اشعار ادیب نیشابوری با مجموعه ای از شعر احساسی بلند و کوتاه
در این بخش روزانه مجموعه ای از اشعار زیبا و احساسی ادیب نیشابوری گردآوری کرده ایم.
اشعار زیبای ادیب نیشابوری
عبدالجواد بجنگردی، معروف به ادیب نیشابوری (ادیب اول/ یکم)، ادیب، شاعر، محقق، مدرس و اندیشمند معروف دورهٔ مشروطه است. ادیب به دو زبان فارسی و عربی شعر میسرود. در تاریخ ادبیات صدوپنجاه سال اخیرِ نیشابور دو نفر معروف به «ادیب» بودند: یکی میرزا عبدالجواد بجنگردی معروف به «ادیب اول»، و دیگری شیخ محمدتقی ادیب نیشابوری معروف به «ادیب دوم» و متخلص به «راموز» که شاگرد ادیب اول بودهاست.
خدا مرا به فراق تو مبتلا نکند
نصیب دشمن ما را نصیب ما نکندمن و ز کوی تو رفتن؟ زهی خیال محال!
که دام زلف تو هرگز مرا رها نکندچگونه سرو چمن خوانمت که سرو چمن
به سر کله نگذارد به بر قبا نکند!چگونه ماه فلک دانمت که ماه فلک
به دست جام نگیرد به بزم جا نکند!چه داند آنکه شب ما چگونه میگذرد
کسی که دست در آن طرهی دو تا نکند؟کجا ملامت فرهاد میتواند کرد
کسی که صحبت شیرینش اقتضا نکند؟ادیب اینهمه دلگرم سوز آه مباش
که سوز آه تو تأثیر در قضا نکند
***
همه شب به کویت آیم به بهانهی گدایی
که مگر شبی ز رحمت به رخم دری گشایی
به خدا اگر توانم روم از درت به جایی
که مرا ز بند زلفت نبود سر رهایی
همه تن به جمله چشمم که مگر ز در درآیی
همه جان به جمله گوشم که مگر لبی گشایی
بنشین پیاله گیر و بیا و بوسهای ده
دم خویش نگهدار و مزن دم از جدایی
به کدام کیش و آیین به کدام مذهب و دین
ببری قرار دل را به سراغ دل نیایی
مده ای فقیه پندم که به پند تو بخندم
من و ترک پارسی گو و تو راه پارسایی
تو اگر خدای جویی ز نگارخانهی دل
بزدای رنگ مایی و بشوی رنگ مایی
ز بلای خودستایی مگرت خدا رهاند
مگرت خدا رهاند ز بلای خودستایی
به عبث بر طبیبان چه بنالی از حبیبان
تب عاشقان بی دل نبود دلا شفایی
به طواف خانه رفتن چه اثر چه سود دارد
چه زمین کدام خانه که تواش نه کدخدایی
اگرت وصال باید گذر از خیال باید
همه وجد و حال باید ز گزاف و خیره رایی
بگشای چشم بینا که به نصرت الهی
بجهی به بام الّا ز گراف و خیره رایی
فعلات فاعلاتن فعلاتن فاعلاتن
امل ادیب کامل بود آیت خدایی
***
(همانیم هنوز)
ما بدان قامت و بالا نگرانیم هنوز
در غمت خون دل از دیده روانیم هنوزجز تو یاری نگرفتیم و نخواهیم گرفت
بر همان عهد که بودیم ، بر آنیم هنوزبه امید تو شب خویش به پایان آریم
آن جفادیده که بودیم ، همانیم هنوزای دریغا که پس از آن همه جانبازی ها
بر سر کوی تو بی نام و نشانیم هنوزدیگران وادی عشق تو به پایان بردند
ما به یاد تو درین دشت ، روانیم هنوزآرمیدند همه در حرم حرمت و ما
ساکن کوی خرابات و مغانیم هنوزنوبهار آمد و بگذشت ولیکن من و دل
همچنان در تف آسیب خزانیم هنوزبس شگفت است که با اینهمه تابش چو نخست
در پس پرده ی پندار ، نهانیم هنوزما ازین چرخ کهن ، گرچه بسی پیرتریم
همچنان از مدد عشق ، جوانیم هنوزاوستاد همه فن بوده و هستیم (ادیب)
با همان نام و همان شوکت و شانیم هنوز
***
همه شب به کویت آیم به بهانهی گدایی
که مگر شبی ز رحمت به رخم دری گشایی
به خدا اگر توانم روم از درت به جایی
که مرا ز بند زلفت نبود سر رهایی
همه تن به جمله چشمم که مگر ز در درآیی
همه جان به جمله گوشم که مگر لبی گشایی
بنشین پیاله گیر و بیا و بوسهای ده
دم خویش نگهدار و مزن دم از جدایی
به کدام کیش و آیین به کدام مذهب و دین
ببری قرار دل را به سراغ دل نیایی
مده ای فقیه پندم که به پند تو بخندم
من و ترک پارسی گو و تو راه پارسایی
تو اگر خدای جویی ز نگارخانهی دل
بزدای رنگ مایی و بشوی رنگ مایی
ز بلای خودستایی مگرت خدا رهاند
مگرت خدا رهاند ز بلای خودستایی
به عبث بر طبیبان چه بنالی از حبیبان
تب عاشقان بی دل نبود دلا شفایی
به طواف خانه رفتن چه اثر چه سود دارد
چه زمین کدام خانه که تواش نه کدخدایی
اگرت وصال باید گذر از خیال باید
همه وجد و حال باید ز گزاف و خیره رایی
بگشای چشم بینا که به نصرت الهی
بجهی به بام الّا ز گراف و خیره رایی
فعلات فاعلاتن فعلاتن فاعلاتن
امل ادیب کامل بود آیت خدایی
***
اشعار یلند عاشقانه ادیب نیشابوری
همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ما
سنگ ما،شیشه ی ما ، ناخن ما تیشه ی ما
دانم ای عشق قوی پنجه که منظور تو چیست
دست بردار نه ای تا نکنی ریشه ی ما
عشق شیریست قوی پنجه و میگوید فاش
هر که از جان گذرد بگذرد از بیشه ی ما
بهر یک جرعه ی می منت ساقی نبریم
اشک ما باده ی ما دیده ما شیشه ی ما
***
(بهانه ی گدایی)
همه شب به کویت آیم به بهانه ی گدایی
که مگر شبی ز رحمت به رخم دری گشاییبخدا اگر توانم روم از درت به جایی
که مرا ز بند زلفت نبود سر رهاییهمه تن به جمله چشمم که مگر ز در درآیی
همه جان به جمله گوشم که مگر لبی گشاییبنشین پیاله برگیر و بیا و بوسهای ده
دم خویش را نگهدار و مزن دم از جداییبه کدام کیش و آیین به کدام مذهب و دین
ببری قرار دل را به سراغ دل نیاییمده ای فقیه پندم که به پند تو بخندم
من و ترک پارسی گو و تو راه پارساییتو اگر خدای جویی ز نگارخانه ی دل
بزدای رنگ مایی و بشوی رنگ ماییز بلای خودستایی مگرت خدا رهاند
مگرت خدا رهاند ز بلای خودستاییبه عبث برِ طبیبان چه بنالی از حبیبان
تب عاشقان بی دل ، نبوَد دلا شفاییبه طواف خانه رفتن چه اثر چه سود دارد
چه زمین کدام خانه که تواش نه کدخداییاگرت وصال باید ، گذر از خیال باید
همه وجد و حال باید ز گزاف و خیره راییبگشای چشم بینا ، که به نصرت الهی
بجهی به بام الّا ز گراف و خیره رایی
***
(غریق لطف خدا)
خدا مرا به فراق تو ، مبتلا نکند
نصیب دشمن ما را نصیب ما نکندمن و ز کوی تو رفتن؟ زهی خیال محال
که دام زلف تو هرگز مرا رها نکندخدای را ز تو بر من عنایتی ست بزرگ
اگر فسون رقیب از منت جدا نکنندچگونه ماه فلک دانمت که ماه فلک
به دست، جام نگیرد به بزم، جا نکندمن از جفات نترسم ولی از آن ترسم
که عمر من به جفات اینقَدر وفا نکندچه داند آنکه شب ما چگونه میگذرد؟
کسی که دست در آن طرّه ی دوتا نکندحبیب، خواری من خواست بر مراد رقیب
خدا ، مراد دل هر کسی روا نکندز جور دوست ننالم مگر به حضرت دوست
غریق لطف خدا ، یاد ناخدا نکند(ادیب) ! این همه دلگرم سوز آه مباش
که سوز آه تو ، تاثیر در قضا نکند“عبدالجواد ادیب نیشابوری”