اشعار عبید زاکانی + مجموعه شعر رباعیات و قصیده خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی شاعر و نویسنده

اشعار عبید زاکانی

مجموعه اشعار عبید زاکانی

در این بخش مجموعه اشعار، رباعیات و قصیده از خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی شاعر و نویسنده طنزپرداز قرن هشتم هجری را آماده کرده ایم که امیدواریم مورد توجه شما عزیزان قرار بگیرد. در دیگر بخش های سایت حکایت های عبید زاکانی و لطیفه های عبید زاکانی را نیز بخوانید.

ای دل پس از این انده بیهوده مخور

زین پیش غم بوده و نابوده مخور

جان میده و داد طمع و حرص مده

غم میخور و نان منت آلوده مخور

***

عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد
خال تو مرا حال تبه خواهد کرد
زلف تو مرا به باد بر خواهد داد
چشم تو مرا خانه سیه خواهد کرد

بخشی از شعر موش و گربه عبید زاکانی

اگر داری تو عقل و دانش و هوش

بیا بشنو حدیث گربه و موش

بخوانم از برایت داستانی

که در معنای آن حیران بمانی

ای خردمند عاقل ودانا

قصه موش و گربه برخوانا

قصه موش و گربه منظوم

گوش کن همچو در غلطانا

از قضای فلک یکی گربه

بود چون اژدها به کرمانا

شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر

شیر دم و پلنگ چنگانا

از غریوش به وقت غریدن

شیر درنده شد هراسانا

سر هر سفره چون نهادی پای

شیر از وی شدی گریزانا

روزی اندر شرابخانه شدی

از برای شکار موشانا

در پس خم می‌نمود کمین

همچو دزدی که در بیابانا

ناگهان موشکی ز دیواری

جست بر خم می خروشانا

سر به خم برنهاد و می نوشید

مست شد همچو شیر غرانا

گفت کو گربه تا سرش بکنم

پوستش پر کنم ز کاهانا

گربه در پیش من چو سگ باشد

که شود روبرو بمیدانا

گربه این را شنید و دم نزدی

چنگ و دندان زدی بسوهانا

ناگهان جست و موش را بگرفت

چون پلنگی شکار کوهانا

موش گفتا که من غلام توام

عفو کن بر من این گناهانا

مست بودم اگر گهی خوردم

گه فراوان خورند مستانا

گربه گفتا دروغ کمتر گوی

نخورم من فریب و مکرانا

گربه آن موش را بکشت و بخورد

سوی مسجد شدی خرامانا

دست و رو را بشست و مسح کشید

ورد میخواند همچو ملانا

بار الها که توبه کردم من

ندرم موش را بدندانا

بهر این خون ناحق ای خلاق

من تصدق دهم دو من نانا

آنقدر لابه کرد و زاری کردی

تا به حدی که گشت گریانا

موشکی بود در پس منبر

زود برد این خبر بموشانا

مژدگانی که گربه تائب شد

زاهد و عابد و مسلمانا

بود در مسجد آن ستوده خصال

در نماز و نیاز و افغانا

این خبر چون رسید بر موشان

همه گشتند شاد و خندانا

هفت موش گزیده برجستند

هر یکی کدخدا و دهقانا

برگرفتند بهر گربه ز مهر

هر یکی تحفه‌های الوانا

آن یکی شیشه شراب به کف

وان دگر بره‌های بریانا

آن یکی طشتکی پر از کشمش

وان دگر یک طبق ز خرمانا

آن یکی ظرفی از پنیر به دست

وان دگر ماست با کره نانا

آن یکی خوانچه پلو بر سر

افشره آب لیمو عمانا

نزد گربه شدند آن موشان

با سلام و درود و احسانا

عرض کردند با هزار ادب

کای فدای رهت همه جانا

لایق خدمت تو پیشکشی

کرده‌ایم ما قبول فرمانا

گربه چون موشکان بدید بخواند

رزقکم فی السماء حقانا

من گرسنه بسی بسر بردم

رزقم امروز شد فراوانا

روزه بودم به روزهای دگر

از برای رضای رحمانا

هرکه کار خدا کند بیقین

روزیش میشود فراوانا

بعد از آن گفت پیش فرمائید

قدمی چند ای رفیقانا

موشکان جمله پیش میرفتند

تنشان همچو بید لرزانا

ناگهان گربه جست بر موشان

چون مبارز به روز میدانا

پنج موش گزیده را بگرفت

هر یکی کدخدا و ایلخانا

دو بدین چنگ و دو بدان چنگال

یک به دندان چو شیر غرانا

آندو موش دگر که جان بردند

زود بردند خبر به موشانا

که چه بنشسته‌اید ای موشان

خاکتان بر سر ای جوانانا

پنج موش رئیس را بدرید

گربه با چنگها و دندانا…

***

هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد
مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد

موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده
در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد

با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد
با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد

گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز
سودای پادشاهی حد گدا نباشد

ما کشتگان عشقیم همچون عبید ما را
عقلی سلیم نبود صبری بجا نباشد

***

تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم
می‌کند حلقه زلف تو پریشان ما را

اشعار عبید زاکانی

قصیده ای از عبید زاکانی

در وصف بارگاه شیخ ابواسحق و ستایش او

گوئیا خلد برینست این همایون بارگاه

یا حریم کعبه یا فردوس یا ایوان شاه

 

پیشگاه حضرتش گردن کشان را بوسه جای

بر غبار آستانش پادشاهان را جباه

 

چون ستاره در شعاع شمس پنهان میشود

چون فروغ شمسه‌هایش بنگرد خورشید ماه

 

گر تفرجگاه جنات نعیمت آرزوست

چشم بگشا تا ببینی جنت بی‌اشتباه

 

واندر او تخت سلیمان دوم دارای دهر

شاه گیتی‌دار جمشید فریدون دستگاه

 

آفتاب هفت کشور خسرو مالک رقاب

سایه حق شیخ ابواسحق بن محمودشاه

 

خسروان را درگه والای او امید گاه

بارگاه عالیش گردن فرازان را پناه

 

مشگ تاتاری شود چون پاش بوسد خاک را

سرو گردد گر از آن حضرت نظر یابد گیاه

 

مثل او سلطان نیابد در جهان وین بحث را

هر کجا دعوی کنم از من نخواهد کس گواه

 

چشم بد دور از جنابش باد و بادا تا ابد

دولتش باقی جهان محکوم و یاری ده اله
***
گل کز رخ او خجل فرو میماند
چیزیش بدان غالیه‌بو میماند
ماه شب چهارده چو بر می‌آید
او نیست ولی نیک بدو میماند
اشعار عبید زاکانی

اشعار و رباعیات عبید زاکانی

ای آنکه به جز تو نیست فریادرسی

غیر از کرمت نداد کس داد کسی

کار من مستمند بیچاره بساز

کان بر تو به هیچ آید و برماست بسی

***

تا مهر توام در دل شوریده نشست

وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست

این غم ز دلم نمی‌نهد پای برون

وین اشگ ز دامنم نمی‌دارد دست

***

هرکس که سر زلف تو آورد بدست

از غالیه فارغ شد و از مشگ برست

عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ

داند که میان این و آن فرقی هست

اشعار عبید زاکانی

گزیده ای از عشاق نامه عبید زاکانی


تمامی سخن معشوق

 

ترا آن به که راه خویش گیری

شکیبائی در این ره پیش گیری

 

روی چون عاقلان در خانه زین پس

نگردی این چنین دیوانه کس

 

مکن با چشم سرمستم دلیری

که از روبه نیاید شیر گیری

 

مکن با زلف شستم عشقبازی

که این کاری است با لختی درازی

 

هر آنکس کو نداند پایه خویش

ببازد ناگهان سرمایه خویش

 

کجا مانند تو مسکین گدائی

رسد در وصل چون من پادشاهی

 

چه خیزد زین گریبان چاک کردن

فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن

 

نگیرد دستت این آشفته کاری

به کارت ناید این فریاد و زاری

 

ندارم باک اگر دل گرددت خون

نگیرد در من این نیرنگ و افسون

 

هر آن کو عشق ورزد درد بیند

سرشکی سرخ و روئی زرد بیند

 

تو این مسکین بدین بی‌ننگ و نامی

چه جنسی وز کدامانی کدامی

 

تو ای مجنون که عاشق نام داری

شراب شوق من در جام داری

 

تو را آن به که با دردم نشینی

که جان در بازی ار رویم ببینی

 

مگر نشنیده‌ای ای از خرد دور

که پروانه ندارد طاقت نور

 

برو میساز با اندوه و خواری

که سازد عاشقان را بردباری
***

هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
یکدم خیال روی توام از نظر نرفت

جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت

هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت
هم بیخبر بیامد و هم بی‌خبر برفت

در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد
کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت

عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت
کامی نیافت خاطر و کاری بسر نرفت

شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند
کو چون عبید در سر این شور و شر نرفت

 

اشعار عبید زاکانی

گلچین بهترین اشعار عبید زاکانی

گوئی آن یار که هر دو ز غمش خسته‌تریم

با خبر نیست که ما در غم او بی‌خبریم

 

از خیال سر زلفش سر ما پر سوداست

این خیالست که ما از سر او درگذریم

 

با قد و زلف درازش نظری می‌بازیم

تا نگویند که ما مردم کوته نظریم

 

دل فکنده است در این آتش سودا ما را

وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم

 

عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش

وصل گنجیست که ما ره به سرش می‌نبریم

 

جان ما وعده وصلست نه این روح مجاز

تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم

 

آه و فریاد که از دست بشد کار عبید

یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم
***

مرا دلیست ره عافیت رها کرده

وجود خود هدف ناوک بلا کرده

 

ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده

ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده

 

به کار خویش فرو رفته مبتلا گشته

به درد عشق مرا نیز مبتلا کرده

 

هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین

ز دست داده و سر در سر هوا کرده

 

گهی ز بیخردی آبروی خود برده

گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده

 

به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل

خیال باطل و اندیشه خطا کرده

 

عبید را به فریبی فکنده از مسکن

ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده

***

زین گونه که این شمع روان می‌سوزد
گوئی ز فراق دوستان می‌سوزد
گر گریه کنیم هر دو با هم شاید
کو را و مرا رشته جان می‌سوزد

اشعار عبید زاکانی

ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده

زنجیریان مویت سرها به باد داده

 

جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده

وز بند غصه دل را ابروی تو گشاده

 

با عشق جان ما را سوزیست در گرفته

با اشگ چشم ما را کاریست اوفتاده

 

تا چشم نیم مستت وسمه نهد بر ابرو

چون دل خلاص یابد زان زلف وانهاده

 

از وصف آن زنخدان من ساده‌دل چه گویم

یارب چه لطف دارد آن نازنین ساده

 

ما را ز ننگ هستی جز می نمی‌رهاند

صوفی مباش منکر کز باده نیست باده

 

بخت عبید و وصلت، این دولتم نباشد

در خواب اگر خیالت بینم زهی سعاده

***

دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود
دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود

جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده
دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود

میدید شمع در من و میسوخت تا به روز
زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود

از دیده‌ام خیال تو محروم گشت باز
کاطراف خانه‌اش همه دریا گرفته بود

میخواست خرمی که کند در دلم وطن
تا او رسید لشگر غم جا گرفته بود

صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد
گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود

مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک
او را غریب دیده و تنها گرفته بود

مطالب مشابه را ببینید!

اشعار انتظار + گلچین شعر در مورد انتظار برای منتظران معشوق و یار شعر شب قدر + اشعار شهادت حضرت علی (ع) و اشعار شب قدر جملات شب قدر با اشعار سوزناک و متن های غم انگیز شهادت حضرت علی (ع) دکلمه شب قدر در وصف حضرت علی و اشعار سوزناک شهادت آن حضرت اشعار خداحافظی + مجموعه شعر در مورد خداحافظی به صورت تک بیتی، دو بیتی و عاشقانه اشعار عاشقانه سعدی؛ مجموعه گلچین زیباترین اشعار و غزلیات عاشقانه سعدی شعر در مورد گل + مجموعه اشعار زیبا و عاشقانه در مورد گل و زیبایی آن اشعار دوستت دارم + مجموعه 30 شعر با موضوع دوستت دارم و عاشقتم اشعار احمد شاملو؛ گزیده ای از بهترین شعرهای زیبا و عاشقانه احمد شاملو اشعار و متن های تسلیت شب قدر و شهادت حضرت علی (ع) برای کپشن و استوری