شعر عرفانی درباره معرفت خدایی و ذات پروردگار

معرفت به معنی شناخت است و معرفت در قرآن، بالاترین قله برای شناخت است و آن بالاترین مرتبه خداشناسی است. یکی از راه های رسیدن به عرفا نو معرفت، شناخت واقعی خدا، تفکر و تدبر در آیات الهی است. در ادامه گزیده اشعار عرفانی را با موضوع معرفت خدایی و ذات پروردگار ارائه کرده ایم.

شعر عرفانی درباره معرفت خدایی و ذات پروردگار

ای جانِ جان

ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید

جان نهان در جسم و تو در جان نهان
ای نهان اندر نهان ای جانِ جان

ای ز جمله پیش و هم پیش از همه
جمله از خود دیده و خویش از همه

عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست

گرچه در جان گنج پنهان هم تویی
آشکارا بر تن و جان هم تویی

جملۀ جان ها ز کُنْهَت بی نشان
انبیا بر خاک راهت جان فشان

ای خرد سرگشتۀ درگاه تو
عقل را سررشته گم در راه تو

جملۀ عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمی بینم نشان

چند گویم چون نیایی در صفت
چون کنم چون من ندارم معرفت

مبتلای خویش و حیران توام
گر بدم گر نیک هم زآن توام

یک نظر سوی دل پر خونم آر
وز میان این همه، بیرونم آر

ای ز فضلت ناشده نومید کس
حلقه و داغ توام جاوید بس

یا رب آگاهی ز یارب های من
حاضری در ماتم شب های من

ماتمم از حد بشد، سوری فرست
در میان ظلمتم نوری فرست

لذت نور مسلمانیْم ده
نیستیِّ نفس ظلمانیْم ده

چون بر آید، جان ندارم جز تو کس
همره جانم تو باش آخر نفس

چون ز من خالی بماند، جای من
گر تو همراهم نباشی، وای من!

رویِ آن دارد که همراهی کنی
می توانی کرد اگر خواهی کنی

پرده برگیر آخر و جانم مسوز
بیش از این در پرده پنهانم مسوز

گم شدم در بحر حیرت ناگهان
زین همه سرگشتگی بازم رهان

نفس من بگرفت سر تا پای من
گر نگیری دست من ای وای من

گفته ای من با شمایم روز و شب
یک نفس فارغ مباشید از طلب

ره برم شو، زآن که گمراه آمدم
دولتم ده، گرچه بی گاه آمدم

نیستم نومید و هستم بی قرار
بو که درگیرد یکی از صد هزار

عطار نیشابوری

مطلب مشابه: اشعار توبه؛ مجموعه عرفانی توبه کردن و بازگشت به ذات پاک خدایی

مشتاقان وصل

پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی

در دلم جا کردی و کردی مرا از من تهی
تا مرا از هستی خود در گمان انداختی

شعلۀ حسن تو دوش افروخت دل ها را چون شمع
این چه آتش بود کِامشب در جهان انداختی

در کنارم بودی و می سوخت جانم در میان|
آتش سوزان نهان چون در میان انداختی

دیده از خواب عدم نگشوده، گردیدند مست
چون ندای «کُن» به گوش انس و جان انداختی

سوی «أو أدنی» روان گشتند مشتاقان وصل
تا خطاب «إرجعی» در ملک جان انداختی

هر کسی پشت و پناه عالمی شد تا ز لطف
سایۀ خود بر سر این بی کسان انداختی

شد کنار هم دمان دریای خون از اشک «فیض»
قصۀ پر غصه اش تا در میان انداختی

فیض کاشانی

سرّ معرفت

مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت

هر کس به تو ره یافت ز خود گم گردید
آن کس که تو را شناخت خود را نشناخت

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامی ست ز من بر من و باقی همه اوست

دل گر ره عشق او نپوید چه کند
جان دولت وصل او نجوید چه کند

آن لحظه که بر آینه تابد خورشید
آیینه «اَنَا الشَّمس» نگوید چه کند

هرچند که جان عارف، آگاه بُوَد
کی در حرم قدس تواَش راه بود؟

دست همه اهل کشف و ارباب شهود
از دامن ادراک تو کوتاه بود

عارف که ز سرّ معرفت آگاه است
بی خود ز خود است و با خدا همراه است

نفی خود و اثبات وجود حق کن
این معنیِ لا اله الا الله ست

گر بر در دیر می نشانی ما را
گر در ره کعبه می دوانی ما را

این ها همگی لازمۀ هستی ماست
خوش آن که ز خویش وارهانی ما را

می گفتم یار و می ندانستم کیست؟
می گفتم عشق و می ندانستم چیست؟

گر یار این است چون توان بی او بود؟
ور عشق این است چون توان بی او زیست؟

آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت
از دل هوس روی نکوی تو نرفت

از کوی تو هرکه رفت دل را بگذاشت
کس با دل خویشتن ز کوی تو نرفت

از واقعه ای تو را خبر خواهم کرد
وآن را به دو حرف مختصر خواهم کرد

 با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک برخواهم کرد

ابوسعید ابوالخیر

مطلب مشابه: اشعار خواجه عبدالله انصاری؛ مجموعه شعر عرفانی و عاشقانه

تمنای تو

به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم

به هر جا بنگرم، کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا تو بینم

به سر شوق سرِ کوی ته دیرم
به دل مهرِ مه روی ته دیرم

بت من! کعبۀ من! قبلۀ من!
ته یی، هر سو نظر سوی ته دیرم

دلم بی وصل ته شادی مبیناد
به غیر از محنت، آزادی مبیناد

خراب آبادِ دل، بی مَقدم تو
الهی هرگز آبادی مبیناد

غم عشقت بیابون پرورُم کِرد
هوای وصل، بی بال و پرم کرد

به مو گفتی: صبوری کن، صبوری
صبوری طُرفه خاکی بر سرم کرد

یکی درد و یکی درمون پسندد
یکی وصل و یکی هجرون پسندد

مو از درمون و درد و وصل و هجرون
پسندُم آنچه را جانون پسندد

خوشا آنان که سودای تو دیرند
که سر پیوسته در پای تو دیرند

به دل دیرُم تمنای کسانی
که اندر دل تمنای تو دیرند

نمی دونُم دلُم دیوونۀ کیست؟
کجا می گردد و در خونۀ کیست؟

نمی دونم دل سرگشتۀ مو
اسیر نرگس مستونۀ کیست

بابا طاهر همدانی

در حریم اهل دل

گر به چشم دل جانا، جلوه های ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی

راز آسمان ها را، در نگاه ما خوانی
نور صبح گاهی را، بر جبین ما بینی

در مصاف مسکینان، چرخ را زبون یابی
با شکوه درویشان، شاه را گدا بینی

گر طلب کنی از جان، عشق و دردمندی را
عشق را هنر یابی، درد را دوا بینی

چون صبا ز خار و گل، ترک آشنایی کن
تا به هر چه روی آری، روی آشنا بینی

نی ز نغمه وا مانَد، چون ز لب جدا مانَد
وای اگر دل خود را، از خدا جدا بینی

تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم
رند عافیت سوزی، همچو ما کجا بینی؟

تابد از دلم شب ها، پرتوی چو کوکب ها
صبح روشنم خوانی، گر شبی مرا بینی

ترک خودپرستی کن، عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را، چون «رهی» رها بینی

رهی معیری

تا منزل خورشید

چشمی که به حُسن تو نظر داشته باشد
حیف است ز خورشید خبر داشته باشد

یک دم نشود آینه از روی تو غافل
ترسم که به حُسن تو نظر داشته باشد

آفاق جهان در نظرش وادی طور است
رندی که دل از غیر تو برداشته باشد

من بندۀ آن دل که در این قحط محبت
نالد به طریقی که اثر داشته باشد

بر پردۀ نی نالۀ عشّاق نوشته است
آن ناله بلند است که پر داشته باشد

دامان دلی گیر که چون لاله به هر دور
جامی به کف از خون جگر داشته باشد

تا منزل خورشید فقط یک مژه راه است
گر شبنم ما شوق سفر داشته باشد

بگذار به یکتایی خود شهره بماند
حیف است ز یوسف که پسر داشته باشد

جز خون جگر روزیِ روز و شب او نیست
این عاقبتِ آن که هنر داشته باشد

محمدعلی مجاهدی

مطلب مشابه: اشعار عارفانه مولانا و منتخب بهترین اشعار عرفانی این شاعر

عاشقم بر همه عالم

به جهان خرّم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسیِ صبح
تا دلِ مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی ست
به ارادت ببرم درد که درمان هم از اوست

زخم خونینم اگر بِهْ نشود بِهْ باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست

غم و شادی برِ عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادیِ آن کاین غم از اوست

پادشاهی و گدایی برِ ما یکسان است
که بر این در همه را پشت عبادت خم از اوست

«سعدیا» گر بکَند سیل فنا خانۀ دل
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست

سعدی

مقصود عاشقان

مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست

بودم بر آن که عشق تو پنهان کنم ولیک
شهری تمام غلغله و ماجرای توست

هر جا که پادشاهی و صدریّ و سروری ست
موقوف آستان درِ کبریایِ توست

هر جا سری ست، خستۀ شمشیر عشق تو
هر جا دلی ست، بستۀ مهر و هوای توست

کس را بقای دائم و عهد قدیم نیست
جاوید پادشاهی و دائم بقای توست

امّید هر کسی به نیازی و حاجتی ست
امید ما به رحمت بی منتهای توست

هر کس امیدوار به اعمال خویشتن
«سعدی» امیدوار به لطف و عطای توست

سعدی

مطلب مشابه: شعر تک بیتی و دو بیتی صائب تبریزی با اشعار عرفانی و عاشقانه زیبا

آرام جان زنده دلان

ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست

غوغای عارفان و تمنای عاشقان
حرص بهشت نیست که شوق لقای توست

گر تاج می دهی، غرض ما قبول تو
ور تیغ می زنی طلب ما رضای توست

هر جا که روی زنده دلی، بر زمین تو
هر جا که دست غم زده ای، بر دعای توست

تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست

قوتِ روان شیفتگان، التفات تو
آرام جان زنده دلان، مرحبای توست

گر ما مقصریم، تو بسیاررحمتی
عذری که می رود به امید وفای توست

شاید که در حساب نیاید گناه ما
آن جا که فضل و رحمت بی منتهای توست

«سعدی» ثنای تو نتواند به شرح گفت
خاموشی از ثنای تو حدّ ثنای توست

سعدی

عالم جان

در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بی خبرانم کردند

آشنایی به تماشاگه رازم دادند
آن گه از دیدۀ بیگانه نهانم کردند

بنمودند جمالی ز پس پردۀ غیب
در کمالش به تحیر نگرانم کردند

گوش جان را ز ره غیب سروشی آمد
سوی آرامگه قدس، روانم کردند

بادۀ صافی توحید به کامم دادند
از خودی رَستم و بی نام و نشانم کردند

داغ ها در دلم افروخته شد زآتش عشق
عاقبت چشم و چراغ دو جهانم کردند

کام دل یافتم از همت عالی صد شکر
کآن چه مقصود دلم بود، چنانم کردند

فیض ها یافتم از عالم بالا آن شب
در ثنا تا به ابد فاتحه خوانم کردند

فیض کاشانی

سرِّ دوست

آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست

«این نکته نوشته اند بر دفتر عشق
سر دوست ندارد آن که دارد سرِ دوست»

آهنگ و سرود لبتان سوختن است
اندیشۀ روز و شبتان سوختن است

این چیست میان تو و پروانه و شمع
کز روز ازل مذهبتان سوختن است؟

قیصر امین پور

مطلب مشابه: اشعار عرفانی سعدی و مجموعه شعر عارفانه این شاعر

هر دل که طواف کرد گرد در عشق
هم خسته شود در آخر از خنجر عشق

این نکته نوشته ایم بر دفتر عشق
سر دوست ندارد آن که دارد سر عشق

خواجه عبدالله انصاری

ای آفتاب حُسن!

ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وز آفتاب روی تو خورشید در حجاب

تو آفتاب حُسنی و ما سایۀ توایم
ای آفتاب حُسن! از این سایه رو متاب

ما قبلۀ جمال تو جوییم جاودان
چون «اَلصَّلوةِ» یار خطابی ست مستطاب

گویند منکری سوی دوزخ روانه شد
گفتند عاشقان که «ذهابٌ بِلا أیاب»

ما بندۀ توایم، چه بیم از امید و بیم؟
ما عاشق توایم، اگر عفو، اگر عقاب

قاسم انوار تبریزی

تماشاگه راز

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد

دیگران قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد

«حافظ» آن روز طرب نامۀ عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

حافظ

مطلب مشابه: جملات عارفانه عاشقانه + تعدادی متن عرفانی پر احساس و رمانتیک برای عشق

بگذریم

در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم

مالی کز او فقیر وغنی را توانگری ست
درویش وار از سر آن نیز بگذریم

گر دل چو دیگران نگرانی کند به غیر
در حال از این دل نگران نیز بگذریم

قومی نشسته اند برای جنان وحور
برخیز تا ز حور و جنان نیز بگذریم

از لامکان گذشتن اگرچه نه کار ماست
گر لا مدد کند ز مکان نیز بگذریم

هرچند از مکان به زمانی توان گذشت
وقتی بُوَد که ما ز زمان نیز بگذریم

این عقل و بخت از پی دنیا بُوَد به کار
از عقل پیر و بخت جوان نیز بگذریم.

سیف فرغانی

رضای تو

نی از تو حیات جاودان می خواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان می خواهم

نی کام دل و راحت جان می خواهم
آنی، که رضای توست، آن می خواهم

روز و شب من به گفتگوی تو گذشت
سال و مه من به جستجوی تو گذشت

عمرم به طواف، گرد کوی تو گذشت
القصه، در آرزوی روی تو گذشت

 هلالی جغتایی

سررشتۀ روشنی

تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند

چون شمع قرار سوختن گر ندهی
سررشتۀ روشنی به دستت ندهند

شیخ بهایی

مطلب مشابه: متن مذهبی و جملات عرفانی + عکس نوشته های با موضع مذهب و خدا و قرآن

چشم دل باز کن

چشم دل باز کن که جان بینی
آن چه نادیدنی ست آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گل سِتان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی

آن چه بینی، دلت همان خواهد
و آن چه خواهد دلت، همان بینی

دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی

هر چه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جُویِ زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی

آن چه نشنیده گوش، آن شنوی
وآن چه نادیده چشم، آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین الیقین عیان بینی

که: یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو

یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی ست یا اولی الابصار

شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار

گر ز ظلمات خود رهی، بینی
همه عالم مشارق انوار

چشم بگشا به گل سِتان و ببین
جلوۀ آب صاف در گل و خار

زآب بی رنگ، صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گلزار

پا به راه طلب نِه و از عشق
بهر این راه توشه ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند
که بُوَد پیش عقل بس دشوار

یار گو بالغُدوِّ و الآصال
یار جو بِالعَشِیِّ و الإبکار

صد رهت لن ترانی ار گویند
باز می دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می نرسد
پای اوهام و دیدۀ افکار

بار یابی به محفلی کآن جا
جبرئیل امین ندارد بار

این ره، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و بیار

که: یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو

 هاتف اصفهانی

حضرت دوست

دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست

هر دمی صد جهان ز جان خواهم
تا فشانم به پای حضرت دوست

هست پاداش نیستی، هستی
نیست شو در هوای حضرت دوست

گر فنا شد وجود ما گو شو
باد دائم بقای حضرت دوست

از دل و دین و هست و نیست برَست
هرکه شد مبتلای حضرت دوست

هر که را کُشت، خون بهایش شد
ای فدای بهای حضرت دوست

خلد و کوثر به جرعه ای بفروش
غیر مگزین به جای حضرت دوست

جمله زیر لوای رحمت بین
خاصه اهل ولای حضرت دوست

گاه جامم به لب گهی جانم
تا چه باشد رضای حضرت دوست

 ملاهادی سبزواری

مطلب مشابه: عکس نوشته عرفانی + متن های زیبای عرفانی در مورد خدا و زندگی

میخانۀ عشق

یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
می کند زین دو یکی در دل جانان، اثری

خرم آن روز که از این قفس تن برهم
به هوای سر کویت بزنم بال و پری

در هوای تو به بی پا و سری شهره شدم
یافتم در سر کوی تو عجب پا و سری!

آن چه خود داشتم اندر سر سودای تو رفت
حالیا بر سر راهت منم و چشم تری

سال ها حلقه زدم بر در میخانۀ عشق
تا به روی دلم از غیب گشودند، دری

خبر اهل خرابات مپرسید ز من
زآن که امروز من از خویش ندارم خبری

وحدت کرمانشاهی

این مطالب را هم ببینید