اشعار معینی کرمانشاهی + گلچین زیباترین اشعار عاشقانه و زیبای شاعر معروف

زیباترین اشعار عاشقانه معینی کرمانشاهی

در این بخش گلچین اشعار شاعر معروف معینی کرمانشاهی را گردآوری کرده ایم. امیدواریم از خواندن این مجموعه کوتاه و بلند عاشقانه لذت ببرید.

رحیم معینی کرمانشاهی (زادهٔ ۱۵ بهمن ۱۳۰۱ در کرمانشاه – درگذشته ۲۶ آبان ۱۳۹۴ در تهران)، نقاش، روزنامه‌نگار، نویسنده، شاعر و ترانه‌سرای اهل ایران بود.

بیان نامرادی هاست اینهایی که من گویم

همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم

شب و روزم به سوز و ساز عمر بی امان طی شد

گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم

خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی

برون آرم سر و حالی به مرغان چمن گویم

مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شب ها

غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم

بگویم عاشقم بی همدمم دیوانه ام مستم

نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم

از آن گمگشته من هم نشانی آور ای قاصد

که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم

تو می آیی به بالینم ولی آندم که در خاکم

خوش آمد گویمت اما در آغوش کفن گویم

***

نــــــدارم چشــــــم من، تاب نگــــاه صحـــنه سازیهــــا
من یکـرنگ بیزارم، از این نیـــرنگ بازیها

زرنگـــی، نارفیقــــــا! نیست این، چون باز شد دستت
رفیقــان را زپا افکـــندن و گـــردن فرازیها

تو چون کرکس، به مشتی استخوان دلبستگی داری
بنــــازم هــــمت والای بـاز و بی نیازیها

به میـــــدانی کـــــه مـی بنـــدد پای شهســـــواران را
تو طفل هرزه پو، باید کنی این ترکتازیها

تو ظاهــــرساز و من حقگـــو، ندارد غیــر از این حاصل
من و از کس بریدنها، تو و ناکس نوازیها

***

مـن کـه مشغولم بکاردل ، چه تدبیری مرا
منکــــه بیــــزارم ز کــــارگــل ، چه تزویری مرا

منکه سیرابم چنین از چشمه ی جوشان عشق
خلق اگــــر با مــن نمی جوشد ، چـه تاثیری مرا

منکـــه با چشــــم حقارت عالمی را بنگــــــرم
سنگ اگر بر سر بکوبندم ، چه تاثیری مرا…

***

اشعار معینی کرمانشاهی

بـه پنـدار تــــو:

جهانم زیباست!

جامه ام دیباست!

دیــــــده ام بیناست!

زیـانـــم گـــــــــویاست!

قفســــم طلاســــت!

به این ارزد که دلم تنهاست؟

***

بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامــــه پاکـــی دگــر وپاکی دامان دگر است

کــــس ندیدیم کـــــه انکــــار کــــــــند وجدان را
حــــرف وجــــــدان دگـــر و گوهر وجدان دگـر است

کــــس دهـــان را به ثناگـــــویی شیــــطان نگــشود
نفــــی شیطان دگــــر و طاعت شیـــــطان دگــــر است

کـــس نگــــفته است ونگـــــوید کــــــه دد ودیــــو شویــــد
نقــــش انســـــان دگــــــر ومعنــــــی انســــان دگـر است

کــــس نیامـــــد کــــــه ستایــــد ستــــم وتفرقــــــــه را
سخـــن از عـــدل دگـــــــر ، قصه احسان دگــر است

هــــــرکـــــــه دیدم بخدمت کــــمری بست بعهــــد
مــــرد پیمان دگــــــر وبستـــــن پیمان دگر است

هــــرکــــه دیدیــــم بحفظ گـــــله از گرگان بود
قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است…

***

شعر بلند از معینی کرمانشاهی

ترک آزارم نکردی ترک دیدارت کنم

آتش اندازم به جانت بس که آزارت کنم

قلب بیمار مرا بازیچه می پنداشتی؟؟؟

آنقدر قلبت بیازارم که بیمارت کنم

من گلی بودم در این گلشن تو خوارم کرده ای

همچو خاری در میان گلرخان خوارت کنم

همچنان دیوانگان در کوی و بازارت کشم

کهنه کالایت بخوانم ، بی خریدارت کنم

بعد از این لاف و صفا و مهر با مردم مزن

خلق را آگاه از طبع ریا کارت کنم

ای سبکسر، دوست می داری سبکسر تر ز خویش

با خبر شهری از آن گفتار و کردارت کنم

هر کجا گویم که هستی وین زبان بازی ز چیست

تا ابد در بند تنهایی گرفتارت کنم

معینی کرمانشاهی

***

ناز کمتر کن، که من اهل تمنّا نیستم

زنده با عشقم، اسیر سود و سودا نیستم

عاشق دیوانه ای بودم که بر دریا زدم

رهرو گمگشته ای هستم که بینا نیستم

اشک گرم و خلوت سرد مرا نادیده ای

تا بدانی اینقدر ها هم شکیبا نیستم

بسکه مشغولی بعیش و نوش هستی غافلی

از چو من بیدل، که هستم در جهان، یا نیستم

دوست میداری زبان بازان باطل گوی را

در برت لب بسته از آنم، کز آنها نیستم

دل بدست آور شوی با مهربانیهای خویش

لیکن آنروزی، که من دیگر بدنیا نیستم

پای بند آز خویشم، مهلتی ای شمع عشق

من برای سوختن اکنون، مهیا نیست

هیچکس جای مرا دیگر نمیداند کجاست

آنقدر در عشق او غرقم، که پیدا نیستم

***

گر تو را یار و گر که بار توام

چه توان کرد،بی قرار توام

گر کشی ور به لطف بنوازی

دست بسته،در اختیار توام

تو به هر شکلی خواهیم،آنم

تاری از موی تابدار توام

در سخن های من نموداری

آئینه دار روزگار توام

آفتم را نمی توان دید

کشت سر سبز نوبهار توام

از تو من شهره ی جهان شده ام

بهترین شعر و شاهکار توام

زیر پا مفکنم به بیزاری

دفتر عشق و یادگار توام

وعده دادی ببینمت ای دوست

پای تا سر در انتظار توام

***

اشعار معینی کرمانشاهی

اشکی به چشم و در دلم آهی نمانده است

دیگر مرا ز عشق،گواهی نمانده است

در چشم بی فروغ من از رنج انتظار

غیر از نگاه مانده به راهی نمانده است

در سینه سر چرا نکشم،چون که بر سرم

جز سایه های بخت سیاهی نمانده است

در دوره ای که عشق گناهست،بر دلم

جز جای داغ مهر گناهی نمانده است

نوری ز مهر نیست به دل های دوستان

لطفی دگر به جلوه ماهی نمانده است

در باغ خشک دوستی ای باغبان عشق

از گل گذشته،برگ گیاهی نمانده است

شور و حلاوتی ز کلامی ندیده ایم

شوقی و جذبه ای به نگاهی نمانده است

حسرت کشی ببین که دگر از وجود من

جز ناله های گاه به گاهی نمانده است

***

مدار چرخ،به کجداریش نمی ارزد

دو روز عمر،به این خواریش نمی ارزد

سیاحت چمن عشق،بهر طایر دل

به خستگی و گرفتاریش نمی ارزد

ز بامداد وصالم مگو،که شام فراق

به آه و اشک و به بیداریش نمی ارزد

دلی ز خویش مرنجان که گر شوی سلمان

جهان به طاعت و دینداریش نمی ارزد

نوازش دل رنجیده ام مکن ای عشق

که خشم یار به دلداریش نمی ارزد

کنار بستر بیمار عشق،منشینید

که محتضر به پرستاریش نمی ارزد

به نقش ظاهر این زندگی،چه می کوشید

بنا شکسته،به گلکاریش نمی ارزد

بگو به یوسف کنعان،عزیز مصر شدن

به کوری پدر و زاریش نمی ارزد

در این زمانه مجویید از کسی یاری

که خود به منت آن یاریش نمی ارزد

***

من آن ساکن شهر رسواییم

که از شور بختی ، تماشاییم

فقیر سر کوی آشفتگی

اسیر دل و عشق و شیداییم

ز کم سوییم خلق باور کنند

که فانوس شبهای تنهاییم

چه نیرنگها دیدم از رنگها

همین بود محصول بیناییم

نه دلبسته راحت ، نه وارسته شاد

بحیرت از این چرخ میناییم

چه سودی مرا ز اشک حسرت چو شمع ؟

که محکوم این محفل آراییم

الهی به محبوب خویشم رسان

ز کف رفته دیگر تواناییم

***

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند…

وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است…

وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است…

وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است…

وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است…

دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم…

***

ما وقار کوه را گاهی بکاهی دیده ایم

ماورا آنچه می بینید ، گاهی دیده ایم

سالک روشن دلیم ، از گم شدن تشویش نیست

جای پای دوست را ، در کوره راهی دیده ایم

عاشق بی پا و سر شو ، چونانکه بسیار از فلک

کجرویها در بساط کج کلاهی دیده ایم

ای کواکب خیره چشمی بس ، که در گردان سپهر

چون شما ما هم ، گذشت ماه و سالی دیده ایم

رنگ و رو ای گل دلیل لطف باطن نیست نیست

این کرامت را گهی هم در گیاهی ، دیده ایم

ای بدست آورده قدرت ، کار خلق آسان مگیر

عالمی در خون کشیدن ، ز اشتباهی دیده ایم

از نوای بینوایان ، اینقدر غافل مباش

بارها تاثیر صد آتش ، به آهی دیده ایم

***

ذهنم هنوز محفظه ی دود یاد هاست

فکرم هنوز پنجره رو بباد هاست

ذوقم هنوز وسمه کش چشم نقش هاست

مغزم هنوز صومعه اعتقاد هاست

دستم هنوز شانه کش موی معرفت

پایم هنوز راهی شهر و دادهاست

رنگم هنوز رنگ شراب امید هاست

خونم هنوز خون رگ اعتماد هاست

گوشم هنوز بر نفس پاک طینتان

چشمم هنوز بر کرم خوش نهاد هاست

شعرم هنوز زیر خم لفظها اسیر

هوشم هنوز در قفس انجماد هاست

عشقم هنوز بندی قانون سنگها

عقلم هنوز پشت در اجتهاد هاست

قلبم هنوز ضربه زن لحظه های عمر

نبظم هنوز منتظر رویدادهاست

با اینهمه چگونه گریزم به شهر نور

زین زندگی که سوخته اعتیاد هاست

مهرم بخویش و غیر و خصومت بمن بسی است

دل پاکی است و حاصل پاکی عناد هاست

***

خانمانسوز بود آتش آهی ، گاهی

ناله ای میشکند پشت سپاهی ، گاهی

گرمقدر بشود ملک سلاطین پوید

سالک بی خبر خفته به راهی گاهی

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود

به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی

هستیم سوختی از یک نظر ای اختر عشق

آتش افروز شود برق نگاهی ، گاهی

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع

او سپیدی بود از بخت سیاهی ، گاهی

عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب

بنشیند برگل هرزه گیاهی ، گاهی

اشک در چشم فریبنده ترت می بینم

در دل موج ببین صورت ماهی ، گاهی

زرد رویی نبود عیب مرانم از کوی

جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی ، گاهی

دارم امید که با گریه دلت نرم کنم

بهر طوفان زده سنگیست پنهاهی گاهی

***

چه گویم ، چها دیده ام سالها

اسیرانه نالیده ام سالها

کلامی پسند دلم ای دریغ

نه گفتم نه بشنیدهام سالها

من آن شمع خود سوز زندانیم

که دزدانه تابیده ام سالها

چو ابر پریشان در کوهسار

چه بیهوده باریده ام سالها

در این بو ستان در خور آتش است

گیاهی که من چیده ام سالها

ز بی مقصدی چون یکی گردباد

به هر سوی گردیده ام سالها

زلبها ی من خنده هرگز مجوی

من این سفره بر چیده ام سالها

***

بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم

همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم

شب وروزم بسوز وسازهای بی امان طی شد

گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم

خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی

برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم

مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها

غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم

بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم

نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم

از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد

که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم

تو می آیی به بالینم ، ولی آندم که در خاکم

خوش آمد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم

***

اشعار زیبا و احساسی از معینی کرمانشاهی

میگریم و می خندم ، دیوانه چنین باید

میسوزم ومیسازم ، پروانه چنین باید

می کوبم ومی رقصم ، می نالم ومیخوانم

در بزم جهان شور، مستانه چنین باید

من این همه شیدایی ، دارم ز لب جامی

در دست تو ای ساقی ، پیمانه چنین باید

خلقم زپی افتادند ، تا مست بگیرندم

در صحبت بی عقلان ، فرزانه چنین باید

یکسو بردم عارف ، یکسو کشدم عامی

بازیچه ی هر دستی ، طفلانه چنین باید

موی تو و تسبیح شیخم ، بدر از ره برد

یا دام چنان باید ، یا دانه چنین باید

بر تربت من جانا ، مستی کن ودست افشان

خندیدن بر دنیا ، رندانه چنین باید

***

گر بخون دل میسر آب ونانی شد مرا

در مقام صبر این هم امتحانی شد مرا

عمر از پنجه گذشت و پنجه غم بر گلو

صبر را نازم شه صاحبقرانی شد مرا

طوطی و آینه دیدی ، شاعر وعزلت ببین

سایه دیوار حیرت همزبانی شد مرا

هر زمان ثابت شدم در سیر این صحرای کور

ریگ غلطانی درای کاروانی شد مرا

تا گلی از روزن طاق قفس بویم ز باغ

پله پله رنج ومحنت نردبانی شد مرا

در صف این گله بودم از تواضع بره ای

هر که در دست آمدش چوبی شبانی شد مرا

ایکه می جویی مکان وحال و روزم را بناز

کوچه هر خانه بر دوشی نشانی شد مرا

روزگارا من حریفم هرچه پا پیچم شوی

غیرتی از قید وارستن توانی شد مرا

من به آب آبرو سبزم، بباران گو مبار

هر سرای دوستانم ، بوستانی شد مرا

ایکه خود غرق سلاح جوری و ما بی سلاح

هر دعای نیمه شب تیر وکمانی شد مرا

در من از خورشید سوزان قیامت باک نیست

بال عنقای کرامت سایبانی شد مرا

***

ندارد چشم من، تاب نگاه صحنه سازیها

من یکرنگ بیزارم، از این نیرنگ بازیها

زرنگی، نارفیقا! نیست این، چون باز شد دستت

رفیقان را زپا افکندن و گردن فرازیها

تو چون کرکس، به مشتی استخوان دلبستگی داری

بنازم همت والای باز و، بی نیازیها

به میدانی که می بندد پای شهسواران را

تو طفل هرزه پو، باید کنی این ترکتازیها

تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غیر از این حاصل

من و از کس بریدنها، تو و ناکس نوازیها

***

قلم در دست من میلرزد از تاب سخن امشب

سر اندیشه پردازی نمی آید زمن امشب

مرا دیوانه باید گفت ،با این گریه ی سنگین

بحالم شمع میخندد ،بحال سوختن امشب

ردایم عشق وکفشم صبر و راهم بی سرانجامی

ندانم چون بیارامم درون پیرهن امشب

چنان بریان شدم ، بر آتش آشفته بختیها

که هردم همچو نی دارم ، نوایی دلشکن امشب

غم از من گریه از من، ناله ی آوارگی از من

تو هم ای مرغ شب بیدار شو ، بانگی بزن امشب

هوا تاریکتر از شب ز آه بینوایان شد

افق رنگین کمان بندد ز اشک مرد وزن امشب

***

خورشید دگر نور دلاویز ندارد

مه پرتو مات هوس انگیز ندارد

در باد بهاری ز بس آشوب خزان است

گل وحشتی از غارت پاییز ندارد

آنکس که ندارد هنر عشق و محبت

زو رحم مجویید که این نیز ندارد

آلوده ام اما همه شب غرق مناجات

با دوست سخن اینهمه پرهیز ندارد

گیتی همه اویست و هم او هیچ بجز لطف

از وسع نظر با من ناچیز ندارد

عاشق ز سر مستی اگر کرد خطایی

معشوق که بحث گله آمیز ندارد

سر گرمی بازار جهان داد و ستد هاست

آن وام خداییست که واریز ندارد

***

من نگویم ، که بدرد دل من گوش کنید

بهتر آنست که این قصه فراموش کنید

عاشقانرا بگذارید بنالند همه

مصلحت نیست ، که این زمزمه خاموش کنید

خون دل بود نصیبم ، بسر تربت من

لاله افشان بطرب آمده می نوش کنید

بعد من سوگ مگیرید ، نیرزد به خدا

بهر هر زرد رخی ، خویش سیه پوش کنید

غیر غم دار و ندارم بجهان چیست مگر؟

رشک کمتر بمن ، هستی بر دوش کنید

خط بطلان بسر نامه هستی بکشید

پاره این لوح سبک پایه ی مخدوش کنید

سخن سوختگان طرح جنون می ریزد

عاقلان ، گفته عشاق فراموش کنید

***

آن‌جا که تویی غم نبود ، رنج و بلا هم
مستی نبود دل نبود ، شور و نوا هم

این‌جا که منم ، حسرت از اندازه فزون‌ست
خود دانی و ، من دانم و ، این خلق خدا هم

آن‌جا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم

این‌جا که منم ، عشق به سرحد کمال‌ست
صبر است و سلوک‌ست و سکوت‌ست و رضا هم

آن‌جا که تویی باغی اگر هست ندارد
مرغی چو من ، آشفته و افسانه‌سرا هم

این‌جا که منم جای تو خالی‌ست به هر جمع
غم سوخت دل جمل یاران و مرا هم

آن‌جا که تویی جمله سر شور و نشاطند
شه‌زاده و شه ، باده به دستند و گدا هم

این‌جا که منم بس که دورویی و دورنگی‌ست
گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم

***

مرغ محبتم من ، کی آب و دانه خواهم
با من یگانگی کن ، یار یگانه خواهم

شمعی فسرده هستم ، بی عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهی سوز شبانه خواهم

افسانه محبت ، هر چند کس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زین فسانه خواهم

بام و دری نبینم ، تا از قفس گریزم
بال و پری ندارم ، تا آشیانه خواهم

تا هر زمان به شکلی ، رنگی بخود نگیرم
جان و تنی رها از ، قید زمانه خواهم

می آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بینم
مستی بهانه سازم ، گم کرده خانه خواهم

***

سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گیاهی
ناله ای هم نیست تا سودا کنم با سوز آهی

نیستم افسرده خاطر هیچ از این افتاده پایی
صد هزاران روی دارد چرخ با چرخ کلاهی

ابر رحمت را گو ببارد ، تا بنوشد جرعه آبی
ساقه خشک گیاه تشنه کام بی گناهی

من کیم ؟ جویای عشقی ، از دل نامهربانی
من چه هستم ، هاله محو جمال روی ماهی

من چه ام ؟شمع شب افروزی بکوی بی وفایی
مشعل خود سوزی و تا سر نبرده شامگاهی

من کیم ؟ در سایه غم آرمیده خسته صیدی
بال وپر بسته ، اسیر و بندی بخت سیاهی

جز صفای خاطر محزون ، ندارم خصم جانی
جز محبت در جهان ، هر گز نکردم اشتباهی

مو مکن آشفته آخر بسته جان من بمویی
مگسلان پیوند ، بسته کوه صبر من بکاهی

یا سخن با من بگو ، تا خوش کنم دل را بحرفی
یا نوازش کن دلم را با نگاه گاه گاهی

هیچ می دانی چها می دانم از چشم خموشت
رازها خواند دل من ، از سکوت هر نگاهی

داروی دردم تو داری نا امید از در مرانم
ای بقربان تو جان دردمند من الهی

***

خانمانـسوز بود آتـــــش آهـــــی گاهـــــی

ناله ای میشکند پشت سپاهیگاهی

گر مقـدّر بشود سـلک ســــلاطــین پویـــد

سالک بی خــــبر خفـته براهــی گاهی

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود

به عزیزی رسد افتـــاده به چاهی گاهی

هستی ام سوختی از یک نظر ای اختر عشق

آتـــش افروز شود برق نگــــاهی گاهی

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع

رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی

عجبی نیـست اگر مونس یار است رقـیب

بنشـیند بر ِ گل، هرزه گیــــاهی گاهی

چشـم گریـــــان مرا دیدی و لبخـــــند زدی

دل برقصد به بر از شوق گنـاهی گاهی

اشک در چشـم ، فریبـــنده ترت میـــبینـم

در دل موج ببـــــین صورت ماهی گاهی

زرد رویــــی نبــــود عیـــــب، مرانم از کوی

جلـــوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی

دارم امیّـــــد که با گریه دلــت نرم کنـــــم

بهرطوفانزده، سنگی است پناهی گاهی

***

هیچ کس گمان نداشت این
کیمیای عشق را ببین
کیمیای نور را که خاک خسته را
صبح و سبزه می کند
کیمیا و سحر صبح را نگاه کن
جای بذر مرگ و برگ خونی خزان
کیمیای عشق و صبح
و سبزه آفریده است
خنده های کودکان وباغ مدرسه
کیمیای عشق سرخ را ببین
هیچ کس گمان نداشت این

***

عابدی را گفتم ای دست من و دامان تو
کن دعایی ، تا نهم پایی در این میدان تو

گفت از طاعت چه داری ، کوفتم بر سر که آه
گفت آهت را بمن ده ، هر چه دارم زان تو

***

در عهد ما ای بی خبران عیش و نوش عمر گذران
شور و حال آشفته سران عزم گرم صاحبنظران
کو کو

در جمع ما ای همسفران داغ و درد صاحب هنران
راه و رسم روشن بصران آه و اشک خونین جگران
کو کو

دلها سرد و جان پر درد و
جهان ز گرمی افتاده سری نمانده آزاده

نی زن بی نی ساقی بی می
عزم گرم صاحبنظران آه و اشک خونین جگران
کو کو

شراب و شعر و آهنگی نمیزند به دل چنگی
صفای چشمه ساری نمانده در بهاری

نشاط روز و شب رفته ز چهره ها طرب رفته
به کار باده نوشان نمانده اعتباری

جهان ز گرمی افتاده سری نمانده آزاده

نی زن بی نی ساقی بی می

عزم گرم صاحبنظران آه و اشک خونین جگران

کو کو

***

دختر کولی در دل شب دست به چنگ و نغمه به لب
همچو شراری نرم و سبک درمیان بزم طرب
چون شرابی گرم و گیرا سر به سر آتش
بی شکیب و دامن افشان همچو طوفان سرکش
سایه او روی صحرا زیر نور ماه
همچو دودی گشته لرزان درمیان آتش
گه از چشمش میریزد باده عشق و مستی
بر جهان بخشد هستی
گه لب هایش میخواند نغمه شور و شادی
میدهد بر دل مستی
چو لبش به نوا شکفد زنوا دل ما شکفد
زصفا رخ او چو گلی که سحر به صفا شکفد
چون کولی دل من در صحرا
سرگردان شده در این دنیا

***

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

همان یک لحظه اول ،

که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،

جهان را با همه زیبایی و زشتی ،

بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،

نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ،

بر لب پیمانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین

زمین و آسمان را

واژگون ، مستانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

نه طاعت می پذیرفتم ،

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،

پاره پاره در کف زاهد نمایان ،

سبحه ی، صد دانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

آواره و ، دیوانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،

سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

پروانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،

تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،

گردش این چرخ را

وارونه ، بی صبرانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم.

که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،

بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،

در این دنیای پر افسانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم .

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،

تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!

و گر نه من بجای او چو بودم ،

یکنفس کی عادلانه سازشی ،

با جاهل و فرزانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

مطالب مشابه را ببینید!

شعر بهار + مجموعه اشعار بلند، کوتاه، دو بیتی و شعر نو از شاعران مختلف با موضوع بهار شعر ماه رمضان | اشعار بلند و کوتاه ماه رمضان ماه مهمانی خدا اشعار لیلا کردبچه + مجموعه اشعار بلند و کوتاه عاشقانه لیلا کردبچه شعر عاشقانه + مجموعه اشعار بلند، کوتاه و شعرهای عاشقانه زیبا از بزرگان جهان اشعار عنصری؛ مجموعه اشعار بلند، قصاید و رباعیات این شاعر قدیمی شعر ترکی دلتنگی و مجموعه اشعار بلند احساسی دلتنگ شدن با ترجمه شعر عاشقانه انگلیسی بلند + مجموعه ای از اشعار بلند رمانتیک با ترجمه فارسی اشعار بلند و عاشقانه انگلیسی + مجموعه شعر جذاب احساسی با ترجمه فارسی شعر در مورد جوانی + مجموعه اشعار بلند، کوتاه، تک بیتی و دو بیتی درباره جوانی شعر سفر + اشعار زیبا در مورد سفر کردن با شعرهای کوتاه و بلند زیبا