اشعار عرفانی معرفت الهی با اشعار ناب از شاعران معروف درباره پروردگار
در این بخش مجموعه اشعار عرفانی معرفت الهی با زیباترین اشعار ناب از شاعران معروف در مورد پروردگار را ارائه کرده ایم که امیداوریم مورد توجه شما قرار بگیرد.
فهرست اشعار عرفان معرفت الهی

قبله گاه مشتاقان
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشددل چو خالی شد از خیال خودی
حرم خاص کبریا باشدمی رسد هر نفَس نسیم وصال
خُنک آن دل، که آشنا باشدای رخت قبله گاه مشتاقان
کس مباد از درت جدا باشدجلوه کن در لباس یکتایی
تا من و ما، تمام لا باشدهر که فانی شود ز خویش «حزین»
«مَن رَءانی فَقَد رَءا» باشدحزین لاهیجی
غوغای عارفان
فرخنده پیکری ست که سر در هوای توست
فرخنده تر سری ست که بر خاک پای توستسودای زاهدان همه شوق بهشت و حور
غوغای عارفان همه ذوق لقای توستامروز اگر به باد رود در رهت چه باک
فردا که سر ز خاک بر آید به پای توستگر خدمتی ست از تو به ما بار نعمتی ست
کاری نکرده بنده که گوید برای توستما را به قدر خویش خطایی ست لاجرم
چندان که بیش باشد کم از عطای توستعفو تو دیده ایم و گنه کرده ایم، اگر
بر جرم ما نبینی و بخشی، سزای توستسر بر مراد دوست نهادی به تیغ خصم
ای کشته غم مدار که خود خون بهای توست.سیدعبدالوهّاب (نشاط) اصفهانی
اَلمِنَّةُ لله
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بستهاَلمِنَّةُ لله که شدیم آخرِ کار
پیوسته به جانان و ز جان بگسستهملاهادی سبزواری
جلوۀ او
از همه سوی جهان جلوۀ او می بینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو می بینمچشم از او، جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهرۀ اوست که با دیدۀ او می بینمتا که در دیدۀ من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه، آن آینه رو می بینماو صفیری که ز خاموشی شب می شنوم
وآن هیاهو، که سحر بر سر کو می بینمچون به نوروز کُند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین، همه رنگ و همه بو می بینمتا یکی قطره چشیدم منَش از چشمۀ قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می بینمدر نمازند درختان و گل از باد وزان
خَم به سرچشمه و در کار وضو می بینمذره، خشتی که فراداشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می بینمآسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
«شهریار» این همه زآن رازِ مگو می بینمسیدمحمدحسین شهریار
مطلب مشابه: شعر عرفانی درباره معرفت خدایی و ذات پروردگار
وقتی بیانجامد به وصل یار مقصد دیدنی ست
در محضر محبوب دیدار مجدد دیدنی ستهر شب تمام عرشیان او را زیارت می کنند
هفت آسمان حور و ملک در رفت و آمد دیدنی ستخاکساری
در ره عشق
همدم یار شدن دیده تر می خواهد
پیر میخانه شدن اشک سحر می خواهدعاشقی کار دل مصلحت اندیشان نیست
قدم اول این راه جگر می خواهدبال و پرهای به دور و بر شمع ریخته گفت
بشنود هرکه ز معشوق خبر می خواهدهر که عاشق شده خاکستر او بر باد است
عاشق از خویش کجا رد و اثر می خواهدهنر آن نیست نسوزی به میان آتش
پر زدن در وسط شعله هنر می خواهددر ره عشق طلا کردن هر خاک سیاه
فقط از گوشه چشم تو نظر می خواهدظرف آلوده ما در خور صهبای تو نیست
این ترک خورده سبو رنگ دگر می خواهدزدن سکه سلطانی عالم، تنها
یک سحر از سر کوی تو گذر می خواهدقاسم نعمتی
جلوۀ حُسن تو
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بی خیال تو نباشد نه قیامم نه قعودمجلوۀ حُسن تو دیدم طمع از خویش بریدم
تا که شد محو در انوار وجود تو وجودمشیرِ مهرت به ازل داده مرا دایۀ لطفت
نرود تا به ابد مهر تو بیرون ز وجودمبا تو در عیشم و عشرت، همه سودم همه نورم
بی تو در رنجم و محنت همه آهم همه دودمجاهل و مرده به خود زنده و دانا به تو باشم
به خودم هیچ نباشم به تو باشم همه بودمیکدم ار بگذردم بی تو سراپا به زیانم
بگذرانم نفسی با تو سراسر همه سودمروی بر رهگذر دوست به اخلاص نهادم
بر ملک منزلت خویش بدین گونه فزودمآنچه را علم گمان داشتم از سینه ستردم
عقدۀ جهل به لا حولَ و لا قُوَّه گشودمهیچ بودم به خودم بود چو پندار وجودی
همه گشتم چو شدم بی خبر از بود و نبودمتوبه کردم ز خود و نامۀ اعمال دریدم
نیک اگر کشتم و گر بد همه را نیک درودمسربه سر خواب پریشان بُوَد این عالم فانی
بهر جمعیت دل نالۀ بیهوده سرودم«فیض» را نعمت بسیار چو دادی مددی کن
تا کند شکر عطایای تو بر رغم حسودمفیض کاشانی
مطلب مشابه: اشعار توبه؛ مجموعه عرفانی توبه کردن و بازگشت به ذات پاک خدایی
عاشق دلشده
خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل داردجور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آن را که چنین شکل و شمایل داردعاشق دلشده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل داردمبتلائیست که امید خلاصش نبود
هر که بر پای دل از عشق سلاسل داردتا دم بازپسین غرقهٔ دریای غمش
مدعی باشد اگر چشم به ساحل داردهر که خواهد که کند از تو مرادی حاصل
حاصل آنست که اندیشهٔ باطل داردمی کشد ساعد سیمین تو ما را و عبید
میل بوسیدن سرپنجهٔ قاتل دارد
خوی یار
مرا دلیست ره عافیت رها کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کردهز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کردهبه کار خویش فرو رفته مبتلی گشته
به درد عشق مرا نیز مبتلی کردههر آنچه داشته از عقل و دانش و دین
ز دست داده و سر در سر هوی کردهگهی ز بیخردی آبروی خود برده
گهی ز بیخبری قصد جان ما کردهبه قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل
خیال باطل و اندیشهٔ خطا کردهعبید را به فریبی فکنده از مسکن
ز دوستان و عزیزان خود جدا کردهعبید زاکانی

ما را بس
گل عذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بسمن و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بسقصر فردوس به پاداش عمل می بخشند
ما که رندیم و گدا، دیر مغان ما را بسبنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بسنقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بسیار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بساز در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بسحافظ از مشرب قسمت گله نا انصافی ست
طبع چون آب و غزل های روان ما را بسحافظ
مطلب مشابه: اشعار خواجه عبدالله انصاری؛ مجموعه شعر عرفانی و عاشقانه
تو را جویم
گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان تو را جویم
نمی دانم تو را ای یار هر جایی، کجا جویم؟ندارم هم چنان یک جا قرار از بی قراری ها
اگر چه در حقیقت حاضری، هر جا تو را جویماگر چه از رگ گردن تویی نزدیک تر با من
تو را هر لحظه از جایی منِ سر در هوا جویمز محراب اجابت می شود مقبول طاعت ها
نجویم گر تو را ای قبلۀ عالم که را جویم؟شفا چون آیۀ رحمت شود از آسمان نازل
منِ مجنون علاج خویش از دارالشّفا جویمصائب تبریزی
خاک سر کوی می فروشان
منگر به حدیث خرقه پوشان
آن سخت دلان سست کوشانآویخته سبحه شان به گردن
همچون جرس از درازگوشاناز دور چو کشتگان ببینی
از راه بگرد و رو بپوشاناز بند ریا و زرق برخیز
با ساده نشین و باده نوشانمفروش به ملک هر دو عالم
خاک سر کوی می فروشاندر باغ چه خوش بود سحرگاه
ما سرخوش و بلبلان خروشانمطرب غزل عبید برخوان
دل برده ز دست تیز هوشانعبید زاکانی
شمع هجران
در خود نمی بینم که من بی او توانم ساختن
یادل توانم یک زمان از کار او پرداختنمن کوی او را بنده ام کورا میسر می شود
بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختنچون شمع هجران دیده ای باید که تا او را رسد
با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختنهرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان
خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختندر حسرتم تا یک زمان باشدکه روزی گرددم
کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختنهر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم
عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختنعبید زاکانی
لذت رندی
ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیمسال ها در یوزه کردیم از در صاحبدلان
مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیمهمت ما از سر صورت پرستی در گذشت
لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیمپرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد
این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیمصحبت می خوارگان از خاطر ما محو کرد
آن کدورت ها که از زهد ریائی یافتیمپیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم
ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیمگرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید
از درون های بزرگان مومیائی یافتیمعبید زاکانی
مطلب مشابه: جملات انگیزشی خدا با متن های کوتاه عرفانی برای پروردگار

برای دوست
ما دل برای دوست ز جان برگرفته ایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفته ایمما را نبود چون دگران خوشه چین کسی
چون مرغ دانه ای به دهان برگرفته ایمای تو به دست لطف سبک کرده بارها
از تو مدد، که بار گران برگرفته ایمگفتی برو بنه سر و برگیر دل ز غیر
دیری ست این نهاده و آن برگرفته ایمچون برگرفت تشنه به لب آب را ز جوی؟
ما از درِ تو خاک چنان برگرفته ایمفیض فرغانی
آرزوی تو
به کعبه رفتم و زآن جا هوای کوی تو کردم
جمال کعبه تماشا به یاد روی تو کردمنهاده خلق حرم سوی کعبه روی عبادت
من از میان همه، روی دل به سوی تو کردممرا به هیچ مقامی نبود غیر تو نامی
طواف و سعی که کردم به جستجوی تو کردمبه موقفِ عَرفات ایستاده خلق، دعاخوان
من از دعا لب خود بسته، گفتگوی تو کردمفتاده اهل مِنا در پی مُنا و مقاصد
چو «جامی» از همه فارغ من آرزوی تو کردمعبدالرحمن جامی
در ره دوست
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کرده ست، نکوستتقصیر وی آن است که آرد دگری
قربان سازد به جای خود در ره دوستشیخ بهایی
گنجینۀ محبت
دل سراپردۀ محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوستتو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوستگر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوستمن که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حرمت اوستبی خیالش مباد منظر چشم
زآن که این گوشه جای خلوت اوستهر گل نو که شد چمن آرای
زَاثر رنگ و بوی صحبت اوستدور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوستملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز یمن همت اوستمن و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوستفقر ظاهر مبین که «حافظ» را
سینه گنجینۀ محبت اوستحافظ
مطلب مشابه: اشعار عارفانه مولانا و منتخب بهترین اشعار عرفانی این شاعر
نقش رخسار
دوش عقلم هوس وصل تو شیدا می کرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا می کردنقش رخسار تو پیرامن چشمم می گشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما می کردشعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم می سوخت
دود سودای توام قصد سویدا می کردنه کسی حال من سوخته دل می پرسید
نه کسی درد من خسته مداوا می کردپیش سلطان خیال تو مرا غم می کشت
خدمتش تن زده از دور تماشا می کرددست برداشته تا وقت سحر خاطر من
از خدا دولت وصل تو تمنا می کردهر دم از غصهٔ هجران تو می مرد عبید
باز امید وصال تواش احیا می کردعبید زاکانی
هفت افلاک
به نام کردگار هفت افلاک
که پیدا کرد آدم از کفی خاکخداوندی که ذاتش بی زوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالستزمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدامه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوستز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بماندهصفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش ازانستدو عالم قدرة بیچون اویست
درون جانها در گفت و گویستز کُنه ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیستطلب گارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدائی او جمله پیداجهان از نور ذات او مزّین
صفات از ذات او پیوسته روشنز خاکی این همه اظهار کرد او
ز دودی زینت پرگار کرد اوز صنعش آدم از گِل رخ نموده
زوَی هر لحظه صد پاسخ شنودهز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدارنه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذاتست در هر دوجهان بسز یکتائی خود بی چون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقتحقیقت علم کلّ اوراست تحقیق
دهد آن را که خواهد دوست توفیقبداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدارشده آتش طلب گار جلالش
دمادم محو گشسته ازوصالشز حکمش باد سرگردان بهر جا
گهی در تحت و گاه اندر ثریّاز لطفش آب هرجائی روانست
ز فضلش قوّت روح و روانستز دیدش خاک مسکین اوفتاده
ازان در عزّ و تمکین اوفتادهز شوقش کوه رفته پای در گل
بمانده واله و حیران و بی دلز ذوقش بحر در جوش و فغانست
ازان پیوسته او گوهر فشانستنموده صنع خود در پارهٔ خاک
درونش عرش و فرش و هفت افلاکنهاده گنج معنی در درونش
به سوی ذات کرده رهنمونشهمه پیغمبران زو کرده پیدا
نموده علم او بر جمله داناکه بود آدم کمال قدرت او
به عالم یافته بد رفعت اودو عالم را درو پیدا نموده
از و این شور با غوغا نمودهتعالی الله یکی بی مثل و مانند
که خوانندت خداوندان خداوندتوئی اول توئی آخر تعالی
توئی باطن توئی ظاهر تعالیهزاران قرن عقل پیر در تاخت
پکمالت ذرّهٔ زین راه نشناختبسی کردت طلب اما ندیدت
فتاد اندر پی گفت و شنیدتتو نوری در تمام آفرینش
بتو بینا حقیقت عین بینشعجب پیدائی و پنهان بمانده
درون جانی و بی جان بماندههمه جانها زتو پیداست ای دوست
توئی مغز و حقیقت جملگی پوستتو مغزی در درون جان جمله
از ان پیدائی و پنهان جملهاز ان مغزی که دایم در درونی
صفات خود در آنجا رهنمونیندیدت هیچکس ظاهر در اینجا
از آنی اوّل و آخر در اینجاجهان پر نام تو وز تو نشان نه
بتو بیننده عقل و تو عیان نهنهان از عقل و پیدا در وجودی
ز نور ذات خود عکسی نمودیز دیدت یافته صورت نشانه
نماند او تو مانی جاودانهیکی ذاتی که پیشانی نداری
همه جانها توئی جانی نداریدوئی را نیست در نزدیک تو راه
حقیقت ذات پاکت قل هو اللهمکان و کون را موئی نسنجی
همه عالم طلسمند و تو گنجیتوئی در جان و دل گنج نهانی
تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانیدو عالم از تو پیدا و تو درجان
همی گوئی دمادم سرِّ پنهانحقیقت عقل وصف تو بسی کرد
به آخر ماند با جانی پُر از دردزهی بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده نورِ خود بر هفت گردونزهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانمزهی بینا ز تونور دو دیده
ترا در اندرون پرده دیدهزهی از نور تو عالم منوّر
ز عکس ذات تو آدم مصوّرزهی در جان و دل بنموده دیدار
جمال خویش را هم خود طلب گارتو نور مجمع کون و مکانی
تو جوهر می ندانم کز چه کانیتو ذاتی در صفاتی آشکاره
همه جان ها به سوی تو نظارهبرافگن برقع و دیدار بنمای
به جزو و کل یکی رخسار بنمایدل عشّاق پر خونست از تو
ازان از پرده بیرونست از توهمه جویای تو تو نیز جویا
درون جملهٔ از عشق گویاجمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداختاز اوّل آدمت اینجا طلب کرد
که آدم بود از تو صاحب دردچو بنمودی جمال خود به آدم
ورا گفتی بخود سرّ دمادمکرامت دادیش در آشنائی
ز نورت یافت اینجا روشنائیکه داند سرّ تو چون هم تودانی
گهی پیدا شوی گاهی نهانیگهی پیدا شوی در رفعت خود
گهی پنهان شوی در قربت خودگهی پیدا شوی اندر صفاتت
گهی پنهان شوی در سوی ذاتتگهی پیدا شوی چون نور خورشید
گهی پنهان شوی در عشق جاویدگهی پیدا شوی از عشق چون ماه
گهی پنهان شوی در هفت خرگاهز پیدائی خود پنهان بمانی
ز پنهائی خود یکسان بمانیبهر کسوت که می خواهی برآئی
زهر نقشی که می خواهی نمائیتو جان جانی ای در جان حقیقت
همان در پرده ات پنهان حقیقتچه چیزی تو که ننمائی رخ خویش
چو دم دم می دهی مان پاسخ خویشتو آن نوری که اندر هفت افلاک
همی گشتی بگرد کرّهٔ خاکتو آن نوری که در خورشیدی ای جان
ازان در جزو و کل جاویدی ای جانتو آن نوری که در ماهی وانجم
ز نورت ماه و انجم می شود گمتو آن نوری که لم تمسسه نارُ
درون جان و دل دردی و داروتو آن نوری که از غیرت فروزی
وجود عاشقان خود بسوزیتو آن نوری که اعیان وجودی
از آن پیدا و پنهان وجودیتو آن نوری که چون آئی پدیدار
بسوزانی ز غیرت هفت پرگارتو آن نوری که جان انبیائی
نمود اولیا و اصفیائیتو آن نوری که شمع ره روانی
حقیقت روشنی هر روانیز نورت عقل حیران مانده اینجا
ز شرم خویش نادان مانده اینجاچو در وقت بهار آئی پدیدار
حقیقت پرده برداری ز رخسارفروغ رویت اندازی سوی خاک
عجایب نقش ها سازی سوی خاکبهار و نسترن پیدا نماید
ز رویت جوش گل غوغا نمایدعطار نیشابوری
مطلب مشابه: اشعار عرفانی سعدی و مجموعه شعر عارفانه این شاعر
وقت سحر
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادندبی خود از شعشعۀ پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادندچه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادندبعد از این روی من و آینۀ وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوۀ ذاتم دادندمن اگر کام روا گشتم و خوش دل چه عجب
مستحق بودم و این ها به زکاتم دادندهاتف آن روز به من مژدۀ این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادنداین همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبری ست کزآن شاخ نباتم دادندهمت «حافظ» و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادندحافظ
راه و رسم منزل ها
الا یا ایُّها السّاقی اَدِر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل هابه بوی نافه ای کآخر صبا زآن طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل هامرا در منزل جانان چه امنِ عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل هابه می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبوَد ز راه و رسم منزل هاشب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل هاهمه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل هاحضوری گر همی خواهی از او غایب مشو «حافظ»
مَتی ما تلقَ من تَهوی دَعِ الدنیا و أهمِلهاحافظ
یا رب
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانیحال دل خویش را چه گویم با تو
ناگفته تو خود هزار چندان دانییا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما راذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان ما راای خالق خلق رهنمایی بفرست
بر بندۀ بینوا، نوایی بفرستکار من بیچاره گره در گره است
رحمی بکن و گره گشایی بفرستیا رب به کرم بر من درویش نگر
در من منگر در کرم خویش نگرهر چند نیم لایق بخشایش تو
بر حال من خستۀ دل ریش نگریا رب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج برادران و خویشان نشومبی منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر درِ ایشان نشومیا رب ز قناعتم توانگر گردان
وز نور یقین دلم منور گردانروزیِّ من سوختۀ سرگردان
بی منّت مخلوق میسَّر گردانیا رب تو به فضل، مشکلم آسان کن
از فضل و کرم درد مرا درمان کنبر من منگر که بی کس و بی هنرم
هرچیز که لایق تو باشد آن کنای جملۀ بی کسان عالم را کس
یک جو کرمت تمام عالم را بسمن بی کسم و تو بی کسان را یاری
یا رب تو به فریاد منِ بی کس رسغمناکم و از کوی تو با غم نروم
جز شاد و امیدوار و خرم نروماز درگه همچون تو کریمی هرگز
نومید کسی نرفت و، من هم نرومابوسعید ابوالخیر
سرچشمۀ خورشید
مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا بردتو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سمک تا به سمایش کشش لیلا بردمن به سرچشمۀ خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا بردمن خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا بردجام صهبا ز کجا بود مگر، دستِ که بود
که به یک جلوه دل و دین ز همه یک جا بردخم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که در این بزم بگردید و دل شیدا بردخودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام
با برافروخته رویی که قرار از ما بردهمه یاران به سر راه تو بودیم ولی
غم روی تو مرا دید و ز من یغما بردهمه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها بردعلامه طباطبایی
مطلب مشابه: عکس نوشته عرفانی + متن های زیبای عرفانی در مورد خدا و زندگی