داستان مفهومی با مجموعه 20 قصه و ماجراهای کوتاه آموزنده با مفهوم
در این مطلب مجموعه داستان های مفهومی با 20 قصه و ماجراهای کوتاه آموزنده با مفهوم را ارائه کرده ایم.
فهرست موضوعات این مطلب

ظرفیت
”روزی مردی در جاده مشغول تعمیر اتومبیل خود بود که ناگهان ماهیگیری که پشت سر هم ماهی میگرفت توجه او را به خود جلب کرد.
مرد متوجه شد که ماهیگیر ماهیهای کوچک را نگه میدارد و ماهیهای بزرگ را در آب میاندازد
بالاخره کنجکاوی بر او غالب شد.
از ماهیگیر پرسید که چرا ماهیهای کوچک را نگه میدارد و ماهیهای بزرگ را در آب میاندازد؟
مرد ماهیگیر پاسخ داد: واقعاً دلم نمیخواهد چنین کاری بکنم ولی چارهای ندارم زیرا ماهی تابهی من کوچک است!
اگر فنجانی زیر باران نگاه دارید، به اندازه همان فنجان آب باران به شما میرسد.
اگر کاسه بزرگی نگاه دارید، به همان اندازه در آن آب جمع میشود.
چه ظرفی در زیر باران رحمت الهی قرار دادهاید؟“

قضاوت از روی ظاهر
”در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد، روی اولین صندلی نشست.
از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود.
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.
پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط میتوانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد.
به پسر خیره شد و خیالپردازی را مثل همیشه شروع کرد:
چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه.
اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش میاد… یعنی داره به چی فکر میکنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر میکنه… آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… میدونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون.
کلی با هم میخندند و از زندگی و جوونیشون لذت میبرن؛
میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته!
یعنی خودش میدونه؟ میدونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟
دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده میشد…
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.
مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
پسر با گامهای نا استوار به سمت در اتوبوس رفت، مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار… لولههای استوانهای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند…
از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…“
مطلب مشابه: داستان خدایی با مجموعه داستان های آموزنده درباره حکمت خدا
دوست یا دشمن
”پرندهی کوچکی در زمستان به سمت جنوب در حال پرواز بود.
آنقدر هوا سرد بود که پرنده یخ زد و داخل مزرعهای بزرگ روی زمین افتاد.
زمانی که آنجا افتاده بود، گاوی کنارش آمد و مقداری از مدفوع روی پرنده ریخت.
او با خوشحالی آنجا خوابید.
وقتی بیدار شد، از خوشحالی شروع به خواندن کرد.
گربهای از آن نزدیکی میگذشت، صدای آواز پرنده را شنید.
گربه با دنبال کردن صدا متوجه شد که پرندهای زیر توده مدفوع است.
سریعاً او را بیرون آورد و بلعید…“
یک ساعت کار
”مردی، دیر وقت، خسته و عصبانی، از سر کار به خانه بازگشت.
دم در پسر پنج سالهاش را دید که در انتظار او بود.
بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما. چه سوالی؟
بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول میگیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد: «این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی میکنی؟»
فقط میخواهم بدانم، بگویید برای هر ساعت کار، چقدر پول میگیرید؟
اگر باید بدانی خوب میگویم، ۲۰ دلار.
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت: «میشود لطفاً ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟»
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: «اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباببازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا اینقدر خودخواه هستی! من هر روز، سخت کار میکنم و برای چنین رفتارهای کودکانهای وقت ندارم.»
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانیتر شد: «چطور به خودش اجازه میدهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟»
بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است.
شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به ۱۰ دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش میآمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
خواب هستی پسرم؟
نه پدر، بیدارم.
فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردهام.
امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتیهایم را سر تو خالی کردم، بیا، این ۱۰ دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: «متشکرم بابا» بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده درآورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت: « با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟»
پسر کوچولو پاسخ داد: «برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست، حالا من ۲۰ دلار دارم. میتوانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم»“
مطلب مشابه: بهترین حکایت های تاریخی و داستان های آموزنده از تاریخ
تغییر در وضعیت موجود
”مردی در کنار ساحل خلوت و دورافتادهای قدم میزد، شخصی را در فاصله دوری دید که مدام خم میشود و چيزی را از روی زمين برمیدارد و به طرف دریا پرت میکند.
نزديکتر رفت، دید مردی بومی صدفهایی را که موجها به ساحل آوردهاند یکییکی از زمین برمیدارد و به داخل آب میاندازد.
نزدیکتر رفت و گفت: «روز بخير رفيق، خيلی دلم می¬خواهد بدانم چه میکنی؟»
مرد گفت: اين صدفها را به داخل آب میاندازم، الان موقع مد درياست و اين صدفها را موجها به ساحل دريا آوردهاند و اگر آنها را توی آب نيندازم در هنگام جزر رطوبتشان را از دست میدهند و میمیرند.
دوست من! حرف تو را میفهمم ولی در اين ساحل هزاران صدف اين شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی همهی آنها را به آب برگردانی، خيلی زياد هستند و تازه همين يک ساحل که نيست! احساس نمیکنی کار تو هيچ تغییری در این وضعیت ايجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت:
«نگاه کن، برای اين يکی اوضاع تغییر کرد…!»“
پژواک
”پدری همراه پسرش در کوهستانی میرفتند، ناگهان پسرک زمین خورد و درد شدیدی احساس کرد.
او فریاد کشید آه… در همین حال صدایی از کوه شنید که گفت: آه…
پسرک با کنجکاوی فریاد زد «تو کی هستی؟» اما جوابی جز این نشنید «تو کی هستی؟» این موضوع او را عصبانی کرد.
پس داد زد «تو ترسویی!» و صدا جواب داد «تو ترسویی!»
به پدرش نگاه کرد و پرسید: «پدر چه اتفاقی دارد میافتد؟»
پدر فریاد زد «من تو را تحسین میکنم» صدا پاسخ داد «من تو را تحسین میکنم»
پدر دوباره فریاد کشید «تو شگفت انگیزی» و آن آوا پاسخ داد «تو شگفت انگیزی» پسرک متعجب بود ولی هنوز نفهمیده بود چه خبر است.
پدر این اتفاق را برایش اینگونه توضیح داد: مردم این پدیده را «پژواک» مینامند.
اما در حقیقت این «زندگی» است؛ زندگی هر چه را بدهی به تو برمیگرداند، زندگی آینه اعمال و کارهای نیک و بد توست.
اگر عشق بیشتری میخواهی، عشق بیشتری بده. اگر مهربانی بیشتری میخواهی، بیشتر مهربان باش. اگر احترام و بزرگداشت را طالبی، درک کن و احترام بگذار. اگر میخواهی مردم نسبت به تو صبور و مؤدب باشند، صبر و ادب داشته باش!
این قانون طبیعت است و در هر جنبهای از زندگی ما اعمال میشود، زندگی هر چه را که بدهی به تو برمیگرداند. به هر کس خوبی کنی، در حق تو خوبی خواهد شد و به هر کس که بدی کنی، بدی هم خواهی دید.
زندگی تو حاصل یک تصادف نیست، بلکه آینهای است که انعکاس کارهای خودت را به تو بر میگرداند، پس هرگز یادمان نرود «که با هر دستی که بدهیم، با همان دست میگیریم و با هر دستی بزنیم، با همان دست هم میخوریم.“
مطلب مشابه: داستان آموزنده + 5 داستان بسیار زیبای آموزنده و بسیار زیبا
چیزهای بی ارزش
”در کنار ساحل قدم میزدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد.
جلوتر رفتم تا به شی درخشان رسیدم، نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است.
با خودم فکر کردم در زندگی چند بار چیزهای بیارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم، دیدم که چقدر بیهوده بوده است!
ولی آیا اگر به سمت آن شی بیارزش نمیرفتم، واقعاً میفهمیدم که بیارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم!
«پائولو کوئیلو»“
قیاس
”کلاغ روی درخت نشسته بود.
او تمام روز را به بطالت میگذراند، و هیج کاری انجام نمیداد.
خرگوش از کلاغ پرسید: «من هم مثل تو میتوانم تمام روز را بیکار بنشینم و هیج کاری انجام ندهم؟»
کلاغ جواب داد: «البته که می توانی… چرا نه؟»
خرگوش با خوشحالی کارهایش را رها کرد و کنار درخت، روی زمین نشست و مشغول استراحت شد.
روباهی که از آنجا میگذشت با دیدن خرگوش او را گرفت و خورد…
برای این که بیکار بنشینی و هیچ کاری انجام ندهی، باید اول آن بالاها نشسته باشی.
در بستر، رویا به سراغ شما میآید، اما بیرون آمدن از آن و انجام فعالیتهای متنوع است که رویاهایتان را رنگ واقعیت میزند.“
مطلب مشابه: ضرب المثل با داستان کوتاه و قصه های جالب برای کودکان

قلعه حیوانات
”مارها قورباغهها را میخوردند و قورباغهها غمگین بودند.
قورباغهها به لکلکها شکایت کردند.
لکلکها مارها را خوردند و قورباغهها شادمان شدند.
لکلکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغهها.
قورباغهها دچار اختلاف دیدگاه شدند، عدهای از آنها با لکلکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مارها بازگشتند و همپای لکلکها شروع به خوردن قورباغهها کردند.
حالا دیگر قورباغهها متقاعد شده بودند که برای خورده شدن به دنیا میآیند.
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده بود؛
«اینکه نمیدانستند توسط دوستانشان خورده میشوند یا دشمنانشان…»“
شنوایی پیرمرد
”یيرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمیتونسته بشنوه.
بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه.
دو سه هفته میگذره و میره پیش دکترش که بگه گوشش حالا میشنوه.
دکتر خیلی خوشحال میشه و میگه:
خانواده شما هم باید ظاهراً خیلی خوشحال باشن که شنواییتون رو بدست آوردید.
پیرمرد میگه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفتهام!
هر شب میشینم و به حرفهاشون گوش میکنم…
فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامهام رو عوض کردهام!“
مطلب مشابه: حکایت های مولانا و داستان های آموزنده قدیمی
وصیتنامه مرد خسیس
”روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ به زنش گفت: من میخواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم.
او از زنش قول گرفت که تمامی پولهایش را به همراهش در تابوت دفن کند، زن نیز قول داد که چنین کند.
چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.
وقتی مأموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بهجا آوردند و میخواستند تابوت مرد را ببندند و آنرا در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید، من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.
بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.
دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند: آیا واقعاً حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت: من نمیتوانستم بر خلاف قولم عمل کنم.
همسرم از من خواسته بود که تمامی داراییاش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم، البته من تمامی داراییهایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.
در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند.“
عاقبت کار
”پیرمرد با پسر، عروس و نوهاش در خانهای زندگی میکرد.
چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمیدید، گوشهایش ضعیف شده بود و خوب نمیشنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن میلرزید.
وقتی سر میز غذا مینشست از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز می ریخت، حتی وقتی که لقمه در دهانش میگذاشت غذا از گوشهی دهانش بیرون میریخت و منظرهی زشتی بوجود میآورد.
هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد، تا اینکه روزی تصمیم گرفتند پدربزرگ درگوشهای پشت اجاق بنشیند و آنجا غذایش را بخورد.
از آن روز غذای پیرمرد را در یک کاسهی کوچک سفالی میریختند.
غذای او آنقدر کم بود که هیچوقت سیر نمیشد، در نتیجه وقتی که غذایش تمام میشد با حسرت به میز نگاه میکرد و چشمهایش از اشک پر میشد.
روزی لرزش دست پیرمرد به حدی بود که کاسه از دستش افتاد و شکست.
عروس جوان ناراحت شد و حرفهای زشتی به او زد؛ ولی پیرمرد چیزی نگفت و فقط آه کشید.
بعد برای پیرمرد یک کاسهی چوبی خریدند، پیرمرد شکایتی نکرد و هر روز توی آن غذا میخورد.
روزها آمدند و رفتند تا اینکه روزی زن و شوهر نشسته بودند و با هم حرف میزدند، پسر کوچک آنها تکه چوبی روی زمین گذاشته بود و با چاقوی کوچکی روی آن میکوبید.
پدر پرسید: «چکار میکنی پسرم؟»
پسرک جواب داد: «میخواهم یک کاسه چوبی درست کنم تا وقتی که تو و مادر پیر شدید برایتان غذا بریزم و جلویتان بگذارم.»
روز بعد، پدر بزرگ پیر را سر میز آوردند تا همه با هم غذا بخورند.
از آن روز به بعد، اگر دست پیرمرد میلرزید و غذا را می ریخت، کسی به او حرفی نمیزد.“
مطلب مشابه: قصه خنده دار کودکانه با داستان های طنز جالب
گشت نسبت
”زن و مرد جوانی از راهی میرفتند، ماموران آنها را دیدند و جلویشان را گرفتند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند: زن و شوهریم
ماموران مدرك خواستند، زن و مرد گفتند: نداریم !
ماموران گفتند: چگونه باور كنیم كه شما زن و شوهرید و دوست دختر و دوست پسر نیستید؟!
زن و مرد گفتند برای ثابت كردن این امر نشانههای فراوانی داریم!
اول اینكه آن افرادی كه شما میگویید، دست در دست هم میروند، ما دستهایمان از هم جداست!
دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت كردن به هم نگاه میكنند، ما هر کدام به یک سو نگاه میکنیم!
سوم آنكه آنها هنگام صحبت كردن و راه رفتن، با هم با احساس حرف میزنند، ما حرفهایمان ساده و عاری از هر لحن احساسی است!
چهارم آنكه آنها با هم بگو بخند میكنند، میبینید که ما غمگینیم!
پنجم، آنها چسبیده به هم راه میروند، اما یكی از ما جلوتر از دیگری میرود!
ششم آنكه آنها هنگام با هم بودن كیكی، بستنیای، چیزی میخورند، ما هیچ نمیخوریم!
هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را میپوشند و بوی عطرشان از چند قدمی حس میشود، ما لباسهای کهنه تنمان است و بوی خوشی نمیدهیم، اگر بوی عرق ندهیم! هشتم…
ماموران گفتند: خیلی خوب، بروید، بروید…“
دلی به وسعت دریا
”«رابرت دانیس زو» قهرمان مشهور ورزش گلف در آرژانتین، در یک مسابقه برنده شد و مبلغ زیادی پول برد.
در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه، زنی به سوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد.
زن گفت: که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش از دست خواهد رفت.
قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
هفتهی بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: «ساده لوح، خبر جالبی برایت دارم. آن زن اصلاً بچه مریضی نداشت که هیچ، اصلاً ازدواج هم نکرده است. او به تو کلک زده است دوست من.»
رابرت با خوشحالی جواب داد:
خدا را شکر، پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده اینکه خیلی عالیست!“
مطلب مشابه: داستان های انگیزشی از شخصیت های مهم (قصه های واقعی و تاثیر برانگیز)
مبادلهی پوچ
”روزی نمایندهی یکی از شرکتهای صنعتی به روستایی آمد و با خود دستگاهی آورد که میتوانست بدون دخالت دست آدم از گاو شیر بدوشد.
پیتر کشاورز با شنیدن این خبر خود را به سرعت به شهر رساند.
او از مال دنیا تنها یک گاو داشت.
وقتی از کار دستگاه خبردار شد و به آن نگاه کرد با خوشحالی به نمایندهی شرکت گفت: «فکر تازهای به خاطرم رسید، شما این دستگاه را به من بدهید و در عوض گاو مرا بگیرید!»
بسیاری از داشتههایمان (مانند جوانی، سلامتی و خانواده) را از دست میدهیم تا چیزهایی به دست آوریم که در نبود آنچه دادهایم دیگر ارزش و معنایی ندارد.
برای بسیاری پولدار شدن روندی بسیار پرهزینه و گران است…“
آیا نام من در دفتر هست؟
”دختری به میز پدرش نزدیک میشود و کنار آن میایستد.
پدر به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در سررسید است و اصلاً متوجه دخترش نمیشود تا این که دختر میگوید: پدر چه میکنی؟
و پدر پاسخ میدهد: چیزی نیست، مشغول ترتیب دادن برنامههایم هستم، اینها نام افراد مهمی است که باید با آنها ملاقات کنم.
دختر پس از کمی تأمل میپرسد: پدر، آیا نام من هم در دفتر هست؟…یکی از روانشناسان میگوید: پیش از ازدواج، شش نظریه برای بزرگ کردن بچه داشتم، اکنون شش بچه دارم با هیچ نظریهای.“
مطلب مشابه: داستان های طنز و خنده دار کوتاه (20 داستان و حکایت بامزه)

ارزش مادر
”مرد میانسالی دسته گل زیبایی سفارش داد و هزینهای را هم پرداخت کرد تا آن را برای مادرش پست کنند.
از گلفروشی بیرون آمد، دختر کوچکی را دید که روی جدول کنار خیابان ناراحت نشسته و ظاهراً چند قطره اشک هم ریخته است.
مرد از او پرسید: «دخترم چرا گریه کردهای؟»
دخترک سرش را بالا آورد و گفت: «میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم اما من فقط ۵۰ سنت پول دارم و گل رز ۲ دلار است.»
مرد لبخندی زد و گفت: «با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز میخرم تا به مادرت هدیه بدهی.»
از گلفروشی که بیرون آمدند، مرد پرسید: «اگر راه خانهتان دور است، بیا من تو را با ماشین میرسانم.»
دخترک گفت: «نه مادرم همین نزدیکیهاست، آنطرف خیابان»
مرد دست دخترک را گرفت و او را از خیابان رد کرد.
دخترک دست مرد را رها کرد و دوید داخل قبرستان روبرو و نشست کنار یک قبر تازه و گل را گذاشت روی قبر.
مرد دلش گرفت به گلفروشی بازگشت و گفت: «دسته گلم را پست نمیکنم.»
و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا به خانه مادرش برسد.“
حسرت
”روزی پسر بچهای در خیابان سکهای یک سنتی پیدا کرد.
او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد.
این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش را بهدنبال گنج به سمت پایین بگیرد!
او در طول زندگی، ۲۹۶ سکه ۱ سنتی، ۴۸ سکه ۵ سنتی، ۱۹ سکه ۱۰ سنتی، ۱۶ سکه ۲۵ سنتی، ۲ سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده ۱ دلاری پیدا کرد؛ یعنی در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت.
در برابر به دست آوردن این ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زیبایی دل انگیز ۳۱۳۹۱ طلوع خورشید، درخشش ۱۳۷ رنگینکمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.
او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان، در حالیکه از شکلی به شکل دیگر در میآمدند، ندید.
پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد…“
مطلب مشابه: داستان پدر با مجموعه های داستان کوتاه و بلند درباره پدر عزیز
عشق به هدف
”شخصی به ویولونیست معروفی گفت:
حاضرم همه زندگیم رو بدم تا بتونم مثل شما ویولون بزنم!
ویولونیست گفت: خب، منم همین کارو کردم…!“

طبیعت عقرب
”هندویی، عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند.
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد، اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند!
با اینوجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند!
مردی در آن نزدیکی به او گفت: چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی؟!
هندو گفت: عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند، طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن.
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم؟!
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش، همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند!“
مطلب مشابه: داستان خیانت + مجموعه داستان کوتاه و بلند با مضمون خیانت در عشق و ازدواج)