بریدههایی از کتاب سقوط اثر جاویدان آلبر کامو (داستان فلسفی زیبا)
سقوط نام کتابی است از آلبر کامو، نویسنده مشهور فرانسوی. این کتاب که نخست در سال 1956 منتشر شد، رمانی است فلسفی که از زبان ژان باتیست کلامنس که وکیل بوده و اینک خود را «قاضی توبهکار» میخواند روایت میشود. او داستان زندگیاش را برای غریبهای اعتراف میکند. ما بریدههایی از این کتاب شاهکار و به شدت فلسفی را برای شما دوستان آماده کردهایم. با ما باشید.

جملات فلسفی از کتاب به شدت فلسفی سقوط اثر آلبر کامو
شما دربارهٔ روز رستاخیز حرف میزدید. اجازه بدهید مؤدبانه به گفتههاتان بخندم. من بدون ترس و لرز منتظرش هستم: به آنچه از همه بدتر است پی بردهام و آن داوری دربارهٔ آدمهاست.
«بدبختی هنگامی بهسراغتان میآید که همه از شما تعریف میکنند!»
«همیشه به دوردستها فکر کن. آنجاست که حقیقت را خواهی یافت.»
جذاببودن که میدانید یعنی چی؟ روشی برای دریافت پاسخ مثبت بدون مطرحکردن هیچگونه پرسش مشخصی.

با مردی آشنا بودم که بیست سال از عمرش را برای زنی خنگ هدر داد، همهچیزش را بهپای او ریخت، دوستانش، کارش، حتا نواخت منظم زندگیاش را فدا کرد و یک شب هم بهمن اعتراف کرد هرگز آن زن را دوست نداشته. فقط از تنهابودن کسل میشده، کسل مانند بسیاری از آدمها. بنابراین زندگی پردردسر و فاجعهباری برای خودش درست کرده بود. توضیحی که بیشتر آدمها درمورد اینگونه کارها و رفتارهاشان میدهند این است که بههرحال باید رویدادهایی در زندگی وجود داشته باشند تا زندگی بهصورت یکنواخت و کسلکننده درنیاید، ولو پایبندی و بردگی بدون عشق، حتا جنگ یا مرگ باشد. بنابراین زندهباد بهخاکسپاریها.
آدمها، با دلیلهاتان، با درستی گفتارتان و وخیمبودن درد و رنجهاتان متقاعد نمیشوند، مگر موقعی که بمیرید.
عشق حقیقی، امری است استثنایی، به احتمال دو یا سه مورد طی یک قرن. بقیهٔ عشقها، یا از روی خودخواهی است یا ملال.
منتظر روز رستاخیز نمانید. رستاخیز همهروزه صورت میگیرد.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب فراسوی نیک و بد نیچه؛ متن های سنگین از این کتاب فلسفی
موقعیکه آدم بهخاطر پیشه یا استعداد ذاتیاش خیلی دربارهٔ انسانها مطالعه کرده، به این نتیجه میرسد که دلش برای آدمهای ماقبل تاریخ تنگ شده و هوای آنها را میکند. آنها دستکم هیچ فکر پنهانیای در سرشان نداشتهاند.
زنانی که با من دوست میشدند درواقع این وجه مشترک را با ناپلئون داشتند که همواره فکر میکردند جایی که همهٔ مردم دنیا شکست میخورند، آنها موفق میشوند.
هیچ توجه کردهاید که فقط مرگ است که احساسهامان را برمیانگیزد؟ موقعیکه عزیزانی را ازدست میدهیم، بیشتر دوستشان داریم، اینطور نیست؟
مطلب مشابه: جملات کتاب بیگانه اثر آلبر کامو؛ گزیده جملات جالب درباره زندگی

دختری به پدرش که مانع ازدواجش با خواستگاری بسیار مناسب شده بود میگفت: «تلافیاش را سرت درمیآورم!» و خود را کشت. اما پدرش هیچ زیانی ندید. او ماهیگیری با قلاب را خیلی دوست داشت. سه هفته پس از مرگ دخترش، برگشت کنار رودخانه، اینطور که خودش میگفت برای فراموشکردن این فاجعه. حسابش هم درست بود، ماجرا را بهکلی ازیاد برد.
طغیان میکنم، پس هستم.
فرشتگان در نبرد میان یزدان و اهریمن بیطرفند و جایشان در برزخ است که دالانی است بهسوی دوزخ. ما هم در همین دالان هستیم، دوست عزیز.
شاید ما زندگی را آنطور که باید و شاید دوست نداریم؟ هیچ توجه کردهاید که فقط مرگ است که احساسهامان را برمیانگیزد؟ موقعیکه عزیزانی را ازدست میدهیم، بیشتر دوستشان داریم، اینطور نیست؟
چه کتابهایی که نیمهخوانده کنار گذاشتم، چه دوستانی که نیمهدوستشده رها کردم، چه شهرهایی که نیمه دیدن کرده از آنها گذشتم و چه زنهایی که نیمهآشناشده، ترکشان کردم. کارهایی که انجام میدادم از روی بیحوصلگی بود یا تفریح. آدمها از من پیروی میکردند یا میخواستند بهمن بیاویزند، اما چیزی در کار نبود، مگر بدبختی و ناکامی. البته برای آنها. چون برای من، فراموششان میکردم، هرگز جز خودم کس دیگری بهیادم نمیماند.
حکمی که دربارهٔ دیگران صادر کردهاید، سرانجام یکراست به خودتان برخواهد گشت، مانند سیلی به صورتتان میخورد و آسیبهایی بهبار میآورد.
مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب پاندای بزرگ و اژدهای کوچک با جملات سنگین فلسفی و خودشناسی

هر آدمی مثل تنفس هوای پاک، احتیاج به برده دارد. دستوردادن مانند نفسکشیدن ضروری است.
صدوپنجاه سال پیش فکر و ذکر مردم جنگلها و دریاچهها و دلسوزاندن بهحال آنها بود. امروزه ما دربارهٔ زندانها غزل میسراییم.
دربارهٔ مردی با من حرف زدند که دوستش زندانی شده بود و او هر شب برای همدلی و ابراز همدردی با او که رفاه و آسایشش را گرفته بودند، در اتاقش روی زمین میخوابید؛ چه کسی، چه کسی آقای عزیز، بهخاطر ما روی زمین خواهد خوابید؟
من هم پی بردهام که از آزادی میترسم
چون همگی داور هستیم، نسبت به یکدیگر تقصیرکاریم، همگی با رفتار شرارتآمیزمان بهنحوی مسیح هستیم و یکبهیک بهصلیب کشیدهشده و همیشه هم بیآنکه بدانیم چرا. بهصلیب هم کشیده خواهیم شد، اگر من، کلمانس، سرانجام تنها راهحل، یعنی حقیقت را بهعنوان گریزگاه نیافته بودم…
«بشر تنها آفریدهایست که نمیخواهد آن باشد که هست.»
حق با شماست، سکوتش کرکننده است
آدم با احساس جاودانهبودن سر خودش را کلاه میگذارد و چند هفته بعد حتا نمیداند امروز را به فردا خواهد رساند یا نه.
دانته را میشناسید؟ بهراستی؟ بر شیطان لعنت. پس باید بدانید دانته معتقد است فرشتگان در نبرد میان یزدان و اهریمن بیطرفند و جایشان در برزخ است که دالانی است بهسوی دوزخ. ما هم در همین دالان هستیم، دوست عزیز.
آنوقت مردم شتابزده دربارهٔ آدم داوری میکنند تا خودشان مورد داوری قرار نگیرند.
مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب ضیافت افلاطون؛ جملات قشنگ و خلاصه فلسفی این کتاب

من در محلهٔ یهودیها سکونت دارم، یا دستکم تا پیش از اینکه برادران هیتلریمان به آنجا وارد شوند. چه پاکسازیای راه انداختند. هفتادوپنج هزار یهودی را یا کشتند یا به اردوگاههای مرگ فرستادند. زیر پایشان را درست و حسابی جارو کردند. من این شکیبایی با نظم و ترتیب و دقت عملشان را تحسین میکنم! وقتی آدم بیشخصیت است، باید بهطور حتم پیرو نظم و ترتیبی باشد.
در پایانِ هر آزادی، حکمی صادر شده؛ بههمین دلیل است که آزادی برای حملکردن بسیار سنگین است، بهویژه هنگامیکه آدم در آتش تب میسوزد، یا رنج میبرد و یا هیچکس را دوست ندارد.
اصل کلی در آغاز برای من این است که هرگز هیچ عذر و بهانهای را از هیچکس نپذیرم. من نه نیت خیر را میپذیرم، نه اشتباه در ارزیابی را، نه برداشتن گامی اشتباه و نه شرایط تخفیف در مجازات را. در کار من نه متبرککردنی وجود دارد و نه آمرزشی. فقط صورتحساب تنظیم میشود و بعد: «حسابتان میشود اینقدر. شما آدم فاسد، هرزه، دروغپرداز، منحرف و هنرمندی هستید و از اینگونه چیزها.» بههمین سادگی و بههمین بیچونوچرایی. چه در فلسفهبافی و چه در سیاستبازی، من پیرو همهٔ نظریههایی هستم که هیچ انسانی را پاک و بری از گناه نمیداند و نیز طرفدار مقصرشمردن همه و به همان روش با آنها رفتارکردن. میبینید دوست عزیز، من طرفدار روشنبین و هوشمند بردگی هستم.
بزرگترین رنج و شکنجه برای آدمها این است که بدون قانون محاکمه شوند و ما بههمین شکنجه گرفتاریم.
هیچ توجه کردهاید که فقط مرگ است که احساسهامان را برمیانگیزد؟
هر فردی در پایینترین طبقهٔ اجتماعی، احتیاج به همسر یا فرزندی دارد. اگر مجرد باشد، سگی را بهعنوان همدم انتخاب میکند تا به او امر و نهی کند. اصل این است که آدم بتواند نسبت به آنها خشمگین شود بیآنکه آنها حق جوابدادن داشته باشند.
در گذشته حرف بسیار زدهام برای اینکه چیزی نگفته باشم. حالا سخنرانیام جهتدار شده است.
وقتی آدم تنهاست و خستگی هم بهآن افزوده میشود، چه انتظاری دارید، بهآسانی خود را پیامبر میانگارد.
عدهای فریاد میزنند: «دوستم داشته باش». گروهی دیگر میگویند: «دوستم نداشته باش!» اما دستهٔ سومی هم هستند، بدترین و بدبختترینشان که اظهار میکنند: «دوستم نداشته باش، ولی بهمن وفادار بمان!»
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب درمان شوپنهاور از اروین یالوم با متن های بریده شده فلسفی از کتاب

بر فراز دیگران قرارگرفتن و زیستن، هنوز تنها وسیلهایست برای بهچشم دیگران خوردن و مورد تکریم و احترام قرارگرفتن از سوی اکثریت مردم.
وقتی پای لذتجویی درمیان نبود، زنها بیشتر از آنچه انتظارش میرفت حوصلهام را سر میبردند و آشکارا معلوم بود من هم کسلشان میکنم. حالا که دیگر نه بازی عاشقانهای در کار بود و نه نمایشی، بیشک در عالم حقیقت بهسر میبردم. اما حقیقت دوست عزیز سخت ملالانگیز است.
هر آدمی مثل تنفس هوای پاک، احتیاج به برده دارد. دستوردادن مانند نفسکشیدن ضروری است. شما که با این نظریه موافقید، نه؟ حتا آدمهای تهیدست هم باید نفس بکشند. هر فردی در پایینترین طبقهٔ اجتماعی، احتیاج به همسر یا فرزندی دارد. اگر مجرد باشد، سگی را بهعنوان همدم انتخاب میکند تا به او امر و نهی کند. اصل این است که آدم بتواند نسبت به آنها خشمگین شود بیآنکه آنها حق جوابدادن داشته باشند. شما که با این جمله آشنایی دارید؟: «آدم جواب پدرش را نمیدهد». از نظری این جمله عجیب و غیرعادی است. آدم در این دنیا به چه کسی جز آنکه دوستش دارد جواب میدهد؟ از طرف دیگر حرفی است متقاعدکننده. باید بههرحال یکنفر باشد که حرف آخر را بزند.
شبهنگام من هرگز از روی پلی نمیگذرم. بهعلت قولی است که به خودم دادهام. از اینها که بگذریم، فرض کنید یک نفر بخواهد خودش را توی آب بیندازد. از دو کار یکی را انجام میدهید، یا خودتان را به آب میزنید که بیرونش بکشید، آنهم در این فصل سرد که ممکن است خودتان هم بهخطر بیفتید. یا او را بهحال خودش رها میکنید، چون شیرجهنزدن هم گاه کوفتگیهای عجیب در آدم ایجاد میکند.
اما زندگی میشود دوزخی واقعی! بله، دوزخ باید چنین جایی باشد: کوچهها پر از اعلانها و تابلوها، بدون هیچ امکانی برای توضیحدادن. آدم برای همیشه در شرایطی که دارد طبقهبندی میشود. بهطور مثال شما، هموطن گرامی، کمی فکر کنید، لوحهٔ روی در خانهتان چی خواهد بود. چیزی نمیگویید؟ باشد، بعدآ به من پاسخ خواهید داد. من بههرحال مال خودم را میدانم چی خواهد بود: چهرهای دوگانه، ژانوس دلفریب که بالای آن هم شعار خانه نوشته شده: «بهاینجا اعتماد نکنید.» روی کارت ویزیتم هم چاپ شده: «ژان بابتیست کلمانس، بازیگر.» مثلا ببینید، کمی پس از آن شبی که برایتان تعریف کردم، به موضوعی پی بردم.
گهگاه در این فکرم که تاریخنویسان آینده دربارهٔ ما چه خواهند نوشت و چه قضاوتی خواهند کرد.
واقعیت این است که پساز مدتهای طولانی که در خودم مطالعه کردم، به دورویی و ریاکاری ژرف مخلوق پی بردم، بس که در ذهنم کندوکاو کردم سرانجام به این نتیجه رسیدم که فروتنی کمکم میکرده بدرخشم، شکستهنفسی باعث میشده پیروز شوم و فضیلت یاریام میداده به دیگران آزار برسانم. بااستفاده از راههایی صلحآمیز میجنگیدهام و سرانجام با بینیاز نشاندادن خودم، به آنچه مورد دلخواهم بود میرسیدم.
این موضوع چنان حقیقت دارد که ما راز دلمان را کمتر با آنهایی که از خودمان بهتر هستند در میان میگذاریم و بیشتر از همنشینی با آنها میگریزیم. خیلی وقتها برعکس با کسانی درددل میکنیم که شبیه خودمان هستند و همان نقطهضعفهای ما را دارند. بنابراین نه در اصلاح خودمان میکوشیم و نه میخواهیم آدم بهتری بشویم: چون دراینصورت باید به ناتوانیمان اعتراف کنیم.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه؛ متن های عمیق فلسفی

اما بهراستی مگر بدون هیچ دردسری زندگیکردن بهشت نیست، آقای عزیز؟ زندگی من هم چنین بود. هرگز نیازی نداشتهام زندگیکردن را بیاموزم. در این مورد از همان بدو تولد همهچیز را میدانستم. کسانی هستند که مشکلشان پناهبردن به دیگران یا دستکم کنارآمدن با آنهاست.
عادت در آن روز از همهچیز نیرومندتر بود.