، مستی ما

هستی ما جدا و از تو جداست

ناخدا را کسی نگفته خداست

سرنوشت همه، نوشته ی توست

بیش و جدوار هر دو کشته ی توست

ما گنه پیشگان جرم اندیش

در دو عالم ز شرم سر در پیش

تو چه خواهی، که عقده بگشایی

هم ببخشی و هم ببخشایی؟

خطبه ی آدم، از کردم خواندی

از بهشتش به مصلحت راندی

که شود نسل آدمی پیدا

تا کنی دل ز عشقشان شیدا

خرد آن دیده بان شهر دماغ

از شناساییت نکرده سراغ

عاجز از وصف آن صفات بود

که صفات تو عین ذات بود

در شناسایی تو، نابیناست

گر همه شیخ ابوعلی سیناست

انبیای کرام عالیقدر

آسمان جلیل را مه به در

همه سرگشته ی جمال تواند

کامل و عاجز از کمال تواند

ای صفاتت ز فکر ما بیرون

چون ز ذاتت شود کس آگه چون؟

که نبی گفت، مستعیذا بک

ماعرفنا ک حق معرفتک

مهتر و بهتر همه عالم

فخر ذریه ی بنی آدم

شاه یثرب، محمد عربی

مصطفی، کز خطاب نیمشبی

والی کشور ولایت شد

کوکب مشرق هدایت شد

خاتم خاتمی در انگشتش

روی خاتم نموده از پشتش

هادی شاهراه فوز و فلاح

کش بود سنت سنیه نکاح

رحمت حق، بر او و اولادش

خاصه زوج بتول و دامادش

علی، آن شاه شهربند کمال

مهر رخشنده ی سپهر جمال

آنکه در علم و حلم و جود و رشاد

مثلش از مادر زمانه نزاد

آنکه قفل فلک، گشاده ی اوست

زال گیتی طلاق داده اوست

آنکه افگنده رخنه در دل سنگ

از چه؟ از برق تیغ آتش رنگ

تیر ماری است، خورده اژدرها

قطره آبی گذشته از سرها

برتر از آفتاب مایه ی او

از سرم کم مباد سایه ی او

داستانی است، دوستان شنوید

ناله ی مرغ بوستان شنوید

روزی از روزهای فصل خزان

که شدی زرد برگ سبز رزان

زعفران زار گشته ساحت باغ

باغ از خنده دلگشا چو چراغ

هر گیاهی که از چمن رسته

روی خود ز آب زعفران شسته

یوسف مهر، رفته در میزان

چون زلیخا، درخت زر ریزان

نونهالان بوستان سرکش

همه پوشیده جامه ی زرکش

یرقان چمن شده شهره

رفته خطّاف کآورد مهره

بال و پر کرده سندروسی سار

زاغ را، زردچوبه بر منقار

ساحت بوستان، ز باد خزان

گشته چون دستگاه رنگرزان

سبزه، پیرایه صندلی کرده

سبز خفتان ز تن برآورده

زان دلاویز صندل سوده

دل ز غم، سر ز درد آسوده

میوه ها، از درخت ها ریزان

گرد صندل ز شاخها بیزان

از رخ به، غبار شسته سحاب

هر ترنج آفتاب عالمتاب

در چنین فصل خوش که لاله ی باغ

شسته بودش ز سینه باران داغ

هوس سیر بوستان کردم

رفتم و یاد دوستان کردم

بوستانی ز باغ رضوان به

همه خاکش ز آب حیوان به

ز اعتدالش، هوا نه گرم و نه سرد

برگ، نیمیش سبز و نیمی زرد

آنچه از میوه خوردنی، خوردم

و آنچه از بهره بردنی، بردم

هر طرف سیر باغ میکردم

دوستان را، سراغ میکردم

که مگر دوستی به باغ آید

چون من آن نیز در سراغ آید

که چو تنها رود به باغ کسی

بودش هر گلی به دیده خسی

اهل دل را بود به ساحت باغ

بوی گل بی رفیق موی دماغ

ناگه آمد یکی ز طراران

یار مستان رفیق هشیاران

رهرو کوی عشق خوش فرجام

لیک گم کرده ره در اول گام

خویش را خوانده عاشق، اما نه

از رخش نور عشق پیدا نه

مایل امرد، از زن آسوده

دامنش چاک، لیک آلوده

نام خط کرده مشکبوی گیاه

لقب زلف داده مار سیاه

به وصال زنان گزیده فراق

داده پیش از نکاحشان سه طلاق

دختران را، عدوی جوشن پوش

پسران را، غلام حلقه به گوش

تارک نسل و منکر فرزند

دل به فرزند دیگران خرسند

گر چه با من به یک سلیقه نبود

به یک آیین و یک طریقه نبود

لیک، یک عمر بوده این هوسم

که به رندی ازین گروه رسم

که سخن سنج و نکته دان باشد

آشنای دل و زبان باشد

خلوتی کرده، گوشه ای گیریم

دانه ای کشته، خوشه ای گیریم

جز من و او، دگر کسی نبود

با دو طاووس، کرکسی نبود

هیچ یک را، ز هم نباشد باک

نبود در میانه بیم هلاک

از دو سو تیغ در غلاف بود

جنگ در پشت کوه قاف بود

سخنی چند گفته و شنویم

دانه ای چند کشته و درویم

تا ببنیم ره که رفته درست

تا بدانیم گشته پای که سست؟

پای صحبت چو در میان آید

از کجی راستی عیان آید

گر شویم از دلیل هم راضی

وارهیم از تحکم قاضی

ورنه جوییم نکته دان حکمی

هر دو دمساز او شویم دمی

آنچه دانیم، پیش او گوییم

به رهی کو نشان دهد پوییم

دولتم یار و بخت یاور شد

آنچه میخواستم میسر شد

کز قضا آنکه پا نهاد آنجا

گره از کار من گشاد آنجا

بود از عارفان آن فرقه

خرق عادات کرده در خرقه

نه در آن قوم، ازو کسی بهتر

نه ز من مدعا رسی بهتر

نه از آن باغ، خلوتی خوشتر

نه از آن بحث، صحبتی خوشتر

پیش رفتم، گرفتم او را دست

کردم از جام التفاتش مست

گفتم از هر کجا، سخن با او

با من او رام شد، چو من با او

باغ را بسته راه پیمودیم

تا به پای درختی آسودیم

خود نشستم، نشاندم او را نیز

سخنی چند رفت لطف آمیز

گفتم: ای روزگار دیده بسی

گرم و سرد جهان چشیده بسی

مشکلی از تو در دل افتاده است

گر نگویی تو، مشکل افتاده است

در میان من و دل دعوایی است

اینک این باغ بی خطر جایی است

هر چه میپرسمت، جوابی ده

تشنه ای را ز رحمت آبی ده

آن دلیلی که خود گزیدستی

و آنچه از دیگران شنیدستی

یک به یک بازگو، که گوش کنم

جرعه جرعه فشان، که نوش کنم

گفت: بسم الله ای وحید جهان

هر چه دارم، ندارم از تو نهان

خاصه اکنون که نیست غمازی

تا برآرد ز پرده آوازی

هان بپرس از من آنچه میخواهی

دهمت تا ز مطلب آگاهی

غرض، از هر دو سو سخن شد گرم

هر دو یک سو فگنده پرده ی شرم

نه مرا خنجر و نه او را تیغ

هیچ یک در سخن نکرده دریغ

گفتم: ای دیو بر تو راه زده

تو ره خلق بیگناه زده

با زنت چیست دشمنی که زنان

پریانند و خوانی اهرمنان؟

زن بود گر چه ماه سرو خرام

زو گذاری چو آفتاب غمام

زن بود گر چه سرو مه پرتو

زو هراسی چو صرمی از مه تو

زن بود گر چه دختر کاووس

زو گریزی چو مار از طاووس

پسر ار چه بود ز حسن بری

بینی او را به امتیاز پری

پسر ار چه شناسیش ناکس

خواهی او را چو جیفه را کرکس

پسر ارچه بود سیه دل زشت

جویی او را چو حامله انگشت

ای برون رفته از طریق خرد

مرد دیدی که نام زن نبرد؟

مرد، دهقان باغ زندگی است

صبح تا شام در دوندگی است

که گزیند درین جهان باغی

که ننالد به ساحتش زاغی؟

چون چنین باغ قابلی بیند

خیزد از جا، ز پای ننشیند

گرم گردد، خوی از رخ افشاند

تخم ریزد، نهال بنشاند

از نم آب، پیشتش آب دهد

وز دم گرمش آفتاب دهد

اندر آن باغ، نخلی آراید

مگرش زیر سایه آساید

شاخهای بلند بیند ازو

میوه های رسیده چیند ازو

نام آن باغ، بچه دان زن است

که به باغ بهشت طعنه زن است

زان بود باغبان باغ مدام

که ز باران کند چراغ مدام

چون رسد وقت آن که بار دهد

صد اگر خواهی، او هزار دهد

تو که در شوره زار کشت کنی

زشتکاری، که کار زشت کنی

حسرت میوه، در دلت ماند

ز اشک غم، پای در گلت ماند

مرد غواص بحر احسان است

آب پشتش، زلال نیسان است

چون فرو میچکد، نسفته دُر است

زان دُر ناب، این سحاب پر است

صدف دُر بود، مشیمه ی زن

خازنی دُر است شیمه ی زن

گیرد آن آب و دُر ناب دهد

کیست کو را نخواهد آب دهد؟

تو که از بحر تشنه برگشتی

رخت بیرون کشیدی از کشتی

تیشه بر کف شدی به کان کندن

سود کان کندن است، جان کندن

بس درین آرزو کشیدی رنج

که کنی پر ز زر کانی گنج

ناگهت تیشه زرد شد تا بیخ

زر مپندار، کو بود زرنیخ

نخرد کس، به نرخ زرنیخش

ور خرد، میکنند تو بیخش

مو چو از خایه ی کسی نبرد

کس به زرنیخیش چگونه خرد؟

هیچ حیوان، ز وحش و طیر و هوام

که بود اختلاطشان به دوام

کند این کار، دیده باشی؟ نه

از دگر کس شنیده باشی؟ نه

تو که خود اشرفی ز هر حیوان

آگه از راز ماه تا کیوان

خوش بود از تو سر زند این کار؟

نایدت ز آدمیت خود عار؟

راه سودا بزن کسی که گشود

حفظ نوع و بقای نسلش سود

حیف کز عشرت جهان دوری

زنده ای، لیک زنده در گوری

زین جهان، کش به کس قراری نیست

میروی وز تو یادگاری نیست؟

میوه ی باغ دل بود فرزند

مرهم داغ دل بود فرزند

در تجارت که رایگان نبود

هیچ سودی نه، کش زیان نبود

غیر ازین، کایزدت دهد فرزند

آگه و کاردان و دانشمند

تا درین چارسو مکان داری

سر سودا درین دکان داری

هم بلند از وی است پایه ی تو

هم گران از وی است مایه ی تو

از زیانکاریش، تو را نه زیان

چون عیان شد، چه حاجتم به بیان؟

چون کشی رخت ازین سرای مجاز

هست فرزند تو، تو را انباز

بودش جان به منّت تو رهین

گاه سودش، تویی شریک مهین

بیش ازین سود در تجارت نیست

کاحتمالیت از خسارت نیست

گوش مردان مرد، ای فرزند

زیب دارد ز گوشواره ی پند

پند پیران شنو، که پیر شوی

با دلیران نشین، دلیر شوی

زین سخن، یاری توام غرض است

ورنه فارغم، تو را مرض است

شهری، آسوده از غم دشتی

پسرش غرق و نوح در کشتی

حکم، یا عقلی است یا نقلی

نقل، خود نشنوی ز بی عقلی

ورنه در هر کتاب کش خوانی

زشتی کار خویشتن دانی

ز آنکه ز انواع معصیت به جهان

خواه باشد عیان و خواه نهان

هر چه در ملتی از آن خلل است

در دگر ملت اذن محتمل است

به جز این فعل نه که در همه کیش

فاعلش عاصی است و جرم اندیش

رو بپرس این حدیث پنهانی

از یهود و مجوس و نصرانی

نیست چون نیستت کنون سر نقل

حاکمی در میانه غیر از عقل

هان بیا تا به عقل پیوندیم

تا تنور است گرم، نان بندیم

عقل چون در میان ما حکم است

گر نباشد کسی حکم، چه غم است؟

عقل، نه قال و قیل میخواهد

هر چه گویی دلیل میخواهد

گاه دعوی نباشدت چو دلیل

هست قولت ضعیف و رای علیل

گر کشد بحث پا برون ز قیاس

دیگران زیرکند و خرده شناس

گر تو آیی ز گفتگو فائق

نگشاییم زبان به نالایق

هم خود از راه رفته برگردم

با تو همراه و همسفر گردم

هم کنم رهنمایی یاران

تا نباشند از غلطکاران

ور به یاریّ حضرت باری

من برآیم به راست گفتاری

هم تو زان ره که رفته ای برگرد

که سر از راستی نپیچد مرد

هم به یاران خود ده آگاهی

کت درین ره کنند همراهی

نشنوند از تو پند گر ایشان

چون سیه دل حدیث درویشان

ترک این کار ناروا نکنند

چاره ی درد بی دوا نکنند

تو از آن قید خویش را برهان

ترک ایشان کن آشکار و نهان

کآنچه بینی ز نیکوان و بدان

همه تأثیر صحبت است، بدان !

گفت: این بدگمانی از چه ره است؟

سوء ظن در حق منت گنه است

من، به جز عشق، نیست آیینم

روشن از عشق شد جهان بینم

من ز صهبای عشق بیهوشم

نیست جز حرف عشق در گوشم

عشق را، عارفان شمرده کمال

که جمیل است دوستدار جمال

برتر است از سپهر پایه ی عشق

آفتاب است زیر سایه ی عشق

نیستت گر ز عشق آگاهی

برو از جان من چه میخواهی؟
گفتم: اول نگفتم ای سره مرد

که یک امروز گرد حیله مگرد؟

عشق را، ساختی بهانه ی خویش

که برون آیدت دل از تشویش؟

تا دگر از تو هر خطا بینند

به دل آزاری تو ننشینند؟

همه، لب از نکوهشت بندند

دلت از غصه رنجه نپسندند؟

ساده لوحان که غافل از کارند

هوست دیده، عشق پندارند؟

لیک در عالم نشیب و فراز

نیست مخفی به خرده بینان راز

شبهه پیش من اعتبارش نیست

نقد، چون قلب شد، عیارش نیست

صیرفی چون به کف محک دارد

در بد و نیک زر، چه شک دارد؟

نیست گر عاشقی، مرا سخنی

که منم همچو تو، تو همچو منی

شأن والای عشق، از من پرس

نرخ کالای عشق، ازمن پرس

عشقبازی، کمال آدمی است

در حریم جلال، محرمی است

گردد از عشق، آسیای فلک

آدمی شد ز عشق به ز ملک

این جهان، خانه ای منقش دان

نقشهایش بدیع و بی غش دان

نقشبندش، خداست جل جلال

نقشها را زبان ز حیرت لال

نقش را، عشق نقشبند اولی

سر مردان، درین کمند اولی

لیک، این ره به خویش نتوان رفت

تا نخوانند، پیش نتوان رفت

گر کسی را، به دل فتد این ذوق

افگند ذوق، گردنش را طوق

به حقیقت، چو ره نه غیر مجاز

عشق با نقش نیز یافت جواز

بود القصه چه نهان و چه فاش

عاشق نقش، عاشق نقاش

آری از نقشهای یزدانی

خوشتر آمد چو نقش انسانی

خوشتر آمد به نقش خوشتر، عشق

حسن چون اخگر است و مجمر عشق

مظهر عشق، روی انسان است

خواه زن، خواه مرد یکسان است

روی از آن دلکش است، کایزد فرد

خلق آدم به صورت خود کرد

هین ببین کابروان ز چشم سیاه

دل برند از اشاره وز نگاه

هین ببین لعل لب، دُر دندان

در چه کارند از شکر خندان؟

هین ببین گوش و گوشواره به هم

جلوه ی صبح، باستاره به هم

هین ببین غبغبی، چو مه شفاف

زنخ سیب رنگ ساده ی صاف

آنچه گفتم، تمام خاصه روست

رو، کش اینها نکو بود نیکوست

لیک باید ز موی رو ساده

خس به دامان گل نیفتاده

موی در سر خوش است، در رو، بد

رو بپرس این سخن ز اهل خرد

روی بی موی، ماه روی زن است

که به مهر سپهر طعنه زن است

روی زن، چون گل شکفته بود

کز گلش خار مو نهفته بود

روی زن، آتش فروزان است

نیستش دود موی و سوزان است

پسران چون زنند، نیز مگوی

تا نرسته است مویشان از روی

گر بدی آن صفا همیشه به جا

دل نماندی میان خوف و رجا

من که خود غیر عشق کارم نیست

عاشق ار نیستم، قرارم نیست

کی کنم منع دیگران از عشق؟

که سرافگنده سروران از عشق

گر دلت شد به دام عشق اسیر

چون کنم منع، حرف من مپذیر

ز آنکه من نیز خسته ی عشقم

از ازل صید بسته ی عشقم

گر به دریای شهوتستی غرق

فتد از کودکت به خرمن برق

نکنم منع هیچکس از عشق

گر شناسد کسی هوس از عشق

هر که عاشق نه، آدمی نبود

زو نشان به که در زمی نبود

عشق، از هر چه گویم افزون است

از بیان من و تو، بیرون است

لیک میترسم از وساوس نفس

عقربم زد، حذر کنم ز کرفس

عشق کو، ای سر هوسناکان؟

لاف پاکی کجا و ناپاکان؟

میزنی دم ز عشق و بوالهوسی

ناکسی و گمانت اینکه کسی؟

کس نگوید که: عاشقی گنه است

اینکه شد خاص امرد از چه ره است؟
ای وطن بی وطنان کوی تو

روی بد و نیک همه سوی تو

عاجزی و بی کسی ام را ببین

از همه کس واپسی ام را ببین

با همه بی قدری و شرمندگی

با همه خواری و سرافگندگی

روی به درگاه تو آورده ام

تا ز عنایت ندری پرده ام

نیست کسی غیر تو چون یاورم

گر تو برانی، به که رو آورم؟

لطف بر این جان به غم بسته کن

رحم برین کالبد خسته کن

ای ز توام ساخته عصیان خجل

منفعلم، منفعلم، منفعل

غیر من، آنانکه درین منزلند

هر یکی از رهگذری خوشدلند

هر یکی اندر طرفی جا گرفت

این ره دین، آن ره دنیا گرفت

زین عمل شاد به یاد بهشت

تا چه به سر آید از سرنوشت؟

و آن ز عمل یافته عیش تمام

زنده دل از عشرت دنیا مدام

من که ازین هر دو ره آواره ام

چاره ی من ساز، که بیچاره ام

داده ام از کف ره دنیا و دین

خود نه از آن بهره ورم، نه ازین

نفس ز یک سو ره دینم زده

چرخ ز یک سو به زمینم زده

نفس، ز خجلت نفسم سرد داشت

روی ز شرم گنهم زرد داشت

چرخ دل، از خار غمم، ریش داشت

از پی هر نوش دو صد نیش داشت

بسته در عیش به رویم سپهر

آه ازین سخت دل سست مهر

لیک، ز هر جور که دیدم ازو

زین همه خواری که کشیدم ازو

بود شب هجر، غم اندوزتر

بود تب هجر، جگر سوزتر

شیشه که لبریز می عشرت است

چون شکند ناله اش از فرقت است

آه که با هر که دلم خو گرفت

جان غمین، خو به غم او گرفت

دور فلک، ساخت جدا از منش

کرد رها دست من از دامنش

بوقلمونی است سپهر دو رنگ

نیست چو در روز و شب او درنگ

رنگ خرابی است در آبادیش

میگذرد هم غم وهم شادی اش

کاش درین مرحله می بودمی

جز ره این راه نه پیمودمی

تا نشدی از گنهم روی زرد

تا ننشستم به رخ زرد گرد
ای سر خیل صواحب من

ای صاحب و ای مصاحب من

هم قبله و هم قبیله ی من

هم گوهر و هم طویله ی من

ای دوست ترین برادر من

نی، جان با جان برابر من

طغرای کرم، به نام بادت

صهبای طرب، به جام بادت

خوی ملکیت، بیش ازین باد

خنگ فکلیت، زیر زین باد

دشمنت، ز دوست دوستر باد

یا تیغ تو را سرش سپر باد

شمشیر تو، درع دوستان باد

این خار، حصار بوستان باد

سالت به نشاط و کامرانی

از صد گذرد، دگر تو دانی

سالی ز هزار سال بیش است

کز تیغ فراق سینه ریش است

بس پیک آید ز من به آن کوی

گر من گویم یکی، تو ده گوی

اما باید جوابی از تو

آباد نشد خرابی از تو

آوخ چه کنم؟ که سینه تنگ است

نام تو زمان، زمان دو رنگ است

القصه، دلی به صبر بستم

در راه تو منتظر نشستم

بودم همه روزه در سراغت

بویی رسدم، مگر ز باغت

ناگه بر زد به نعی زاغی

بر داغ دلم، فزود داغی

نی زاغ، سیه زبان غرابی

چون جغد نشست بر خرابی

منقار سیاه تر ز قیری

بر هر پر او، نهفته تیری

با من، هر حرف در میان داشت

البین البین در بیان داشت

گفت: از پسران تو یکی رفت

از بام تو، مرغ زیرکی رفت

آمد پس از آن خبر دریغم

گفتی: به جگر زدند تیغم

برق آهم، ز سینه افروخت

این نه ورق کبود را سوخت

سیل اشکم، ز دیده سر کرد

این هفت پلاس کهنه تر کرد

هم دل خون گشت و هم جگر داغ

جز لاله، گلی نرست ازین باغ

همسایه به ناله از خروشم

میگفت که: ای دریغ گوشم

تا از تو مرا یکی خبر داد

حنظل ستد از من و شکر داد

بر آمدن تو کرد اشارت

شد شاد دلم، ازین بشارت

جان داد به تازه این نویدم

زاد از شب غم، صباح عیدم

زان مژده، به شکر لب گشودم

بر خاک سر سجود سودم

زین ناخوشی و خوشی که دیدم

گفتم به دل، از دل این شنیدم:

چون میوه ز نخل میتوان چید؟

چون پرتو مهر میتوان دید؟

گو: بشکند از چمن نهالی

گو: کم شود از افق هلالی

هان! تا ندهد فریب دیوت؟

هان! تا نرسد به لب غریوت؟

تنها نه فلک تو را جگر سوخت

تنها نه دل تو بر پسر سوخت

هر گل نگری در این کهن باغ

در دل بودش چو لاله این داغ

کس نیست که این غمش به دل نیست

پایش از خون دل به گل نیست

من هم، هدف هزار تیرم

پوریم نمانده، گر چه پیرم

تیری است که شست آسمان زد

هم بر دل من، از آن کمان زد

زین باده پر است جام من نیز

زین زهر، آلوده کام من نیز

اما نتوان نفس کشیدن

پای از ره صبر برکشیدن

این بار، کشیدنی است ناچار

وین زهر، چشیدنی است ناچار

ور شکوه کنی، نه سودمند است

سخت است زمین، فلک بلند است

از شکر، لبت شکر فشان باد

از صبر، شبت سحر نشان باد

سبحان الله، شگفت کاری است

انصاف، که طرفه روزگاری است

خود نشنوم و تو را دهم پند

خود بسته، تو را رهانم از بند

خود نالم و گویمت: خمش باش

خود مستم و گویمت: به هش باش

خود خفته، تو را کشانم از خواب

خود غرقه؛ تو را برآرم از آب

خود اعمی و توتیات بخشم

خود مفلس و کیمیات بخشم

خود لنگ و به کف دهم عصایت

خود عور و به بر کنم قبایت

خود شیفته و فزایمت جاه

خود گم شده و نمایمت راه

خندد بر کار من، جهانی

جز آنکه نباشدش دهانی

تو یوسفی، و من ابن یامین

خیز از تو دعا و از من آمین

کایزد، همه را کند شکیبا

چه پیر و جوان، چه زشت و زیبا

هر کس چو من و تو، دید این داغ

و آن کس که شنید بانگ این زاغ

جز صبر، مباد هیچ فکرش

جز شکر، مباد هیچ ذکرش

گویند که: نوحه شد سرودت

چون رفت به سلسبیل رودت

گر رود نماند، یم بماناد

ور جام شکست، جم بماناد

گویند که: گریه برد خوابت

رفت از غم نور دیده آبت

گوهر مفشان ز دیده بر کس

دست تو گهر فشاند، این بس

چون خود به گهر بزرگواری

آن به که گهر به چشم ناری

گویند: آهت جگر خراش است

کت پاره جگر، نه در فراش است

هر دم مکش آه و دل مکن تنگ

کاین آینه، برنتابد این زنگ

گویند: چو شب شدی سیه پوش

کز ماه نُوَت تهی شد آغوش

خورشید که در نظر درخشد

در ابر نه آن فروغ بخشد

تو زاغ نه ای، سپید بازی

آن به که سلب سیه نسازی

سوکت بخشد به سور جا را

جغدت دهد آشیان، هما را

گویند که: پیرهن زدی چاک

کت برگ سمن فتاد بر خاک؟

صبر آر، که تا به جاست ریشه

از خاک دمد سمن همیشه

دهقان که به خاک دانه ای کاشت

زان دانه، هزار دانه برداشت

گر رفت پسر، پدر بماناد

ور ریخت ثمر، شجر بماناد

تا بیخ درخت، استوار است

شاخش همه ساله زیر بار است

برگی افتاد اگر ز شاخی

شمعی افسرد اگر به کاخی

شمشاد تو، در چمن چمان است

ماه تو چراغ آسمان است

گم شد گهری اگر ز رشته

شد زرد گیاهی ار ز کشته

ابر نیسان بود گهر ریز

نخل بستان بود رطب ریز

گر رفت گلی ز باغ، غم نیست

باغی تو و، گل به باغ کم نیست

لعلی، اگرت شکست رخشان

باز است همان ره بدخشان

از دل مخروش و سینه مخراش

عاقل به قضا نکرده پرخاش

هان بیشترک ازین به هش باش

گر ناخوشیی رسیده، خوش باش

خوش باش به کرده ی الهی

سر باز مکش ز حکم شاهی

دیدی که خلیل کان سه شب خفت

در گوش سروش غیبتش گفت:

کاندر ره حق پسر فدا کن

از تیغ، سرش ز تن جدا کن

با جفت بگفت گفته ی دوست

کز مغز تهی شناختش پوست

آری زن اگر چه نیستش عیب

لیک آگهیش نباشد از غیب

با پور نهفته گفت این راز

تصدیقش کرد آن سرافراز

چون مهر فگند برقع از چهر

نه از سر کینه، از سر مهر

خندان به گلو نهاد تیغش

نامد ز چنان پسر دریغش

خون فرزند، ریختن خواست

زو رشته ی جان گسیختن خواست

آن طرفه، که تیغ هر قدر سود

مویی نزد و دو دست فرسود

نه تیغ تطاول از خلیلش

چون نهی رسید از جلیلش

رست آن خلف خلیفه زاده

از تیغ به بخت رو گشاده

ناگه ز بهشت، گوسفندی

آمد که نبیند او گزندی

دل بست به حق، ز غم شد آزاد

جان برد به مزد آنکه جان داد

راضی به قضا شو از کم و بیش

وز گردش آسمان میندیش

گر کرده سپهر تلخکامت

ور ریخته زهر غم به جامت

از صبر تو هم دهان کنش تلخ

تا غره ی مه نداند از سلخ

وین راه که میرود کند گم

وز گردش او رهند مردم

آن طفل که بود مه طفیلش

غیرت ده خور رخ سهیلش

هر چند چکیدیش ز لب شیر

چون پور تو بود، خوانمش پیر

گر چه ز شمار کودکان بود

از تربیتت، ز زیرکان بود

چون دید که روزگار فانی است

با هیچکسش سر وفا نیست

گامی دو سه زد، ز پای بنشست

حرفی دو سه گفت و لب فرو بست

گر گرگ اجل، هلاک کردش

پیراهن عمر، چاک کردش

از کنعان حیات ناگاه

گورش زندان شد و لحد چاه

یعقوب صفت، مباش رنجور

کان یوسف مانده از پدر دور

در مصر بهشت، شادکام است

بر مسند عزتش مقام است

حوری بچگانش، چون زلیخا

از شهد لبان، شده شکرخا

از رفتن او، مشو غم اندوز

زنهار صبور باش کامروز

از خوان خلیل شد صبوحش

بر سدره نشست مرغ روحش

فردا که بپا کنند میزان

مردم همگی ز هم گریزان

لب تشنه، گرسنه و برهنه

پای رفتار و روی ره نه

تن، از تف آفتاب سوزان

چون هیزم، از آتش فروزان

آن کودک خردسال، بالان

آید با خیل خردسالان

گردند میان خلق صف صف

ز آب کوثر، پیاله بر کف

بیگانه و آشنا ببویند

مادر پدران خود بجویند

او نیز دوان دوان شتابد

گم کرده ی خویش را بیابد

از ناخوشیت، دلش هراسد

گر تو نشناسی، او شناسد

عریان تنت، آورد در آغوش

چون خویش کند تورا حلی پوش

هم سوی جنان شود دلیلت

هم خضر شود به سلسبیلت

بر خشک لبت، شراب ریزد

بر آتش تفته، آب ریزد

القصه، کریم جاودانه

جوید پی مغفرت بهانه

آذر، که یکی ز دوستان است

نخل کهنی ز بوستان است

هم ساحت سینه اش گلستان

هم مرغ دلش هزار دستان

این قطعه، چو دسته ی گلی بست

وین نامه، به بال بلبلی بست

کز نکهت گل، دلت گشاید

وز نغمه ی بلبلت، خوش آید

تا باد شمال رقصد از شوق

تا ابر بهار، گرید از ذوق

نخلت، از غصه خم مبیناد

جزعت از گریه نم میبناد
در طلب کلیات جامی علیه الرحمه


سرت مینازم از باد بهاران

به بیدآباد رو از باغ کاران

در آن مشکوی مشکین شو خرامان

معطر ساز آنجا جیب و دامان

که آن گلزار، خاکش عنبرین است

گلستان ارم، خلد برین است

ازین گلشن، به آن گلشن چو رفتی

به آن نزهتگه روشن چو رفتی

گل و سروی، اگر بینی قبا پوش

مکن از حال زار من فراموش

پیام بلبل خونین جگر گوی

حدیث قمری بی بال و پر گوی

که ای فرخ رخ فرخنده پیغام

ندانی آن گل و آن سرو را نام؟

همان آرام قلب و نور عین است

که اخلاقش حسن، نامش حسین است

منم آن بلبل و آن قمری زار

که در دل داغ دارم، در جگر خار

پس از عرض سلام بی نهایت

بگو از من به آیین حکایت

به آن دستور عهد و آصف عصر

که ای برتر ز قصر قیصرت قصر

نباشد ای ز آصف در کرم پیش

ز دریای کفت، دریا کفی بیش

که و مه، غرقه ی دریای جودت

بر اعیان جهان، لازم سجودت

فلک را، کار سال و مه ثنایت

ملک را، ورد روز و شب دعایت

دلت آیینه است و سینه ات گنج

در آنجا خازن حکمت گهر سنج

گر اسکندر نه ای، آیینه داری

ور افریدون نه ای، گنجینه داری

ارسطو حکمتا، آصف نژادا

فلاطون فطرتا، لقمان نهادا

طلب کردم کتابی از تو زین پیش

طلب از خواجه نبود عیب درویش

کتابی مملو و مشحون تمامی

ز خط جامی و از شعر جامی

کتابی، چون کتاب آسمانی

سطورش جوی آب زندگانی

سوادش، چون سواد چشم مخمور

بیاضش، چون بیاض سینه ی حور

خطش، خط عذار ماهرویان

نقط، خال رخ مشکینه مویان

ز لطفم، وعده روز عید دادی

در امید بر رویم گشادی

چو بلبل کو ز شوق گل شب و روز

سر آرد فصل دی، با آه جان سوز

کشیدم انتظار عید یک چند

که گردد نخل امیدم برومند

کنون، عید است و آغاز بهار است

که را دیگر مجال انتظار است؟

بیا بنشین به عیش و شادکامی

تو جام جم بکش، من جام جامی

بده دیوان جامی را و مگذار

به دیوان قیامت افتدم کار
تاریخ وفات رشید بک و جهانگیر خان افشار


آه کز شعبده بازی فلک

کل من مال الی الرشد هلک

عالمی کرد سیه دور سپهر

ز خسوف و ز کسوف مه و مهر

یعنی از نسل خوانین بزرگ

که بریدند به تیغ از بره گرگ

دو برادر، چو دو شهباز سفید

خان و خان زاده جهانگیر و رشید

به نسب، از امرای افشار

به حسب، پخته زر دست افشار

به حیاء و به سخاء و به وفا

خانه زاد دلشان صدق و صفا

دل آگاه و لب خامششان

خلق آسوده ز خلق خوششان

دور و نزدیک، ازیشان در مهد

ترک و تاجیک، به ایشان هم عهد

خنجر رستمشان، هر دو به مشت

خاتم حاتمشان، در انگشت

از صفاهان که ز عامل ویران

بود چون از غم ضحاک، ایران

تا رهانند از آن گرگ رمه

داد مظلوم کشند از ظلمه

با تنی چند ز مردان گزین

هر دو بر رخش جلادت زده زین

کرده دست ستم آن گمراه

از سر اهل صفاهان کوتاه

چون فلک را سر انصاف نبود

سینه با اهل دلش صاف نبود

از تله ساخته آن گرگ یله

داد راهش به چراگاه گله

گرگ نه، رو به پیری به مثل

که ز روباه فزون داشت حیل

از فسونهاش دو نوخاسته شیر

زیور گردنشان شد زنجیر

حمله آورد به شیران جوان

ستمی کرد که گفتن نتوان

سرشان کرد جدا از تنشان

شد ز زنجیر رها گردنشان

رفته با آن دو تن پاک سرشت

هشت تن نیز سوی هشت بهشت

سر بی افسرشان کرد به قهر

چون مه و مهر روان شهر به شهر

بیگنه، کشته شدند آن شهدا

رحمة الله علیهم ابدا

خونشان، خون سیاووشان باد

همه ساله ز زمین جوشان باد

تا نگویند که خون مظلوم

شمرد سهل قدیر قیوم

زد دو مصرع رقم آن روز آذر

که دهد هر یک از آن سال خبر:

دو شهیدند، جهانگیر و رشید

به بهشتند جوانان شهید

(۱۱۹۲ ه.ق)
تاریخ فوت تقی


آه کز خیل بندگان سعید

آه کز زمره ی عباد شکور

فاضلی رفت زین جهان خراب

عارفی رفت زین سرای غرور

تقی متقی، که چون ز جهان

به جنان شد ز لطف رب غفور

گاه هستند محرمش غلمان

گاه هستند همدمانش حور

وسعت خلد، آمدش به نظر

رفت زین تنگنای پر شر و شور

چون دلش زین سرای ظلمانی

تنگ شد، رفت سوی عالم نور

گفت تاریخ رفتنش آذر

با محمد، تقی بود محشور

(۱۱۷۱ه.ق)

ابیات پراکنده

پیش که برم شکوه ز بیداد تو یارا

از شه نستاند چو کسی داد گدا را
نبینی هیچوقت جان سپردن سوی ما یارا

نداری تاب دیدن یا ز چشم افگنده ای ما را

نسیمی در میان مصر و کنعان می کند جولان

که رنگش توتیا بخشد سراسر خاک صحرا را

اگر از مصر برخیزد کند یعقوب را بینا

ور از کنعان دمد، روشن کند چشم زلیخا را
گذارم سر به پا هر روز و هر شب پاسبانش را

به این تقریب بوسم بلکه خاک آستانش را

چو چشمم بر شهیدانش فتد در حشر آسایم

چو ره گم کرده ای آذر که بیند کاروانش را
چو زلف خویش بر هم زد به یک نظاره کارم را

چو چشم خود سیه کرد از نگاهی روزگارم را

مگر خود پیشتر با او بگویم حال زارم را

که بعد از من کسی آگه نخواهد کرد یارم را
شب فراق توام با سحر چه کار مرا

به ناله همنفسم، با اثر چه کار مرا

خوش آنکه صید دل من نکرده می گفتی:

به صید طایر بی بال و پر چه کار مرا
فگار کردی از آن جان ناتوان مرا

که سود خویش گمان کرده ای زیان مرا

سر سگان تو نازم که چون مرا بکشی

به خاک می نگذارند استخوان مرا
که از ما می برد پیغام رعنا پادشاهان را

که ناز محرمان محروم دارد دادخواهان را
چه در گلشن ببینی ای صبا نامهربانی را

نهان از دشمنان برگو پیام بی زبانی را

که خواندی نامه ی اغیار را صد ره، چه خواهد شد

اگر از نامه ی ما هم بخوانی داستانی را؟

خس و خواری فراهم کرده ام در آشیان اما

از آن ترسم که ویران کرده باشم آشیانی را
فغان از رفتن لیلی وشان برخیزد از دل ها

جرس در ناله آید چون روان گردند محمل ها

عماری کش، شتابان برد محمل را، از آن غافل

کز اشک ناامیدان ناقه خواهد ماند در گِل ها

ز بس در هر قدم فرش است چشم گریه آلودی

نمی بینم غباری خیزد از دنبال محمل ها
روزی اغیار ز نومیدی ام آگاه شوند

که به ناچار بپرسند ز من یار کجاست !
به حشر دعوی خون کی رسد شهیدی را

که زیر چشم نگاهش به قاتل افتاده است
از گریه ام مپرس که گر گویمت ز چیست

یک عمر هم به حال تو می بایدم گریست
ای سنگدل تویی که به غیر از دل تو نیست

آن دل که چون دل همه کس مایل تو نیست
آن سرو روان بوستان رفت

دیگر به چمن نمی توان رفت
درد دل نشنود از من کسی اما زین پیش

می شنیدند چو یاری گله از یاری داشت
حیف باشد اگر از قصر بهشت آویزند

قفسی را که در او مرغ گرفتاری هست
دیدن تو که افسانه ی جهانم کرد

هر آنچه دیده به دل کرد، دل به جانم کرد
خوش آنکه شب به کنار رقیب ناله ی من

رسد به گوشش و بی اختیار برخیزد

بر آستان تو گشتم غبار و می ترسم

ز باد دامن غیر آن غبار برخیزد
هر که خواهد چون تو یاری، گو کسی یارش نباشد

هر که دارد با تو کاری، با کسی کارش نباشد

تا کسی را مرغ دل، در حلقه ی دامینیفتد

آگهی از حال مرغان گرفتارش نباشد

وای بر احوال رنجوری که با صدگونه محنت

بر سر بالین بیماری پرستارش نباشد
از غمش شکوه نداریم، به این غم چه کنم؟

که از او هر که کند شکوه ز ما می داند

من که افتاده ام از یار جدا، حال مرا

هر که از یار فتاده است جدا، می داند !
آنان که شرح حال دلم پیش او کنند

ترسم به این بهانه به او گفتگو کنند

ترسم گلی که رویدم از خاک بعد مرگ

آنان که درد عشق ندارند بو کنند
یا نغمه ی ایشان ز چمن من شنوم

یا ناله ی من از قفس ایشان شنوند
روزی ز توام راز دل خسته نهان بود

روز خوشی از عمر، اگرم بود همان بود
تو کای گل شرم می کردی ز روی باغبان خود

کنون در هر سر بازار بشنو داستان خود

اگر بی رحمی صیاد را دانستمی ز اول

قدم ننهادمی هرگز برون از آشیان خود
چند می گویی فلانی کی از اینجا می رود؟

امشبی دیگر گر اینجا ماند، فردا می رود؟

غافلی از یار و در هر گوشه خوبان در کمین

از دلم تا دست برداری به یغما می رود
با غیر خو کنم چو به من سرگران شود

شاید بدین وسیله دلش مهربان شود
بود کآن شخ کمان صیاد بیرون از کمین آید

به خونریز اسیران آید و با تیغ کین آید

کنم در خواب از افسانه ی خود خلق را هر شب

که می ترسم ز بیداد تو سرها بر زمین آید

چو تازد بر سر خاکم، سمند ناز می ترسم

غباری از قفای آن سوار نازنین آید
فرهاد را همین کام در عشق بس، کش از نام

خسرو به گریه افتد، شیرین به خنده آید
رازی که هیچ عاشق با همنفس نگوید

جز به دل به کس نگفتیم، گر دل به کس نگوید
چون بر گل از آن عارض گلگون نگرد کس

بر دیده خلد خار ز گل چون نگرد کس
چون منی در بزم جانان گر نباشد، گو مباش

خار خشکی در گلستان گر نباشد، گو مباش
چون کیسه ز زر تهی شود کاسه ز آش

گردد هنرت نهان، شود عیبت فاش
نباشد آگهی هرگز ز حال عاشق زارش

مگر روزی که با همچون خودی افتد سر و کارش

من آن مرغم که می بوسم خدنگش را و صیادم

چنین داند که می خواهم برون آرم به منقارش
ره عشقی که من در پیش دارم، نیست پایانش

که گمگشته است در هر گام خضری در بیابانش

به گردن گیرم از وی روز محشر خون خلقی را

که ترسم دست غیری آشنا گردد به دامانش
بی گناهی که به خون حکم کند پادشهش

از مروت نبود دور که پرسد گنهش !
ندارم گر چه ره در کویش اما می روم سویش

که تا بیگانگانم آشنا دانند در کویش
چو تاب صحبت غیرم نبود از انجمن رفتم

کنون منشین و منشان غیر را با خود که من رفتم

قفس را کاش صیاد من از شاخ گل آویزد

که من بوی گلی نشنیده بودم کز چمن رفتم

ز کویش آیم و از رشک شویم نقش پای خود

مبادا غیر آگه گردد از راهی که من رفتم
با صد گله، حرفی ز تو نشنفتم و رفتم

من بودم و یک حرف، اگر گفتم و رفتم

با غیر به یک مجلس از جور چه خوانی

انگار که ننشته برآشفتم و رفتم
ز دست دلبر من، دلبری دل برد و من شادم

که شاید چون در او بیند دل آزاری، کند یادم
من که نومیدی است مقصودم، به هر جا در زدم

در چو نگشودند بر رویم، در دیگر زدم

من در این گلشن به کام دل نکردم سیر گل

زآشیان در دام افتادم چو بال و پر زدم

بال پروازی ندارم گر رها گردم ز دام

بس که از ذوق گرفتاری به یکدیگر زدم
پیرانه سر به درگه پیر مغان شدم

جامی گرفتم از کف ساقی، جوان شدم
ز بیم روز هجران، روز وصل از وی نظر بندم

نظر هر روز ازو زاندیشه ی روز دگر بندم

منه پا بی خبر در کلبه ام، ترسم که نتوانم

ز شوق دیدن رویت، به روی غیر در بندم

دلم از خود تپیدن سویت آمد، گو مشو فرصت

که مرغ نامه بر را نامه ای بی بال و پر بندم
ز خلف وعده اش آغاز عشق خشنودم

که داد آگهی از بی وفاییش زودم
مرا در عشق صادق داند اما می کشد زارم

که از من طاقت آموزند چون بینند اغیارم

نشینم شادمان از بزم خاصم چون کند بیرون

مبادا غیر داند کز نظر افتاده ای یارم

به او اظهار رشک غیر کردم، سر کشید از من

ندانستم که از غیرت به اینجا می کشد کارم
گر چه از هیچ طرف آمدنش پیدا نیست

شوق هر لحظه برد، بر سر راه دگرم

به نگاهی دمش جان که رهم از ستمش

چه کنم زنده کند چون به نگاه دگرم
این بار چو رفتی ز غمت زار بمیرم

هر بار نمردم، ولی این بار بمیرم

من مردنی ام، لیک به پاداش محبت

مپسند به کام دل اغیار بمیرم
منم صیدی که دایم با اسیران همنفس باشم

ز بی تابی گهی در دام و گاهی در قفس باشم

هنوزم اول عشق است و آن بیدادگر با من

مدارا می کند، ترسد که از اهل هوس باشم

فریبم می دهد هر سو نگاه چشم جادویی

من و یک دل نمی دانم اسیر چند کس باشد
گفت قاصد رو به سوی آن پسر، گفتم بچشم

گفت کی؟ گفتم کنون،گفتا بسر، گفتم بچشم
توبه از می کرده، چون نظاره ی ساغر کنم؟

نوشم و گویم که فردا توبه ی دیگر کنم
روز مرگ از دیدنت غم چون ز دل بیرون کنم

فرصت اندک، آرزو بسیار، یارب چون کنم؟
جز این چه چاره که دل را هزار پاره کنم؟

هزار دلبر و یک دل، جز این چه چاره کنم؟
به روز مرگ نشد بر رخت نظاره کنم

به خاک می برم این آرزو چه چاره کنم
آهی چو به یادت ز دل تنگ برآریم

صد شعله ی آتش ز دل سنگ برآریم

ما شیفته ی مهر و وفاییم وگرنه

از بهر پرستش صنم از سنگ برآریم

می، چاره ی زردی رخ ما نتوانست

رفتیم که از خون جگر رنگ برآریم
موسم گل شد بیا تا باده در ساغر کنیم

دست هم گیریم و برخیزیم و رقصی سر کنیم
بی جا کشیدیم ناز طبیبان

درمان ندارد درد غریبان
به رخت خوش است چشمی گه نزع باز کردن

به بهانه ی وصیت به تو شرح راز کردن

نی ام از رقیب ایمن که تو کودکی و مشکل

بد و نیک را توانی ز هم امتیاز کردن
به دلدار من عرضه کن درد من

الا ای دل درد پرورد من

دریغا نشد سبز ز ابر بهار

گیاهی جز از چهره ی زرد من

به خاکم اگر یار ننشست و رفت

نشیناد بر دامنش گرد من
یاری نیاید از بت ناسازگار من

ای وای بر کسی که شود یار یار من

عمرم به سر رسید و به پایان نمی رسد

روز وصال غیر و شب انتظار من

هم صحبتان! ز بعد وفاتم کنید نقش

افسانه های عشق به سنگ مزار من
به این خونریزش من ساختم مایل از این غافل

که می خواهند خون خود به محشر صد شهید از من

بد اغیار گفتم تا کنم رامش، ندانستم

کزین گستاخ گویی، بیشتر خواهد رمید از من
به بالینم نیامد وقت مردن بی وفای من

ازو داد مرا روز جزا گیرد خدای من

کشد چون تیغ، پیش از زخم خوردن می سپارم جان

به محشر تا کسی از وی نخواهد خونبهای من

نگردد تا ز خون چون منی آلوده دامانش

ببندد کاش قاتل وقت کشتن دست و پای من
تو که یک یار نداری به وفاداری من

حیف باشد که شکایت کنی از یاری من

از جفای تو خموشم که ندارم خجلت

پیش آنان که زدی لاف وفاداری من

ناله آغاز کنم چون شنوم ناله ی غیر

بلکه یک ره به غلط گوش کنی زاری من
کسی نماند که آگه نشد ز خواری من

ولی چه سود که یاری نکرد یاری من

به حیرتم که پس از من چی می کنی با غیر

که کرده جور تو عادت به بردباری من
ما را دم مردن نه خروش نفس است این

شد قافله ی عمر و صدای جرس است این

این نیست مروت که مرا بر سر راهت

صد بار ببینی و نپرسی چه کس است این
چون دید پریشانی گل، مرغ سحرخیز

گفت از اثر ناله ی مرغ قفس است این
نیامد بر سرم روزی که میرم از وفای او

مبادا زنده گردم باز و افتم در قفای او
بهر یک جام می کهنه، بسی جامه ی نو

کهنه شد، بس که نهادیم به میخانه گرو
کار مرا ساخته، جان مرا سوخته

آن قد افراخته، آن رخ افروخته

ناله ی مرغ قفس، این همه جانسوز چیست؟

گر نه ز مرغ دلم زمزمه آموخته

صانع حسن آفرین، جامه گل، رخت سرو

بر تن او تافته، بر قد او دوخته
دلا از شکوه ای کز یار بهر امتحان کردی

نکردی غیر زا این کاری، که او را بدگمان کردی
گر به این حالم که می بینی، تو را من دیدمی

گر دلم از سنگ بودی، بر دلت بخشیدمی
دلی نمانده که از بیدلان به ناز بری

مگر به خلق دهی باز دل، که باز بری

شکست در صف سلطان غزنوی افتد

چو دست در شکن طره ی ایاز بری
روز ز جلوه ای صنم، شب ز خیال ای پری

داغ به سینه می نهی، خواب ز دیده می بری
کاش چون دادرسم نیست به غیر از تو کسی

به تو دادم برسد، گر تو به دادم نرسی

من در آن باغ، کی از دام رهایی یابم

که ز هر گلبنش آویخته باشد قفسی
زآن لب به نیم بوسه خوشم، کآب زندگی

بخشد حیات اگر پر اگر کم خورد کسی
من تذرو بی پر و بالم تو سرو گلشنی

چند از من سرکشی، من از توام، تو از منی
عهد اگر می کنی، نمی پایی

وعده اگر می دهی، نمی آیی

مطالب مشابه را ببینید!

اشعار سهام الشعشاع؛ گلچین شعر عاشقانه این شاعر اهل سوریه گلچین اشعار سپید فروغ فرخزاد؛ 10 شعر سپید زیبا و عاشقانه شعرهای عاشقانه ناب و قشنگ؛ انواع اشعار عاشقانه برای ابراز عشق اشعار بارانی + مجموعه شعر عاشقانه در مورد باران و هوای بارانی شعرهای زیبا درباره تبریز؛ اشعار شاعران مختلف درباره شهر زیبای تبریز شعر پرستار ( گلچین زیباترین اشعار روز پرستار برای پرستاران زحمت کش) شعر و متن در مورد گل؛ جملات احساسی درباره زیبایی گل شعر زیبا درباره اهواز؛ اشعار احساسی درباره شهر اهواز و کارون زیبا قشنگ ترین مجموعه شعر عاشقانه نو؛ 100 شعر کوتاه و بلند نو شعرهای عاشقانه به یاد ماندنی؛ لیست اشعار احساسی زیبا از شاعران معروف