بریدههایی از کتاب مثل خون در رگ های من احمد شاملو (خلاصه جملات این کتاب)
احمد شاملو را میشناسید. شاعر و نویسنده بزرگ ایرانی که به راستی قلم شاهکاری داشت. یکی از بهترین آثار او “مثل خون در رگ ها من” نام دارد که در اصل متشکل از نامههای احمد شاملو به همسر محبوبش آیدا است. ما بریدههایی از این کتاب را برای شما دوستا قرار خواهیم داد. امیدواریم از این متون بسیار زیبا و عاشقانه نهایت لذت را ببرید.

بخشهایی از کتاب بسیار عاشقانه و زیبای مثل خون در رگهای من
روزی که من تو را از دیروز کمتر دوست داشته باشم، آن روز آفتاب طلوع نخواهد کرد.
امروز بیشتر از دیروز دوستت میدارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.» جواب دادی: «هر چه این حرف را تکرار کنی، باز هم میخواهم بشنوم!»

میخواهم بگویم که اگر این سکوت ادامه یابد به زودی تنها جسد سرد و مُردهیی را در آغوش خواهی گرفت که از زندگی تنها نشانهاش همان است که نفسی میکشد. میخواهم بگویم که سکوت تو، پایان غمانگیز زندگی من است. حرف بزن آیدا، حرف بزن!
به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچهها دوست داشته باشم.
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است، و من با حرفهای تو.
این که مرا به سوی تو میکشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمیانگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشههای ماست.
همهٔ شادیهایم در یک لبخند تو خلاصه میشود
آیدای من، تو معجزهیی.
مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب تائو ت چینگ از لائوتسه با جملات سنگین آموزنده

آیدای نازنین من! تو از پاکی و معصومیت به بچهیی میمانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سایهٔ موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشکها بر گونهاش جاری است صدای خندهاش به آسمان میرود… تو به همان اندازه بیآلایش و معصومی.
آیدا تو بهار منی و من خاک و مزرعهام… باید بیایی و کنار من بمانی تا من سرسبز شوم، برویم و شکوفه کنم. من بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم.
هر چه بیشتر میبینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر میشود.
هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیمتر نبوده است.
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری! چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم
روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس میکنم که شعر، دوباره در من جوانه میزند.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب سقوط اثر جاویدان آلبر کامو (داستان فسلفی زیبا)

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
وقتی تو نیستی، مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه میگیرد و باید دلش را با بازیچهیی خوش کرد و فریبش داد، ناچارم که خود را با یاد لحظاتی که با تو بودهام، با خاطرهٔ حرفهایت، خندههایت، اخمهایت، آن «خدایا خدایا» گفتنهایت که من چه قدر دوست دارم و از شنیدن آن چه اندازه لذت میبرم
از این جهت است که من، با اعتماد و یقین به تو میگویم که خدا نیز نمیتواند طلوع آفتاب فردای ما را مانع شود. زیرا که ما ــ من و تو ــ برای فردایمان حتی به طلوع خورشید خدا نیز نیازی نداریم: قلب من و تو هست؛ و عشق، قلب ما را از خورشید فروزانتر میکند… ما برای فردای خود فقط به قلبهای فروزان یکدیگر اعتماد میکنیم.
درست در تاریکترین دقایق زندگیام دستی از دور رسید و زیر بازوی مرا گرفت
به قول حافظ: بندهٔ طلعت آن باش که، آنی دارد.
من مظلوم واقع شده بودم. زندگی به من ظلم کرده بود.
آن آینه که من میجستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب سنگ، کاغذ، قیچی از آلیس فینی (خلاصه این رمان پرفروش)

این تنها راه نجات من است: حرف بزن آیدا!
معنی «با تو بودن» برای من «به سلطنت رسیدن» است.
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود و انسان با نخستین درد.
تو تنها پیروزی دوران حیات منی.
برای این که تو را بشناسم، تو را بهتر بشناسم، تو را دوست بدارم و عشق تو را سرمایهٔ جاویدان روح و زندگی خود کنم، لازم نبود که حتماً از همنشینی و گفتوگوی با تو به اعماق روح تو پی ببرم. نگاه تو و زبان خاموشت گویاترین زبانها بود و بیش از هر زبانی میتوانست از قلب و روحت حرف بزند.
آیدای یگانهٔ من! حالا دیگر چنان از احساسهای متضاد و گوناگون سرشارم که اگر بپرسی هر صبح را چه گونه به شب میرسانم بیگفتوگو در جوابت درمیمانم: هیجان عظیم به دست آوردن تو، قلب مرا از شادی انباشته است… اما، تصور این که هنوز تا مدتی دیگر میباید از تو دور بمانم، قلبم را از حرکت بازمیدارد. چشمانت به من نوید و امید میدهند، اما سکوت تو مرا از یأسی کُشنده لبریز میکند… آه، چه قدر احتیاج دارم که زبانت نیز از چشمهایت یاد بگیرد؛ که زبانت نیز چون چشمهایت مهربان و نوازشدهنده شود، که زبانت نیز مانند نگاهت به من بگوید که آیدا، احمد تنهای دلتنگش را چه قدر دوست میدارد! ــ افسوس که زبان و لبان تو به قدر چشمهایت مرا دوست نمیدارند.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب هر دو در نهایت می میرند از آدام سیلورا

نگین گرانبهای خود را بر حلقهٔ مسی نمیخواهم.
دست مرا بگیر. با تو میخواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من فقط موقعی آرام و آسوده هستم و تنها موقعی به «تو» فکر نمیکنم، که تو با من باشی.
اگر میدانستم پس از آن همه رنجها و نابهسامانیها تو را میتوانم داشته باشم، بدون شک با ارادهٔ آهنینتری تحملشان میکردم.
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا میزند. آن آینه که من میجستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی
به بهار میمانی که چون میآید، درخت خشکیده شکوفه میکند.
جای نهایت تأسف است که ساعات کوتاه دیدارمان هم فقط به دو چیز صرف میشود: ــ کوشش من برای به حرف آوردن تو؛ و اصرار تو، و پافشاری تو، و سعی تو، برای این که ساکت بمانی و چیزی نگویی!
چشمهای تو که مثل خون در رگهای من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند.
و چشمانت راز آتش است. و عشقت پیروزی آدمی است هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب زنان زیرک؛ چرا مردان عاشق زنان زیرک میشوند؟

آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی. چشمهای تو، زیباترین چشمهایی است که آدم میتواند ببیند. و نگاهت همهٔ آفتابهای یک کهکشان است؛ سپیدهدم همهٔ ستارههاست. لبان تو آینهیی است که از ظرافت روحت حرف میزند و روحت، روح وقار و متانت است. روح تو یک «خانم» یک «لیدی» است.
من و تو، ما، با هم به آیندهیی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر میدانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید میکند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من میتاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخندهیی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند.
کاش میدانستی که حاضرم به جای هر دقیقه که با من از قلبت سخن بگویی، یک سال از عمرم را بدهم.
چه قدر در کنار تو مغرورم! ــ به من نگاه کن که چه تنها و خسته بودم، و حالا به برکت قلب تو که کنار قلب من میتپد، چه شاد و چه نیرومندم!.
آن نویسندهٔ فرانسوی چه خوب گفته است که: صبر و تحمل، جرأت و شهامتِ مردم پرهیزکار است!
چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است… گو این که لحظهیی بی تو نیستم. خودت بهتر میدانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! ــ نفسی نمیکشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمیتپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه میتپد.
پیروزی تو، میوهٔ درخت استقامت توست!
من پاکباختهٔ عشق تو هستم؛ عشقی که زندگی را جز برای آن نمیخواهم؛ عشقی که اگر نیست بگذار تا من نیز نباشم…
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب مسئله مرگ و زندگی (جملات خلاصه این کتاب از اروین یالوم)

بالاخره، برای این که یک جوری خودم را برای خواب آماده کنم، تصمیم گرفتم با تو حرف بزنم؛ این جوری؛ روی کاغذ… و از قضا این جوری بهتر است. مگر نگفتی هر چه بهت بگویم که دوستت دارم باز هم میخواهی که بگویم؟ ــ پس این جوری بهتر است. این حرفها را میخوانی و باز هم میخوانی؛ و اگر دلت خواست، باز هم میخوانی.
حضورت بهشتی است که گریز از جهنم را توجیه میکند؛ دریایی که مرا در خود غرق میکند تا از همهٔ گناهان و دروغ شسته شوم. و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانستهام تو را داشته باشم… تو بزرگترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمیتوان گرفت که با تو برابر باشد. ــ پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟
عزیزم. مرا به انتظار مگذار.
زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمیکنم. آخر، این خوشبختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست!
نفسی که خون مرا تازه میکند تویی.
یادم آمد آن جملهیی را که دوست داری من همیشه برایت تکرار کنم، تو حتی یک بار هم به من نگفتهای! طلب من!
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.
ای بیگانه که خلوت ما را میشکنی! همچنان که در خانهٔ ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار. ما از دوزخ بیگانگیها گریختهایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم. اگر به خانهٔ ما فرود میآیی، خلوت ما را مقدس شمار!
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب محکم در آغوشم بگیر سو جانسون (برای رابطه زناشویی بهتر)

آری، آنچه از گفتوگوهای این چند شب که در خانهٔ ما میگذرد شنیدهای درست است: دختری با تمول سرشار خواستار ازدواج با من است؛ با تمول بسیار و با سماجت بسیارتر. ــ اما آنچه او میخواهد به «سروری» خود قبول کند، مدتهاست که سر به بندگی تو سپرده است
از طرفی، ازدواج و زندگی من و تو، نه از روزی شروع میشود که آن را در دفتر ثبت ازدواج به ثبت رسانیده باشیم، نه از روزی شروع شد که پاره آهنی به انگشت یکدیگر کردیم: ازدواج من و تو از روزی حتمی بود که، دیگر، موضوع از «هیچ» خیلی گذشته بود! ــ از همان اول!
با تمام آرزوها و امیدها، با عشقی که خودت میدانی، منتظر رسیدن تو هستم. و تا آن وقت، از دور میبوسمت.
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا میزند. آن آینه که من میجستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی. با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس میکنم در همهٔ عمر بیحاصلی که تا به امروز از دست دادهام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بودهام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظهیی شکیب ندارم. دیگر نمیخواهم کوچکترین لحظهیی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت میکند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم. کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است. شور زندگی در من بیداد میکند. امروز بیش از هر وقت دیگر زندهام. و نفسی که خون مرا تازه میکند تویی. شعرهای نوشتهنشدهٔ من نام تو را طلب میکنند؛ و سالهای آینده، سالهایی سرشار از پیروزیها و موفقیتها، سایهٔ تو را بر سر من میجویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب بیمار خاموش اثر الکس مایکلیدیس (خلاصه این کتاب روانشناسی)