اشعار یغما گلرویی + مجموعه شعر عاشقانه شاعر ایرانی به همراه عکس نوشته از اشعار زیبا
در این بخش مجموعه اشعار خواندنی و عاشقانه یغما گلرویی شاعر ایرانی محبوب را گردآوری کرده ایم. این شعرهای زیبا موضوعاتی عاشقانه و اتجتماعی دارند و امیدواریم که از خواندن آنها لذت ببرید.
مجموعه اشعار یغما گلرویی
قبل از خواندن اشعار یغما گلرویی، خلاصه ای بیوگرافی این شاعر را آماده کرده ایم.
یغما گلرویی متولد سال 1354 در ارومیه است و در سن یک سالگی به شهر تهران نقل مکان کردند. او در خیابان گیشا تهران با پدر و مادر و خواهرش زندگی کرد. در دوران دبیرستان دچار بعضی از مشکلات شد و باعث شد که تا مدتی از تحصیل کردن دور شود. او در اوایل دهه 70 به نشر آدینه رفت و آمد پیدا کرد و در آنجا توانست با نویسندگان مختلف دیدار کند. شروع فعالیت هنری یغما گلرویی را می توان مانند سهراب سپهری با شعر سپید دانست. او علاوه بر شعر، آثار متعددی در زمینه داستان، فیلمنامه و ترجمه شعر هم دارد.
از یاد نبر که از یاد نبردمت!
از یاد نبر که تمام این سالها،
با هر زنگِ نا به هنگام تلفن از جا پریدم،
گوشی را برداشتم
و به جا صدای تو،
صدای همسایه ای،
دوستی،
دشمنی را شنیدم!
از یاد نبر که همیشه،
بعد از شنیدن ش آهنگِ «جان مریم»
در اتاق من باران بارید!
از یاد نبر که – با تمام این احوای-
همیشه اشتیاق تکرار ترانه ها با من بودى
همیشه این من بودم
که برای پرسشی ساده پا پیش می گذاشتم!
همیشه حنجره من
هواخواهِ خواندن آواز آرزوها بود!
همیشه این چشم بی قرار…
***
تکه کاغذی لهیده
با سطرهایی شسته شده
در جیبِ پیراهنی
که از خشکشویی بازگشته است.
شاید این همان شعری بود
که می توانست
سرنوشتِ من،
تو
و جهان را عوض کند.
***
برای مجله شعر نمینویسم
در شبِ شعر ها شرکت نمیکنم،
به نگاه منتقدها اهمیت نمیدهم
پیله ای از شعر می بافم دورِ خود
بی آرزوی پروانه شدن!
و در سلولِ خود ساخته میمیرم
به امید آن که ابریشمش
شالی شود
بر شانه های تو
اشعار عاشقانه یغما گلرویی
چه ضيافت غريبي ، من و گيتار و ترانه
جاي تو : يه جاي خالي ، شعر من شعر شبانه
هرم خورشيدي چشمات ، من رو آب كرد تموم كرد
لحظه ي ناب پريدن ، با يه ديوار رو به روم كردگوش بده ! ترانه هام ترجمه ي چشماي توست
تو تموم قصه هام هميشه جاي پاي توستتو ضيافت سكوتم ، تو اگه قدم بذاري
مي بيني از تو شكستم ، اما تو خبر نداري
بي تو از زمزمه دورم ، بي تو از ترانه عاري
زخم تو : زخم هميشه ، اينه تنها يادگاريگوش بده ! ترانه هام ترجمه ي چشماي توست
تو تموم قصه هام هميشه جاي پاي توست
***
بگذار که همسایه های ساکت مان
نام تو را ندانند
همین زلال زرد روسری
برای پچ پچ هزار ساله ی آنان کافی ست
همان بهتر که نام تو در
لابه لای ترانه نهان باشدهمان بهتر که از میان واژه ها بدرخشی! خورشیدک من
مثل درخشش فانوس از فراسوی فاصله ها
مثل درخشش ستاره از پس پرده ی پشه بند
پشه بند
تابستان
کودکی
آه! همان بهتر که نام تو در لابهلای گریه ها نهان باشد
***
یک روز،
بلکه پنجاه سالِ دیگر
موهای نوهات را نوازش میکنی
در ایوانِ پاییز
و به شعرهای شاعری میاندیشی
که در جوانیات
عاشقِ تو بود.
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم میتوانست
موهای سپیدت را
به نخستین برفِ زمستان تشبیه کند
و در چینِ دور چشمانت
حروفِ مقدسِ نقر شده بر کتیبههای کهن را بیابد…
یک روز
بلکه پنجاه سالِ دیگر
ترانهی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامهی مروری بر ترانههای کهن شاید
و بار دیگر به یادخواهی آورد
سطرهایی را
که به صلهی یک لبخند تو نوشته شدند.
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر در آن روز
تازهترین شعرم برای تو خواهد بود …
***
قلمی به دستم می دهند و کاغذی
تا از گناهان خود
اعتراف نامه ای رقم بزنم.
و من تنها
از کابوس مداوم گنجشکی می نویسم
که به تیر و کمان من
در تابستان هفت سالگی ام مُرد.
عکس نوشته اشعار یغما گلرویی
ای بازیگر گریه نکن ما همهمون مثل همیم
صبحا که از خواب پا میشیم نقاب به صورت میزنیمیکی معلم میشه و یکی میشه خونه به دوش
یکی ترانهساز میشه، یکی میشه غزل فروشکهنه نقاب زندگی، تا شب رو صورتهای ماست
گریههای پشت نقاب مثل همیشه بیصداستهر کسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیلهی خوابنقش یک دریچه رو، رو میلهی قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکشکاشکی میشد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس
تنها برای یک نگاه حتا برای یک نفستا کی به جای خود ما نقاب ما حرف بزنه
تا کی سکوت و رج زدن نقش نمایش منههر کسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیلهی خوابنقش یک دریچه رو، رو میلهی قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکشمیخوام همین ترانه رو، رو صحنه فریاد بزنم
نقابمو پاره کنم جای خودم داد بزنم
***
مهماندار میشدی اگر،
مسافران از تماشایت دل نمیکندند و
خلبان حتا
درِ کابین خود را نمیبست
تا هر از گاهی ببیندت
وقتی با لبخند
زیر سرِ پیرمردی خفته، بالشت میگذاشتی
همه لیوانی آب از تو میخواستند
و میدانستند
گرفتن آبِ طلب کرده هم از دست تو
مُراد است.
***
خلخالی از بوسه می بستم به پایت
اگر اینجا بودی
و طعم تازه می گرفت زنده گی ام
با دو شاه بلوط چشمانت …
بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم
می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز
می دانم ! عزیز
می دانم که اهالی این حدود حکایت
مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند
اما تو که می دانی
زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست
زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم
زندگی یعنی دام و دانه در دامنه ی دم جنبانک
زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد
زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان
زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها
زندگی تکرار تپش های ترانه است
بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین
باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد
دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را
کرم های کوچک کابوس خورده اند
تنها دستت را به من بده
و بیا
***
دشوار نبود
شناختن تو
حتا در شلوغی مترو…
گویی خدا فشار داد دگمه ی “توقف” را
و یخ بست
خنده بر لبان کودکی
که دست در دست مادرش
به سمت باجه ی بلیت می رفت
از حرکت ماندند تمام “عابران”
و ازدحام ایستگاه از تپش افتاد
حتا ترمز گرفت قطاری که می گذشت
***
میدانم قاریانِ کور حتا
در پشتِ عینکهای سیاهشان
از زیبایی تو باخبرند
و کودکان گلفروش
– بیخیال شکمهای گرسنهی خود–
آرزو دارند تمام گلهای سرخشان را بر سرت بریزند
عکس پروفایل از شعر یغما گلرویی
بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم
می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز
می دانم ! عزیز
می دانم که اهالی این حدود حکایت
مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند
اما تو که می دانی
زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست
زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم
زندگی یعنی دام و دانه در دامنه ی دم جنبانک
زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد
زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان
زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها
زندگی تکرار تپش های ترانه است
بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین
باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد
دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را
کرم های کوچک کابوس خورده اند
تنها دستت را به من بده
و بیا
یغما گلرویی
***
جهان را میشود از یاد برد دقیقهای
و میتوان فراموش کرد
شمارهی شناسنامه،
حسابِ بانکی
و نمرهی تلفن خانهی خود را
اما کارِ دشوارِ به خاطر نیاوردن تو
تنها از دستِ مرگ ساخته است
***
وقتی در جامهی سیاهت
با چشمان غمزده
مُردهای را مشایعت میکنی،
تمام آمپلیفایرها لال میشوند
و من از یاد میبرم
جنازههای ترمهپوشی را
که با صفی از لباسهای سیاهِ بدرقهگر
از کنارم میگذرند
رویا
من رؤیایی دارم، رؤیای آزادی
رؤیای یک رقصِ بیوقفه از شادی
من رؤیایی دارم، از جنسِ بیداری
رؤیای تسکینِ این دردِ تکراری
دردِ جهانی که از عشق تهی میشه
دردِ درختی که میخشکه از ریشه
دردِ یه کودک که تو چرخهی کاره
یا دردِ اون زن که محکومِ آزاره
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه… رؤیای من اینه
من رؤیایی دارم، رؤیای رنگارنگ
رؤیای دنیایی سبز و بدونِ جنگ
من رؤیایی دارم که غیرممکن نیست
دنیایی که پاکه از تابلوهای ایست
دنیایی که بمب و موشک نمیسازه
موشک روی خوابِ کودک نمیندازه
دنیایی که تو اون زندونا تعطیلن
آدمها به جرمِ پرسش نمیمیرن.
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه… رؤیای من اینه
من رؤیایی دارم، رؤیای آرامش
رؤیای دنیای بیمرز و بیارتش
من رؤیایی دارم، رؤیای خوشبختی
رؤیای دنیایی بینفرت و سختی
بیترسِ سرنیزه، بیوحشتِ باطوم
هر آدمی شاد و هر ظالمی محکوم
دنیایی که توش پول اربابِ مردم نیست
قحطیِ لبخند و ایمان و گندم نیست
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه… رؤیای من اینه
یغما گلرویی
***
رنگِ چشمان مادرم را به یاد ندارم
و نمیدانم که پدر
پیپ میکشید، یا سیگار؟
من در تابستان به دنیا آمدم
یا پاییز؟
در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار،
یا پنجاه و چهار هزار و سیصد و یک؟
تو را دوست می دارم
به سان کودکی
که آغوش گشوده ی مادر را!
شمع بی شعله ای
که جرقه را!
نرگسی
که آینه ی بی زنگار چشمه را!
تو را دوست می دارم
به سان تندیس میدانی بزرگ،
که نشستن گنجشک کوچکی را بر شانه اش
و محکومی
که سپیده ی انجام را!
تو را دوست می دارم!
به سان کارگری
که استواری روز را،
تا در سایه ی دیوار دست ساز خویش
قیلوله کند!
یغما گلرویی
***
دستم را بگیر!
همین دست
برایت ترانه عاشقانه نوشته؛
همین دست سوخته
در حسرت لمس دست های تو؛
همین دست
پاک کرده اشک هایی را
که در نبودت به گونه دویدند
شعر عاشقانه از شاعر ایرانی یغما گلرویی
بی این که
تمومِ گُلای دنیا رو
به تو پیشکش میکنم
بی این که بچینمشون
***
شهاب
دلم میخواس یه گولّه باشم،
تو تفنگِ مردِ کردی که
شبِ عروسیِ دخترش آونذ رو به آسمون بِچِکونه وُ
یه شهابِ گُرگرفته ازم بسازه!
***
هنوزم قهوهشو تنها به عشقت تلخ مینوشه
یه ساله رفتی و اسمت هنوز مونده تو این گوشی
میدونم قهوهتو مثل قدیما تلخ مینوشی
میدونم شبها توی تختت کتابِ شعر میخونیکنار پنجره شادی با یه سیگار پنهونی
هنوزم وقتی میخندی رو گونهت چال میافتههنوزم چشم به راهِ یه سوارِ زیبای خفته
هنوزم عینهو فیلما، یه عشق آتشین میخوایهنوزم روح «هـامـونو»، تو جسم «جیمزدین» میخوای…
میدونم وقتی که بارونتو شب میباره بیداری!همون آهنگو گوش میدی،هنوز بارونو دوست داری!
یه ساله رفتی و عطرت هنوز مونده توی شالمبازم ردت رو میگیرن همه تو فنجون فالم
تو وقتی شعر میخونی منو یادت میاد اصلاً؟تو یادت موندن اون روزا که دیگه برنمیگردن؟
بدون حالا بدون تو یکی دلتنگه این گوشههنوزم قهوهشو تنها به عشقت تلخ مینوشه
میدونم وقتی که بارونتو شب میباره بیداری!بازم قمیشی گوش میدی،هنوز بارونو دوست داری!
***
پرنده بی پرنده
اونورِ این شبِ کلک، منو ترانه تک به تک
خونه میساختیم روی باد، دریا میریختیم تو الک
مسافرای کاغذی، رد شده بودن از غبارتو قصه باقی مونده بود، شیههی اسبِ بیسوار
گفته بودن صدتا کلید برای ما جا میذارنمزرعههای گندمو برای فردا میذارن
فردا رسیدو خوشهای تو دستِ ما باقی نموندسقفِ ستارهها شکست، رو سرمون طاقی نموند
با کلیدای زنگ زده، قفلای بسته وا نشدسکهی دلسپردگی، تو جوبِ ما پیدا نشد
تو سفرهمون همیشه سینِ ستاره کم بودهمیشه تا رسیدن فاصله یک قدم بود
کسی به ما نشون نداد که انتهای خط کجاست؟آهای درختای انار! دیکته بیغلط کجاست؟
چرا تو آسمونمون پرنده گوشهگیر شده؟چرا نمیرسیم به هم؟ چرا همیشه دیر شده؟
تو دفترِ سکسکهمون چن تا ترانه خالیه؟چن تا ترانه قصهی ممتدِ بیخیاله؟
چن تا صدای بیصدا سکوتو فریاد میزنه؟زغالِ شامِ آخرو دستای کی باد میزنه؟
تو غیبت حنجرهها ترانهسازیمون چیه؟یکی به من جواب بده، آخر بازیمون چیه؟
تو بازیِ کلاغ پر، هیشکی نشد برنده،قصه ما همین بود: پرنده بی پرنده!
***
متن آهنگ متروپل خواننده رضا یزدانی
دنیای من یه چهار دیواری لحظه هام بوی تاج گل میده
دو تا دست برده از ساعد من و سمت دره هل میدن
زندگیم و سکندری رفتم این خیابون چقدر تاریکهرد خون مثل سایه باهام رو تنم زخم تیغ گزلیکه
قلبم و توی الکل انداختم عشقم لهجه قفس دارهطرح یه دست سرخ رو هر دست هنوز این سینما نفس داره
من تو این سینمای خاک شده فیلم های پر از جنون دیدممن رفیقای جون جونیم و سرد بی جون شده تو خون دیدم
رو لب تیغ عاشقت بودم رو لب تیغ زندگی کردیمراهمون از تو خون گذشت اما کاش میشد دوباره برگردی
روی آسفالت لاله زار انگار یه نفر داره چونه میندازه
کی میدونه تو پایتخت امشب تیغ چندتا ضامنی بازه
من هنوزم قدیمیم مثل قهرمانای اون فیلماتو که رنگت عوض شده د بگو پس چرا ضجحه میزنه دنیا
ما کجای قروق زمین خوردیم که هنوز روی زانو راه میریمخوابهامون رو رگ زدن اما اونقدر زندهایم که میمیریم
کوچه از هر دو سمت بن بسته لکنت رو خط بزن از این فریادبعد از این دیگه شیر و خط یکیه بعد از دیگه هر چه بادا باد
رو لب تیغ عاشقت بودم رو لب تیغ زندگی کردیمراهمون از تو خون گذشت اما کاش میشد دوباره برگردی
***
پایان پندآمیز
بالای کوه
منتظر یکی از ما بودی!
من لاکپشت بودم
رقیبم خرگوش
و قصه اینبار
به آن پایان پندآمیز ختم نمیشد
***
سرباز
سرباز برجک زندان
به دختری میاندیشد
که چشم در راه اوست
و دستانش بر مسلسل سنگین
عرق میکنند!
***
خواهش میکنم
آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،
که گمان کردم سر به سر این دل ساده میگذاری!
به خودم گفتم
این هم یکی از شوخیهای شاد کننده توست!
ولی آغاز آواز بغض گرفته من،
در کوچههای بی دارو درخت خاطره بود!
هاشور اشک بر نقاشی چهرهام
و عذاب شاعر شدن در آوار هر چه واژه بیچراغ!
دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاتر دبستان را ورق زدم!
باید میفهمیدم چرا مجازاتم کردهای!
شاید قتل ِ مورچههایی که در خیابان
به کف کفش من میچسبیدند،
این تبعید ناتمام را معنا کند!
یا شیشه ای که با توپ سه رنگ من،
در بعدازظهر تابستان هشت سالگی شکست!
یا سنگی که با دست من
کلاغ حیاط خانه مادربزرگ را فراری داد!
یا نفرین ناگفته گدایی، که من
با سکه نصیب نشده او برای خودم بستنی خریدم!
وگرنه من که به هلال ابروی تو
در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکردهام!
امروز هم به جای خونبهای آن مورچهها
ده حبه قند در مسیر مورچه های حیاطمان گذاشتم!
برای آن پنجره قدیمی شیشه رنگی خریدم!
یک سیر پنیر به کلاغ خانه مادربزرگ
و یک اسکناس سبز به گدای دربدر خیابان دادم!
پس تو را به جان جریمه این همه ترانه
دیگر نگو بر نمیگردی
***
می خواهم خیال تو را راحت کنم!
تقصیر تو نبود!
خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطرهها،
خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه اشک را
فراموش نکردم!
خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریههای من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهکار دلتنگی این همه ترانهای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،
بالهایم در کشاکش شهدها خسته شوند
و عسلهایم
صبحانه کسانی باشند،
که هرگز ندیدمشان!
تنها آرزوی سادهام این بود،
که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی
و بعد از قرائت بارانها
زیر لب بگویی:
ـ«یادت بخیر! نگهبان گریان خاطرههای خاموش!»
همین جمله
برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان،
کافی بود!
هنوز هم جای قدمهای تو
بر چشم تمام ترانههاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی!
دیگر تنها دلخوشیام
همین هوای سرودن است!
همین شکفتن شعله!
همین تبلور بغض!
به خدا هنوز هم از دیدن تو
در پس پرده باران بی امان
شاد میشوم! بانو!
***
از خانه بیرون بیا!
از خانه بیرون بیا!
بگذار نیمکتهای آن پارک قدیمی
با یکدیگر به جنگ برخیزند
تا تو قهرمانشان را انتخاب کنی برای نشستن!
بگذار کودکان پشت چراغ قرمزها
تمام اسفندهاشان را در آتش بریزند
از شوق آمدنت!
بگذار فوارههای تمام میدانها دوباره قد بکشند
و در تک تک کوچهها
بوی گلسرخ بپیچد
***
شاعری که اگر زنده بود
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوهات را نوازش میکنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری میاندیشی
که در جوانیات
عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم میتوانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقش شده بر کتیبههای کهن را بیابد
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانه من را از رادیو خواهی شنید
در برنامهی مروری بر ترانههای کهن شاید
و بار دیگر به یادخواهی آورد
سطرهایی را
که به صلهی یک لبخند تو نوشته شدند
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر در آن روز
تازهترین شعرم برای تو خواهد بود