بهترین حکایت های تاریخی و داستان های آموزنده از تاریخ
در این مطلب برگزیده ای از بهترین حکایت های تاریخی را گرداوری کرده ایم. در ادامه 20 داستان آموزنده از تاریخ را ارائه کرده ایم و امیدواریم از این داستان های زیبا لذت ببرید.
حکایت های تاریخی و آموزنده

کریم خان زند و مرد چاپلوس
کریم خان زند هر روز صبح برای دادخواهی ستمدیدگان می نشست تا به شکایت مردم رسیدگی کند. روزی مرد حیله گری پیش او آمد. همین که به حضور او رسید چنان اشک از دیده فرو ریخت و گریه کرد که دل شهریار بر او سوخت. هرچه می خواست سخن بگوید گریه مجالش نمی داد.
پادشاه دستور داد او را به آسایشگاهی برند تا کمی آرام گیرد. ساعتی نگذشته بود که غم و اندوهش فرو نشست. او را نزد شاه آوردند. کریم خان قبل از رسیدگی به خواسته اش دلجویی بسیاری از او به عمل آورد و به برآوردن درخواستش امیدوارش نمود. انگاه از کارش سؤال کرد.
آن مرد گفت: مادرم مرا نابینا زائید. از هنگام تولد خداوند قوّه ی بینایی را از من گرفته بود. عمر خود را تا چندی پیش با محرومیت از نعمت دیدن گزراندم، تا این که روزی افتان و خیزان و عصا زنان به « عیناق ابوالوکیل » آرامگاه پدر شما رفتم. دست توسّل به مزار شریف آن مرحوم زدم و از او درخواست دو چشم بینا کردم. آنقدر گریه کردم که بی حال شده و به خواب رفتم. در عالم خواب مردی جلیل القدر را مشاهده کردم که بر بالین من آمد و دست بر چشمانم گذاشت و گفت: من «ابوالوکیل»، پدر کریم خان زند، چشم تو را شفا دادم. اینک با خاطری آسوده حرکت کن.
از خواب بیدار شدم و چشم های خود را بینا یافتم و جهان تاریک برایم روشن گردید. این همه گریه ی من از باب ستایش و سپاسگزاری بود که توان خودداری نداشتم و شرفیاب حضور شدم تا به عرض برسانم که فرزند چنین پدری هستید. چون من با داشتن این دو چشم زندگی تازه ای یافتم، به پیشگاه شما آمدم تا خود را برای همیشه جزء فدائیان معرفی کنم و عرض نمایم که از هیچگونه خدمتگزاری دریغ نخواهم کرد.
کریم خان دستور داد دژخیم را حاضر کنند. وقتی دژخیم آمد، دستور داد چشم های آن مرد را بیرون آورد. کسانی که نزد شاه حضور داشتند برای او تقاضای گذشت و عفو کردند که او مردی حیله باز است که به امید کرم و بخشش شما آمده است و کریم خان را از این کار منصرف کردند، ولی فرمان داد او را به چوب بستند. هنگامی که بر بدن او چوب می زدند کریم خان گفت: پدرم تا وقتی که زنده بود در گردنه ی بید سرخ خَر دزدی می کرد، من به این مقام که رسیدم عدّه ای چاپلوس برای خوش آیندم بر آرامگاهش مقبره ای ساختند و آنجا را عیناق الوکیل نامیدند. تو ای دروغگوی چاپلوس، او را صاحب کرامت خدایی معرفی می کنی؟ ای کاش چشم هایت را درآورده بودم تا می رفتی و برای مرتبه ی دوم از او چشم تازه می گرفتی!
از کتاب: لطیفه های آموزنده ای از تاریخ – محمّدرضا اکبری
حکایت حضرت سلیمان و مورچه
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه ی گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت: «ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد. من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم». سلیمان به مورچه گفت: «وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای؟» مورچه گفت آری او می گوید:
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
مطلب مشابه: حکایت پندآموز | 20 حکایت آموزنده زیبا و کوتاه از بزرگان

داستان تاریخی ناصرالدین شاه
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتادمرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.
ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بودهای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغالفروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است.
پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»
داستانی از کوروش
لشکر ایران آماده جنگ شده و سواران پا بر رکاب اسب ، کورش پادشاه ایران از نزدیکان خداحافظی کرده و قصد راهبری سپاه ایران را داشت . یکی از نزدیکان خبر آورد همسر سربازی چهار فرزند بدنیا آورده ، فروانروای ایران خندید و گفت این خبر خوش پیش از حرکت سپاه ایران بسیار روحیه بخش و خوش یومن است . دستور داد پدر کودکان لباس رزم از تن بدر آورده به خانه اش برود پدر اشک ریزان خواهان همراهی فرمانروای ایران بود . فرمانروا با خنده به او گفت نگهداری و پرورش آن چهار کودک از جنگ هم سخت تر است . می گویند وقتی سپاه پیروز ایران از جنگ باز گشت کورش تنها سوغاتی را که با خود به همراه آورده بود چهار لباس زیبا برای فرزندان آن سرباز بود . این داستان نشان می دهد کورش پادشاه ایران ، دلی سرشار از مهر در سینه داشت. ارد بزرگ فیلسوف کشورمان می گوید : فرمانروای مردمدار ، مهر خویش را از کسی دریغ نمی کند .
می گویند سالها بعد آن چهار کودک سربازان رشیدی شدند ، آنها نخستین سربازان سپاه ایران بودند که از دیوارهای آتن گذشته و وارد پایتخت یونان شدند . نکته جالب آن است که یکی از آن چهار کودک دختر بود و نامش پارمیس که از نام دختر ارشد کورش بزرگ اقتباس شده بود .
مطلب مشابه: حکایت کوتاه و بلند پند آموز و داستان آموزنده قدیمی زیبا

داستان روزی که امیرکبیر گریست
در سال 1264 هجری قمری نخستین برنامهی دولت ایران برای واكسیناسیون به فرمان امیركبیر آغاز شد. در آن برنامه، كودكان و نوجوانانی ایرانی را آبلهكوبی میكردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهكوبی به امیر كبیر خبر دادند كه مردم از روی ناآگاهی نمیخواهند واكسن بزنند! بهویژه كه چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه كرده بودند كه واكسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان میشود هنگامی كه خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باختهاند، امیر بیدرنگ فرمان داد هر كسی كه حاضر نشود آبله بكوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور می كرد كه با این فرمان همه مردم آبله میكوبند.
اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانی مردم بیش از آن بود كه فرمان امیر را بپذیرند. شماری كه پول كافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهكوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان میشدند یا از شهر بیرون میرفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند كه در همهی شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سیصد و سی نفر آبله كوبیدهاند.
در همان روز، پاره دوزی را كه فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد كودك نگریست و آنگاه گفت: ما كه برای نجات بچههایتان آبلهكوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند كه اگر بچه را آبله بكوبیم جن زده میشود. امیر فریاد كشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینكه فرزندت را از دست دادهای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور كنید كه هیچ ندارم. امیركبیر دست در جیب خود كرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حكم برنمیگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند كه فرزند او نیز از آبله مرده بود.
این بار امیركبیر دیگر نتوانست تحمل كند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن كرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در كمتر زمانی امیركبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند كه دو كودك شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مردهاند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور میكردم كه میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است كه او این چنین هایهای میگرید. سپس، به امیر نزدیك شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچهی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان كه میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشكهایش را پاك كرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی كه ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نكوبیدهاند. امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و كوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و كتابخانه ایجاد كنیم، دعانویسها بساطشان را جمع میكنند. تمام ایرانیها اولاد حقیقی من هستند و من از این میگریم كه چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند كه در اثر نكوبیدن آبله بمیرند ..

ملانصرالدین و انتخاب سکه ی ارزان تر
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي ميكرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست ميانداختند.دو سكه به او نشان ميدادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره.اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهي زن و مرد مي آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد.تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست ميانداختند٬ ناراحت شد.در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار.اينطوري هم پول بيشتري گيرت ميآيد و هم ديگر دستت نمياندازند.
ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نميدهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن هايم.
شما نميدانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آوردهام !!
مطلب مشابه: حکایت های اخلاقی آموزنده زیبا از بزرگان (10 حکایت کوتاه)
داستان روباه و مرد فقیر
فردی فقیر که برای نگه داری روغن اندک خود خیک نداشت، روباهی شکار کرد و از پوست آن خیک روغن ساخت. به او گفتند:« پوست روباه حرام است.» او برای نظر خواهی نزد یک نفر مکتب دار رفت و سوال کرد. مکتب دار عصبانی شد و گفت: « تو نمی دانی که روباه حرام است؟!» . مرد گفت : « ای داد و بیداد، بد شد!» مکتب دارپرسید:« مگر چی شده؟» گفت: « آقا، روغنی در آن است که برای حضرتعالی آورده ام.» مکتب دار گفت: « جانور، روبه بوده یا روباه؟»
مرد گفت: « نمی دانم . روبه چیست؟» مکتب دار گفت: « حیوانی است بسیار شبیه روباه ،برو آن را بیاور، انشاالله روبه است.انشاالله پاک است.
بد به دل راه نده!!
داستان حضرت عیسی و عابد
روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى مىگذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى مىکرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت.وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همانجا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمىکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.
مطلب مشابه: حکایت های شیرین عبید زاکانی و داستان های کوتاه و آموزنده جالب

داستان فرشته و فقیر
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد(( همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!)شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نوازرفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟
خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد!
فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم!همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم.
پس به گوش باشید شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!
داستان حکیم و شاگردانش
روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: «استاد زیبایی انسان درچیست؟»
حکیم ۲ کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به این ۲ کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش سم است و دومی کاسه ای گلیست و درونش آب گوارا است، شما کدام رامیخورید؟»
شاگردان جواب دادند: «کاسه گلی را.»
حکیم گفت: « آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش واخلاقش است. باید سیرتمان رازیباکنیم نه صورتمان را.»
مطلب مشابه: داستان آموزنده و الهام بخش (حکایت های تامل برانگیز کوتاه و بلند)

سلیمان و عمر جاودان
به سلیمان پیامبر گفتند: آب حیات در اختیار توست میخواهی بنوش. سلیمان با بوتیمار در این باب مشورت کرد و بوتیمار عرض کرد: اگر فرزندان و دوستان هم از این آب بهرهای داشته باشند چه بهتر، وگرنه چه ثمر دارد این زندگی که هر چهار روزی فراق و مرگ یکی از عزیزان را دیدن
بگو به خضر که از عمر جاودانه تو را
چه حاصل است بجز مرگ دوستان دیدن
حاتم طائی و مرد بخشنده
از حاتم پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟
گفت:آری! مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشندهتری.
گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
مطلب مشابه: 20 داستان کوتاه و جذاب + حکایت های جالب و پندآموز
داستان انگشت بریده شده پادشاه
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.» . پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد.
وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم
مطلب مشابه: حکایت گذر عمر و داستان های آموزنده در مورد مرگ و زندگی
داستانی از اسکندر مقدونی
میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم
یکی از مشاورانش گفت: کتابهایشان را بسوزان، بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند.
اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد: نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بیسوادها و نفهمها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیدهها و باسوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد.
مطلب مشابه: داستان آموزنده + 5 داستان بسیار زیبای آموزنده و بسیار زیبا
عظمت و بزرگی نادر شاه افشار
کریمخان زند پادشاه ایران پس از شکار در نزدیکی تخت جمشید اردو زد .
از دور عظمت تخت جمشید دیده می شد یکی از فرماندهان گفت آیا شکوه ایران زمین در تخت جمشید پایان می یابد ؟
کریم خان پرسید : در زمان پادشاهی نادرشاه افشار کجا بودی ؟
گفت در تمام آن دوران در روستایمان به پدرم در کشاورزی کمک می کردم .
کریمخان خندید و گفت آن زمان همانند امروز تو از دور به پادشاه ایران زمین نادرشاه افشار نگاه می کردم و می گفتم آیا تمام شکوه ایران زمین در نادر شاه افشار پایان می یابد !؟ و امروز به تو می گویم دیگر آن بزرگی و عظمت را من در کسی و جایی ندیدم .
این سخن وکیل الرعایا کریم خان زند که از سرداران نادرشاه افشار بود خود گویای عظمت و جوهر آن یگانه دوران ها را دارد . ارد بزرگ اندیشمند برجسته کشورمان می گوید : نادرشاه افشار توانست از خراب آبادی که دشمنان برایمان ساخته بودند کشوری باشکوه بسازد نام او همیشه برای ایرانیان آشنا و دوست داشتنی خواهد بود .
نادر شاه افشار در جمع ارتشیان ایران می گوید : وقتی پا در رکاب اسب می نهی بر بال تاریخ سوار شده ای شمشیر و عمل تو ماندگار می شود چون هزاران فرزند به دنیا نیامده این سرزمین آزادی اشان را از بازوان و اندیشه ما می خواهند . پس با عمل خود می آموزانیم که پدرانشان نسبت به آینده آنان بی تفاوت نبوده اند .و آنان خواهند آموخت آزادی اشان را به هیچ قیمت و بهایی نفروشند.
مطلب مشابه: حکایت های ملانصرالدین و مجموعه داستان های کوتاه آموزنده قدیمی ایرانی

داستان نقاشی ناصرالدین شاه
روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی ان گل نمود. تمام که شد، انرا به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟
مستوفی الممالک پاسخ داد “قربان خیلی خوب است”.
اقبال الدوله گفت “قربان حقیقتا عالی است” و اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد “قربان نظیر ندارد” و بعد یکی دیگرگفت “این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی تر و زیباتر است”
نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت “حتی عطر و بوی نقاشی قبله عالم ازعطر و بوی خود گل، بیشتر و فرحناکتر است”. همه حضار خندیدند.بعد از انکه خلوت شد ،شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: وضع امروز را دیدی؟من باید با این بی ناموسها مملکت را اداره کنم.
مطلب مشابه: حکایت های لقمان حکیم با داستان های آموزنده و جالب
داستان میهمان امیر
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد . امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور داد سر ان مرد را بزنند
مطلب مشابه: حکایت های مولانا و داستان های آموزنده قدیمی