قصاید عطار نیشابوری؛ زیباترین قصاید گلچین شده عطار

قصاید عطار نیشابوری؛ زیباترین قصاید گلچین شده عطار

در این بخش از سایت روزانه قصاید عطار نیشابوری را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. فریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری مشهور به شیخ عطّار نیشابوری یکی از عارفان، صوفیان و شاعران ایرانی سترگ و بلندنام ادبیات فارسی در پایان سدهٔ ششم و آغاز سدهٔ هفتم بود. عطار در سال ۵۴۰ هجری قمری در نیشابور زاده شد و در ۶۱۸ هجری قمری به هنگام حملهٔ مغول به قتل رسید.

قصاید بلند و کوتاه از عطار بزرگ

مورچهٔ خط تو، کرد چو موری مرا

کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا

روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم

موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا

چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو

گر رسن مه بدید مورچه موی تو را

ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور

مشک از آن مور شب موی برد بر خطا

موی میانم چو مور لاجرم اندر هوات

یک یک مویم چو مور بست کمر بر وفا

سست‌تر از موی مور نیستمی گر ز تو

با سر مویی رسید با بر موری به ما

ز آرزوی موی تو هست مرا حرص مور

موی بدین مور ده تا برهد از بلا

چبود اگر موی تو در کف موری فتد

موی به من ده که نیست قوت موری مرا

گر من چون مور را دست به مویت رسید

مور کنم پیل را موی کشان در هوا

موی تو این مور را قوت پیلی دهد

مور ضعیف توام موی به من کن رها

کرد دلم موی تو تنگ‌تر از چشم مور

کور شود چشم مور موی تواش در قفا

سر چه کشی همچو موی از من چون مورچه

موی به موری سپار پیش سلیمان بیا

شاه محمد که مور بست نطاقش به موی

زانکه ازو مور را نیست به مویی عنا

مور نیازرد ازو یک سر موی ای عجب

زانکه به موری نداد مالش موری رضا

مور اگر بندگیش یک سر مو یافتی

موی بکندی ز سر مور شدی اژدها

مور و ملخ دیده‌ای موی شکافان به جنگ

مور و ملخ جنگ اوست موی شکاف از دغا

هر که کند کش چو موی در حق مور رهش

دانه کشد هم چو مور از سر موی آن گدا

گر به جهان در چو مور حاسد جویی چو مو

موی کشانش کند مور صفت مبتلا

ور سر مویی کشد دشمن چون مور سر

پی سپر آید چومور از سر موی از قضا

خصم که مورش شمرد زانکه چو مویی نیافت

هر بن موییش کرد خانهٔ موری فنا

ای تو سلیمان مور چند که در شرح مو

موی شکافی ز مور خوش بود اندر ثنا

قامت عطار شد در صفت موی تو

راست چو موری نحیف گوژ چو مویی دو تا

تا که بود پای مور چون سر مویی ضعیف

خصم تو را باد موی خانهٔ موریش جا

قصیده جالب از استاد عطار نیشابوری

قصیده جالب از استاد عطار نیشابوری

خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما

که هست عرصهٔ بی‌دولتی سرای فنا

ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد

طریق دولت دل بسته شد به سد جفا

هزار جوی روان کاب‌تر مزاج ازو

زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما

چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما

نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا

چگونه نافه‌گشایی کند صبا به سحر

سپهر شعبده و نافه ورد جیب صبا!

هزار نامهٔ حاجت فرو فرستادم

به سوی عرش به دست کبوتران دعا

نه یک کبوتر از آن نامه‌ام جواب آورد

نه شد دلم به مراد تمام کامروا

منم که هر شب پهنای این گلیم به من

سیه گلیم فلک می‌نماید از بالا

هزار بازی شیرین سپهر بازیگر

که از خوشی نتوان خورد بیش داد مرا

چو نقطه‌ای است قضا ساکنم به یک حرکت

که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا

به های‌های نیارم گریستن که فلک

به های‌هوی درآید ز اشک من عمدا

ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمهٔ چشم

به مد و جزر یکی شد دل من و دریا

محیط خون نقط دل ز چشم از آن دارم

که چون محیط تن آمد زچشم خون پالا

سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سیم

که روز و شب به زر و سیم می‌کنم سودا

ز خون دل همه اشک چو سیم می‌ریزم

که گشت از گل سرخ اشک همچو سیم جدا

مرا که صد غم بیش است هیچ غم نبود

اگر مرا به غم خویشتن کنند رها

ز کار خویشتنم دست پاک و حقه تهی

که مهره چون بنشیند میان خوف و رجا

ز سرگرانی هر دون برون شدیم ز دست

ز چرب‌دستی گردون درآمدیم ز پا

نه مونسی که شب انس او دهد نوری

نه همدمی که دمی همدمی کند به نوا

که را به دست شود یک رفیق یکتادل

که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا

به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری

تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا

اگرچه صبح کله‌دار صادق است چه سود

که پردهٔ زربفت شب به تیغ قبا

وگرچه خوانچهٔ خورشید دایم است ولیک

چه فایده که همه خود همی خورد تنها

وگرچه کاسهٔ زرین ماه می‌بینی

سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا

چو داس ماه نو از بهر آن همی‌آید

که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا

گیاه می‌دمد از خاک گور و غم این است

که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا

چو آسیا سر این خلق جمله در گردد

ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا

کدام میر اجل دیده‌ای که با او هم

اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا

کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو

که بر سرش بنگردید آسیای فنا

فرود حقهٔ چرخ و ورای مهرهٔ خاک

تو در میانهٔ این خوش بخفته اینت خطا

چه خواب دید ندانم سپهر بوالعجبت

که خوش به شعبده‌ای مست خواب کرد تو را

صفای دل طلب از بهر آب روی از آنک

ندید روی کسی تا نیافت آب صفا

ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک

که معتدل‌تر ازین نیست هیچ آب و هوا

بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق

چرا چو نافه شدی تا که دم زنی به ریا

به وقت صبح فرو میری و عجب این است

که زنده‌دل شوی از یک دروغ طال بقا

ز سر سینهٔ خود دم مزن ز پرده برون

که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا

ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری

از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا

اسیر چون و چرایی ز کار پر علت

ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا

میان بیشهٔ بی علتی چرا مطلب

که آن ستور بود که فرو شود به چرا

اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر

که بر خدایی او هست ذره ذره گوا

ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری

که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا

در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند

نه ذره راست محل و نه سایه را یارا

اگر کمال طلب می‌کنی چو کار افتاد

قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا

چو پیر گشتی و گهوارهٔ تو آمد گور

چو کودکان دغل‌باز تا به کی ز دغا

از آن به پیری در گاهواره خواهی شد

که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا

بدان خدای که در آفتاب معرفتش

به ذره‌ای نرسد عقل جملهٔ عقلا

که پختگان ره و کاملان موی شکاف

چو طفلکان به شیرند در طریق فنا

چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمی‌خسبند

تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا

نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد

چنان در دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا

چو زار ناله کند جمله شب از سر درد

هزار درد بیفزایدش به بوی دوا

به صبح از سر منقار قطرهٔ خونش

فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا

اگرچه نوحه کند نوحه‌گر بسی آن به

که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا

اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز

پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا

وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال

تفاوتی نکند پیش چشم نابینا

چو روز روشن خفاش در شب تیره است

ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا

کسی که چشمهٔ خورشید را ندارد چشم

جهان هر آینه مشغول داردش به سها

نفس مزن نفسی و خموش ای عطار

که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا

اگر دمی به خموشی تو را میسر شد

زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا

وگر بمیری از این زندگی بی حاصل

به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا

به شعر خاطر عطار را دم عیسی است

از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا

گرم چو سوسن آزاده ده زبان خوانی

ز نه سپهر بر آید صدا که صدقنا

ز دور آدم تا این زمان نیافت کسی

نظیر این گهر اندر خزانهٔ شعرا

بزرگوار خدایا مرا مسوز که من

در اشتیاق درت پخته‌ام بسی سودا

گناه کرده‌ام و زیر پرده داشته‌ام

تو هم به پردهٔ فضلت بپوش روز لقا

ز آستان تو صد شیر چون تواند کرد

به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا

زبان که از پی ذکر توام همی بایست

به شعر بیهده فرسود چون زبان درا

هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است

مرا ز ملکت هب لی خلاص ده ز هبا

ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم

به دست پیک صبا هر سحر نسیم رضا

در آن زمان بر خویشم رسان که می‌گویم

میان سجده که سبحان ربی الاعلی

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه عطار / گلچین 40 شعر احساسی بی نظیر عطار نیشابوری

مطلب مشابه: غزلیات عطار نیشابوری؛ مجموعه زیباترین اشعار احساسی و غزلیات عطار

قصیده تامل برانگیز عطار نیشابوری

قصیده تامل برانگیز عطار نیشابوری

ندارد درد من درمان دریغا

بماندم بی سر و سامان دریغا

درین حیرت فلک ها نیز دیر است

که می‌گردند سرگردان دریغا

درین دشواری ره جان من شد

که راهی نیست بس آسان دریغا

فرو ماندم درین راه خطرناک

چنین واله چنین حیران دریغا

رهی بس دور می‌بینم من این راه

نه سر پیدا و نه پایان دریغا

ز رنج تشنگی مردم به زاری

جهان پر چشمهٔ حیوان دریغا

چو نه جانان بخواهد ماند نه جان

ز جان دردا و از جانان دریغا

اگر سنگی نه ای بنیوش آخر

ز یک‌یک سنگ گورستان دریغا

عزیزان جهان را بین به یک راه

همه با خاک ره یکسان دریغا

ببین تا بر سر خاک عزیزان

چگونه ابر شد گریان دریغا

مگر جان‌های ایشان ابر بوده است

که می‌بارند چون باران دریغا

بیا تا در وفای دوستداران

فرو باریم صد طوفان دریغا

همه یاران به زیر خاک رفتند

تو خواهی رفت چون ایشان دریغا

رخی کامد ز پیدایی چو خورشید

کنون در خاک شد پنهان دریغا

از آن لب‌های چون عناب دردا

وزان خط های چون ریحان دریغا

به یک تیغ اجل درج دهان را

نه پسته ماند و نه مرجان دریغا

بتان ماه‌روی خوش‌سخن را

کجا شد آن لب و دندان دریغا

زنخدان‌ها چو بر خواهند بستن

زنخدان را ز نخ می‌دان دریغا

بسا شخصا که از تب ریخت در خاک

شد از تبریز با کرمان دریغا

بسا ایوان که بر کیوانش بردند

کجا شد آنهمه ایوان دریغا

بسا قصرا که چون فردوس کردند

کنون شد کلبهٔ احزان دریغا

درین غم‌خانه هر یوسف که دیدی

لحد بر جمله شد زندان دریغا

چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک

هم از ایران هم از توران دریغا

تو خواه از روم باش و خواه از چین

نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا

ز افریدون و از جمشید دردا

ز کیخسرو ز نوشروان دریغا

هزاران گونه دستان داشت بلبل

نبودش سود یک دستان دریغا

پس از وصلی که همچون باد بگذشت

درآمد این غم هجران دریغا

ز مال و ملک این عالم تمام است

تو را یک لقمه چون لقمان دریغا

برای نان چه ریزی آب رویت

که آتش بهتر از این نان دریغا

تو را تا جان بود نان کم نیاید

چه باید کند چندین جان دریغا

خداوندا همه عمر عزیزم

به جهل آورده‌ام به زیان دریغا

اگرچه بس سپیدم می‌شود موی

سیه می‌گرددم دیوان دریغا

چو دوران جوانی رفت چون باد

بسی گفتم درین دوران دریغا

نشد معلوم من جز آخر عمر

که کردم عمر خود تاوان دریغا

مرا گر عمر بایستی خریدن

تلف کی کردمی زین‌سان دریغا

بسی عطار را درد و دریغ است

که او را هست جای آن دریغا

خدایا چون گناهم کرد ناقص

نهادم روی در نقصان دریغا

اگر کرد این گدا بر جهل کاری

از آن غم کرد صدچندان دریغا

تو عفوش کن که گر عفوت نباشد

فرو ماند به صد خذلان دریغا

قصیده زیبا درباره دوری و جدایی

قصیده زیبا درباره دوری و جدایی

وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب

تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب

بال و پر ده مرغ جان را تا میان این قفس

بر دلت پیدا شود در یک نفس صد فتح باب

عقل را و نقل را همچون ترازو راست دار

جهد کن تا در میان نه سیخ سوزد نه کباب

چون ز عقل و نقل ذوق عشق حاصل شد تو را

از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب

گرچه عالم می‌نماید دیگران را آب خضر

تو چنان گردی که گردد پیش تو همچون سراب

گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا

ذره‌ای گردد به پیش نور جانت آفتاب

گر صواب کار خواهی اندرین وادی صعب

از خطای نفس خود تا چند بینی اضطراب

رو درین وادی چو اشتر باش و بگذر از خطا

نرم می‌رو خار می‌خور بار می‌کش بر صواب

از هوای نفس شومت در حجابی مانده‌ای

چون هوای نفس تو بنشست برخیزد حجاب

در شراب و شاهد دنیا گرفتار آمدی

ای دلت مست شراب نفس تا چند از شراب

خیز کاجزای جهان موقوف یک آه تواند

از دل پر خون برآر آهی چو مستان خراب

هر نفس سرمایهٔ عمر است و تو زان بی‌خبر

خیز و روی از حسرت دل کن به خون دل خضاب

درد و حسرت بین که چندانی که فکرت می‌کنم

هیچ کاری را نمی‌شایی تو اندر هیچ باب

چون نیامد از تو کاری کان به کار آید تو را

بر خود و کار خود بنشین و بگری چون سحاب

تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان

باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب

این زمان با توست حرصی و ندانی این نفس

تا نیاری زیر خاک تیره رویت در نقاب

چون اجل در دامن عمرت زند ناگاه چنگ

تو ز چنگ او بمانی دست بر سر چون ذباب

ای دریغا می‌ندانی کز چه دور افتاده‌ای

آخر ار شوقی است در تو ذوق این معنی بیاب

چون چراغ عمر تو بی‌شک بخواهد مرد زود

خویشتن را همچو شمعی زآتش شهوت متاب

آخر ای شهوت‌پرست بی خبر گر عاقلی

یک دمی لذت کجا ارزد به صد ساله عذاب

توشهٔ این ره بساز آخر که مردان جهان

در چنین راهی فرو ماندند چون خر در خلاب

غرهٔ دنیا مباش و پشت بر عقبی مکن

تا چو روی اندر لحد آری نمانی در عقاب

شب چو مردان زنده‌دار و تا توانی می‌مخسب

زانکه زیر خاک بسیاریت خواهد بود خواب

بس که تو در خاک خواهی بود و زین طاق کبود

بر سر خاک تو می‌تابد به زاری ماهتاب

چون نمی‌دانی که روز واپسین حال تو چیست

در غرور خود مکن بیهوده چندینی شتاب

کار روز واپسین دارد که روز واپسین

از سیاست آب گردد زهره شیر از عتاب

تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس

هیچکس را نیست آگاهی که چون آید زباب

چون به یک دم جمله چون شمعی فروخواهیم مرد

پس چرا چون شمع باید دید چندین تف و تاب

چون سر و افسر نخواهد ماند تا می‌بنگری

چه کلاه ژنده و چه افسر افراسیاب

گر همی‌بینی که روزی چند این مشتی گدا

پادشا گشتند هان تا نبودت هیچ انقلاب

زانکه این مشتی دغل کار سیه دل تا نه دیر

همچو بید پوده می‌ریزند در تحت التراب

زیر خاک از حد مشرق تا به مغرب خفته‌اند

بنده و آزاد و شهری و غریب و شیخ و شاب

دل منه بر چشم و دندان بتان، کین خاک راه

چشم، چون بادام و دندان است چون در خوشاب

آنکه از خشمش طناب خیمه مه می‌گسست

در لحد اکنون کفن در گردن او شد طناب

وانکه پیراهن زتاب خویشتن نگشاد باز

تا کفن سازندش از وی باز کردندش ز تاب

وانکه رویش همچو گل بشکفته بودی این زمان

ابر می‌بارد به زاری بر سر خاکش گلاب

وانکه زلفش همچو سنبل تاب در سر داشتی

خاک تاریکش نه سر بگذاشت، نه سنبل، نه تاب

ما همه بی آگهیم آباد بر جان کسی

کز سر با آگهی بگذشت ازین جای خراب

یارب از فضل و کرم عطار را بیدار کن

تا به بیداری شود در خواب تا یوم‌الحساب

توبه کردم یارب از چیزی که می‌بایست کرد

روی لطف خویش را از تایب مسکین متاب

هر که این شوریده خاطر را دعا گوید به صدق

یارب آن خورشید خاطر را دعا کن مستجاب

مطلب مشابه: بهترین اشعار عطار نیشابوری از کتاب اسرارنامه؛ شعر فلسفی و عارفانه این شاعر

مطلب مشابه: حکایت های عطار نیشابوری؛ 12 داستان و حکایت کوتاه آموزنده از عطار

قصیده پوچ گرایانه از عطار

قصیده پوچ گرایانه از عطار

بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است

تا دست به کام دل خویشم برسیده است

و امروز پشیمانی و درد است دلم را

در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است

پایی که بسی پویه بی‌فایده کردی

دیر است که در دامن اندوه کشیده است

دستی که به هر دامن حاجب زدمی من

از دست خود امروز همه جامه دریده است

و آن قد چو تیرم که سبک دل بد ازو سرو

از بار گران همچو کمانی بخمیده است

و آن دیده که خون جگر از درد بسی ریخت

زان کرد سیه جامه که همدرد ندیده است

وان تن که نشستی به هوس بر سر هر صدر

اکنون ز سر عاجزی از گوشه خزیده است

وان دل که ز خوی خوش خود در همه پیوست

امروز طمع از بد و از نیک بریده است

وان جان که به انصاف به ارزد ز جهانی

از ننگ من ناخلف از تن برمیده است

وان عقل که هشیارترین همه او بود

از غایت حیرت سرانگشت گزیده است

هان ای دل گمراه چه خسبی که درین راه

تو مانده‌ای و عمر تو از پیش دویده است

اندیشه کن از مرگ که شیران جهان را

از هیبت شمشیر اجل زهره دریده است

چندین می نوشین چه چشی کانکه چشید او

گر تو به حقیقت نگری زهر چشیده است

شهدی که ز سر نشتر زنبور بجسته است

سرسام ز پی دارد اگر چند لذیذ است

عمر تو که یک لحظه به صد گنج به‌ارزد

نفست همه بفروخته و عشق خریده است

دل از شرهٔ نفس تو در پای فتاده است

هر چند درین واقعه مردانه چخیده است

هرکز نفسی پاک نیاید ز دلت بر

تا جان تو فرمانبر این نفس پلید است

تو خفته و همراه تو بس دور برفته است

تو غافلی و صبح قیامت بدمیده است

نه بادیهٔ آز تو را هیچ کران است

نه قفل غم حرص تو را هیچ کلید است

مویت همه شیر شد و از بچه طبعی

گویی تو که امروز لبت شیر مکیده است

آخر تو چه مرغی که ز بس دانه که چینی

از دام نجستی تو و عمرت بپریده است

یارب به کرم کن نظری در دل عطار

کز دست دل خویش دل او بپزیده است

قصیده فلسفی

قصیده فلسفی

بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است

که همه کار جهان رنج دل و دردسر است

تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی

مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است

عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند

همچنان خواجه در اندیشهٔ بوک و مگر است

چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی

که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است

پرده بر خویش متن لعب پس پرده مکن

که پس پرده نشستی و جهان پرده‌در است

رو پی کار جهان گیر و جهان گیر جهان

که جهان گذران با تو به جان درگذر است

خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او

بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است

چند سایی به هوس تاج تکبر بر چرخ

که همه زیر زمین تا به زبر تاجور است

آنکه بر چرخ فلک سود سر خویش ز کبر

این زمان بین که چه سان زیر زمین پی سپر است

جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری

شکن طرهٔ مشکین و لب چون شکر است

چشم دل باز کن از مردمی و نیک بدانک

مردم چشم بتی است این که تو را رهگذر است

فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر

که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است

در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست

نیست آن لاله که از خاک دمد خون‌تر است

شکم خاک پر از خون دل سوختگان است

باز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر است

از سر درد و دریغ از دل هر ذرهٔ خاک

خون فرو می‌چکد و خواجه چنین بی‌خبر است

هر گیاهی که ز خاکی دمد و هر برگی

گر بدانی ز دلی درد و دریغی دگر است

از درون دل پر حسرت هر خفته چنانک

آه و فریاد همی آید و گوش تو کر است

تو چنان فارغی و باز نیندیشی هیچ

که اجل در پی و عمر تو چنین برگذر است

شد بناگوش تو از پنبه کفن‌پوش و هنوز

پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است

روز پیری همه کس به شود ای پیر خرف

بچه طبعی تو و اکنون است که وقت سفر است

چو به هفتاد بیفتادی و این نیست عجب

عجب این است که این نفس تو هر دم بتر است

غرهٔ مال جهان گشتی و معذوری از آنک

زندگی دل مغرور تو از سیم و زر است

چو حیات تو به سیم است پس از عمر مگوی

که حیات تو به نزدیک خرد مختصر است

عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازین

عمر گو کم شو اگر سیم و زرت بیشتر است

بیشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش

که همه سیم و زر و مال بار سفر است

شرم بادت که نمی‌دانی و آگاه نه‌ای

که درین راه و درین بادیه چندین خطر است

ای دریغا که همه عمر تو در عشوه گذشت

کیست کامروز چو تو عشوه‌ده و عشوه‌خر است

تو چنین خفته و همراه تو از پیش شده

تو چنین غافل و عمر تو چو مرغی به پر است

مغز پالودی و بر هیچ نه در خواب شدی

گوییا لقمهٔ هر روزه تو مغز خر است

ای فروماندهٔ خود چند بدارد آخر

استخوانی دو که در چنگ قضا و قدر است

تو کفی خاکی و پر باد هوا داری سر

باد پندار تو را خاک لحد کارگر است

یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب نه‌ای

صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خور است

چون بسی توبهٔ بیفایده کردی به هوس

توبه از توبه کن ار یک نفست ماحضر است

خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک

توشهٔ راه تو خون دل و آه سحر است

حلقهٔ درگه او گیر و دل از دست بده

گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است

دل پر امید کن و صیقلیش کن به صفا

که دل پاک تو آئینهٔ خورشید فر است

یارب از فضل و کرم در دل عطار نگر

که دلش را غم بیهوده نفر بر نفر است

عمر بر باد هوس داد به فریادش رس

که تو را از بد و از نیک نه نفع و نه ضر است

قصاید زیبا از عطار

قصاید زیبا از عطار

هر دل که در حظیرهٔ حضرت حضور یافت

سرش سریر خود ز سرای سرور یافت

طیار گشت در افق غیب تا ابد

هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت

از قرص مهر و گردهٔ مه کم نواله کن

زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت

همکاسهٔ تو خوان فلک گشت همچو زر

هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت

زین خوان اگر فضولی کاسه کجا برم

یک لقمه خورد کاسهٔ سر پر غرور یافت

پشتت چو چنگ گشت و شعوری نیافتی

پس چنگ چون ز یک سر ناخن شعور یافت

از نور شرع شمع برفروز زانکه عقل

خورشید برج وحدت حق دور دور یافت

مرد آن بود که از جگر ریش هر سحر

آهی که برکشید بخار بخور یافت

زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد

هر روز صد قیامت و صد نفخ صور یافت

آن عشق کی بود که به حوری نظر کنی

مرده کسی که زندگی از عشق حور یافت

خود را به منتهای بلاغت رسان تمام

کانکس که یافت حور و قصور از قصور یافت

در بند حور و چشمهٔ کوثر مباش از آنک

مرد آن بود که نقد ز قعر بحور یافت

اندر سواد فقر طلب نور دل که چشم

در جوف هفت پردهٔ تاریک نور یافت

در شب طلب حضور که در چشم مردم است

کاندر درون پردهٔ کحلی حضور یافت

در پرده‌دار عشق که معشوق خویش را

عشاق کاردیده به غایت غیور یافت

گر سوز عشق می‌طلبی سر بنه که شمع

آن‌دم که سر نیافت درین خطه سور یافت

در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد

کفر است اگر ز دوست دل خود صبور یافت

بر فرق ریز خاک اگر یک نفس تو را

در هر دو کون داعی وحدت نفور یافت

بگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک

چندین عقیله از غم عقل فکور یافت

خیرالامور اوسطها عقل را ربود

زیرا که عشق واسطه شرالامور یافت

خون از دل چو سنگ برآور که مرد طور

یاقوت سرخ معرفت از کان طور یافت

بر خوان زبور عشق ز نور دلت از آنک

داود هر حضور که دید از زبور یافت

صندوق سینه پر گهر راز کن که دل

محصول کار حصل ما فی‌الصدور یافت

در بحر راز گوهر دل غرق کن که جان

چون غرق راز گشت تجلی نور یافت

در عز عزلت آی که سیمرغ تا ز خلق

عزلت گرفت شاهی خیل‌الطیور یافت

عطار تا که بود تن خویش را مدام

در تنگنای عالم خاکی نفور یافت

غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند

زانکه بلندی دهد، تا بتواند فکند

چون برسد آفتاب در خط نصف‌النهار

سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند

واقعهٔ آدمی هست طلسمی عجب

کیست کزین درد نیست سوخته و مستمند

هر که به بندی درست دم نزند جز به درد

وای که از فرق توست تا به قدم بندبند

هر که چو نرگس به باغ دیدهٔ بیننده داشت

پستی و زردی گزید تا برهد از گزند

نرگس چون چشم داشت پست شد از بیم مرگ

سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلند

آنکه جگر گوشه اوست بر جگرش آب نیست

گر جگرت خون گرفت هم جگر خویش رند

بر سر خارت چو گل عمر کم از هفته‌ای است

پس تو ز غفلت چو گل، زر منمای و مخند

هین که سپیده دمید گرد رخت همچو برف

خیز که شد کاروان چند نشینی نژند

مرگ در آورد پیش وادی صدساله را

عمر تو افکند شست بر سر هفتاد واند

صبحدم ار خنده زد، روز تو تاریک شد

زانکه دمت داد صبح تا کندت ریشخند

آن شتر بادیه بانگ خری چون شنید

زود بپیچد ز شوق سر ز عرا و عرند

تو ز پی نام و ننگ همچو شتر می‌روی

گرچه بباید شدن از در چین تا خجند

نفس پلیدت سگی است خاصه سگ شیر گیر

هین سر سگ باز بر همچو سر گوسفند

با تو گر این سگ کند عزم به گرگ آشتی

بازی بز می‌دهد تا کندت خوک بند

طالب معنی ببین کز تو ز مطلوب خویش

این فلک خرقه پوش چند فرس راند چند

بر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس

ورنه چو ابلیس زود تخت کنی تخته‌بند

هر سر ماهی فتد نعل سمندش به راه

در مه نو کن نگاه اینک نعل سمند

گرچه بسی قرن نیز نعل سمند افکند

او به بسی عمر نیز تیز بتازد نوند

چون بنشاند مرا روز قیامت ز یأس

پردهٔ نه توی خویش پاره کند چون پرند

پردهٔ خود چون درید هر چه همی جست یافت

شاخ خودی را برید بیخ خودی را بکند

هرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب

نیست ز سرگشتگی چون فلک خود پسند

پردهٔ هستی بدر تا برهی از بلا

زهر اجل نوش‌کن تا ز پی آرند قند

درد دلت را دوا کشتن نفس است و بس

زانکه بسی درد را زهر بود سودمند

گوهر عالم تویی در بن دریا نشین

پیش خسان همچو کوه بیش کمر بر مبند

در صف مردان مرد کیست تورا هم نبرد

پای منه در رکاب دست مزن در کمند

خصم چو برگ خزان زرد به پای اوفتاد

دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند

عالم صغری به فرع عالم کبری به اصل

چشم تو و جان توست کیست چو تو ارجمند

سجده تو را کرده‌اند خیل ملائک به جمع

چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپند

هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت

شاید اگر زابلهی کان بکند در خرند

وانکه مسیح جهان هست نوآموز او

خوب نیاید ازو خواندن پازند و زند

بس که ز عطار ماند معنی و پند لطیف

لیک چه سود ای دریغ گر همه بگرفت پند

نفس و هوا خالقا کشت به صد ناخوشیم

باز رهانم از آنک دست خوشم کرده‌اند

مطلب مشابه: زیباترین اشعار عارفانه عاشقانه عطار نیشابوری درباره خدا و عشق

مطلب مشابه: اشعار عطار نیشابوری؛ گلچینی از بهترین اشعار عاشقانه و رباعیات عطار نیشابوری

مطالب مشابه را ببینید!

شعر کوتاه درباره امام حسین؛ مجموعه اشعار کوتاه و دو بیتی درباره امام حسین و ماه محرم شعر عاشورا؛ مجموعه ای کامل از اشعار ماه محرم و شهادت امام حسین (ع) شعر شماره ۱۷ از اشعار ترکی شهریار؛ ایل کئچدی، باهار اولدو، خبر یوخ گولوموزدن … شعر شماره ۲۳ از مجموعه اشعار هوشنگ ابتهاج؛ نه هراسی نیست من هزاران بار تیرباران شده ام … شعر شماره ۲۵ از مجموعه اشعار فروغ فرخزاد؛ یاد بگذشته به دل ماند و دریغ … شعر در وصف عشق (خاص ترین اشعار عاشقانه عشق) شعر عاشقانه دلبرانه با گلچین اشعار کوتاه و بلند احساسی رمانتیک برای عشق متن شعر نوحه ماه محرم؛ متن نوحه برای عزاداری ایام محرم و شام غریبان حسینی غزل شماره ۴۸ از دیوان شمس مولانا؛ ماهِ درست را ببین کاو بشکست خواب ما … غزل شماره ۴۹ از دیوان شمس مولانا؛ با تو حیات و زندگی بی‌تو فنا و مردنا …