اشعار آذر بیگدلی و مجموعه غزل، قصیده و رباعیات این شاعر

مجموعه ای از اشعار آذر بیگدلی

در این بخش مچموعه ای از اشعار آذر بیگدلی (قصیده، رباعیات و غزلیات) شاعر سده دوازهم هجری را گردآوری کرده ایم.

آذر بیگدلی، لطفعلی بیگ شاملو (۱۱۳۴-۱۱۹۵ق/۱۷۲۲-۱۷۸۱م)، شاعر سده دوازدهم هجری بود.

لطفعلی‌ بیک (آذر) بیگدلی، (پسر آقاخان بیگدلی شاملو) در اصفهان به دنیا آمد. در ایّام کودکی او به سبب بروز فتنهٔ محمود افغان خانواده‌اش به ناچار از اصفهان به قم مهاجرت کرد؛ و پس از ۱۴ سال زندگی در قم با پدر خود که به حکومت لار منصوب شده بود، به فارس رفت، ولی ۲ سال بعد، پس از مرگ پدر، با عمّ خود عازم سفر حج و زیارت عتبات شد و پس از مراجعت به خراسان رفت. در خراسان به اردوی نادرشاه پیوست و همراه اردوی نادری از راه مازندران به آذربایجان رفت. پس از این سفر، عازم عراق عجم شد و در اصفهان سکنی گزید، و چندی به خدمت دیوانی مشغول شد، لیکن سرانجام از امور دیوانی کناره گرفت و به تصوّف روی آورد و به سلوک پرداخت و در پایان عمر در شهر قم اقامت کرد و در همان‌جا درگذشت و به خاک سپرده شد.

غزلیات آذر بیگدلی

کی بود کی رو به خاک آستان آرم تو را؟

نقد دل، با تحفه ی جان ارمغان آرم تو را

قوت پروازم ای صیاد چون سوی تو نیست

آنقدر نالم که سوی آشیان آرم تو را

چند غافل باشی از حال دلم؟ دل را کنون

از تو آرم در فغان، تا در فغان آرم تو را

گر نیارم گل ز باغ آوردت، ای مرغ قفس

چون روم آنجا، به یاد باغبان آرم تو را

رخصت حرفی بده، ای بدگمان امشب؛ مگر

گویمت یک حرف و بیرون از گمان آرم تو را

نالم اینک از تو، نالی چند از جانان دلا؟

تو به جان آوردی او را، من به جان آرم تو را

رحمی امشب پاسبان را منع کن از تیغ من

تا چو آذر بنده‌ای بر آستان آرم تو را
رازی که از یاران نهان، با یار گفتم بارها

زین پس نشاید گفتنم، کور است جز من یارها

من وصل یارم آرزو، او را به سوی غیر رو

نه من گنه دارم نه او، کار دل است این کارها

زلفت به تاب و برده تاب، از جان روز آشفتگان

چشمت به خواب و برده خواب از چشم این بیدارها

دانی ز بخت واژگون، احوال ما چون است چون

چون نامه‌ها آری برون، از رخنه ی دیوارها
سر آمد روز هجر و با توام لب بر لب است امشب

شبی کز عمر بتوانش شمردن، امشب است امشب

طلوع صبح، از آن چاک گریبان می‌دهد یادم

نگاهم ز اول شب تا سحر، بر کوکب است امشب

به یارب گفتنم، بس شب سر آمد در تمنایت

اگر آمد به دستم دامنت، زآن یارب است امشب

به خلوت مانده تنها یار و بزم از دشمنان خالی

اگر باشد زبانی، وقت عرض مطلب است امشب

شب مرگ است آذر، گر نگویم درد دل با او

نخواهد بود دیگر فرصت حرف، امشب است امشب
از خنده چه آلوده شود لب به عتابت

زهر از شکرت میچکد و آتش از آبت

از قتل من بیگنه، ای شوخ بپرهیز

کان نیست گناهی که نویسند ثوابت

حاجب ندهد راهم و خواهم که نهانی

گویم به تو حرفی و برآرم ز حجابت

آخر چه به ویرانی دل اینهمه کوشی؟

جز دل نبود خانه ای، ای خانه خرابت

از خون اسیران، چو کشی جام و شوی مست

جز مرغ دل سوختگان نیست کبابت

تا روز گذاریم به زانو سر و از غم

خوابی نه شب هجر، که بینیم به خوابت

آذر بحلت کرد، مگر چند توان گفت

در روز حساب از غم بیرون ز حسابت؟
غیر، بیهوده، پی یار وفادار من است

نشود یار کسی یار اگر یار من است

شب به گوشت چو رسد ناله ی مرغان اسیر

ناله ی بی‌اثر از مرغ گرفتار من است

از غمش مردم و گر شکوه کنم شرمم باد

آخر این غم که مرا کشت غم یار من است

من و آن درد که هر چند به زاری کشدم

خلق را رشک به جان کندن دشوار من است

دوش پرسیدم از آذر سبب رنجش دوست

گفت از صبر کم و شکوه ی بسیار من است
تیر تو کز استخوان ما جست

بازی است کز آشیان ما جست

رازی که از اوست نازش عقل

حرفی است که از زبان ما جست

آهی که درید پرده ی چرخ

تیری است که از کمان ما جست

دارای درفش کاویانی

دزدی است که از دکان ما جست

گفتیم که راز دل نویسیم

آذر قلم از بنان ما جست
مرغ اسیرم، چمنم آرزوست

بنده غریبم وطنم آرزوست

خنده ی گل چیست؟ از آن غنچه لب

خنده ی کنج دهنم آرزوست

تشنه ی سرچشمه ی کوثر نی ام

رشحه ی چاه ذقنم آرزوست

دور ز کویت، چو روم سوی خلد

نالم و گویم وطنم آرزوست

چون کشی از خلق نهانم ز کین

گفتنت آن دم که: منم آرزوست

جان بدهم، گر تو بگویی بده

از لبت این یک سخنم آرزوست

دیده چو یعقوب شد آذر سفید

یوسف گل پیرهنم آرزوست
بر آستان توام، شب چو شد، فغانی هست

که شب فغان سگی در هر آستانی هست

دلم پر است، دم نزع شکوه تا نکنم

بپرس حال مرا، تا مرا زبانی هست

گمان این به منت نیست کز تو شکوه کنم

مگر هنوز به صبر منت گمانی هست؟

سگت برای چه افتاده در قفای رقیب؟

هنوز در تن من، مشت استخوانی هست

مه من، از خبر مهر من به کینم کشت

ولی ازین خبرش نیست کآسمانی هست

پر است دامن خلق از گل و تهی از من

به این گمان که در این باغ باغبانی هست

به راه عشق، همین پایه بس تو را آذر

که گردی از تو به دنبال کاروانی هست
کسی را چون به بیدادت شکی نیست

هزارت دوست بود اکنون، یکی نیست

به دشت عشق، صیادی است؛ کش دام

تهی هرگز ز صید زیرکی نیست

کسی کش صبر بسیار است داند

که جور خوبرویان، اندکی نیست

ندانم، از که خوردم زخم؛ اما

به ترکش جز تو کس را ناوکی نیست

به تن جایی ندارد آذر پیر
سوخت دل، اما غبار کینه از کس برنداشت

حیرتی دارم ازین آتش که خاکستر نداشت

دوش در بزم تو دیدم غیر را و زنده ام

این قدر هم صبر از من هیچکس باور نداشت

شب فرستادم ز سوز دل، به کویش نامه ها

روز دیدم هر طرف مرغی که بال و پر نداشت

بود خلقی آگه از قتلم، که در بزم تو دوش

کم کسی میدید سوی من، که چشم تر نداشت

آذر، آن ساعت که آب از خنجر او می‌چشید

مرد و در دل آرزوی چشمه ی کوثر نداشت
هم خنده خوش است و هم خرامت

خود گوی که نالم از کدامت؟

از دام مکن مرا هم آزاد

ار مرغ دگر فتد به دامت

یاد آر ز ناامیدی من

چون غیر دهد ز من پیامت

گیرم کام خود از تو روزی

کآرم پی نعش خود دو گامت

خرم نفسی که افتد آذر

در سایه ی سرو خوشخرامت
هم خنده خوش است و هم خرامت

خود گوی که نالم از کدامت؟

از دام مکن مرا هم آزاد

ار مرغ دگر فتد به دامت

یاد آر ز ناامیدی من

چون غیر دهد ز من پیامت

گیرم کام خود از تو روزی

کآرم پی نعش خود دو گامت

خرم نفسی که افتد آذر

در سایه ی سرو خوشخرامت
اشعار آذر بیگدلی
کجا روم؟ که اگر باشدم ز دست شکایت

شکایتی است که دارد ز شه گدای ولایت

همیشه با سگ کویت جفای غیر شمارم

چو دوستی که ز دشمن کند به دوست شکایت

چو دوست با تو بود دوست، از گنه چه تزلزل؟

چو خواجه بر سر لطف است، بنده را چه جنایت؟

تو خواجه ی من و من بنده ی تو، لیک چه حاصل؟

مرا فراق تو کشت و ندیدم از تو حمایت

به روز کشور آزادگان، چو عاشقی آذر

به دیگری ز تو این درد تا نکردم سرایت

مطلب مشابه: اشعار مهستی گنجوی با مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر زن

گفتمش حرفی و امید که در گوشش باد

و آنچه از من نشنیده است فراموشش باد

آنکه زد طعنه ی بیهوشیم از دیدن او

چشم او، راهزن قافله ی هوشش باد

آن قصب پوش جوان، کز ستمش دم نزنم

شرمی از طاقت پیران خشن پوشش باد

گفت، دیروز: شب آیم به برت؛ آمد صبح

شرمی امروز ز دیر آمدن دوشش باد

سرکند غیر چو بدگویی من، یا رب یار

نشنود، ور شنود زود فراموشش باد

صبح کز طلعت خورشید به خود مینازد

شرمی از پرتو آن طرف بناگوشش باد

روز محشر، چو جفای تو ز آذر پرسند

به دعا کوش که یا رب لب خاموشش باد
چند روزی از سر کویت سفر خواهیم کرد

امتحان را جای در کوی دگر خواهیم کرد

در گذرگاهی دگر، چاکی به دل خواهیم زد

بر سر راهی دگر، خاکی به سر خواهیم کرد

گر کسی آید ز پی، ما باز برخواهیم گشت

ورنه آنجا، ز اشک حسرت دیده تر خواهیم کرد

ز آنچه گفتی، دیگران را آگهی خواهیم داد

ز آنچه کردی، دیگران را باخبر خواهیم کرد

گر غرور حسنت اکنون بسته بر ما راه حرف

روز محشر گفتگو با یکدگر خواهیم کرد

خانه گر خالی است، شکر پاسبان خواهیم گفت

ورنه گامی چند منزل دورتر خواهیم کرد

تا ببینیم از هواخواهان که نازش میکشد

گاه گاه آذر به کوی او گذر خواهیم کرد
شبی که غیر در آن آستان نمی‌ماند

مرا شکایتی از پاسبان نمی‌ماند

ز پنج‌روزه تماشای گل، دریغ مدار

که باغ گل، به تو ای باغبان نمی‌ماند

به دامت آیم و دانم که مرغ هیچ چمن

ز شوق دام تو، در آشیان نمی‌ماند

فغان، که راز محبت به سینه می‌خواهم

نهان کنم ز تو، اما نهان نمی‌ماند

به مصلحت کنم اظهار رنجش، ار دانم

که بعد از آشتی او بدگمان نمی‌ماند

ز مهر او ز کسانم، غمی، نمی‌دارم

که ماه من به کسی مهربان نمی‌ماند

دلت مباد غمین از شکایتم، خوش باش

بماند آنچه به دل، بر زبان نمی‌ماند

فتاد کار به آه شبانه‌ام، فرداست

که روز خوش به تو ای آسمان نمی‌ماند

رساند مژده ی وصل تو قاصد و خجل است

چگونه شاد شوم؟ کاین به آن نمی‌ماند

فغان که اشک من امشب اگر به روز وداع

به جا غباری ازین کاروان نمی‌ماند

خوشم ز گریه به کویش ز بهر غیر آنجا

ز نقش پای من آذر نشان نمی‌ماند
خو به جفا نگار من، کرده و بس نمی‌کند

یار کسی نمی‌شود، یاری کس نمی‌کند

سنگ جفای باغبان، موسم گل به گلستان

تا پر مرغ نشکند، یاد قفس نمی‌کند

در چمنی که می‌زند زاغ ترانه بر گلش

نیست عجب که بلبلش، نغمه هوس نمی‌کند

نقد دلم ز کف بری، جان دهی ام ز دلبری

آنچه تو دزد می‌کنی، هیچ عسس نمی‌کند

جذبه ی عشق می‌کشد، از پی ناقه قیس را

ورنه رفیق لیلیش بانگ جرس نمی‌کند

از سر کویت ای پسر، آذر زود رنج اگر

رخت برون کشد دگر، روی به پس نمی‌کند
قاصدا، نامه‌ای از کوی فلانی به من آر

یعنی از یار من آن نامه که دانی به من آر

نامه ی من ببر، اما به رقیبان منمای

گر توانی بدهش، ور نتوانی به من آر

اگرت بر سر آن کو نشناسند اغیار

بدهش نامه، جوابی که ستانی به من آر

ور شناسند نهانی، بدهش نامه و باز

خبری پرس نهانی و نهانی به من آر

پیش مردم ننویسد اگر از شرم جواب

بگذر از نامه و پیغام زبانی به من آر

در میان من و او هست نشان‌ها بسیار

بدگمان تا نشوم از تو، نشانی به من آر

همچو آذر بودم کام ز پیری بس تلخ

رطبی تازه از آن نخل جوانی به من آر
ایزد سرشته هر دل از آب و گل دگر

باشد مرا دل دگر، او را دل دگر

دارم شب وصال تو، حسرت به روز هجر

جز رشک نیست وصل تو را حاصل دگر

لیلی، اگر به جای دگر رفت محملش

مجنون نمیرود ز پی محمل دگر

پیش تو آورم ز غم ار مشکلی، فغان

کآسان نکرده پیش نهی مشکل دگر

از کشته آنکه روز جزا خواست خونبها

نبود به غیر قاتل من، قاتل دگر

غافل ز دام جستمت، اما ز بی پری

ترسم بگیردم ز خدا غافل دگر

خون شد دلم، که نیست یکی با زبان دلت

باید تو را زبان دگر یا دل دگر

باکم ز سوختن نه چو پروانه، آه اگر

روشن شود ز شمع رخت، محفل دگر؟

نادیدن تو مشکل و از بیم مدعی

باید ز دور دیدنت، این مشکل دگر

کشتی هزار صید و پی جان آذری

سهل است اگر به خون بتپد بسمل دگر
دلم از بی‌کسی می‌نالد و کس نیست دمسازش

چو مرغی کو جدا افتاده باشد از هم‌آوازش

همانا، نامه ی قتل مرا آورده از کویی

که خون می‌ریزد از بال کبوتر وقت پروازش

بر آن در شب ز غوغای سگان بودم به این خوشدل

که در بزمش چو غیری خنده زد نشنیدم آوازش

به ظاهر از لبش خوردم فریب خنده، زین غافل

که پنهان خون مردم می‌خورد چشم فسون‌سازش
ای ساربان خدا را، آهسته رو به منزل

کز هر طرف اسیری مانده است پای در گل

جمعی ز وصل سوزند، خلقی ز هجر میرند

ای وای اگر زمانی، بیرون روی ز محفل

با آن لبِ شکرریز، با آن نهال نوخیز

تا رفته‌ای ز گلشن، ای نازنین‌شمایل

هر غنچه ز اشتیاقت، چشمی است مانده در ره

هر سرو از فراقت، پایی است رفته در گل

خواهد گر آن ستمگر، جان و دلی ز آذر

هم دست شوید از جان هم چشم پوشد از دل
نی ام غمگین، ولی خود را غمین از بهر آن دارم

که تا ذوق غم عشق تو، از مردم نهان دارم

سرت گردم، بکش تیغ از میان و جانفشانی بین

نمردم این قدر هم، باز تاب امتحان دارم

کدامین دل ز آهم نرم گردد؟ ساده لوحی بین

که یک ناوک به زه مانده و قصد صد نشان دارم

مرا چند ای فلک از کوی او آواره می سازی

به محشر نیستم لال، این قدر آخر زبان دارم

چو بیخود گفتگویی سر کنم، آذر مرنج از من

که چون دیوانگان با خود، حدیثی در میان دارم
جانان نشسته تا من از شوق جان فشانم

من ایستاده تا او گوید: فشان، فشانم

مشکل کنم فراموش، از پرفشانی دام

صد سال اگر پر و بال در آشیان فشانم

محمل گذشت و اشکم خاکی نهشت؛ تا من

بر سر چو بازآید آن کاروان، فشانم

برنایدم، گر از دست کاری؛ ولی توانم

از آستین غباری زان آستان فشانم

آذر، گرت به سر زر افشاند تا نشاندت

برخیز تا به پایت، من نیز جان فشانم

مطلب مشابه: اشعار وحدت کرمانشاهی با مجموعه دوبیتی، رباعیات و غزلیات این شاعر

خوش آنکه شبی با تو سخن گویم و گریم

تو بشنوی و خندی و من گویم و گریم

گر در چمنم، سوی قفس بینم و نالم

ور در قفسم، حرف چمن گویم و گریم

رضوان چو دهد نار جنان، سیب بهشتم

نستانم و پستان و زقن گویم و گریم

گر روز و شبی، قامت و زلف تو نبینم

سرو چمن و مشک ختن گویم و گریم

هر کس به غریبان، نظر مهر کند؛ من

بی مهری یاران وطن گویم و گریم

بلبل دهن غنچه اگر بیند و نالد

من خنده ی آن غنچه دهن گویم و گریم
دی، رشته‌ای به گردنم آن شاه مهوشان

افگند و برد چون سگم از پی کشان‌کشان

حسرت برد رقیب به وصلم، خدای را

یک جرعه زان می ام که چشاندی به وی چشان

راهم به دیر و کعبه فتاد و نیافتم

جز دل، ز جای دیگر از آن بی‌نشان نشان

غلتان به خاک و خون من و آن سرو خوش‌خرام

رقصان میان لاله و گل مست و سرخوشان

آذر در آستان وفا جان‌فشان و یار

از وی به ناز می‌گذرد، آستین‌فشان
فزود هر نفسم عشق، کز خط شبگون

فزود روز به روز آن جمال روز افزون

چو نیست تاب فراقم، مرو که گر بروی

ز اشک من همه چا پای مینهی در خون

به حیرتم ز دل تنگ خود، که هر که نشست

در آن خرابه، از آنجا نمیرود بیرون

کسی که نیست ز یارش جدا چه میداند

که از جدایی لیلی چه میکشد مجنون؟

فغان که نیست مرا بیشتر ز یکدل و تو

به یک نگاه بری از هزار دل افزون
صبح، مگر میدمد از کوی تو

کز نفسش میشنوم بوی تو

توبه دهد بابلیان را ز سحر

جادویی نرگس جادوی تو

سلسله ی شیفتگان غمت

نگسلد از سلسله ی موی تو

دعوی خون، نشنود از من کسی

روز جزا بینم اگر روی تو

شکوه ام از خوی تو هرگز نبود

بود چو روی تو اگر خوی تو

گر ننشینی تو به پهلوی من

به که نشینند به پهلوی تو

آذر دل باخته را ساخته

گوشه نشین گوشه ی ابروی تو

 
کو خضر راهی؟ کز خیل آن ماه

وامانده ام پس، گم کرده ام راه

از دل صبوری، هنگام دوری

باور ندارم، والله بالله

ریزد چو جیحون، خیزد چو گردون

از دیده ام اشک، از سینه ام آه

جانها فدایت، تا چیست رایت؟

جنگ تو دلکش، صلح تو دلخواه

کی از کمندم، افتد به بندم؟

آن صید وحشی، این رشته کوتاه

افغان ز گفتن، آه از نهفتن

مسکین گدایی، کو رنجد از شاه

دشمن به دلبر، هم بزم و آذر

جان میسپارد بیرون درگاه
وقتی به غمم رسیده باشی

کز من غم من شنیده باشی

بر ناله ی غیر، نایدت رحم

خاموشی ما چو دیده باشی

بخرام به طرف باغ چو سرو

تا پرده ی گل دریده باشی

می نشنوی از من آنچه گویم

تا حرف که را شنیده باشی؟

آوارگی ام، عجب ندانی

گر از پی دل دویده باشی

زارش مکش، از جفا بیندیش

آن را که نیافریده باشی

گردن ننهد تو را چو آذر

آن را که به زر خریده باشی
بر آستان، مگرم پاسبان بگردانی

که راه غیر از آن آستان بگردانی

ز گلبنی، که گلش دیده باشی ای بلبل

خزان چو شد، ستم است آشیان بگردانی

سزای کشتنم، این بس بود که نعش مرا

پس از وفات، بر آن آستان بگردانی

ز من، به غیر مگر آن سخن که چون افتد

به من نگاه تو، باید زبان بگردانی

مکن ز بزم برونم، وگر کنی چه شود

مرا به گرد سر پاسبان بگردانی

به داغ عشق تو شادم، که کس نمیخردم

گرم به شهر پی امتحان بگردانی

روا مدار به آذر جفا چو نتوانی

که راه ناله ی او ز آسمان بگردانی
کاکل عنبرین نهان، زیر کلاه کرده‌ای

روز هزار کس چو من تار و سیاه کرده‌ای

گرد رخ ز ماه به، داده به زلف چون زره

تاب و زرشک خون گره، در دل ماه کرده‌ای

تا ز کنارم از جفا، رفته‌ای ای پسر مرا

گوش به در نشانده‌ای، چشم به راه کرده‌ای

کشتن بی‌گنه اگر، نیست گنه به مذهبت

در همه عمر جان من، پس چه گناه کرده‌ای؟

راز دلم به دوستان، شکوه ی من به دشمنان

گفته و آه گفته‌ای؛ کرده و آه کرده‌ای

حیله دلبری است این، کآذر بی‌گناه را

کشته و خود به تعزیت جامه سیاه کرده‌ای

قصیده، اشعار و قصادی آذر بیگدلی

ای سوده بر در تو جبین مه، سر آفتاب

ناز تو هم به ماه رسد هم بر آفتاب

در صحن باغ سروی و بر طرف بام ماه

در انجمن چراغی و در منظر آفتاب

زان خط نشانه ای است، به هر شهر غالیه

زان رخ نمونه ای است، به هر کشور آفتاب

از نسبت رخ تو، که ماهی است مهروش

شد نوربخش ماه و ضیا گستر آفتاب

فرش است بر در تو رخ ماه طلعتان

یا ریخته است بر سر یکدیگر آفتاب؟

خط نیست آنکه رسته به گرد دو رخ تو را

ای بار سرو قد تو ماه و بر آفتاب

سنبل ز گل دمیده و ریحان ز یاسمن

در مشک، مه نهان شده، در عنبر آفتاب

تو مست حسنی و شب و روزت دو ساقیند

در بزم نام این مه و آن دیگر آفتاب

بهر شراب ناب و می صافشان به کف

از سیم کاسه ماه و ز زر ساغر آفتاب

گر نیست در دلش ز تو آتش نشسته، چیست

در گلخن سپهر به خاکستر آفتاب؟

دندان تابناک و رخسار چون مهت

این بر ستاره خنده زند، آن بر آفتاب

رویت که گلشنی و عذارت که دفتری است

از صنع ایزد، ای چو مهت چاکر آفتاب

یک برگ ضایع است از آن گلشن ارغوان

یک فرد باطل است از آن دفتر آفتاب

هر جا که ماه روی تو طالع شود، بود

با آن همه ضیا ز سها کمتر آفتاب

تو آفتاب برج جمالی و طلعتت

از بسکه زد طپانچه ی غیرت بر آفتاب

نبود عجب، که سرزند از چشمه ی سپهر

با چهره ی کبود، چو نیلوفر آفتاب

کنده قبا، فگنده کله بر سریر ناز

بیند شبت اگر مه و روزت گر آفتاب

میگیردت چو هاله در آغوش خویش ماه

میگرددت چو ذره به گرد سر آفتاب

روزی رخ تو دیدم و اکنون به این امید

ای از شکنج زلف تو در چنبر آفتاب

گاهی به لاله میگذرم، گه بر ارغوان

گاهی به ماه مینگرم، گه بر آفتاب

زینسان که از شعاع ویم دیده روشن است

گویا ز روی توست فروغی در آفتاب

یا عکسی اوفتاده بر آیینه ی سپهر

از قبه ای که یافته زان زیور آفتاب

آن زرنگار قبه که تا اوفتاده است

عالم فروز پرتوی از وی بر آفتاب

در قرب و بعد وی، چه عجب آید ار به چشم

چون ماه گاه فربه و گه لاغر آفتاب؟

یعنی خجسته سقف زر اندود منظری

کافتاده زیر سایه ی آن منظر آفتاب

آرامگاه فخر زمین و زمان علی

کاو را بود غلام مه و چاکر آفتاب

شاهی که گفتمی بودش فرش آستان

چون خشت سیم ماه و چو خشت زر آفتاب

میداد این محل به خود، ار احتمال ماه

میکرد این شرف ز خود ار باور آفتاب

*****

ای چاکر سرای تو را چاکر آفتاب

وی روشنی رای تو را مظهر آفتاب

در جستجوی خاک درت، کآب زندگی است

هر شب رود به غرب، چو اسکندر آفتاب

دارد شها دو حلقه در بارگاه تو

از سیم و زر، یکیش مه و دیگر آفتاب

از بهر سجده هر شب و هر روز بر درت

از باختر مه آید و از خاور آفتاب

هر صبح، آسمان و زمین را اگر کند

روشن، برآورد ز افق چون سر آفتاب

هر شام، از شموع قنادیل روضه ات

تابد هزار اختر و هر اختر آفتاب

افتد اگر ز روزن قصرت به ماه عکس

از ماه کسب نور کند دیگر آفتاب

در روضه ی تو، مجمره گردان کف کلیم

ریزان ولی چو اخگر از آن مجمر آفتاب

در حجره ی تو، مروحه جنبان دمت مسیح

تابان، ولی از آن دم جان پرور آفتاب

چون لاله، آفتاب فلک سایه ی تو را

جوید چنانکه جوید نیلوفر آفتاب

بهر ادای خطبه ی مدح تو، نه فلک

ای در فلک تو را شده مدحتگر آفتاب

نه پایه، منبری است که جا از ادب گرفت

بر پایه ی چهارم آن منبر آفتاب

دارند آشیان شب و روزت به بام قصر

مرغی دو، نام این مه و آن دیگر آفتاب

لیک از فروغ روزن آن قصر نوربخش

سیمین جناح شد مه و زرین پر آفتاب

طالع شده ز مشرق صلب تو اختران

زان اختران، شبیر مه و شبر آفتاب

گر روی خادمان درت را ندیده ام

ای بر در سرای تو خدمتگر آفتاب

شب ز ابروی بلال، سراغم دهد هلال

روزم نشان دهد ز رح قنبر آفتاب

دارند بسکه شرم ز طاق رواق تو

ای حاجب کمینه تو را بر در آفتاب

از هاله و شعاع، شب و روز افگنند

بر رخ نقاب ماه و به سر معجر آفتاب

گز خصم تیره روز تو پوشد به تن زره

ای با شهاب تیغ تو از یک سر آفتاب

مشکینه درع شب، که بود زرکش از نجوم

گردد به تن قبا، چو کشد خنجر آفتاب

ز “اصحاب کالنجوم” پیمبر گه جهاد (۱)

سرور تویی به تیغ، چو از اختر آفتاب

آری، به روز رزم بود هر کجا بود

لشکر ستاره، تیغ زن لشکر آفتاب

رخش تو، کش به وقت عبور از پی نثار

مانند ذره ریخته در معبر آفتاب

از میخ و نعل و سُم زده هر یک گه خرام

صد طعنه بر ستاه و بر مه بر آفتاب

شبها، به نقش نعلش و روزان به نقش سُم

ای سوده بر رکاب تو چون مه سر آفتاب

هم راکع است، با تن کاهیده ماه نو

هم ساجد است، با سر بی افسر آفتاب

تا آفتاب روی تو را، خاک شد نقاب

ای روی تو منیر مه و انور آفتاب

هر صبحگاه، چاک زند بر تن آسمان

هر شامگاه، خاک کند بر سر آفتاب

خون شد دلم ز سیر مه و آفتاب چند

گاهی به ماه طعنه زنم، گه بر آفتاب؟

سامان نداد کار مرا ای رفیق ماه

روشن نکرد روز مرا آذر آفتاب

در وصف پادشاه عرب، خسرو عجم

کش وقت بذل، سیم مه آرد زر آفتاب

گفتم قصیده ای و نوشتم به صفحه ای

کاو را زد از اشعه ی خود مسطر آفتاب

کردم تمام قافیه اش ز آفتاب لیک

بهتر ز آفتاب سپهرش هر آفتاب

تا از فروغ تربیت آن، منیر ماه

وز پرتو عنایت آن، انور آفتاب

گردد شبم چو روز و نشینم به کام دل

در گوشه ای که سایه ام افتد بر آفتاب

تا هست از دورنگی ایام شام و صبح

کتان گداز ماه و گهر پرور آفتاب

قهرت کند به دشمن و لطفت کند به دوست

کرد آنچه با کتان مه و با گوهر آفتاب
یگانه ای که ز حکمت نظام دوران داد

به سنگ و به گل بو، به جانور جان داد

نخست آینه ای بهر دیدن خود خواست

قرار کار، به خلق سرای امکان داد

به عقل آیه والایی دو عالم خواند

به عرش، پایه ی بالایی نه ایوان داد

ز مرحمت، به طربگاه هشتمین ایوان

ضیاء مشعله ی اختران تابان داد

ز هفت منظر دیگر، به هفت سیاره

خجسته منزلی از ماه تا به کیوان داد

به خیل جن و به صف ملک، لباس وجود

ز فرط مرحمت و از کمال احسان داد

پس آنگه، از پی ایجاد ممکنات جهان

ز جود رونق بازار چار ارکان داد

به علم لم یزلی، کار جمله عالم را

ز آب و آتش و از باد و خاک سامان داد

ز حکمت ازلی امهات اربعه را

به آشنایی آبای سبعه فرمان داد

پدید کرد نبات و جماد از حکمت

وزان دو، رونق صحرا و زینت کان داد

شجر، ترنج و به و سیب روح‌پرور ریخت

حجر، زبرجد و یاقوت و لعل رخشان داد

نظاره کن که چه خاصیت و چه منفعت است

که او به باد شمال و به ابر نیسان داد؟

گهی که این دم وافی به خاک دشت دمید

گهی که آن نم صافی به بحر عمان داد

هم این از آن دم جان‌بخش، بهر زیب جهان

چمن چمن سمن و روضه روضه ریحان داد

هم آن از آن نم دلکش، برای زینت دهر

صدف صدف گهر و رشته رشته مرجان داد

در این دو آینه، چون آن صفا که خواست ندید

زلال صاف حیات از کرم به حیوان داد

ندید در طبقات صنوف حیوانی

ز عشق چون اثر، آن دم که جمله را جان داد

امانتی که شناساییش عبارت از اوست

چو عشق دید در انسان، به نوع انسان داد

به انبیا، که ز اسرار عشق آگاهند

خلافت بد و نیک جهان به برهان داد

به اولیا، که ز صهبای معرفت مستند

شراب از خم تحقیق و جام عرفان داد

به خسروان، که شبان رعیت از عدلند

به کف ز نیزه ی فولاد، چوب چوپان داد

به ساکنان خرابات، داد معرفتی

که گوشمال حکیمان ملک یونان داد

به سالکان، که ره عشق او همی‌سپرند

لب خموش و دل تنگ و چشم حیران داد

تبارک الله، از آن مالک ممالک جود

که کام اهل جهان از گدا و سلطان داد

گهی سریر سلیمان، به دوش باد کشاند

گهی به مور سریر از کف سلیمان داد

کشید باز عنان سکندر، از ظلمات

به خضر، جام لبالب ز آب حیوان داد

دو تاجر متساوی متاع را، در دهر

یکی به سود حوالت، یکی به خسران داد

دو طایر متماثل جناح را، در شهر

یکی به قصر شهان جا، یکی به ویران داد

دلیل قدرتش این بس بود، که افسر نور

ز مه گرفت و به خورشید داد و آسان داد

گواه رحمتش این بس بود، که گوشه ی امن

ز شه گرفت و به دوریش داد و ارزان داد

خموش باش دلا، جای خرده‌گیری نیست

مگو چرا ز فلان بستد و به بهمان داد

به حکم عقل حکیمان، چو حاکمی است حکیم

ز حکمت آنچه به هر کس ضرور دید آن داد

یکی به گوشه ی میخانه جام باده گرفت

یکی به صفه ی مسجد صلای ایمان داد

به این و آن چه عجب از ره ندامت و عجب

اگر نوید جنان یا وعید نیران داد؟

خدای داند و آن کش خدای کرد آگاه

که هر چه داد به هر کس، ز عدل و احسان داد

به شیخ شهر، فقیری ز جوع برد پناه

به این امید که از جود خواهدش خوان داد

هزار مسأله پرسیدش از مسایل و گفت

که: گر جواب نگویی نبایدت نان داد

نداشت حال جدل آن فقیر و شیخ غیور

ببرد آبش و نانش نداد تا جان داد

عجب که با همه ی دانایی این نمی‌دانست

که حق به بنده نه روزی به شرط ایمان داد

من و ملازمت آستان پیر مغان

که جام می به کف کافر و مسلمان داد

غرض، چو باعث ایجاد این جهان عشق است

تمام کار جهان را ز عشق سامان داد

ز حسن و عشق، به هر گوشه فتنه‌ها انگیخت

که شرح می‌دهمش، گر چه شرح نتوان داد

ز نور حسن، رخ شمع آشکار افروخت

سوز عشق، به پروانه داغ پنهان داد

به سرو جلوه شوخی، به فاخته فریاد

به گل تبسم شیرین، به بلبل افغان داد

به خواهش پدر، از صلب نطفه‌ای انگیخت

به جذبه در رحم مادرانش سیلان داد

در آن صدف، چو شد آن قطره منعقد چو گهر

به او ز لطف توانایی تن از جان داد

چو غنچه پرورش تن، به خون دل دادش

گذشت نه مه و جایش چو گل به دامان داد

به شکرین‌دهن نوشخند شیرینش

سفید شیر، ز سیمین حباب پستان داد

چو رفته‌رفته به سرو قدش خرام آموخت

خجالت روش آهوی خرامان داد

ز سرمه‌اش، چو غزالان شوخ فارغ کرد

ز غازه‌اش، چو گل نوشکفته نسیان داد

به غنچه ی شکرین و به نرگس نگرانش

تبسم و نگه آشکار و پنهان داد

به لعل کم‌سخنش، شوق خنده داد آن قدر

به جزع کم نگهش، میل غمزه چندان داد

که گاه خنده، چو پیمان به لعل نوشین بست

که وقت غمزه، چو رخصت به چشم فتان داد

به طرز خنده، ز جادوی ساحری دل برد

ز سحر غمزه، به هاروت بابلی جان داد

برای آنکه پریشان کند دل جمعی

ز سنبل سیهش کاکل پریشان داد

ز بهر آنکه فشاند نمک به زخم دلی

ز نازنین زنخش سیمگون نمکدان داد

به دور غبغبش، از زلف، رشته‌ها آویخت

ز سیم گویش و از مشک ناب چوگان داد

ز ابروان مقوّس، سیه کمانی ساخت

به قصد اهل دلش، ناوکی ز مژگان داد

قبای دلبری و نازش، آنچنان پوشید

که بر جبین بتان چین ز چین دامان داد

غرض، به زیور معشوقیش چنان آراست

کش از نظاره سرانگشت‌ها به دندان داد

چه چاک‌ها که نیفگند بر گریبان‌ها

ره نسیم چو بر چاک آن گریبان داد

چو خضر خط، هوس آب زندگانی کرد

لبش سراغ سر چاه آن زنخدان داد

همه حدیث جفا خواند و حرف جور نوشت

ادیب حسن، چو راهش سوی دبستان داد

گرفت جا چو به حکم غرور بر سر زین

سمند ناز به میدان حسن جولان داد

کلاه غنج به سر، رایت دلال افراخت

سپاه غمزه و فوج کرشمه را سان داد

کشید خنجر بیداد از میان و آنگاه

به قتل و غارت عشاق خسته، فرمان داد

در آن میانه دل زار من چو گشت اسیر

به دام زلف فگند و به دست هجران داد

مرا ز غیرت عشق است منتی، که چو غیر

مرا ز دادن دل منع کرد و خود جان داد

وگرنه آنچه کشیدم من از ملامت عشق

حکایتش نتوان کرد و شرح نتوان داد

به هر که یار شدم، صاحب جنونم خواند

به هر که حرف زدم، نسبتم به هذیان داد

دلم، که عمر شدش صرف باغبانی عشق

همیشه نخل وفا کشت و بار حرمان داد

سرم، که در قدم عشق سوده شد ز آغاز

در آخر افسرش از سایه ی مغیلان داد

بلی همیشه به سختی گذشت عمر کسی

که دل به عهدشکن یار سست‌پیمان داد

ز شوق، دست من از کار رفت و آه که یار

به دست من نتواند ز ناز دامان داد

دل خراب من از عشق داد جان، بنگر

چگونه این ده ویران خراج سلطان داد؟

ولی شکایتم از درد عشق، نیست به کس

تواند آنکه به من درد داد، درمان داد

بس است آذر، از این گفتگو زبان دربند

کزین فزون نتوان زحمت عزیزان داد

دگر منال ز خار ملال، ای بلبل

کنون که ابر ز گل زینت گلستان داد

چو یونس، از شکم حوت، خسرو انجم

برآمد و حملش جا به صدر ایوان داد

هر آنچه دزد خزان برد، از خزانه ی خاک

دوباره شاه بهارش ز راه احسان داد

زمین چو روضه ی مینوست، منت ایزد را

که باغبانی این باغ را به رضوان داد

به عیش کوش و به شادی گرای؛ کاین همه فیض

که دور چرخ به عالم، ز لطف یزدان داد

کنایه‌ای است از این، کآسمان ز مام مراد

به دست حاجب درگاه خان بن خان داد

ابوالمظفر، ابوالفتح خان که از شوکت

شکست آل مظفر ز چوب دربان داد

بهین بهادر هوشنگ هوش، کاندر رزم

شکاف و رخنه ز خنجر به سنگ و سندان داد

گزین سپهبد جمشید شید، کاندر بزم

چراغ و شمع ز ساغر به قصر و ایوان داد

یگانه‌ای که چنان بر بساط عدل نشست

که خاک شهرت کسری به باد نسیان داد

به هر که خواست نویسد زمانه نامه ی فتح

به نام نامی او، خامه زیب عنوان داد

دلاورا، تویی آن دادگر، ز دوده ی زند

که داد خلق ز بیداد اهل طغیان داد

تو را چو داد به دارای مملکت ایزد

کسی که مژده به رای و خبر به خاقان داد

به هدیه لؤلؤ از بحر و دُر ز کان آورد

به رشوه مشک ز چین، لعل از بدخشان داد

ز درگه تو که خلقی به راحتند آنجا

نیم چو قابل، از آنم زمانه حرمان داد

وگرنه پادشه اختران ز فرط کرم

به خار دشت و گل باغ، نور یکسان داد

چو من، نداد در این عهد داد تحسین کس

که کس نه چون تو در این دور داد احسان داد

مرا رسد اثر فیض از کف تو مدام

گهر همیشه به غواص بحر عمان داد

تو را بود نظر تربیت ز مهر پدر

همیشه نور به ماه آفتاب تابان داد

منم، که نیست چو من در زمانه درویشی

که از غمش نتواند خبر به سلطان داد

تویی که، غیر تو در روزگار نتواند

کسی که رابطه ی مور با سلیمان داد

کریم خان کرم پیشه، آن سکندر عهد

که چین نزد به جبین، ملک چین به خاقان داد

ز پیر عقل، نشان بازجستم از لقبش

که بی‌لقب نتوان داد مدح آسان داد

لقب، امیر زمین، خسرو زمانش خواند

خطاب، داور گیتی، خدیو دوران داد

به عجز گفت که: از خانی و ز سلطانی

به او لقب زره جاه و رتبه نتوان داد

ز جاه، حکم به نام هزار خان بنوشت

ز رتبه، راتبه ی صد هزار سلطان داد

سپهبدی، که به شمشیر، فتح ایران کرد

شهنشهی، که به تدبیر نظم ایوان داد

به روز معرکه، شیراوژنی که از نی رمح

چو شیر بیشه، به شیر فلک نیستان داد

به وقت حادثه، رویین‌تنی که در صف رزم

کفن به دوش دلیران، ز تیغ عریان داد

خدیو عهد، که معمار قصر اقبالش

نخست پایه ی ایوان به دوش کیوان داد

به بزم خسروی و بارگاه جمشیدی

صفای خلد برین و بهشت رضوان داد

ز خیل پادشهان، آنکه بر درش ره یافت

به شکر اینکه رهش در حریم ایوان داد

هزار سجده دمادم، به خاک درگه کرد

هزار بوسه پیاپی، به پای دربان داد

نماند غیر خراسان دیاری از ایران

که شوکتش نه در آنجا صلای احسان داد

دهم به مردم آن ملک مژده کز عدلش

کلید فتح خراسان، شه خراسان داد

چو طرح سان سپه، در کنار جیحون ریخت

چو عرض لشکر، در دشت زابلستان داد

به بانگ ولوله، پورپشنگ را لرزاند

فشار زلزله، بر خاک پور دستان داد

ز نور و ظلمت هم، صبح و شام تا برهند

به دست شحنه ی گردون، ز عدل میزان داد

کرم نگر، که چو آباد کرد عالم را

خرابه از دل دشمن به جغد تاوان داد

که را قرین تو گویم ز خسروان، که فلک

تو را ز عدل و کرم امتیاز از اقران داد

سپهر، کام دل هر که را که مشکل دید

نگاه گوشه ی چشم تو داد و آسان داد

متاع ملک، که شاهان گران خریدندش

چو دید لایق آنت، زمانه ارزان داد

ز خار، شحنه ی عدلت شکنجه‌ای آراست

که بلبلی نکند از گل گلستان داد

حمایتت، چو به نظم زمان کرد اقبال

عنایتت، چو به کار سپهر سامان داد

به اقویا، ضعفا را چو میر و سرور ساخت

به اغنیا، فقرا را چو بار و مهمان داد

به پیش بلبل بی‌بال، باز بال افگند

به کام بره ی بی‌شیر، شیر پستان داد

چو دید، صعوه‌ای افتاده از آشیان بی‌پر

امین عدل تواش، جا به چشم ثعبان داد

چو دید از گله وامانده گوسفندی لنگ

شبان حفظ تو، جایش به دوش سرحان داد

به دستیاری جود، آن قدر که در همه عمر

به خلق، حاتم و یحیی و معن و قاآن داد

به یک دقیقه، گدای سرای احسانت

به سایلان جهان، صدهزار چندان داد

نه نوحی و بودت تیغ، کشتی و دریا

گهی رهاند ز طوفان، گهی به طوفان داد

نیی کلیم و دو دستت ز جام و نیزه بود

که یاد از ید بیضا، نشان ز ثعبان داد

روان رستم و آرش، به موکب تو روان

جلادت تو، چو رخش ستیز جولان داد

همانت تیغ کج و رمح راست پیش آورد

همینت تیز ز ترکش، کمان ز قربان داد

ز چرم ببر بیان، خصم پوشد از خفتان

چو رستم از دم تیغ تو بایدش جان داد

چرا که ببر، چو خود جان نبرد از دستت

چه سود از آنکه به غیری ز چرم خفتان داد؟

زهی خدنگ زبان آورت، که گاه جدل

جواب خصم دغل، از زبان پیکان داد

شدند دوست، همه دشمنانت آخر، چون

دل رحیمت از اول خدای رحمان داد

خدایگانا، از راه لطف عام، ایزد

سه چار مزرعه‌ام در قم و صفاهان داد

ولیکن، از ستم آسمان، در آن مدت

که داشتند رعایا ز جور سلطان داد

نکشتم و چو دل دشمن تو گشت خراب

کنون خدا چو تو را جل شأنه این شان داد

کسی که قادر یک روزه قوت خویش نبرد

کنون تواند یک ساله خرج دیوان داد

کسی که مالک یک مشت خاک نیز نبود

کنون ز ریع ده من اجور دهقان داد

چه می‌شود که نوازی مرا به فرمانی

که هیچکس نتواند جواب فرمان داد

اگر من از مدد بخت خرم تو کنم

زراعتی و توانم خراج سلطان داد

چه بهتر، ارنه بفرما که هر که ملکم کشت

دهد چو ریع، نگوید ز راه احسان داد

در این قصیده، که رشک لآل عمان است

نخست محتشم از نظم زیب دکان داد

به این بضاعت مزجاة خامه ی من نیز

نثار بارگهت کرد و نظم دیوان داد

فقیرم و متزلزل ز محتشم، چه کنم؟

توانم ار چه جواب ظهیر و سلمان داد

ولی خوش است دل من، به اینکه داده استم

نثار خود به تو من، او به میر میران داد

همیشه تا ز نسیم بهار و باد خزان

توان طراوت باغ و شکست بستان داد

به دوستان مدهاد ایزدت به جز دل جمع

به دشمنان تو چون خاطری پریشان داد
قصیده در مدح پادشاه محمد کریم خان و ذم حاجی آقا محمد خان حاکم اصفهان

ای که چون از داد تیغت خون کند

خون ز یرغو در دل ارغون کند

ای خداوندی کز اختر هر چه سعد

خدمت آن طالع میمون کند

تا تو، نه کس نام اسکندر برد

تا تو، نه کس یاد افریدون کند

خسرو بختت شب و روز از جلال

تکیه بر شبدیز و بر گلگون کند

کرده مهر لطفت اندر مهرگان

آنچه کانون در مه کانون کند

روز و شب خضر و کلیمت هر یکی

بزم چون رخسار بوقلمون کند

در ایاغ، آن آب حیوان ریزدت

در چراغ، این روغن زیتون کند

چون نهی بر تخت شاهی پا، تو را

هفت خدمت، گردش گردون کند

بام ایوانت به کیوان بسپرد

آستانت را، ز تیر استون کند

ذکر برجیس از طرب در مجلست

غمزدای سینه ی قانون کند

بر درت بهرام را خنجر دهد

در برت ناهید را خاتون کند

گوی زرین سازدت از قرص مهر

بهر چوگان ماه چون عرجون کند

کاتبان بارگاهت، هر یکی

گوشها درج در مکنون کند

هم ز حکمت لقمه ی لقمان خورد

هم ز صنعت کار افلاطون کند

فارسان رزمگاهت، هر تنی

ز آتش تیغ آب دریا خون کند

تیغ بازان، کرده هامون کوهها

رخش تازان، کوهها هامون کند

ملک را، حُکمت ز عدل آباد کرد

خلق را، خُلقت به خود مفتون کند

از تو دید ایران ویران رونقی

کز هوا باغ جنان مجنون کند

جز دیار اصفهان، کش زنده رود

خون ز غیرت در دل جیحون کند

بود مصر آن شهر و شد بیت الحزن

حاکمش بس خلق را محزون کند

چیست حاکم، حاش لله ظالمی

کو چو دیوان کارها وارون کند

مفلسان شهر را، از جوع کشت

خواجگان ملک را، مدیون کند

بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه

چون زند بهتان زنش، مسجون کند

فتنه ی او، آب صد ابلیس برد

طعنه ی او، کار صد طاعون کند

بینوا، گر خرقه پوشد از نمد

ور توانگر جامه سقلاطون کند

جستجوی هر دو، چون رهزن گرفت

شستشوی هر دو، چون صابون کند

هر که جوید از جفای او قرار

ربع دیگر را مگر مسکون کند

یا به فکر دیدن عیسی فتد

یا هوای صحبت ذوالنون کند

در زمین هر که باشد، ز آب غصب

خاک را چون صحف انگلیون کند

باغ سازد، پرده ی گل بردرد

سرو موزون، بید ناموزن کند

بسکه تلخستش زبان باغبان

میوه ی شیرینش را افیون کند

جیب دهقان، مخزن آمد شاه را

شاه آنجا گنج خود مخزون کند

کآنچه جود شاه از آن آگنده گنج

کم کند، دهقان، به سعی افزون کند

غافل، از غارتگر گنجت مباش

ورنه گنجور تو را مغبون کند

گنج حالی گرده آید سوی تو

تا به عشری زان تو را ممنون کند

هر که ملکی بازماندش، هم بدو

یا مبیعش کرده یا مرهون کند

مشنو از وی شکوه ی عصیان خلق

پیش از ین گر کرده یا اکنون کند

روسیاه اندر میان پیداست کیست

شکوه از عنین اگر مأبون کند

چون ز حد شد صبر خلق و ظلم او

کاش این لطف ایزد بیچون کند

کآردم سوی صفاهان دوستکام

دوستانم نیز پیرامون کند

تا کنم با یک یک اخوان وطن

آنچه موسی خواست با هارون کند

کز چه کس گوساله را گوید خدا

وز چه دانا امتثال دون کند

آن خیانت پیشه، کش خواندی امین

هر چه در دست آیدش آلتون کند

خود خورد چون مار، خاک خاک را

حرص زور آور به زر مشحون کند

خفتگانش، حسرت دوزخ کشند

هر کجا او گنج خود مدفون کند

نیستش از پستی الحق پایه ای

کز ستم او را کسی مطعون کند

لیک ترسم هر کس آید بعد ازین

ظلم آن ناپاک را قانون کند

درد مسکین را رسد تسکین، چو شاه

خاک را با خون او معجون کند

ور نمیخواهد به گردن خون وی

دیگری را کاشکی مأذون کند

تا به زهر افعی تیغ کجش

افعی گنجینه ی قارون کند

ای سلیمان، قطع کن زان دیودست

ورنه، رفته رفته، بس افسون کند

دست در ترتیب آب و گل نهد

رخنه در ترکیب کاف و نون کند

هم فلک را انجمن بر هم زند

هم جهان را وضع دیگرگون کند

هم ز تارک افسرت غارت برد

هم ز خنصر خاتمت بیرون کند

دست دزدان، شحنه زان اول برد

کآخر الامرش نباید خون کند

ای که دیوان، میر دیوان کرده ای

آدمیزادی چو من پس چپچون کند؟

خواستم عدل تو، بهر نام نیک

روی ملک از خون او گلگون کند

کایزدت، هم عمر جاویدان دهد

هم، به خیرت عاقبت مقرون کند

ورنه، آن کابلیس راند از آسمان

میتواند دفع این ملعون کند

تا طبرزد، مصلح کسنی بود

تا طبر خون، چاره طرخون کند

ایزد ذوالمن، به یمن رأفتت

از هر آفت ایمن و مأمون کند

دشمنت را، جام از غسلین بود

دوستت را، جامه از اکسون کند
در مدح ابوالفتح خان زند ابن کریمخان وکیل

ببین ز لعل خود و جزع من روان گوهر

بگو کدام به، این گوهر است و آن گوهر؟

بسی چو حقه ی لعل تو لعل دیدم، لیک

نه بر کنار زمرد، نه در میان گوهر

شکفته داری بر شاخ نسترن لاله

نهفته داری بر برگ ارغوان گوهر

سیه ز زلف و خط آمد لب و بناگوشت

به سبزه شد گلت و در شبه نهان گوهر

به چهره ام که شد از دوری تو زرد مخند

مباد رنگ پذیرد ز زعفران گوهر

کسی نجستش رنگ و کسی ندیدش آب

به چین و تبت مشک و به بحر و کان گوهر

که هم ز رشک خطت، گشته خون چکان نافه

که هم ز شرم رخت، گشته خوی فشان گوهر

به خاک کوی خود، اشک مرا ببین؛ گر چه

ز خاک کس نکند فرق در جنان گوهر

اگر ز روی خود آویزی آب خود از شرم

به خاک ریزد از آن روی خوی فشان گوهر

در آب گوهر، آب رخت پدید چنانک

در آب دریا پیدا شد آب آن گوهر

چه کوته است مرا دست از آن، چه شد کز دور

ز خنده لعل توام میدهد نشان گوهر؟

چه گوهری تو، که گوهر فروش کنعانی

برد نهفته ز حسن تو در دکان گوهر

به جان تو که گران جان نیم، که گوهر جانت

ندادم؛ آری بایست به ز جان گوهر

بهای بوسه، گهر خواهی از گدا عمدا

به چشم ریزمت اینک بر آستان گوهر

شد آنکه بود ازین پیشتر درین بازار

ز تنگ چشمی بازاریان گران گوهر

کنون به چشم من ارزان شد، ار چه ارزنده است

ز بسکه ریخت چو دست خدایگان گوهر

امین ملک، ابوالفتح خان، که از جودش

به کان و بحر درآورد الأمان گوهر

یگانه گوهر دریای جود و کان وجود

که نیست چون گهرش پاک در جهان گوهر

چرا چنین نبود؟ کایزدش پدید آورد

ز صلب خسرو ایران، کریم خان گوهر

به عهد او، کسی از بحر و کان نیارد یاد

کفش فشانده ز بس بر جهانیان گوهر

جهانیان که ندیدند بحر و کان، چه کنند

مگر کنند نثار درش همان گوهر

به غیر من، که نهفته است ز ابر تربیتش

به بحر طبعم، چندین هزار کان گوهر

در آستان جلالش، چو دست من گیرد

نشانم اول بر پای پاسبان گوهر

ایا سپهبد کاووس کوس، کاقبالت

کشیده دارد در رشته ی کیان گوهر

به بام قصر تو، کیوان نه گر صدف سار است

چکاند از چه چو باران ز ناودان گوهر؟

نهان به مخزن تو ره نیافت گر برجیس

چگونه ریزدش از طرف طیلسان گوهر؟

اگر نه تیغ تو بوسید در زمین بهرام

چو خونش از چه نماید بر آسمان گوهر؟

نه گر به بزم تو خیناگری کند ناهید

بگاه زمزمه چون ریزد از دهان گوهر؟

اگر نه در صف کتاب دفتر تو نشست

شد از چه تیر درخشانش از بنان گوهر؟

اگر نه مهر و مهت، خازن خزینه شدند

به روز و شب ز چه باشند بر جهان گوهر؟

ز بحر جود تو، ابری که سرکشد به سپهر

به خاک ریزدش از جیب، جاودان گوهر

چو جام می، گر ازین پیش خلق دست بدست

برای هم همه بردندی ارمغان گوهر

به پای خویش، ز دست تو شد بحمدالله

کنون به خانه ی شاه و گدا روان گوهر

ز لطف کاه سبک، کش ز خاک برگیری

نهی اگر به ترازوش با گران گوهر

کشد به خویش، چو بی جاده خاک کفه ی کاه

رود ز کفه ی دیگر به کهکشان گوهر

به هر زمین که کشی لشکر، از کرم؛ دهقانش

کشد به لشکر کاه و به کاهدان گوهر

کسی ندیده چنین میهمانی از که و مه

که میهمانش برد کاه و میزبان گوهر

برد ز گوهرشان، آب غیرت جودت

دهد کسی به کسی گر به قیروان گوهر

به هر دیار فرستد، عدالت تو عسس

ندارد آنجا حاجت به پاسبان گوهر

گر آسمان، گه و بیگاه ریختی به زمین

ز کوکب دری و ابر دُرفشان گوهر

کنون ز طبع من و دست گوهر افشانت

زمین فشاند هر شب بر آسمان گوهر

تو نام نیک نهی در جهان و شاهان گنج

چو ماند از تو نکونام، گو ممان گوهر

تو راست گنج، دل بی بضاعتان، وز بخل

نهفت خسرو در گنج شایگان گوهر

برای بخشش تو، ابر و آفتاب مدام

به بحر لؤلؤ میپرورد، به کان گوهر

همیشه بردی شاهین به آشیان خس و خار

برد به عهد تو صعوه به آشیان گوهر

هما به سایه ات آید، چو ز آشیان بلند

به راه ریخته بر جای استخوان گوهر

ز پای بوس تو، ای قطب مرکز حشمت

کلاه ساید بر فرق فرقدان گوهر

ز گنج دولت و بحر خیال و ابر قلم

چو میدهد دل و دستت به رایگان گوهر

مرا چو خنجر تو، بارد از مژه یاقوت

مرا چو خامه ی تو، ریزد از زبان گوهر

به یاد قبضه ی شمشیر گوهر آگینت

به گوش و گردن خوبان کند فغان گوهر

به تیره روزی خصمت، گهی که رحم آید

فروزدت چو سماک از سرسنان گوهر

به روز معرکه، کز گرد لشکری خورشید

چنان نماید کز جوف سرمه دان گوهر

کشد دو صف، چو دو رشته، دو لشکر از دو طرف

وزان دو رشته نمایان شبه عیان گوهر

همه به طاقت پیل و همه به قوت شیر

ولی جداشان از هم چو انس و جان گوهر

کشیده تیغ، دهی جلوه رخش در میدان

چنانکه جلوه دهد خور به خاوران گوهر

به زیر پای سمندت، همی بود غلتان

به جای گوی از آن چار صولجان گوهر

به خودنمایی، خصم حرامزاده ی تو

ز بخت تیره چو خواهد کند عیان گوهر

شود ز خنده ی تیغت، هبا، که تیغ تو را

یکی است گویی با اختر یمان گوهر

پی خریدن کالای جان او، ز اجل

ز شست صاف تو گیرد زه کمان گوهر

چنان شکافیش از تیغ، استخوان آسان

که در میانه ی پنبه کنی نهان گوهر

هوای افسر گر باشدش، سپارد سر

رود خزف به کف آرد، کند زیان گوهر

ز خونچکان سرو رخشنده تاج، فتراکت

کشد به رشته عقیق و به ریسمان گوهر

زنی به عمان خنجر چو بهر شستن خون

شود بهر صدفی سفته بهرمان گوهر

عروس مدح تو را، زیب تا دهم یکران

ز بحر طبع من افتد، زمان زمان گوهر

وگرنه موجه ی دریا چنانکه گفت ظهیر:

((به هیچ وقت نیفگنده بر کران گوهر)) (۱)

قصیده ای که به طبع آزمایی شعرا

نوشته کرد ردیفش به امتحان گوهر

تمام دیدم و الحق صفای گوهر داشت

شگفت نه ز چنین معدنی، چنان گوهر

صفا ز گوهر طبع معاصران چو ندید

به طعنه خنده زنان خواست توأمان گوهر

بیاض بیضه ی خود دیده، چشم کرده سیاه

صد افگنده که: آورده ماکیان گوهر

خروس طبع مرا از خروس عرش سحر

ندا رسید و فگند اینک از دهان گوهر

بود گهر گهر، اما بهاش نیست یکی

به جیب پیله ور و چتر کاویان گوهر

گهر فروش اگر رفت، منت ایزد را

گهرشناس نشسته است و در میان گوهر

کنون ظهیری اگر یافتی دوباره ظهور

ز یمن مدح تو، میدادمش نشان گوهر

ز لفظ و معنی، میگفتمش؛ که: افشاندم

تو بر پلاس خزف، من به پرنیان گوهر

کشیدمیش به گوش، این گهر که از انصاف

نیامدیش ز صافی به چشم آن گوهر

شکست گوهر او گویم، از چه از لاف است

که مرد را شکند لاف در جهان گوهر

وگرنه جایی کآید به عرض گنج شهان

که میبرد به چو من مفلسی گمان گوهر؟

وگر ز صیرفیان بود تنگدل، شاید

کساد یافته از جهل همگنان گوهر

شبه فشان، قلمم از زبان او در عذر

کنون فشاند به تحقیق این بیان گوهر

نه هر بخار که از بحر خاست، گشت سحاب

نه هر سحاب، به صلب اندرش نهان گوهر

نه هر سحاب که گوهر کش است افشاند

به هر مکان که رسد یا به هر زمان گوهر

نه هر طرف نگری، بحری و در آن صدفی است

نه هر صدف شود آبستن و در آن گوهر

نه هر که شد به شنا آشنا، بود غواص

نه هر که غوص کند، بنگرد عیان گوهر

نه هر چه بر لب ساحل برآردش ز صدف

بتابی اندک، گفتن به آن توان گوهر

نه هر چه گوهر گویندش و برشته کشند

بود به تاج شهانش لقب فلان گوهر

کجاست ساحت عمان و موسم نیسان؟

که بر صدف چکد از ابر، قطره سان گوهر

چشیده تلخی دریا، کشیده حبس صدف

کند به طوق بتان جای و کو چنان گوهر؟

ز شحنه ی کرمت، چون نداشتم زنهار

که بهر حاجبت آرم ز بحر و کان گوهر

به بحر فکر زدم غوطه، تا درین پیری

پی نثار تو آوردم ای جوان! گوهر

هزار رشته، در مدحتت، توانم سفت

به قدر اینکه کشد کس به ریسمان گوهر

به دست خود، گهر خود زند به سنگ اگر

گهر فروش دهد جز به قدر دان گوهر

کنون که گوهری طبع توست در بازار

کنم ذخیره ز بهر چه در دکان گوهر؟

تو مشتری و مرا فکر بکر شد زهره

تو گوهری و مرا بار کاروان گوهر

گشوده ام در دکان، بیا ز لطف و ببین

بخر به نرخی ارزان، ز من گران گوهر

خدایگانا، در روی آدمی آبی است

که کم مبادا تا باد آب از آن گوهر

پی محافظتش، خواستم کنم کاری

که در وطن نکنم گم چو دیگران گوهر

ولی ز سحر و فسون خزف فروشانش

بها ندارد دیدم در اصفهان گوهر

دلم جلای وطن کرد گوشزد چون دید

به شرق و غرب، ز عمان شود روان گوهر

به خاک غربت، اندیشه بود ازین راهم

که تا چگونه نگهدارم این زمان گوهر؟

غلا، ز گوهر مردم ببرد ناگه آب

چه نرخ دارد در بیع گاه جان گوهر؟

ز بخل ابر بهاری، که سخره ی کف توست

نمی گرفت کسی در بهای نان گوهر

به کار کشت، مرا میل کرد طبع غیور

به جیب خوشه ی جو داشت چون گمان گوهر

ولی محصل دیوان، حریف بدگهری است

که آب گوهر دیوان فزود از آن گوهر

به دانش تو، ز احوالم این اشاره بس است

که مرد را شود از یک سخن عیان گوهر

بود ولیت، ز افتادگی روانش صاف

همیشه تا بود افتان صدف، روان گوهر

بود عدوت، بدلها گران به جان ارزان

همیشه تا بود ارزان خزف، گران گوهر

همت ببینند از خشم و لطف، دشمن و دوست

هر آنچه دیدند از ماه و خور کتان، گوهر
در مدح اسماعیل شاه خلیفه سلطانی

دوشم، از خواب بود چشم کحیل

گوشم آسوده، خوش ز قال و ز قیل

تا سحر، دیده فارغ از دیدن

لب ز تقریر و خاطر از تخییل

جستم از خواب ناگهان، گفتی

که به من سود بال میکائیل

شکر را، رو به قبله از اقبال

سجده کردم همی پس از تقبیل

شبکی دیدم از صفا، چون روز

روشن از خور، نه ازجمال جمیل

خنده فانوس را، ز نور چراغ

ناله ی ناقوس را، ز دست ابیل

موبد، اندر ترانه سازی زند

خادم خانقاه، در تهلیل

نفس صبح، در کشاکش خور

دم به دم، پایه پایه در تحویل

جیش شام، از طلیعه ی شه روم

کرده شدّ رحال و عزم رحیل

از سهر، چشم اختران به نعاس

وز سحر، نای طایران به عویل

به قصاص گذشته، گویی خاست

صبح صادق، ز جای چون هابیل

سر قابیل شب بریده فشاند

بر افق خون حنجر قابیل

جام خالی و میکشان مخمور

اختران مرتعش، نسیم علیل

از بروج دوازده گانه

نیمه ای آشکار از تعدیل

سر خوشه، فشانده دانه به خاک

حاصلش بی نیاز از تحصیل

در ترازو، کواکب رخشان

زر موزون فشانده، سیم مکیل

کرده بهرام، زان زر و زان سیم

سارقان را به تیغ، قطع سبیل

کرده آنجا، چو هندوان کیوان

به شکر، زهر از فسون تبدیل

تیر سیمین، به زه نهاده کمان

تا نچیند کسی رطب ز نخیل

شاخ بزغاله، همچو شاخ درخت

پر شکوفه ز نار و سیب و شلیل

چو دو بط، در کنار شط دیدم

گشته نسرین بر مجره نزیل

بود روشن ستارگان، در دلو

یا چکان قطره ها، ز دلو سجیل

تیر زرین قلم، مقیم آنجا

در حسابش نه سهو و نه تعطیل

نیم ماهی عیان و نیم نهان

راست چون ساق یوسف اندر فیل

پرتو مه، فتاده بر ماهی

چون فروغ چراغ بر قندیل

ماهی، از مهر یونسش به شکم

فلس رخشانش، خرقه ی حزقیل

وان دگر نیمه، از دوازده برج

تن نهاده به حمل خاک ثقیل

گشته تکبیر خوان، مؤذن صبح

کرده تکبیرش؛ از ره تکمیل

خوابهای ندیده را، تعبیر

رازهای نگفته را، تأویل

ناگهان شد عیان، ز چاه افق

مهر چون نور چشم اسرائیل

چون ادای فریضه شد، بودم

گه به تسبیح و گاه در تهلیل

متعجب نشسته زار و نزار

متحیر شده نحیف و نحیل

گرچه از اختران سیاره

کار سعدین یافته تعطیل

رخ به عمدا نمی نمایندم

یا شده دیده از کلال کلیل؟

هاتفم گفت: نه معاذ الله

نسزد از صحیح، رای علیل

به سعادت همیشه چون سعدین

بوده در ملک شه وزیر و وکیل

چند روزی که شه گرفته چو شیر

سایه از فوج روبهان محیل

شده ناچارش، از یمین و یسار

پاسبانان مسند و اکلیل

سرو آزاده، ماه مهر آرای

شاه و شهزاده، شاه اسمعیل

آن، به حسن حسین و خلق حسن

آن، به علم علی و عقل عقیل

اختری، برج آن علی ولی

گوهری، درج آن نبی نبیل

آنکه در حرف صاحبش، نه حریف

آنکه در عدل کسریش نه عدیل

آنکه چون سیل جود او خیزد

گنج پرویز ریزدش به مسیل

همش اندر عراق، عرق شریف

همش اندر حجاز اصل اصیل

ز شهان، رویش از صفا به مثال

به جهان، نامش از وفا تمثیل

به نسیبانش، از نسب ترجیح

به حسیبانش، از حسب تفصیل

مادحش، نطق من؛ علی الاجمال

واصفش، علم حق؛ علی التفصیل

ای سکندر در سلیمان مان

وی فریدون فر قباد قبیل

باصفا گوهر تو، تا به صفی

بی خلل اختر تو تا به خلیل

گر چو بیژن، به چاه ترک فلک

داردت بسته در زمان قلیل

زهره، درجش ز کفه ی میزان

آردت شب ذخیره با زنبیل

غم مخور، رستمی اگر چه نماند

می نماند زمانه در تعطیل

به دعای رهی، به جاه و جلال

رهی آخر به لطف رب جلیل

غرض از هر گزند ایمن باش

که عزیز خدا نمانده ذلیل

خیل دشمن، به کعبه ی در تو

گر به عزم جدل کند تعجیل

رسدش از فرشته آنچه رسید

از ابابیل بر صحابه ی پیل

در زمان عدالتت شاها

که به مظلوم ظالم است دخیل

نه افاعی به قصد صعوه جری

ز ضیاغم، به صید عجل عجیل

تو به هر ملک، سایه اندازی

بر سر شاهش افسر است ثقیل

تبعت، تابع است و رای رهی

قیصرت چاکر است و خاقان ایل

روز هیجا، که چشم ازرق چرخ

گردد از گرد کحل رنگ کحیل

چون شب، از گرد تیره سطح هوا

چون نجوم، اندران سلاح صقیل

در سر سرکشان، ز فتنه ی هوا

در دل پردلان، ز کینه غلیل

خیزد از نای نای و سینه ی کوس

بانگ صور نخست اسرافیل

فگند رخنه بر سما و سمک

راکب و مرکب، از صیاح و صهیل

به شبستان خاک تیره شود

خیل جان را چراغ تیغ دلیل

رود از جای، پای میر اجل

ماند از کار، دست عزرائیل

آسمان، کشتگان معرکه را

زند از سوک، جامه در خم نیل

چون خور آیی سواره در میدان

نصرتت همعنان و فتح دلیل

بر سرت چتر، سایه ی میکال

در کفت تیغ، شهپر جبریل

تیرت آن سان رود به چشم عدو

که ز دست بتان، به مکحله میل

غیر تیغی که آختیش به خصم

غیر رخشی که ساختیش ذلیل

برق، نابرده از کسی فرمان

باد، نادیده از کسی تحمیل

هر تن از لشکرت، کشاورزی است

که به شمشیر آبگون صقیل

دانه از سرفشاند، آب از خون

همچو دهقان، بکشت زار از بیل

من، نه آنم شها، که در ره نظم

پا نهم تا کسی کند تجمیل

لیک در حجره اوحد الدینم

شب همی داد می ز جام ثقیل

می چون سلسبیل، کش ساقی

هم بر ابن سبیل کرده سبیل

دفترش دیدم و همی چیدم

گل، ز گلزارش و رطب ز نخیل

یعنی ابیات دلکشش تا صبح

خواندمی، چون زبور و چون تنزیل

غزلی چند، کش اگر ببینند

حسن ترتیب و صنعت ترتیل

نکند یاد موسی از توریه

نشود شاد عیسی از انجیل

غرض، ای خسرو بلند اقبال

کافتدت بر سپهر ظل ظلیل

انوری گفت این قصیده و رفت

رفت از رفتنش زمان طویل

شاعران را، بروست نوحه هنوز

چون هدیر، حمامگان به هدیل

من به شوق وی، این گهر سفتم

که خدایش دهاد، اجر جزیل

ورنه، آن سانم، این قدر دانم

که بلاطایل است این تطویل

تا به معنی فاعل و مفعول

عربان آورند لفظ فعیل

چاکرت، هر یک از شریف و وضیع

دوستت، هر یک از عزیز و ذلیل

حرف او، در میانه خیر مقال

جای او، در زمانه خیر مقیل

حاسدت، هر یک از صغیر و کبیر

دشمنت، هر یک از نجیب و نزیل

آردش زیر پا، زمین سجین

باردش بر سر آسمان، سجیل

مطلب مشابه: اشعار کلیم کاشانی با گلچین اشعار کوتاه و بلند عاشقانه زیبا

وله قصیده

خوانده بر خوان فلکم، هان چه کنم؟

خون دل، مایده ی خوان چه کنم؟

میزبان را، همه ابنای زمان

بیکی خوان شده مهمان چه کنم؟

گشته هم کاسه، سیه کاسه ی چند

دست در کاسه ی ایشان چه کنم؟

با چنین خلق، که هم خورده نمک

هم شکستند نمکدان چه کنم؟

هم نمک ریخته از بی نمکی

هم طلب داشته تاوان چه کنم؟

نوع خود را همه ی جانوران

هم نشینند جز انسان چه کنم؟

من که انسان شمرندم، ز ایشان

بایدم بود گریزان چه کنم؟

زآنکه این نوع، کش انسان خوانند

شده بازیچه ی شیطان چه کنم؟

جستجو ناشده، حال همه کس

آشکارا شده پنهان چه کنم؟

حال دونان، ز بیان مستغنی است

گشته اشراف چو دونان چه کنم؟

عیب پنهانی ارذال جهان

چون عیان گشت، در اعیان چه کنم؟

آهن تفته، ز آتش بتر است

بدتر از بد شده نیکان چه کنم؟

سالها شد که برون می ناید

دُر ز بحر و گهر از کان چه کنم؟

رنگ از رنگرز مهر ندید

جامه ی لعل بدخشان چه کنم؟

ز ابر نیسان، دم آبی نچشید

صدف گوهر رخشان چه کنم؟

می و آب و زر و خاک و گل و خار

شده با هم همه یکسان چه کنم؟

گشته یکرنگ همه خلق جهان

شکوه از این، گله از آن چه کنم؟

رفته رفته شده ناکس، همه کس

گفتگو با همه نتوان چه کنم؟

مال را، به ز جمال و ز کمال

میشمارند حریفان چه کنم؟

دیده از حسن و دل از عشق نفور

با چنین مردم نادان چه کنم؟

هر که زر در کف قبطی بیند

گویدش : موسی عمران چه کنم؟

پیرهن پوش، چو گرگی نگرد

خواندش یوسف کنعان چه کنم؟

سور، در سایه ی ماتم بگریخت

سود شد مایه ی نقصان چه کنم؟

گرد ماتمکده ی خاک نشست

به سیه جامه ی کیوان چه کنم؟

خرقه در نیل فرو برد از گرد

نیلگون قبه ی گردان چه کنم؟

از میان برده فلک مشعل مهر

تار شد، طاق نُه ایوان چه کنم؟

نشد از شمع کواکب روشن

یک شب این تیره شبستان چه کنم؟

خانه را، کش نفروزند چراغ

نقش خورشید بر ایوان چه کنم؟

نامه را، کش ننویسند ز مهر

مُهر جمشید به عنوان، چه کنم؟

دور جمشید، به ضحاک رسید

شد جم اضحوکه ی دوران چه کنم؟

دوش ضحاک فلک را ماران

شد چو تنین شرر افشان چه کنم؟

زهر این مار، برآورد دمار

از بد و نیک جهان، هان چه کنم؟

جانگزا زهر جهان سوز مدام

ریختش از بن دندان چه کنم؟

بس سر جانور از مغز تهی

شد، نشد چاره ی ثعبان چه کنم؟

نیستش چاره حکیمان گویند :

جز به مغز سر انسان چه کنم؟

عنقریب است، کزین سم نقیع

یک تن انسان نبرد جان چه کنم؟

عالم از انس تهی گشت و در آن

انس دارند بنی جان چه کنم؟

دهر ویران و در آن ویرانه

دیو رونق ده دیوان چه کنم؟

تیغها آخته دیوان بر هم

بر سر تخت سلیمان چه کنم؟

ناامید آل پیمبر ز جهان

کامران، دوده ی مروان چه کنم؟

گشته هر پیرزنی، تیر زنی

چرخش، از ناله، رجز خوان چه کنم؟

گوی زن گشته و فرموکش گوی

قامت خم شده چوگان چه کنم؟

چرخ را کرده کمان، دوکش تیر

سوزنش آمده پیکان چه کنم؟

معجرش مغفر و آن جامه که دوخت

بهر خفتن، شده خفتان چه کنم؟

هر عجوزه، زده از معجزه دم

هر سلیطه، شده سلطان چه کنم؟

گشته هر ماری و هر موری میر

خاین خانه ی اخوان چه کنم؟

کاه و بیجاده، به یک نرخ خرند

فلک آویخته میزان چه کنم؟

چون زحل، آنکه به کین شد مایل

برتری یافت ز اقران چه کنم؟

آنکه چون پیر زنان ساخت به چرخ

داده چرخش سر و سامان چه کنم؟

وآن لئیمان که چو مورند ضعیف

دیو را گفته سلیمان چه کنم؟

کوفت کاووس چو کوس اقبال

سر برآورد به طغیان چه کنم؟

ناکسان از طمع جیفه ی او

شهره اش کرده به احسان چه کنم؟

از دو مردار که از تخت آویخت

کرکسش برد به کیوان چه کنم؟

قصه ی عالم ویران گفتم

شرح ویرانی ایران چه کنم؟

جای غولان شده آن دشت که بود

پیش ازین بیشه ی شیران چه کنم؟

شد ببین جای کیان، جای کیان

هان بناسازی گیهان چه کنم؟

زابل، از زابلیان مانده تهی

گشته با مزبله یکسان چه کنم؟

هر طرف مینگرم، ضحاکی

مهد گسترده در ایوان چه کنم؟

بسته پیرامن او، دونی چند

صف، پی بردن فرمان چه کنم؟

هر چه گوید، همه گر هذیان است

کرده بر صدق وی اذعان چه کنم؟

ظلمت ظلم، سیه کرده جهان

روز و شب ساخته یکسان چه کنم؟

نام تاراج، نهادند خراج

گشته ویران دهی ایران چه کنم؟

باز این خارجیان گر ننهند

بی خراج این ده ویران چه کنم؟

هر چه را، غیر شمارد دشوار

غیرتم گیردش آسان چه کنم؟

هر چه را، خلق گران انگارند

خردش همتم ارزان چه کنم؟

ای ضعیفان، ز تکاهل بردید

همه سرها به گریبان چه کنم؟

چاره ی ظلم، بود آسان، ولیک

ضعفتان کرده هراسان چه کنم؟

غیرت، ای فوج ابابیل، که شد

کعبه از ابرهه ویران چه کنم؟

آذر، این سرسبکان را از ضعف

گوش سنگین بود، افغان چه کنم؟

آهن سرد چه کوبم؟ نرسد

پتک یک مرد به سندان چه کنم؟

کاوه، کز نطع برافراشت درفش

بسته دارد در دکان چه کنم؟

گاو، کو دایه ی افریدون بود

ناورد شیر به پستان چه کنم؟

خارزاری است عراق از ایران

پیش اگر بود گلستان چه کنم؟

در عراق، از روش اهل نفاق

تل خاکی است صفاهان چه کنم؟

رایت کاوگیان گشت نگون

پیش اگر سود به کیوان چه کنم؟

ساحت گلشن فردوس شده است

منبت خار مغیلان چه کنم؟

بلبلش مرده، گلش پژمرده

سنبلش طره پریشان چه کنم؟

زنده رودش، که نم از کوثر داشت

با حمیم آمده یکسان چه کنم؟

باغها گشته نمودار جحیم

قصرها گشته بیابان چه کنم؟

روزها شد که ندید آنجا کس

صبح را با لب خندان چه کنم؟

رفت شبها که کس آنجا نشنید

نغمه ی مرغ سحر خوان، چه کنم؟

پاسبان گشته در آن کشور دزد

گرگ آنجا شده چوپان چه کنم؟

هر طرف بال فشان خفاشی

آفتابش شده پنهان چه کنم؟

مردمش، چون گله ی گرگ زده

هر طرف گشته گریزان چه کنم؟

شده روی همه بی رنگ، دریغ

شده جسم همه بی جان، چه کنم؟

هیچ یک را نبود میل وطن

در غریبی همه حیران چه کنم؟

خاصه من، کز همه آزرده ترم

نکنم گر ز غم افغان چه کنم؟

آورم یاد چو از خود، به همه

نکشم گر خط نسیان؛ چه کنم؟

گشته گیتی به خلاف املم

ز اولین روز الی الآن چه کنم؟

کان ما کان، اگر از کین گردد

پس از این نیز کماکان چه کنم؟

چاره ی غصه، بود صبر؛ ولی

صبر کم، غصه فراوان چه کنم؟

هم فرو دوخت زمانه دستم

بزه چاک گریبان چه کنم؟

هم برون ریخت ز تنگی صدفم

سی و دو گوهر غلتان چه کنم؟

از ندامت، اگر اکنون خواهم

گیرم انگشت به دندان چه کنم؟

تاجرم، لیک متاعی که مراست

بودش روی به نقصان چه کنم؟

طمع محتسبم، نیز نداد

رخصت بستن دکان چه کنم؟

من، تنک مایه و کالا کاسد

نفروشم اگر ارزان چه کنم؟

بیژنم در چه توران و ز من

بی خبر خسرو ایران، چه کنم؟

زال چرخم، چو منیژه ندهد

جرعه ی آب و لب نان چه کنم؟

ور دهد، هم، چو نگیرد دستم

خاتم رستم دستان چه کنم؟

بر من، ابنای زمان در رشکند

یوسفم، لیک به اخوان چه کنم؟

در شکست دل من پنداری

بسته با هم همه پیمان چه کنم؟

زال گیتی، چو زلیخای من است

دعوی پاکی دامان چه کنم؟

دامن، از لوث گناهم پاک است

تهمتم برده به زندان چه کنم؟

خاک غربت، شده دامنگیرم

مصر دور است ز کنعان چه کنم؟

گر چه در مصر غریبی دارم

عزت از لطف عزیزان، چه کنم؟

نیست فیض وطن اندر غربت

در قفس ذوق گلستان چه کنم؟

حاش لله، همه جا ملک خداست

از خیال وطن، افغان چه کنم؟

همچو خاقانی اگر تیره بود

کوکبم، شکوه ز خاقان چه کنم؟

گله، کافتاده صفاهان ز صفا

یا همه شر شده شروان چه کنم؟

حاش لله، همه کس بنده ی اوست

بنده ام، شکوه ز سلطان چه کنم؟

همه را، گوش به فرمان وی است

چاره جز بردن فرمان چه کنم؟

قسمتم برد به میخانه و زد

زاهدم طعنه ی خذلان چه کنم؟

روزی خود، به جهان خورد آدم

نامزد گشت به عصیان چه کنم؟

نه غلط، وسوسه ی شیطانی

بردش از روضه ی رضوان چه کنم؟

به من دلشده، هم کآدمی ام

سلطنت یافته شیطان چه کنم؟

اختر دل سیهم، نور نداد

نشد این گبر مسلمان چه کنم؟

سر طاعت، چو به خاکم نرسید

چون عجایز، مژه گریان چه کنم؟

بی عمل، گر چه ندارد سودی

تخم ناکاشته، باران چه کنم؟

دیر شد، وعده به منحر چه روم؟

پیر شد اضحیه، قربان چه کنم؟

گاه پیری، ز جوانیم چه حظ؟

در خزان عیش بهاران چه کنم؟

گل جانپرور فروردینی

نتوان چید در آبان چه کنم؟

چون سکندر، اگر از آب حیوة

بی نصیبم؛ مژه گریان چه کنم؟

قسمت این بود، که تنها خورد آب

خضر از چشمه ی حیوان چه کنم؟

قسمت رزق چو شد روز ازل

طلب بیش و کم آن چه کنم؟

توشه با خسّت منعم چه برم؟

خوشه با منّت دهقان چه کنم؟

گوهر از آز به مخزن چه کشم؟

دانه از حرص، در انبان چه کنم؟

هدیه، از کیسه ی مفلس، چه خورم؟

گدیه، از کاسه ی سلطان چه کنم؟

چون عسس، حلقه به هر در چه زنم؟

چون مگس سجده به هر خوان چه کنم؟

شب به شب، روز به روزم ز فلک

می رسد مایده، کفران چه کنم؟

من که با خون جگر ساخته ام

هوس نعمت الوان چه کنم؟

جستن چاره، ز بیچاره خطاست

از گدایان طمع نام چه کنم؟

من که آسودگی جان طلبم

طلب خدمت سلطان چه کنم؟

گر سنمّار شدستم، باشد

زهر در نعمت نعمان چه کنم؟

تن برهنه، شکمم گرسنه به

که برم منّت دونان چه کنم؟

لیک بینم اگر آزرده دلی

گرسنه مانده و عریان چه کنم؟

کرد، با جود جبلی، فقرم

دست چون کوته از احسان، چه کنم؟

چه غم از دست تهی، لیک به بخل

زندم خصم چو بهتان چه کنم؟

آگه از راز سپهرم، از جهل

داندم خصم چو نادان چه کنم؟

گویم اسرار جهان، لیک چه سود؟

دهدم نسبت هذیان چه کنم؟

سخن من که رسیده است به عرش

نرسد چون به سخندان چه کنم؟

نیست مداح کم از خاقانی

نیست ممدوح چو خاقان چه کنم؟

نگنم گر پی آسایش دل

بلبل طبع غزلخوان چه کنم؟

مطلب مشابه: اشعار ادیب نیشابوری با مجموعه ای از شعر احساسی بلند و کوتاه

در مدح مسیح عهد و بطلمیوس عصر اقلیدس دوران میرزا محمد نصیر طبیب فرموده

فرود آمد چو شاه اختران، زین نیلگون توسن

افق را نعل سیمین هلال افتاد بر دامن

شب آمد شد سلیمان فلک در خلوت مغرب

فروزان حلقه ی انگشتری ز انگشت اهریمن

گریزان شد ز ضحاک فلک، جمشید خور اینک

تهی جام جهان افروزش اندر ظرف نیلی دن

مه نو، چون منیژه تن نزار و قد خم افتاده

به طرف چاه مغرب، مهرش اندر چاه چون بیژن

نهفت اندر شفق رخ مهر، چون مجنون اشک افشان

به پشت کوه شد خورشید چون فرهاد خارا کن

گسست از ساعد لیلی، سوار سیم در وادی

فتاد از ساق شیرین، زر نشان خلخال در ارمن

فروخفت آتش خور، گویی اندر طور و پیدا شد

نشان نعل نعلین شبان وادی ایمن

و یا چون شد ید بیضاش، در جیب افق پنهان

سر ناخن هنوزش مانده نور افشان فروغ افگن

و یا از غارت بیگانه سوزش گشت قارون را

به خاک اندر نهان مخزن، عیان مفتاح آن مخزن

به مغرب، گوی زرین فلک غلتان و میدیدم

سر چوگان سیمینش، رها از دست چوگان زن

ز نوک خنجر بهرام، بودش بره بیم جان

نبود از آیه ی نورش، اگر تعویذ در گردن

عیان یک نیمه ی کف الخضیب و نیمه اش پنهان

چو ساغر، کش نگارین دست مهرویان سیمین تن

سرین بره، کش طوق زرافشان بود، شد پنهان

شد از عکس سر وی گاو سیمین سم، افق روشن

به عین الثور چون افتاد چشمم در فلک دیدم

به عینه چشمه ی روشن، میان سبزه ی گلشن

ز کوهانش، فروآویخته غژغاوی از پروین

که گویی غژ کشیدش مهر زرین تاب بر پرون

خرامان شد سوی گاو زمین، گاو فلک از پی

دو پیکر چون دو یک دل دوست با هم دست در گردن

فروغ مشتری، در گردن جوزا؛ چنان گویی

پریزادی بود، یاقوت زردش گوی پیراهن

به مغرب گشته مایل، از میان آسمان سرطان

چنان کآید سراشیب از تطاول شاخ نسترون

دو شعری، چون دو روشن شمع، در شام و یمن خندان

سهیل شوخ چشم، از منظر فیروزه چشمک زن

دمان شیری ز پی شرزه، دمش چون اژدر گرزه

کزان گاو زمین، لرزه فتادش بر توانا تن

وزان پس، خوشه ای در مرغزار آسمان دیدم

کش از هر دانه این دهقان پیر انباشت صد خرمن

به وزن خوشه ای ریزان، شده میزانی آویزان

زحل در کفه ی میزان، چنان کالماس در معدن

ز سیمش کفه، وز زر رشته، وز سیماب شاهینش

از آن موزون جواهر بیش از قنطار، کم از من

عیان دیدم بر اکلیل مکلل، دیده بان عقرب

تو گویی اژدهایی کرده مسکن بر سر مخزن

ز پی، ناوک زنی سرکش، زرافشان تیر درکش

کمان سیمین، زهش زرکش؛ برآمد ناگه از مکمن

کمان از ابروی یارش به، ندیده لاغر از فربه

نشانده ناوک اندر زه، زمین را کرده تیر آژن

شبان تا دیده بزغاله، چران هر ماهه هر ساله

گهی برد مرتع لاله، گهی در منبت سوسن

دو سر آورده رو یکسر، به قصد جدی تن پرور

یکی زد مخلبش ز ابسر، یکی منقارش از ایمن

چو درج لؤلؤم، شد برج دلو، اندر نظر پیدا

در آن چون ماه کنعان، زهره ی تابنده را مسکن

شناور اندرین دریای اخضر حوت و تیر آنجا

چو یونس صبحدم مشغول ذکر ایزد ذوالمن

شبان شب، همانا از قفای گله ای گشتی

که گاوش عنبر افشان بود و آهو مشک و بز لادن

به جزع دختران شوخ چشم اختران آن شب

دهد تا زیب زال چرخ، سودی سرمه در هاون

کواکب بود بس تابنده، برچیدن توانستی

گدای کور، دینار و درم از کوچه و برزن

به راه خود روان، از ثابت و سیاره هر کوکب

به سیر روشنان، در ظلمت شب مانده حیران من

همه شب، چشم چون چشم ستاره داشتم حیران

که تا بینم چه فتنه زاید این فرتوت آبستن؟

بناگه، حقه ی مشکین، که چرخش بود بازیگر

شکست و سوده ی کافور افق را ریخت بر دامن

سیاووش شب، از افراسیاب روز شد رنجه

به طشت نیلی اش چون خور جدا کردند سر از تن

همان خون است جوشان، این شفق در مشرق و مغرب

به صبح و شام و مرغان سحر از سوک در شیون

ز جنبش، بال مرغان شد نوازن؛ یا بود لرزان

به ساق و ساعد لیلی وشان، خلخال و اورنجن

به مشرق تا نهد تکبیرخوانان بیضه ی زرین

خروس صبح، برچید از افق بس سیمگون ارزن

ز قندیل کواکب، شد شبستان جهان خالی

فروغ مشعل خور سر برون آورد از روزن

نهان بگریست، بانوی حبش، با نرگسش غمزه

عیان خندید خاتون ختن، با غنچه ی روشن

کند تا چشم یعقوب فلک روشن، ز بویش؛ زد

زلیخای صبا بر یوسف خور چاک پیراهن

همایون، اول روز، اول ماه، اول سالم

که با من شد صباحی در صباح آن صبوحی زن

صبوحی، صحبت شعر و صباح آغاز فروردین

صباحی همدمی کز صبح دارد پاکتر دامن

در آن فرخنده ساعت، کز پی عیش حریفان شد

فلک، از ابر میناوش، زمین از سبزه مینوون

حریفان، هر یکی، در فکر کار خود ز نیک و بد

ظریفان، هر یکی، در یاد یار خود، ز مرد و زن

گرفته دست هم، ما و صباحی رفته در باغی

نشیمن کرده در پای درختی سبزه پیرامن

همان ناگشته از جام صبوحی شاهدان سرخوش

همان ناکرده شمع صبح را زال فلک روشن

شده از بیخودی، در پای مینا، سست هر ساقی

زده از روشنی بر طور سینا طعنه هر برزن

مگر در باغ و صحرا، ریختی شب ابر آزاری

ایاغ غنچه را صهبا، چراغ لاله را روغن

نم ابر بهاری، شسته گرد از دامن صحرا

دم باد شمالی، رُفته خار از ساحت گلشن

زمین را ابر آذاری، پی مشاطگی آمد

سفیدابش ز نسرین سوده بررو غازه از روبن

شکوفه، چون ستاره ریخته هر شاخ و از شبنم

فگنده گوشوار و مرسله بر گوش و بر گردن

به باغ و بوستان، اندر زد ازهار و ریاحین سر

چه گوناگون قبا در بر، چه رنگارنگ پیراهن؟

عیان هر گوشه صد مجلس، به هر مجلس دو تن مونس

به ریحان دید بان نرگس، به لاله همزبان سوسن

یکی را جبه ی اخضر، یکی را کله ی اصفر

یکی را حله ی احمر، یکی را کرته ی ادکن

سحاب، از طارم هر شاخ، باران بر سمن گویی

که دُر ناب دانه دانه میریزد ز پالادن

نسیم از رخمه ی هر برگ، رقصان در چمن، گویی

که مشک سوده، توده توده می بیزد ز پرویزن

فگنده هر شمر چین بر جبین از باد نوروزی

و یا پوشیده داود پیمبر سیمگون جوشن

تذرو و سرو در بازی، گل و بلبل به دمسازی

دو تن در ناز و طنازی، دو تن در ناله و شیون

قدح پر راح ریحانی، حریفم یار روحانی

زبان در گوهر افشانی، چو دست خازن از مخزن

گهی از قصه ی عشاق، سرکردی حکایت او

گهی از انفس و آفاق میکردم روایت من

منش می گفتم: از هر کار، در دنیاست عشق اولی

مرا میگفت او: از هر چه در گیتی است حسن احسن

مرا میگفت: اوراق شکوفه ریخت، لاتضحک

منش میگفتم: اینک آمد از پی میوه لاتحزن

مرا میگفت : اختر گشت با ما رام لاتبکی

منش میگفتم: از چشم بد ایام لاتأمن

ز غیبم هاتفی خواند این قصیده ناگه از هاتف

بنامیزد معانی بدیع، الفاظ مستحسن

قصیده نه، خجسته دسته یی از سنبل جنت

قصیده نه، همایون نغمه ای از بلبل گلشن

صباحی چون شنید آن نغمه، دید آن دسته گل گفتا:

بحمدالله که استادی درین فن، بلکه در هر فن

چه باشد گر کشی در گوشم، از آوازه آویزه

چه باشد گر کنی چشم من از دسته گلی روشن

بگفتم: دل برد این دسته و جان بخشد این نغمه

که بستش دستیار تو، سرودش هم نوای من

بدین سان، باغبانان دگر هم دسته ها بسته

به این آهنگ هم بالیده بس مرغان دستان زن

ز من این دسته گل جویی، مجو باز و مفرسایم

به من زان لحن خوش گویی، مگو؛ منقار من مشکن

تو ای دمساز نوپرواز، کاوازی از آن بلبل

شنیدی و گلی دیدی، پریدی تازه در گلشن

همایی بس همایون فر، حمامی بس مبارک پر

ولی جز آشیان دیگر نبودت هیچ جا مسکن

به دامی در نیفتادی، پرت نشکسته صیادی

قفس نادیده آزادی، ندیدی آنچه دیدم من

توانم گرچه من هم دسته ای بستن، ازین گلها

توانم گرچه من هم ناله ای کردن، درین گلشن

هر انگشتم، نگارد نقش مانی، در نگارستان

هر آهنگم، گذارد باربد را طوق در گردن

دریغ اما، که هم بست آسمان دستم ز هر کاری

همم راه نفس، کز دست او بر ناورم شیون

خصوص اکنون که در باغ آشیانم خالی افتاده

من اینجا در قفس مرغی غریبم پرفشان تن زن

صفاهان باغ و منزل آشیان، من بینوا بلبل

قفس بیرون شهر اصفهان، از گلشن و گلخن

چه شد گر چند روزی رفتم ای اهل وطن زآنجا؟

کش آمد پاسبان دزد و شبان گرگ و رمه ریمن

ز تأثیر دم جان بخش شبخیزان به فیروزی

دگر باز آیم ان شاء الله از غربت سوی مسکن

چنان کز ننگ منکر، کرد عیسی رو سوی گردون

چنان کز چنگ قبطی، رفت موسی جانب مدین

نه از فرعون خواهم عون، خواهم از آله الحق

نه از شداد جویم داد، جویم ز ایزد ذوالمن

چو اسرائیلیان، در تیه غم ماندم؛ بود یا رب

ز لطف مطرب و ساقی، چه فروردین و چه بهمن

ز شاخ سرو و گل، چون قمری و بلبل برد سلوی

ز رشح جام مل، بر سوسن و سنبل نشیند من

ز دست انداز گردون است، غرق خون دل تنگم

به آیینی که از تیر تهمتن، چشم رویین تن

به این حال تبه، کز بخت ابتر گفتمت پیدا

به این روز سیه، کز سیر اختر کردمت روشن

غزلخوانی من، از عشق مهرویان به آن ماند

که گردد با جوانان پیر دست افشان و زانو زن

نمانده شوخیم در طبع، کز هزلت کنم خندان

نبوده کینه ام با کس، که از هجوش کنم دشمن

وگر مداحیم خواهی، به کف جزو مدیح اینک

نمی بینی ولی ممدوح، نه از مرد و نه از زن

هوس را هم زند، خوانم اگر کل را سیه گیسو

طمع بر من تند، گویم اگر مثل را خدنگ افگن

جهان بوده است بازیگاه طفلان، خاصه عهد ما

که حورش، گشته دیوو؛ دادگر، دد؛ زیرکش، کودن

چه باید خواند دیو تلخ گو را، شوخ شیرین لب؟

چرا گویم زنی روباه دل را، مرد شیر اوژن؟

گدایی را، چه در زنبیل ریزم مخزن قارون؟

عجوزی را،چه آویزم به باز و نیزه ی قارن؟

چرا ابلیس را آدم شمارم، هند را مریم

بر اشعب چون نهم حاتم لقب، بر اژدها بهمن

نه زادان سرو دانندش، کشد گر پا ز گل گرپا

نه مردان شاه خوانندش، نهد گر زن به سر گرزن

دهندم گر بهای مدح جان، این خواجگان، بازم

رسد دعوای غبن آری فزون است از ثمن مثمن

مگر کالای خود را عرضه دارم بر خریداری

که بحر و کان ز جودش گشت ویران چون دل دشمن

مسیح عهد و بطلمیوس عصر، اقلیدس دوران

که از شاگردیش شادند استادان صاحب فن

نصیر الملک و المله، طبیب العیب و العله

انیس العز و الذله، رئیس الدین و الدیون

رخش، انوار را مطلع، دلش اسرار را منبع

برش ابرار را مرجع، درش احرار را مأمن

ای امید دل محزون، دلت مخزن، وفا مخزون

چو علم از عالمت افزون، بود خلقت ز حسن احسن

همت، از روی رخشنده به خنده گل به فروردین

همت، از دست بخشنده به گریه ابر در بهمن

به تاج و تخت شاهان، گر درو لعلی بود؛ نبود

به سعی و کوشش دریا و کانت، آن گمان این ظن

شد از شرم کف نقاد و رشک طبع وقادت

روان خوی بر رخ دریا، چکان خون از دل معدن

به نظم و نثر تازی و دری، گاه سخن سنجی

کنی اعجاز اگر دعوی، منم ز آغاز من آمن

نباشد چشم حق بین همرهانت را چو تو، ورنه

به نور خود تو را کرده است ایزد چشم دل روشن

بلی نامحرمان، با پورعمران گر نبودندی

چو گشتی “رب ارنی” گو، ندادندیش پاسخ “لن”

اگر چه کس ندیده از ازل افلاک را عنین

عناصر را نبیند تا ابد کس گر چه استرون

کجا خواهند شد، ای گوهر یکتا به همتایت

دگر ز ابای علوی، امهات سفلی آبستن

حکیمان جهان و فیلسوفان زمان یکسر

چشندت جرعه از ساغر، کشندت دانه از خرمن

فلاطون وار سطالیس و لقمان، شیخ و فارابی

نشینی چون به مدرس، هم نشینانت به پیرامن

ندارندت به درگه ره، تو دانایی و قوم ابله

تو بینایی و فوج اکمه، تو گویایی و جمع الکن

مرا شد رستم گردون پدر، نامهربان، اما

چو سهرابم اگر نشناسد و زخمی زند بر تن

چرا نالم چو می بینم، کزان لب نوشدارویم

همی بخشی گرش کاووس کی پوشید در مخزن

حسودت گشتی آگاه از هوای روضه ی خُلقت

توانستی گذشتن گر جمل از رخنه ی سوزن

الا، تا دوستی و دشمنی از آسمان آید

الهی بر زمین بادا مدامت دوست و دشمن

سپهرش رام و مه بر بام و می بر جام و گل بر کف

صباحش شام و جایش دام و تلخش کام و کارش دن
قصیده در مدح شاه غریب

پیش که شاه اختران، تیغ کشد به لشکری

خیز مگر به برق می، برقع صبح بردری

پیش که صبح از طرب، خنده کند به زیر لب

خیز که در وداع شب، جام به گریه آوری

پیش که پرتو افگند، مهر به دشت خاوران

خیز و فرو نشان ز می، شعله ی شمع خاوری

پیش که خازن سحر، مخزن دُر پراگند

از قطرات باده کن، جم چو درج جوهری

پیش که چون مشاطگان، صبح به غازه ی شفق

از رخ چرخ بسترد آبله های اختری

خیز و بده ز جام زر، باده ی لاله گون مگر

آبله های اشک سرخ، از رخ زرد بستری

پیش که موسی فلک، آتش مهر بر کُند

خیز مگر ز طور خم، آتش سوده آوری

پیش که مرغ هر چمن، خواند بر گل و سمن

خیز و به مدح شه ز من، گوش کن این نواگری

شاه جهان، ابوالظفر، شاه غریب کش زفر

شیر نباشد مفر، او بودش مظفری

آنکه اعاظم زمان، داده خطش به بندگی

آنکه افاخم زمین، رفته پی اش به چاکری

آنکه ز جود او بود، معن سمر به اشعبی

و آنکه ز عدل او زند، باز دم از کبوتری

آنکه به ساحت کرم، آمده والی النعم

در کف اوست جام جم آینه ی سکندری

در صف رزم دشمنش، سود نداشت جوشنش

کرده ز بیم بر تنش، هر سر موی خنجری

ای تو سکندر زمان، از چه؟ ز مُلک پروری

وی تو ستاره ی یمان، از چه ز نیک اختری

شد چو فلک به کام تو، نوبتیان نام تو

طبل ظفر به نام تو، کوفته و آن نواگری

در همه شهر شهره شد، حلقه ی گوش زهره شد

ناله ی کوس کسروی، نغمه ی سنج سنجری

تا شده بخت یار تو، گشته عدو شکار تو

کار عدو و کار تو، عاجزی است و قادری

تا علم تو زد دمی، زال جهان چو مریمی

عیسی فتح را همی حامله شد به دختری

آتش و آب و خاک و باد، از تو گرفته اتحاد

آورمت کنون به یاد ای به تو ختم داوری

آتش بار آبگون، آهن تیغت ای جوان

خاک سکون باد تک، هیکل رخشت ای جری

زآتش کین رسد اگر، بر کره ی اثیر اثر

برق عنان سمند تو، میرسدش سمندری

دیر خرام و برق دو؛ سست لجام و سخت رو

ز ابلق روز و شب گرو، برده گه تگاوری

ماه جبین و مشک دم، آینه نعل و سنگ سُم

گشته نکرده راه گم، باختری و خاوری

خاست ز خسروان غریو، اینکه تو راست ای خدیو

اسب که هیکلش چو دیو، آمد و پویه چون پری

تیغ تو در مصاف کین، پهلوی ملک و پشت دین

فربه و راست کرده بین، حسن کجی و لاغری

عدل تو تا درین دره، محتسب است یکسره

در گله میخورد بره، شیر پلنگ بربری

جود تو جود حاتمی، عدل تو عدل کسروی

خلق تو خلق احمدی، تیغ تو تیغ حیدری

دست نوال، زرفشان؛ تیغ جدال، سرفشان

باز جلال پرفشان؛ اینت کمال برتری

چهره ی فتح لاله گون، رایت خصم سرنگون

کیست ز خسروان کنون با تو کند برابری؟

همچو ستاره هر طرف، پادشهان کشیده صف

آمده صولجان به کف، ماه نوت به چاکری

بر تو فگنده چون کیان، سایه درفش کاویان

وقت چو داری، از میان گوی چرا نمیبری؟

خیز و سر سران فگن، گردن منکران شکن

از دل سروران بکن، بیخ درخت خودسری

کسروی نسب تو را، خسروی حسب تو را

دینی و دنیوی تو را، از صفوی و نادری

کوری چشم ناکسان، گرد سیه به مه رسان

کز پی عطر طیلسان، مشتری است مشتری

چون شودت زبون عدو، زود مریز خون او

باش ز غصه در گلو، خون رودش به مدبری

هر که تو را برد حسد، سرزدش از حسد جسد

او به سزای خود رسد، تیغ تو ازگنه بری

دیده و بیند ای جوان، در همه ممالکت

وقت قوی گدازی و گاه ضعیف پروری

پیل ز پشه خیرگی، شیر ز مور چیرگی

خور ز سحاب تیرگی، برق ز خار نشتری

گل ز تگرگ خرمی، لاله ز برق همدمی

شیشه ز سنگ نرمی و شمع ز باد یاوری

والی ملک قندهار، احمد تیره روزگار

آمد و جست کارزار، از تو به تیره اختری

چون ز تو نور فرهی، دید و نشانه ی بهی

رفت و اثاثه ی شهی، ریخت ز طوس تا هری

جیش تو را ز هندوان، باز شناسد ای جوان

هر که غبار کاروان، داند و گرد لشکری

سکر جوانیت به سر، باشد و سکر جاه و فر

سکر سه گرددت اگر، رو به نی و می آوری

حیف بود به گوش تو، نغمه ی نی به مطربی

عیب بود به هوش تو، نشأ و می به مسکری

ناله ی من شنو، نه نی؛ غصه ی خلق خور، نه می

باج ز روم جو، نه ری؛ تاج ز هند نه هری

گشت گر از پدر نوان، جانت و شد ز تن توان

عقل خلیلی ای جوان، خواندی و جهل آزری

رنجه مساز دل اگر، خون شدت از پدر جگر

زان پسر و پدر نگر بت شکنی و بت گری

یوسفی، از برادران، شکوه مکن؛ قبادران

هست هنر تو را در آن کز سر جمله بگذری

دیده ی ز رشک بس تعب، بوسفیان و بولهب

یافت چو احمد از عرب، مرتبه ی پیمبری

لیک مگو: مضی مضی، آنچه ز روضه ی رضا

رفته به غارت از قضا، کوش به جایش آوری

چرخ چو دین پناهیت، دیده وداد خواهیت

کرده به عهد شاهیت، توبه ز سفله پروری

پاکی دامنش نگر، دفتر فکر من اگر

جز تو به شوهر دگر، سر ننهد به همسری

چون نبود سخن رسی، حیف بود سخن بسی

ور چه دهد به کس کسی، جایزه ی سخنوری

گر همه پارساست زن، دید ز مرد چون عنن

از پی نان و آب، تن در ندهد به شوهری

نقل جهان گذارمت، هان به خلاف نشنوی

راز جهان شمارمت، هان به گزاف نشمری

سال به پنجه این زمان، آمد و نیست در گمان

کز ره کینه آسمان، کم کند این ستمگری

روز به روز، تیره تر گردد و چشم خیره تر

تا به کجا رسد دگر، دور سپهر داوری؟

خاصه کنون که هر تنی، دم زده از تهمتنی

خاصه کنون که هر سری، کرده هوای سروری

گشت ز جهل گمرهان، شد ز جحود ابلهان

قلعه ی خیبر، این جهان؛ خلق، جهود خیبری

سفله ی روزگار را، داده سپهر اعتلاء

سخره ی هر دیار را، کرده جهان مسخری

شسته حواریان به خون، جامه ز بخت واژگون

غوک همی کند کنون، بر لب چشمه گازری

گشته عیان درین زمان، از حرکات آسمان

تیره ستاره ی یمان، خشک شکوفه ی طری

نوحه ی جغد در یمن، ناله ی زاغ در چمن

الفت خار با سمن، صحبت دیو با پری

موسویان، به تاب و تب، سامریان گشاده لب

کس نشناسد ای عجب، ساحری از پیمبری

معجزه ها ز سروران، دیده و باز کافران

کرده دراز چون خران، گوش به گاو سامری

داده درین کهن سرا، گردش نیلی آسیا

تیغ به دست روستا، بیل به دوش لشکری

بر سر چارسو خرند، اهل جهان به یک بها

جیفه و مشک تبتی، حنظل و قند عسکری

گشته مشاطگی گزین، دست یلان تیغ زن

سوده به تختگاه زین پای زنان سعتری

پهلوی شیر میدرد، گاو به زور فربهی

شاخ ز گاو میخورد، شیر ز شرم لاغری

بر کف پور زال بین، مقرعه کرده سوزنی

بر سر پیر زال بین، مقنعه کرده مغفری

زمزمه سار گله شد، مطرب بزم خسروی

خشت زن محله زد، تکیه به قصر قیصری

خورده به کپر کوزه گر، آب صواع یوسفی

برده به حیله پیله ور، آب متاع جوهری

روسبیان نهفته رو، خفته به مهد سلطنت

پردگیان گشاده سر، بسته کمر به چاکری

لولی شوخ دیده بین، کرده به زهره همدمی

بنده ی زر خریده بین، جسته به خواجه همسری

دستگه گدایی و دعوی جود برمکی

ساعد روستایی و سایه باز نوذری

هدهد و افسر جمی، قنفذ و تیر رستمی

هند و عفاف مریمی، عقرب و شکل عبقری

کار جهان، چو شد تبه؛ شاه گدا، گداست شه

گشته عزیز روسیه، یافته سفله برتری

من که به دوده ی مهان، منتسبم در این جهان

نیست عجب چو همرهان، افتم اگر به چاکری

کرده چو آسمان زمین، از پی خواریم کمین

گشته چو جان، دلم غمین؛ زین پدری و مادری

لیک اگرم کشد به خون، گردش چرخ واژگون

شکر کنم، نه شکوه چون، عیب نه جز هنروری

رفته به سیر بحر و بر، عمر و نبرده زان سفر

جز لب خشک و چشم تر، بهره ز خشکی و تری

حسن همی زند نهان، راه دلم به جادویی

عشق همی کشد به خون، خنجرم از دلاوری

تا چه رسد درین میان، بر دل و جان ناتوان

حسن و رم غزالی و عشق و دم غضنفری

همتی ای دل حزین، باره کشیم زیر زین

بو که رها شویم ازین، چار حصار ششدری

اهل زمانه، چون زمان؛ بیهده گوی و بدگمان

تیر نفاق در کمان، خنجر کینه حنجری

در ره کین، سبک تکی؛ رحم نه در دل اندکی

گاه ستیزه هر یکی، از پی جان دیگری

دشمنی قدیم را، نام نهاده دوستی

رهزنی غنیم را، داده لقب برادری

مانده به معن زایده، نام ز بذل مایده

ورنه بگو چه فایده، جز شره از توانگری؟

مطلب مشابه: اشعار محتشم کاشانی + مجموعه شعر کوتاه و بلند شاعر ایرانی محتشم کاشانی

قصیده در تعریف میرزا نصیر طبیب اصفهانی

از صفاهان، بوی جان آید همی

بوی جان از اصفهان آید همی

اصفهان، مصر و چو مهر، از خانه صبح

یوسفی بر هر دکان آید همی

رشته ی جان برکف، آنجا زال چرخ

چون کلاف ریسمان آید همی

اصفهان، شام و صفای صبح آن

شام  را بر دل گران آید همی

نیم شب شعری برون آید ز شام

تا به سوی اصفهان آید همی

اصفهان چین و غزال وادیش

مشک بر صحرافشان آید همی

هر که پا بر خاک مشکینش نهد

مشک چینش، تا میان آید همی

اصفهان بغداد و بهر زنده رود

دجله آبش در دهان آید همی

وصف بی آسیب سیبش، تا کند

هر رطب، رطب اللسان آید همی

اصفهان، یونان و از یونانیان

گر حدیثی در میان آید همی

کودک هر مکتبش را از خرد

خنده بر یونانیان آید همی

بشر حافی، زاهدانش را ز پی

از ارادت سایه سان آید همی

در ریاض نظم، کمتر شاعرش

با ملک همداستان آید همی

گر به طوس و فارس، ز اهل نظم او

داستانی در میان آید همی

هم ز فردوسی برآید الحذر

اسم ز سعدی الامان آید همی

گر نگارم اهل جودش را کرم

آل برمک را گران آید همی

ور نویسم پردلانش را جگر

زابلستان را زیان آید همی

گلرخانش، رشک غلمانند و حور

وصفشان گر در بیان آید همی

سال و مه، مالندشان تا سر به پای

حور و غلمان از جنان آید همی

دلبرانش، غیرت ما هند و مهر

نامشان چون بر زبان آید همی

روز و شب، تا آستان بوسندشان

مهر و ماه از آسمان آید همی

از خیانت، خالی است آن مرز و بوم

دزد آنجا پاسبان آید همی

در دیانت، اهل شهرش، شهره اند

گله را، گرگش شبان آید همی

از وفا لیک اندکی بیگانه اند

تنگ شد دل، بر زبان آید همی

جاودان بادا، که هر صبحش نسیم

از بهشت جاودان آید همی

چون عیان شد سرمه از آن خاک پاک

خوش به چشم مردمان آید همی

زنده رودش، عین آب زندگی است

زان به چشم مرده جان آید همی

وین عجب، کان آب گویند از نظر

شد نهان و آنجا عیان آید همی

سنگ کوه و خاک صحرایش بپا

چون پرند و پرنیان آید همی

چارباغش را که آب از هشت خلد

خورده، رضوان باغبان آید همی

سایه ی برگ درختانش به سر

خوشتر از هر سایبان آید همی

تا نوا آموز از مرغان آن

طوطی از هندوستان آید همی

بی گمان، باغ جنان هر کس شنید

اصفهانش در گمان آید همی

در صفاهان، هر که دارد خانه، کی

یادش از باغ جنان آید همی

داشتم من نیز آنجا خانه ای

جان دهم، چون یاد از آن آید همی

کرد از آنجا، آسمان آواره ام

این ستم از آسمان آید همی

یاد آن ویرانه، کش از کاهگل

بوی مشک و زعفران آید همی

در همان ویرانه، کز جانهای پاک

گنجها، آنجا نهان آید همی

هم گل و هم ارغوان کشتم کز آن

جان به تن، راحت به جان آید همی

ریزم اشک ارغوانی، چون به یاد

آن گل و آن ارغوان آید همی

حال آن بلبل، چه باشد در قفس

کش به خاطر آشیان آید همی

شد خراب آن بوستان، تا بوی گل

از کدامین بوستان آید همی؟

راه گم شد، تا دگر بانگ جرس

از کدامین کاروان آید همی؟

میکنم تیر دعا هر شب روان

تا یکی زان بر نشان آید همی

کی بود کی کز دم باد بهار

گل به سوی گلستان آید همی

بلبل ناکام رفته ز آشیان

باز سوی آشیان آید همی

با هم آوازان گلشن صبح و شام

نغمه سنج و نغمه خوان آید همی

الغرض، بودم شبی در فکر این

کآسمان کی مهربان آید همی؟

صبحدم، دیدم صبا از اصفهان

جانب کاشان، نهان آید همی

بر سر راهش دویدم، گفتمش:

از تو بوی اصفهان آید همی

خنده زد، گفتا: چه دانی؟ گفتمش

بر تن از بوی تو جان آید همی

گفت: آری، گفتمش: از اصفهان

جز تو کس از رهروان آید همی؟

گفت: با من عندلیبی پرفشان

اینک از آن بوستان آید همی

عندلیبی نه، حمامی بر پرش

نامه ای از دوستان آید همی

گفتمش: از دوستان یا رب کسی

یادش از این ناتوان آید همی؟

گفت: من از دیگران آگه نی ام

پیکی از فخر زمان آید همی

از نصیر الملة والدین سوی تو

قاصدی با کاروان آید همی

گفتمش: گر پیک مخدوم من است

جبرئیل از آسمان آید همی

نکهت پیراهن یوسف به مصر

سوی کنعان رایگان آمد همی

ریح رحمان است، کز مُلک یمن

سوی یثرب بی گمان آید همی

آن مسیح عهد و بقراط زمان

کو به لقمان همزبان آید همی

چون کند تشریح، جالینوس هم

کاردش بر استخوان آید همی

گر مهندس اوست، بطلمیوس نیز

بر درش زانو زنان آید همی

آن ارسطو، کش فلاطون حکیم

در خم از خجلت نهان آید همی

ور به فارابش فتد روزی گذار

بر تن بونصر، جان آید همی

بوعلی، زابروی او گر بنگرد

یک اشارت رمزدان آید همی

این نصیر و آن نصیر، اینک ببین

بس تفاوت در میان آید همی

گر بسنجم فضلشان، با یکدگر

فضلها این را بر آن آید همی

گر نویسم، شرح فضلش مختصر

بس معانی در بیان آید همی

کشف دانش، گر کند علامه اش

از حرم بر آستان آید همی

از ره دانش چو اخفش، سیبویه

بر درش چون خادمان آید همی

وصف نثرش، کار وصاف است و بس

زو نظامی نظم خوان آید همی

سعدی، از شیراز آرد خدمتش

انوری از خاوران آید همی

ورد و اخلاقش قرین خواهم، اویس

از قرن، با او قران آید همی

حکمت و جود، از دل و دستش طلب

دُر و لعل، از بحر و کان آید همی

خوان احسان گسترد، چون از کرم

جود او، چون میزبان آید همی

بر سر خوانش، چو حاتم، معن هم

چون نخوانده میهمان آید همی

صاحبا، آه از فراق، آه از فراق

چند غم در دل نهان آید همی؟

در دلم، نبود غمی غیر از فراق

گویمت هان، تا عیان آید همی

بحر خونخواری است هجران، ناخدا

می نخواهم در میان آید همی

شاید از لطف خدا، نه ناخدا

کشتی من، بر کران آید همی

گر چه مهجور از توام کرد آسمان

ز آسمانم، جان به جان آید همی

باز امید وصل دارم ز آسمان

هر چه گویی ز آسمان آید همی

چو به خاطر مهربانیهای تو

آید، اینم بر زبان آید همی:

رودکی گو نشنود کز اصفهان

“بوی یار مهربان آید همی”

نه گلستان، خار زارست اصفهان

گر نه بویت ز اصفهان آید همی

پیر کنعان، بوی یوسف چون شنید

نور در چشمش عیان آید همی

ورنه بیحاصل بود، گیرم ز مصر

کاروان در کاروان آید همی

آل سامان، لاف سامان کی زنند؟

جود تو گر در میان آید همی

رودکی را، رود دانش بگسلد

خامه ام چون در بیان آید همی

آسمان و بوستان است اصفهان

مادح و ممدوح از آن آید همی

نور مهر، از آسمان تابد مدام

بوی گل، از گلستان آید همی

تا به باغ روزگار از دور چرخ

گه بهار و گه خزان آید همی

دوستت را، بر دو دست جام گیر

هم گل و هم ارغوان آید همی

دشمنت را، بر دو چشم عیب بین

هم خدنگ و هم سنان آید همی

اصفهان، آباد باد از بوی تو

بوی تو از اصفهان آید همی

زنده باشیّ صبا تا زنده رود

سوی اصفاهان روان آید همی
قصیده در تعریف احمدخان خویی دنبلی

چو مهر باختری، همچو ماه کنعانی

شد از فسون زلیخای چرخ زندانی

برادران حسود ستارگان دادند

ز دست، یوسف خورشید را بارزانی

برآمد از افق شرق مه، چو بن یامین

جهان چو دیده ی یعقوب گشت ظلمانی

شدم به گوشه ی بیت الحزن، درش بستم

غمین نشسته، به زانو نهاده پیشانی

نه روغنی، که دهد روشنی چراغ مرا

نه روزنی، که کند ماه پرتو افشانی

گهی به فکر، کز آغاز شد چها دیدی

گهی به ذکر، که انجام چون شود دانی؟

به خواب رفته همه مرغ و ماهی و، رفته

سه پاس از شب و من در سپاس یزدانی

صدای حلقه ی در، ناگهم به گوش آمد

شگفت ماندم در کار خود ز حیرانی

که هیچکس نشناسم که نیم شب پرسد

ز حال زار مسلمانی، از مسلمانی

وگرنه، وام به گردن ز خواجه ای دارم

که تا سحر کندم شب به حجره دربانی

وگرنه خون کسی ریخته گریخته ام

که جویدم به شب تیره عدل سلطانی

وگرنه بزم شراب است کلبه ی تنگم

که پا نهد عسس آنجا چو دزد پنهانی

که میزند به در این حلقه نیم شب یا رب؟

که نام او نه فلانی بود نه بهمانی

عصا گرفته به کف، دل طپان و پا لرزان

سبک شدم سوی دهلیز با گران جانی

عیان ز رخنه ی در دیدم آن فروغ که دید

بطور از قبس آن شب، شبان عمرانی

چو پیش رفته گشودم در، آفتابی بود

کشیده سر ز گریبان سرو بستانی

مهی، خطش حبشی، غبغبش سمرقندی

بتی، تنش ختنی و لبش بدخشانی

گرفته مست به یک دست شمع کافوری

به دست دیگر، مینای راح ریحانی

درآمد از در و گفتا: ببند، چون بستم

کله فگند و قبا کند ماه کنعانی

به سجده شکرکنان، من برابرش گویی

نشسته ثانی یعقوب و یوسف ثانی

چو گرم شد سرش، از یک دو جام باده ی تلخ

درآمدش لب شیرین به شکر افشانی

چه گفت؟ – گفت که: ای همدم ابیوردی

چه گفت؟- گفت که: ای همزمان به شروانی

نه دلنوازی حسن است، اینکه آرایم

رخ از شراب، که آرایشی است جسمانی

تو را گذارم، چون خال در سیه روزی

تو را پسندم، چون زلف در پریشانی

نه پاکبازی عشق است، اینکه آلایم

بلای باده، که آلایشی است روحانی

تو را که زاهد عهدی، به طاعت اندوزی

تو را که شهره ی شهری، به پاکدامانی

سرم خوش است، به این سرخوشت کنم کاینک

قمیص یوسفی آورد ریح رحمانی

رسانده نکهت گل، هم صبا و هم ز سبا

رسیده نامه رسان هدهد سلیمانی

بگفت این و به من داد نامه ی رنگین

که رنگ یافته از وی ترنج گیلانی

به مهر، مُهر چو برداشتم ز عنوانش

شناختم خط دیرینه یار روحانی

کدام یار؟! سمیع السرایری که زهوش

به گوش دل شنود رازهای پنهانی

ادیب محکمه ی عقل و حکمت، آنکه رود

به هر کجا، زند آن مُلک لاف یونانی

حلیف زهد و نه هر حد معروفی

الیف عشق و نه هر عشق، عشق صنعانی

نوشته بود پس از شوق وصل و شکوه ی هجر

که ای دعاویت از هر مقوله برهانی

گذشت عمرم، اگر چه به ناخوشی، یک چند

کنون همی گذرد خوش، به دولت خانی

تو را که مانده کنون تنگتر ز هم دل و دست

به تنگنای عراق، اینقدر چه میمانی؟

اگر چه خاطرش از هیچ راه نگشاید

همه به خلد برین گرد رود صفاهانی

ولی چو رفتن احمد شنیدی از بطحا

چرا جنیبت هجرت به خوی نمیرانی؟

چه خوی، به نزهت مصر و نه مصر فرعونی

چه خوی، به خضرت شام و نه شام ظلمانی

چه خوی؟ به یمن عدالت، مداین اول

چه خوی؟ به میمنت و امن کعبه ی ثانی

چه خوی، که دید در آن لاله ریخت چون ژاله؟

گل بهشت، خوی از خجلتش ز پیشانی

خصوص حال، که از بهر عیش اهل کمال

مهین مهندس اقبال خان خانانی

به ساعتی که برآراست دولتش ز سعود

فگند طرح سرا بوستان روحانی

چه بوستان، چه سرا دیدمش، ندیدم لیک

در آن قصور، قصور آشکار و پنهانی

جز این که، چون تو کهن بلبلیش میباید

بیا به بستان، ای عندلیب بستانی

چو شرح نامه به پایان رسید، صبح دمید

فشاند مرغ سحر بال، در سحر خوانی

ز پیش طاق رواق کبود، دست سحر

گسست رشته ی قندیل های نورانی

نسیم صبح، سر آستین به ماه افشاند

به زیر پرده شد این شاهد شبستانی

خروس عرش، به الله اکبر سحری

به چشم مردم نگذاشت خواب شیطانی

به برج خویش، روان گشت چون مه آن بی مهر

چو چرخ من ز پیش در ستاره افشانی

پی دو گانه ی رب یگانه، ز اشک وداع

وضو گرفتم و سودم به خاک پیشانی

هوای دیدن آن قصر و بوستان کردم

غم چنانم در سینه کرد نیرانی

زدم به دامن باد سحر، همان دستی

که زد به تخته ی کشتی غریق طوفانی

که ای تو پیک غریبان، بگو به مولینا

کزوست پیرخرد کودک دبستانی

که آنچه شرح کمال و جلال خان کردی

ز نردبان به ثریا مرو، که نتوانی

تو را بس آنچه نوشتی، ز وصف خانه و باغ

در آن حدیقه الهی به کام دل مانی

جواب نامه غرض خواستم نویسم، لیک

گرفت دست مرا خامه از زبان دانی

که دوست لؤلؤ منثور چون فرستادت

به آنکه گوهر منظوم به روی افشانی

کتاب چندم، در حجره بود، بگشودم

مگر به اذن حریفان کنم سخنرانی

ز نظم عرفی و شعر کمالم آمد خوش

به هم کرشمه ی شیرازی و صفاهانی

ولی چو داشت سر اندر کنار من انصاف

به هیچ یک نزدم طعنه در نواخوانی

گهر، میان گهر ریختم؛ کند شاید

دقیق طبع رفیقان عصر، میزانی

به رسم هدیه، چو دیدم به پای آن حاجب

که روزکی دو در آن قصر کرده دربانی

نه تحفه زیبد، اثواب هندی و رومی

نه ارمغان سزد، اجناس بحری و کانی

ز گنج خاطر، درجی لبالب از گوهر

که ننگ آیدش، از لؤلؤیی و مرجانی

گزیدم اینک و بر درگهش فرستادم

که شد چو لعل دلش خون ز رشک، خاقانی

اگر چه ساحت آن بوستان سرا دیدن

مبارک است بر اشراف نوع انسانی

و یا به تهنیتش ارمغان فرستادن

مقرر است بر اصناف انسی و جانی

ولی کنون، چو ز رفتار چرخ دولابی

ولی کنون، چو ز کردار بخت ظلمانی

نه قدرتی، که فرستم بضاعت مزجات

نه قوتی که کنم رخش سیر جولانی

خوشم، که راوی اشعار خویش را شنوم

به این قصیده در آن بزم کرده ترخانی

همیشه تا زر و تا سیم را، ز صیرفیان

جهانیان به گرانی خرند و ارزانی

به دوستان و حسودان خان درین بازار

گرانی و سبکی باد یا رب ارزانی

تبارک الله ازین قصر و حبذا ازین باغ

که کرده حاجب او قیصری و رضوانی

دهم سپهر بود، نه دوم زمین این قصر

که خود مقابل روحانی است جسمانی

اگر سپهر نگویی، که روشنان سپهر

گشاده دیده در آنجا پی نگهبانی

نهم بهشت بود، نه دوم جهان این باغ

به این نشانه، که این باقی است و آن فانی

اگر بهشت نگویی، که حوریان بهشت

به سر دویده به آن بوستان به مهمانی

چرا چو دست ستم، پای دیو از آنجا بست

اگر نکرده بر آن در فرشته دربانی؟

همی چراست درختش چو بخت بانی سبز

اگر نکرده در آن باغ خضر دهقانی؟

بتان خلخی و دلبران نوشادی

در آن بهشت زده دم ز حور و غلمانی

فروغ شمسه درگاه آسمان جاهی

چراغ انجمن حاجبان دیوانی

به بزم عیسی مریم، نموده خورشیدی

به بام هفتم افلاک، کرده کیوانی

عیان ز هر ثمری، نقش خامه ی بهزاد

نهان به هر شجری، کارنامه ی مانی

به تاک بسته، همه خوشه های پروینی

ز خاک رسته، همه لاله های نعمانی

دروگری، همه از آبنوس و صندل و عاج

نظر ز دیدنش آیینه وار حیرانی

فرح فزا و روان بخش آب و چشمه ی آن

ز چشم مردم پنهان، چو آب حیوانی

به چار فصل، در انهار سیمگون شب و روز

روان ز منبع آن بحر، جود ربانی

در آن حیاض و جداول، که باشدش همه سنگ

بلور و مرمر و یشب و زبرجد کانی

ز نخل وادی ایمن، همی نشان داده

به راستی همه فواره های نورانی

چو چشم مجنون، از شوق در گهر پاشی

چو روی لیلی از شرم در خوی افشانی

شناور آمده مرغابیان در انهارش

چو روشنان فلک، در مجرّه جولانی

کشیده دست صبا، سایبان اطلس سبز

ز برگ تر به سر شاهدان بستانی

هر آن نهال که پوشیده رخت نوروزی

نداده ز آذر و دی نیز تن به عریانی

به هر کجا گذران افگنی نظر، بینی

به هر طرف نگران افتدت گذر، دانی

که نقش بند طبیعی، بدست شاپوری

به بردن دل هر کس نشسته پنهانی

به برگ برگ درختان بارور هر سو

کشیده صورت شیرین به شکر افشانی

عبیر بیز و گهرریز، روز و شب آنجا

چه باد فروردینی، چه ابر نیسانی

مگر سه گانه موالید را یکی کردند

در آن حدیقه که بادا ببانی ارزانی

به خاک جامد، همدست قوت نبتی

به چشم نامی دمساز روح حیوانی

کسی که دیده همه عمر یک ره آن گلزار

برند گر به بهشتش،کشد پشیمانی

چرا که جست در آن راه اگر به دشواری

همیشه بود در اینجا رهش به آسانی

نه خار در کف گلچین، ز جرم گلچینی

نه چین به حاجب حاجب، ز خلق دربانی

غرض، گمان نکنم، گر ز اهل حاله نه ای

ز دیدن و ز شنیدن محاسنش دانی

که حسن و صنعت این قصر و باغ نتوان یافت

به چشم و گوش، که وجدانی است وجدانی

حمام و طوطی آن قصر، از خوش آوازی

تذرو و بلبل آن باغ، از خوش الحانی

نکات حسن، نشان داده در نواسازی

زبور عشق، بیان کرده در نواخوانی

چگونه بر سر بانی فگنده سایه همه

به دستش ار نبود خاتم سلیمانی

مهین سلاله ی مجد و جلال، احمد خان

ثمین دُر صدف مرتضی قلیخانی

که اوست افضل مخلوق خلقت بشری

که اوست احسن تقویم خلق انسانی

به بر برش، هر ذره کرده خورشیدی

به بحر جودش، هر قطره کرده عمانی

نخست خاست، ز بحر کفش چو ابرقلم

ز لوح اهل کرم شست نام قاآنی

طلب شمرده به خود حتم، حاتم طائی

طمع نوشته ی به خود ختم، معن شیبانی

به نوح، نوح کنان، خلق میگریست که شد

ز باد فتنه زمین را سفینه طوفانی

کنون ز لنگر عدلش، جهان بحمدالله

نجات یافته از چار موج ارکانی

همان عصای کلیم است، تیغ خونخوارش

که خلق را رمه کردار کرده چوپانی

چو در میان رمه، دیده گرگ قبطی رنگ

بدست موسوی اش کرده تیغ ثعبانی

به کار حکم نیفتاده مشکلی او را

جز اینکه حق گذارند بر او به آسانی

نه عفو او نگرد در خیانت خائن

نه عدل او گذرد، از جنایت جانی

به باغ چون نگرد حفظ او به ناطوری

به راغ چون گذرد ما پس او به چوپانی

به فرق صعوه کند چنگ باز، شانه کشی

به کام بره کند ناب شیر پستانی

بپاست رایت اسلام از سلامت او

خدا کند نفتد رخنه در مسلمانی

غرض نگارش تاریخ را نوشت آذر

زید بکام درین بوستانسرا بانی

رباعیات آذر بیگدلی

آن مرغ، که ناله همنفس بود او را

در کنج قفس، باغ هوس بود او را

شد نغمه سرای طرف باغ، اما کو؟

آن ناله، که در کنج قفس بود او را؟
امروز چو عارت آید از صحبت ما

وز ننگ نباشدت سر الفت ما

فردا چو نشینی به سر تربت ما

شکرانه ی آن یاد کن از حسرت ما
دور از تو شبی در اثر زاری‌ها

دیدم ز تو در خواب بسی یاری‌ها

زان شب دگرم خواب نه، سبحان الله

یک خواب و ز پی این همه بیداری‌ها؟
مرغ دل من، که بود دست آموزت

غلتید به خون، ز ناوک دلدوزت

با ما روزی گر به شب آری چه شود؟

شکرانه ی اینکه نیست چون شب روزت
ای اهل هوس، عشق شماری دگر است

آب و گل عشق، از دیاری دگر است

هر کار که مشکل تر از آن کاری نیست

کاری دگر است و عشق کاری دگر است
کوی تو، که رشک گلستان ارم است

تا هست در آن مرغ دلم، محترم است

بیرون چو رود، سزاست خون ریختنش

تا در حرم است صید، صید حرم است
هادی که ازو زمانه را آبادی است

وز مولودش جهانیان را شادی است

در تاریخ ولادتش گفت آذر:

“مردم همه گمراه و محمد هادی است”
پیکی آورد پوستینی از دوست

گفتند حریفان که: ز تنگی نه نکوست

گفتم که: نه، لیک چون فرستاده ی اوست

هر کس پوشد نگنجد از شوق به پوست
از سعی تو، دل بسته ی زنجیر تو نیست

مایل به تو بودنش، ز تدبیر تو نیست

خود صید تو گشت، اینکه زارش کشتی

تقصیر دل من است، تقصیر تو نیست
هر بار که سرگردان ز من یار گذشت

گفتم که: چنین ز بیم اغیار گذشت

بگذشت و نبود غیر با او، افغان

کاین بار هم از برم چو هر بار گذشت
در جان، از داغ عشق، سوزم بگرفت

در دل، سوزی ز دلفروزم بگرفت

میخندیدم به تیره روزان شب و روز

تا آه کدام تیره روزم بگرفت؟
از عشق، سخن به بوالهوس نتوان گفت

با مرغ چمن، رنج قفس نتوان گفت

فریاد، که دردی که مرا در دل از اوست

او نشنود و به هیچ کس نتوان گفت
ای خون دل پیر و جوان خورد دلت

وی ز آهن و از سنگ گرو برده دلت

زنهار، میازار دلم، میترسم

گردد ز دل آزردنم، آزرده دلت
هجر تو نصیبم ای دل افروز مباد

در جان من، این آتش جانسوز مباد

آن روز که من پیش توام، شب نشود

آن شب که تو در پیش منی، روز مباد
دیدم گلکی به صد دهان میخندد

گفتم: به طراوت چمن میخندد

گریان گریان، بلبلی از شاخ گلی

گفتا: که نه، بر گریه ی من میخندد
وقت است بهار، باغ و راغ افروزد

وز لاله و گل، شمع و چراغ افروزد

گل، چهره اش از خون جگر گیرد رنگ

لاله، رخش از آتش داغ افروزد
چون کار نظر به پاک بینی برسد

یا زور کمر به دار چینی برسد

نبود عجب ار، ز گفتگوی زن و شوی

زحمت به برادران دینی برسد
عقلی که، حذر کنم ز خوی تو نماند

صبری که، سفر کنم ز کوی تو نماند

پایی که، گذر کنم به سوی تو نماند

چشمی که، نظر کنم به روی تو نماند
رفت آن کاغیار دشمن بودند

برق حاصل، آتش خرمن بودند

از دشمنیت، کنون به من دوست شدند

آنان که ز دوستیت دشمن بودند
دونان، اگرت دو نان به دریوزه دهند

یا در عوض نماز، یا روزه دهند

پایت شکنند و آنگهی موزه دهند

آبت ریزند و آنگهی کوزه دهند

مطالب مشابه را ببینید!

شعر سفر + اشعار زیبا در مورد سفر کردن با شعرهای کوتاه و بلند زیبا اشعار یاد خدا + مجموعه شعر یاد خداوند بزرگ و پرودگار جهان از شاعران مختلف اشعار غمگین + شعر کوتاه و بلند از شاعران برجسته در مورد جدایی و عشق تک بیتی سعدی؛ مجموعه اشعار کوتاه تک بیتی عاشقانه و با معنی سعدی 10 گزیده اشعار بوستان و غزلیات سعدی + گلچین بهترین اشعار زیبای سعدی عکس نوشته اشعار سعدی برای پروفایل + مجموعه شعر عاشقانه و زیبای شاعر معروف اشعار شاهنامه فردوسی + گزیده اشعار فردوسی با موضوعات مختلف اشعار عرفانی سعدی و مجموعه شعر عارفانه این شاعر جملات سنگین ارتشی و متن های زیبا (جملات و اشعار درباره ارتش) شعر شب بخیر عاشقانه ❤️ + مجموعه اشعار کوتاه و بلند برای شب بخیر گفتن به عشق و همسر