لطیفه های شیرین عبید زاکانی و حکایت های کوتاه جالب

جوک و لطیفه های شیرین عبید زاکانی

در این بخش روزانه لطیفه های شیرین عبید زاکانی و حکایت های کوتاه جالب و بامزه این شاعر طنزپرداز را گردآوری کرده ایم.

راه علاج

مرد فقيري پيش طبيب رفت و گفت:

«اي طبيب، به دادم برس كه درد امانم را بريده است. از فرق سر تا نوك انگشتان پاهايم درد مي كند و گوش هايم نيز وزوز مي كنند.»

طبيب نبض مرد را گرفت و زبانش را نگاه كرد. بعد گفت:

«علاج تو اين است كه هر روز پنج مرغ چاق و چله را بگيري و بريان كني و با كباب پنج بره نر بياميزي و با قدري عسل بخوري. قبل از خوردن اين ها بايد بي معطلي انگشت به حلق خود فرو كني تا آنچه كه خورده اي بالا بياوري و بيرون بريزي. ده روز اين كار را انجام ده تا بهبود حاصل شود.»

مرد بيمار گفت:«حقا كه عقل طبيبان پارسنگ برمي دارد. اين ها كه تو مي گويي، اگر كس ديگر خورده و بالا آورده باشد، من آن را از روي زمين جمع كرده و مي خورم!»


سپر

ساده دلي به جنگ رفته بود. سپر بزركي با خود داشت كه براي محافظت از جان خويش برده بود. چندي نگذشت كه از بالاي قلعه سنگي بر سرش زدند و بشكستند. دست بر سر شكسته گذاشت و گفت:

«مگر كوريد؟… سپر به اين بزرگي را نمي بينيد و سنگ بر سرم مي زنيد؟! »


جواب پر بركت!

سلطاني در راهي مي رفت. پيري ضعيف و از  كارافتاده را ديد كه خار بر دوش مي كشيد. رحمش آمد و گفت:

«پدرجان، چند دينار زر مي خواهي يا خري يا چند گوسفند يا باغي كه به تو دهم تا روزگارت بهتر شود و از اين زحمت خلاص شوي؟»

پير گفت:«زر بده تا در كيسه ام ريزم و بر خر بنشينم و گوسفندان را جلو اندازم و به باغ بروم!»

سلطان را اين حاضر جوابي خوش آمد و دستور داد كه هر چه پيرمرد مي خواهد، به او بدهند.


لطیفه های شیرین عبید زاکانی

كلاه

كچلي از حمام بيرون آمد و ديد كه كلاهش را دزديده اند. داد و فريادي راه انداخت و كلاهش را از حمامي خواست. حمامي گفت:

« من كلاه تو را نديده ام و تو چنين چيزي به من نسپرده اي. شايد اصلا كلاهي بر سر نداشته اي.»

كچل گفت:«انصاف بده اي مسلمان! اين سر من از آن سرهاست كه بشود بدون كلاه بيرونش آورد؟!»


چاه

ساده دلي را پسر در چاه افتاد. سر به درون چاه كرد وگفت:

«پسرجان،جايي مرو تا طنابي آورم و تو را نجات دهم!»


حکایت و داستان های شیرین عبید زاکانی

كاسه ي عسل

كودكي بود كه در دكان خياطي، شاگردي مي كرد. روزي استادش كاسه ي عسلي به دكان آورده بود. وقتي استاد خواست به دنبال كاري برود، به شاگرد مغازه گفت: «در اين كاسه زهر هست. مواظب  باش از آن نخوري كه هلاك مي شوي.»

گفت:«مرا با اين كاسه چه كار است؟!»

وقتي استاد رفت، شاگرد پارچه اي برداشت و به بازار برد. با آن ناني خريد و تمام عسل را با آن نان خورد. استاد برگشت و دنبال آن تكه پارچه مي گشت. شاگرد گفت: «مرا مزن تا راست گويم. وقتي من به خواب رفتم، دزدي آمد و پارچه را برد. بعد از آن بيدار شدم، ترسيدم كه تو بيايي و مرا بزني. پس تمام زهر را خوردم تا راحت شوم. اكنون هنوز زنده ام و سرانجام كار را نمي دانم!»


نصف و تمام

دانشمندي با كشتي سفر مي كرد. چون نيمي از راه را طي كردند و به وسط دريا رسيدند، دانشمند به يكي از كارگران كشتي گفت:

«تو علم رياضيات مي داني؟»

گفت:«نه»

دانشمند خنديد و گفت:«نصف عمرت بر باد رفت.»

مدتي اندك گذشت و دريا طوفاني شد. كشتي شكست و در آستانه غرق شدن بود. كارگر كشتي به دانشمند گفت:«تو شنا مي داني ؟»

گفت:«نه» .

كارگر كشتي گفت:«تمام عمرت بر باد رفت!»


گروگان

در خانه جحي را كندند و دزديدند.او هم رفت و در مسجدي را از جا كند و به خانه برد.گفتند:«چرا چنين كردي و در خانه خدا را كندي؟»

گفت:«خدا خوب مي داند كه در خانه مرا چه كسي دزديده است. هر وقت دزد را به من بسپارد، من هم در خانه اش را پس مي دهم!»


حکایت و داستان های عبید زاکانی

اشتها

روزي در جايي نذري مي دادند از فقيري كه از آن حوالي مي گذشت، پرسيدند:

«اشتها داري؟»

گفت:« من در اين جهان جز اشتها چيزي ندارم!»


كجا مي برند؟

جنازه اي را از كوچه اي مي بردند. فقيري با پسرش ايستاده بود و تماشا مي كرد.پسر از پدر پرسيد :

«پدرجان، اين مرد را به كجا مي برند؟»

مرد فقير گفت:«به جايي كه نه خوردني هست،نه پوشيدني ،نه هيزم،نه نان،نه زر و سيم و نه بوريا و نه گليم.»

پسر گفت:«پس او را به خانه ما مي برند!»


لطیفه های شیرین عبید زاکانی

چشم و دندان

كسي از درد چشم مي ناليد. همسايه اي به در خانه اش آمد و گفت:

«تو را چه مي شود؟ دردت را بگو تا شايد آن را علاجي كنيم.»

مرد بيمار گفت:«چشمم چنان درد مي كند كه به مرگ خود راضي شده ام.»

همسايه قدري با خود انديشيد. آنگاه گفت:

«پارسال دندانم درد مي كرد، آن را از بيخ كندم و راحت شدم!»


عربی را گفتند:تو پیر شده ای و عمری تباه کرده ای،توبه کن و به حج رو،گفت:خرج سفر ندارم. گفتند خانه ات را بفروش و هزینه ی سفر کن. گفت چون باز گشتم،کجا بنشینم؟و اگر باز نگردم و مجاور کعبه مانم خدایم نمی گوید ای احمق چرا خانه ی خود بفروختی و در خانه ی من منزل گزیدی؟


عربی با پنج انگشت میخورد
او را گفتند:چرا چنین میخوری
گفت:اگر به سه انگشت لقمه گیرم،دیگر انگشتانم را خشم آید


لطیفه و جوک عبید زاکانی

شخصی با دوستی گفت:
پنجاه من گندم داشتم ،تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند
او گفت:
من نیز پنجاه من گندم داشتم،تا موشان خبر شد من تمام خورده بودم


هارون به بهلول گفت:
دوست ترین مردمان در نزد تو کیست؟
گفت:آنکه شکمم را سیر سازد
گف:من سیر سازم،پس مرا دوست خواهس شد یا نه؟
گفت: دوستی نسیه نمی شود


یکی اسبی به عاریت خواست
گفت:اسب دارم اما سیاه است
گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد
گفت:چون نخواهم داد، همینقدر بهانه بس است


یکی اسبی به عاریت خواست
گفت:اسب دارم اما سیاه است
گفت:مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد
گفت:چون نخواهم داد، همینقدر بهانه بس است


مردی خر گم کرده بود
گرد شهر میگشت و شکر میگفت
گفتند:چرا شکر میکنی
گفت از بهر آنچه که من بر خر نشسته بودم
وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودم


مردی با نردبان به باغی میرفت تا میوه بدزدد
صاحب باغ برسید و گفت:
در باغ من چکار داری
گفت:نردبان می فروشم
گفت نردبان در باغ من میفروشی؟
گفت نردبان از آن من است،هر کجا که بخواهم میفروشم


دزدی در خانه فقیری می جست
فقیر از خواب بیدار شد و گفت:
ای مرد آنچه تو در تاریکی می جویی،ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم

مطالب مشابه را ببینید!

داستان های طنز و خنده دار کوتاه (20 داستان و حکایت بامزه) حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی داستان قرآنی و حکایت های مذهبی خواندنی و جالب حکایت های کلیله و دمنه با چندین داستان زیبا و آموزنده چند حکایت بهارستان جامی با داستان های کوتاه و آموزنده حکایت های لقمان حکیم با داستان های آموزنده و جالب داستان های شاهنامه و حکایت هایی خواندنی و کوتاه از فردوسی حکایت گذر عمر و داستان های آموزنده در مورد مرگ و زندگی حکایت های بامزه شیخ و مریدان (داستان های طنز اندر احوالات شیخ) حکایت های پند آموز بهلول و داستان های جالب آموزنده