بریدههایی از کتاب در انتظار گودو از ساموئل بکت (خلاصه یکی از برترین نمایشنامه های تاریخ)
در انتظار گودو یکی از برترین نمایشنامههای تاریخ است که ساموئل بکت بزرگ آن را نوشته است. ما در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم بریدههایی از کتاب در انتظار گودو را برای شما دوستان و علاقهمندان به ادبیات داستانی قرار دهیم. با ما باشید.

این کتاب درباره چیست؟
داستان کتاب در انتظار گودو درمورد دو شخصیت به نامهای ولادیمیر و استراگون است که هردو آنها آخرین روزهای زندگی خود را سپری میکنند و در این میان منتظر فردی به نام گودو هستند.
آنها برای سپری کردن این زمان، به درون خود میروند تا هرچه را در دلشان دارند رو کنند، در این بین کار آنها به دعوا و جر و بحث میکشد و دست به دامن ناسزا و فحش میشوند. در نمایشنامه در انتظار گودو، مکالمات زیادی بین این دو شخصیت رد و بدل میشود که ما حتی متوجه نمیشویم آنها منتظر کسی هستند.
ولادیمیر و استراگون هیچ شناختی از گودو و زمان رسیدنش ندارند؛ گودو شخصی است برای تداوم هستی پوچ و بیمعنای زندگی آنها.
دو بیخانمان به نامهای ولادیمیر و استراگون راویان تازهی رنج بشر هستند. آنها محکوماند که با سرگرمیهای کوچک و امکانات کمشان در انتظار شخصی وهمآلود به نام «گودو» باشند. شخصی که چیز زیادی درموردش نمیدانند، تنها میدانیم که قرار است بیاید و میتوانیم حدس بزنیم که شاید هیچوقت نیاید.
اما مشکل اینجاست که ما هم مطمئن نیستیم که نمیآید و بعد ما از صحنه بیرون میرویم و نمیتوانیم به آن دو فلکزده هم بگوییم که گودو احتمالاً فردا هم نمیآید.
بریدههایی از این شاهکار ادبی و نمایشی
استراگون: به من دست نزن! ازم سوال نکن! باهام حرف نزن! با من بمون! ولادیمیر: مگه تا حالا ترکت کردم؟ استراگون: تو گذاشتی من برم.
اشکهای جهان کمیت ثابتی دارند. هرگاه یه نفرشروع کنه به گریه، یه جای دیگه، یه نفر دیگه از گریه میایسته. در مورد خنده هم همینطوره.
استراگون: حالم خوب نیست. ولادیمیر: واقعاً! از کی؟ استراگون: یادم نمیآد.

هوا پر از ضجه های ماست. (گوش میکند.) اما عادت بی حس کننده ی بزرگی است.
ولادیمیر: چطوره توبه کنیم؟ استراگون: توبه از چی؟ ولادیمیر: آه … (به فکر فرو میرود.) نباید زیاد وارد جزئیات بشیم. استراگون: از به دنیا آمدنمون؟
امید که به تعویق بیفته موجب بیماری میشه.
چه لطفی داره آدم دلسرد باشه،
ما منتظریم. کلافهایم. نه اعتراض نکن، ما تا سر حد مرگ کلافهایم. نمیشه اینو انکارکرد. خُب یه تنوعی هم که پیدا میشه ما چکار میکنیم؟ میذاریم از دست بره. بیا، بیا مشغول شیم!
تو یه لحظه همه چیز ناپدید میشه و ما یه بار دیگه تنها میشیم، میان هیچ و پوچ!
ولادیمیر: خُب، بریم؟ استراگون: بله، بریم. حرکت نمیکنند.
اشکهای جهان کمیت ثابتی دارند. هرگاه یه نفرشروع کنه به گریه، یه جای دیگه، یه نفر دیگه از گریه میایسته. در مورد خنده هم همینطوره. (می خندد.) پس بیاید بیش از این از نسل خودمون بد نگیم. نسل ما غمناک تر از نیاکانمان نیست. (مکث) خوب هم نگیم.
ولادیمیر: کاری از دستت برنمی آد. استراگون: مبارزه بی فایده است. ولادیمیر: هرکسی همونیه که هست. استراگون: دست و پا زدن بی فایده ست. ولادیمیر: ذات آدم عوض نمیشه. استراگون: کاری نمیشه کرد.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب مثل خون در رگ های من احمد شاملو (خلاصه جملات این کتاب)

استراگون: (با خشم) نمیدونم چرا نمیدونم!
آنها آنجا هستند و مهمتر این که منتظر کسی به نام «گودو» اند که بیاید و آنها را نجات دهد. اما نجات از چه چیزی؟ مرگ یا زندگی؟ این مهم نیست. مهم این است که گودو بیاید. ظاهر قضیه این است که با فرض آمدن گودو همه چیز دست کم برای آن دو بیخانمان حل میشود. اما اگر هم گودو نیاید آنها به این شکل از زندگی عادت کرده اند و «عادت البته بیحس کنندهی بزرگی است.»
امید که به تعویق بیفته موجب بیماری میشه
ولادیمیر: بیا اونقدر منتظر باشیم که بفهمیم چه جوری میشه تحمل کرد. استراگون: از طرفی شاید بهترِ تا فرصت هست کاری انجام بدیم.
(هیچ چیز مضحکتر از فلاکت نیست.)
هوا پر از ضجه های ماست. (گوش میکند.) اما عادت بی حس کننده ی بزرگی است.
استراگون: هرگز تعفن این لحظه شبیه به تعفن لحظه ی بعد نیست.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب سقوط اثر جاویدان آلبر کامو (داستان فسلفی زیبا)

این فریادهای کمک خواهی که در گوشمان زنگ میزند خطاب به همه ی انسان ها است. اما این جا، در این لحظه از زمان، چه بخوایم و چه نخوایم، تمام بشریت ما هستیم.
اشکهای جهان کمیت ثابتی دارند. هرگاه یه نفر شروع کنه به گریه، یه جای دیگه، یه نفر دیگه از گریه میایسته. در مورد خنده هم همینطوره
ما همه دیوونه به دنیا میآیم، بعضی همانطور میمونن.
شروع کردن همیشه سخته.
ولادیمیر: اُه، میدونم این بدترین چیز نیست. استراگون: چی؟ ولادیمیر: داشتن فکر. استراگون: کاملاً روشنه. ولادیمیر: اما بدون اون هم میشه زندگی کرد.
با این زمان لعنتیتون دارید منو شکنجه میدین! نفرت انگیزه! کی! کی! یه روز شبیه بقیه روزها، یه روز او لال شد، یه روز من کور شدم، یه روز کر میشیم، یه روز به دنیا اومدیم، یه روز میمیریم، همون روز، همون لحظه، این برات کافی نیست؟
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب مسئله مرگ و زندگی (جملات خلاصه این کتاب از اروین یالوم)

تو یه لحظه همه چیز ناپدید میشه و ما یه بار دیگه تنها میشیم، میان هیچ و پوچ!
-عهد عتیق کتاب امثال، باب ۱۳ آیه ۱۲ (آرزویی که انجام آن به تعویق افتاده باشد دل را بیمار میکند
آدمایی مثل تو همیشه ایراد پاهاشونو میندازن گردن پوتیناشون.
ما همیشه چیزی رو پیدا میکنیم که این حس رو به ما بده که وجود داریم.
چه بامزه، هرچه بیشتر میخوری بدتر میشه. ولادیمیر: برا من عکس اینه. استراگون: یعنی چی؟ ولادیمیر: هرچی جلوتر میرم بیشتر به کثافت عادت میکنم.
دیدن پست ترین مخلوقات هم آدم رو عاقل تر میکنه و غنی تر و آگاه از موهبتهایی که به او بخشیده شده.
ما سر قرارمون موندیم و دیگه پایان کار نزدیکه. ما قدیس نیستیم اما سر قرارمون موندیم. چه تعداد از مردم قادرند این اندازه به خودشون ببالند؟
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب پاستیل های بنفش از کاترین اپل گیت (خلاصه کتاب داستانی جذاب)

از ده صبح به بعد (شاعرانه) به شکلی خستگی ناپذیر نورهای سفید و قرمز جاری میشود و بعد شروع میکند کم کم به از دست دادن درخشندگی و به بی رنگی میرود (دستانش که به مرور پایین میآید.) کم رنگ، هر لحظه کم رنگ تر، کم رنگ تا (مکث دراماتیک، حرکات مفصل دستها، که در هوا تکان میخورند.) پووف! تمام! آرام میشود. اما – (دستش را درحالتی سرزنش آمیز بالا برده است.) اما پشت این نقاب نجابت و آرامش، شب در حال پرشدن است. (با صدایی لرزان) و روی سرِ ما منفجر میشود. (با انگشتانش بشکن میزند.) ترق! اینجوری! (خلسه از او دور میشود.) درست وقتی ما انتظارش رو نداریم. (سکوت، با نا امیدی) این هم از حکایت جهان هرجایی ما.
ولادیمیر: خب؟ پس چکار کنیم. استراگون: بیا هیچ کاری نکنیم، امن ترِ. ولادیمیر: میتونیم منتظر بمونیم ببینیم اون چی میگه. استراگون: کی؟ ولادیمیر: گودو. استراگون: فکر خوبیه. ولادیمیر: بیا اونقدر منتظر باشیم که بفهمیم چه جوری میشه تحمل کرد. استراگون: از طرفی شاید بهترِ تا فرصت هست کاری انجام بدیم.
«عادت البته بیحس کنندهی بزرگی است.»
استراگون: (با حالتی وحشیانه، کلمات بی ربط، در نهایت) چرا هیچ وقت نمیذاری بخوابم؟ ولادیمیر: احساس تنهایی میکردم. استراگون: خواب میدیدم که خوشحال بودم.
ولادیمیر: هرچی جلوتر میرم بیشتر به کثافت عادت میکنم.
«بعضی آدمها هیچ وقت به طور کامل به دنیا نمیآیند.»
پوتزو: یه روزِ خوب از خواب برخاستم با چشمانی به کوری سرنوشت. (مکث) بعضی وقتا فکر میکنم شاید هنوز تو خوابم.
ولادیمیر: هرکسی همونیه که هست. استراگون: دست و پا زدن بی فایده ست. ولادیمیر: ذات آدم عوض نمیشه.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب برادران کارامازوف (اثر جاویدان داستایفسکی) شاهکار ادبی جهان

و سوال اصلی آنها (ولادیمیر و استراگون) از پوتزو همین است: «چرا او (لاکی) وسایلشو زمین نمیذاره؟» شاید ترس از به خود وانهاده شدن، بیمسئولیتی و رهایی و … احتمالاً همهی آن ترسهایی که گوگو و دی دی با آنها درگیرند. پس سوال آنها درباره لاکی بیهوده است به همان اندازه که سوالهای تکراری همه ما در مورد آنها: «اینکه چرا آنها آن جا را ترک نمیکنند و پی زندگیشان نمیروند؟ چرا این بار سنگین –انتظار- را تحمل میکنند؟» آنها مجبورند و میترسند، ترس از وانهاده شدن و رهایی و در همان حال شاید لذت میبرند. و دشواری کار البته برای ولادیمیر بیشتر است چون همزمان که با استراگون و بیشتر از او انتظار میکشد باید مراقب باشد که استراگون دلسرد نشود و او را ترک نکند.
سکوت طولانی ولادیمیر: زمان گذشت. استزاگون: به هرحال میگذشت. ولادیمیر: درسته، اما نه به این سرعت.
ولادیمیر: ما اینجا کار دیگهای نداریم. استراگون: جاهای دیگه هم همینطور. ولادیمیر: آه گوگو اینطوری فکر نکن فردا همه چیز بهتر میشه. استراگون: تو از کجا میدونی؟ ولادیمیر: نشنیدی پسره چی گفت؟ استراگون: نه. ولادیمیر: گفت که گودو فردا حتماً میآد.
ما منتظریم. کلافهایم. نه اعتراض نکن، ما تا سر حد مرگ کلافهایم. نمیشه اینو انکارکرد. خُب یه تنوعی هم که پیدا میشه ما چکار میکنیم؟ میذاریم از دست بره. بیا، بیا مشغول شیم! (با گامهای بلند به سمت تپهی کوچک پیش میرود، میایستد.) تو یه لحظه همه چیز ناپدید میشه و ما یه بار دیگه تنها میشیم، میان هیچ و پوچ!
ولادیمیر: تو یه پیام از آقای گودو داری. پسر: بله آقا. ولادیمیر: امروز غروب نمیآد. پسر: بله آقا. ولادیمیر: اما فردا میآد. پسر: بله آقا. ولادیمیر: بدون شک. پسر: بله آقا.
یه روز شبیه بقیه ی روزها، یه روز او لال شد، یه روز من کور شدم، یه روز کر میشیم، یه روز به دنیا اومدیم، یه روز میمیریم،
بشر به رغم پیشرفتهایی که در علم و بهداشت و ورزش و … داشته همچنان محکوم به تنهایی و بیهودگی است و در نهایت فرجامی جز مرگ و گورستان و پوسیده شدن ندارد، اما و مهمتر این که زبان و کلمات قادر به گشودن رازهای جهان نیستند و حتی در برقراری ارتباطات ساده هم میلنگند.
ولادیمیر: اونا چی میگن؟ استراگون: درباره ی زندگیشون با هم حرف میزنن. ولادیمیر: این که زنده بودن براشون کافی نیست؟ استراگون: اونا مجبورن دربارَش حرف بزنن. ولادیمیر: همین که مردن براشون کافی نیست؟ استراگون: کافی نیست.
داشتم میگفتم که چیزها از دیروز تا حالا تغییر کردن. استراگون: همه چیز در جریانِ. ولادیمیر: یه نگاه به درخت بنداز. استراگون: هرگز تعفن این لحظه شبیه به تعفن لحظه ی بعد نیست.
مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست؛ جملات خلاصه کتاب

دوتویی: چه قلمرو دیگری میتواند برای فرد خلاق و سازنده وجود داشته باشد؟ بکت: منطقاً هیچ. مع هذا من از هنری حرف میزنم که با نفرت از این قلمرو روی برمی گرداند. هنری خسته از دست آوردهای ناچیز خود، خسته از تظاهر به قادر بودن، از انجام کمی بهتر همان کار قدیمی، از کمی جلوتر رفتن در مسیر همان جادهی تیره و کسالت بار قدیمی. دوتویی: و عوض همهی اینها؟
استراگون: (با ناراحتی) میبینی، من که نیستم بهت خوش میگذره. ولادیمیر: دلتنگت بودم… و در همان حال خوشحال. عجیب نیست؟ استراگون: (جا خورده) خوشحال؟ ولادیمیر: شاید این عین کلمهای نبود که میخواستم بگم. استراگون: و حالا؟ ولادیمیر: حالا؟ … (خوشحال) تو باز اینجایی … (بی تفاوت) ما باز اینجاییم… (افسرده) من باز اینجام. استراگون: میبینی وقتی من باهاتم حالت بدتر میشه. من هم وقتی تنهام بهترم.
ولادیمیر: خلق و خوی آدما که دست خودشون نیست. تمام روز سرحال بودم. (مکث) در طول شب حتی یه بار هم از خواب نپریدم. استراگون: (با ناراحتی) میبینی، من که نیستم بهت خوش میگذره. ولادیمیر: دلتنگت بودم… و در همان حال خوشحال. عجیب نیست؟ استراگون: (جا خورده) خوشحال؟ ولادیمیر: شاید این عین کلمهای نبود که میخواستم بگم. استراگون: و حالا؟ ولادیمیر: حالا؟ … (خوشحال) تو باز اینجایی … (بی تفاوت) ما باز اینجاییم… (افسرده) من باز اینجام.
نمیتونم تحملش کنم… بیش از این نمیتونم … کارایی که اون انجام میده … شما که خبر ندارید … وحشتناکه … باید بره … (دستانش را تکان میدهد.) … دارم دیوونه میشم … (در حالیکه سرش را بین دستانش گرفته، روی زمین ولو میشود.) … نمیتونم تحملش کنم … بیش از این … سکوت. همه به پوتزو نگاه میکنند. ولادیمیر: نمیتونه تحملش کنه. استراگون: از این بیشتر. ولادیمیر: داره دیوونه میشه. استراگون: وحشتناکه.
مطلب مشابه: کتاب های حال خوب کن؛ لیست 13 کتاب شیرین و جذاب که حال شما را خوب می کنند