اشعار مسعود سعد سلمان؛ گلچین غزلیات، رباعیات و قصاید این شاعر

اشعار مسعود سعد سلمان؛ گلچین غزلیات، رباعیات و قصاید این شاعر

اشعار مسعود سعد سلمان را در سایت ادبی روزانه برای شما دوستان قرار داده‌ایم. مسعود سعد سلمان شاعر، خوش‌نویس، ادیب و اسب‌شناس دوره غزنویان در نیمه دوم قرن پنجم و آغاز قرن ششم هجری بود. بیشتر اشعار او در قالب قصیده و باقی آن‌ها به صورت رباعی و قطعه هستند.

غزلیات

ای ترکِ لاله‌رخ بده آن لاله‌گون شراب

تابان ز جامِ چون رخِ لعل از قَصَب نقاب

من گویمی گلاب است آن مِی که می‌دهی

گر هیچ‌گونه گونهٔ گل داردی گلاب

جز دوستیِّ ناب نیابی ز من همی

واجب بوَد که از تو بیابم نَبیدِ ناب

تیره نکردش آتش آن‌گه که آب بود

اکنون که آتش است ضعیفش مکن به آب

آب است و آتش است و ازو شد خراب غم

نشگفت ار آب و آتش جایی کُنَد خراب

آسایش است و خرّمی از آبْ دیده را

این است و زان بلی که کُنَد دیده را به خواب

از لطف بردوید به سر وین شگفت نیست

روح است و روح را سویِ بالا بوَد شتاب

در مغز و طبعم افتاد آتش ز بهرِ آنک

دستِ تو بر نَبید و بلور است و آفتاب

تا ندهی‌ام نَبیدی چون دیدهٔ خروس

باشد به رنگِ روزم چون سینهٔ غُراب

گفتم که چند صبر کنم ای نگار؟ گفت:

تا هست عمر، گفتم: رنجه مدار، گفت:

بی رنجْ عشق نبوَد، گفتم: نیم به رنج،

فرسوده چند باشد ازین ای نگار؟ گفت:

جز انتظار روی ندارد تو را همی

گفتم: شدم هلاک من از انتظار، گفت:

این روزگار با تو بد است، این ازو شناس

گفتم که نیک کِی شودم روزگار؟ گفت:

چون گشت زایل این سَخَطِ شهریار راد

گفتم که کِی شود سَخَطِ شهریار؟ گفت:

چون بخت رام گردد تا تو رسی به کام

گفتم که بخت کِی شودم جفت و یار؟ گفت:

آمرزشی بخواه شود عفوْ جرمِ تو

این گفت در کریمِ نبی کردگار گفت

ای نگارین چون تو از خوبان کجاست

نیست کس را آنچه از گیتی تراست

قد و روی و زلف،سرو و ماه مشک

مشک، پیچان، ماه، تابان، سرو،راست

تا مرا مهر تو اندر دل نشست

از دل من بیش مهر کس نخاست

ای نگار از طاعت تو چاره نیست

راست گویی خدمت خسرو علاست

شاه مسعود آفتاب داد و دین

آنکه بر شاهان گیتی پادشاست

از نهیبش ماه با رخسار زرد

وز شکوهش چرخ با پشت دوتاست

خسروان را آب حوضش زمزم است

سرکشان را خاک قصرش کیمیاست

شاه گردون همت گردون محل

خسرو دریا دل دریا عطاست

از بقا و عز و دولت شاد باد

تا به گیتی دولت و عز و بقاست

مطلب مشابه: اشعار میر رضی آرتیمانی؛ گلچین زیباترین اشعار شامل غزلیات و رباعیات

مطلب مشابه: اشعار سید حسن غزنوی؛ زیباترین غزلیات، مقطعات و رباعیات شاعر قدیمی

غزلیات

دیده گر در فراق خون بارد

حق او هم تمام نگزارد

با غمش هیچ بر نیارم دم

گر جهان بر سرم فرود آرد

در وفا داشتنش جان بدهم

تا مرا بی وفا نپندارد

آزر و مانی ار شود زنده

هر یکی خواهدش که بنگارد

این به رنده چو او نپردازد

وآن به خامه چو او نبگذارد

روی او همچو گل همی خندد

چشم من همچو ابر می بارد

نشمرد نیم ذره جرم رهی

چونکه روز فراق نشمارد

یا دل او مرا نمی خواهد

یا به من آمدن نمی یارد

رفت و ترسم که او به نادانی

به کسی دل به مهر بسپارد

همه شب در هوس همی باشم

که نباید که عهد بگذرد

در همه گر کبوتری بینم

گویم از دوست نامه ای آرد

باد اگر گرد بام من بوزد

گویم از یار مژده ای دارد

هر کجا هست شاد باد بدانک

از من دلشده به یاد آرد

مرا در غم فرقتت ای پسر

دو دیده چو ابرست و دامن شمر

وزین دل برافروخته ست آتشی

کش از درد و رنجست دود و شرر

دو چشمم بمانده به هنجار راه

دو گوشم بمانده به آواز در

امید وصال ار نبودی مرا

که روزی درآیی ز در ای پسر

پر از گرد جعد و برآشفته زلف

گشاده خوی از روی و بسته کمر

بر آوردمی جان شیرین ز تن

بیالودمی چشم روشن ز سر

بدان دو عارض چون شیر و آن دو زلف چو قیر

به ابروان چو کمان و به غمزگان چون تیر

به زیب قدی کش بنده گشت سرو سهی

به حسن رویی کش بنده گشت بدر منیر

به چشم چشمی کش سرمه بود سحر حلال

به بوی زلفی کش دانه بود مشک و عبیر

که گر تنم را زین پس کنی به مهر عذاب

وگر دلم را زین پس کنی به عشق زحیر

رباعیات

گرچه فلک از پیش برانده ست مرا

با بند گران فو نشانده ست مرا

تا دو لبت از دور برانده ست مرا

جز روی تو آرزو نمانده ست مرا

بر کار به جز زبان نمانده ست مرا

در تن گویی که جان نمانده ست مرا

بندیست گران که جان نمانده ست مرا

از پای جز استخوان نمانده ست مرا

گر بند کند رای بلند تو مرا

در جمله پسنده است پسند تو مرا

تهذیب تمام کرد پند تو مرا

تاج سر فخر گشت بند تو مرا

گر زر گردیم می نجویی ما را

ور مشک شویم می نبویی ما را

هر چند به لای می بشویی ما را

کس مشنودا آنچه تو گویی ما را

تا دیده ام آن لب گهر بار تو را

پیوسته نمک خوانم گفتار تو را

زیرا زبی لعل لب ای یار تو را

بگشاده دهان پسته کردار تو را

روزی بر من همی نیایی صنما

چون آیی یک زمان نپایی صنما

آخر تومرا وفا نمایی صنما

چون نیک مرا بیازمایی صنما.

افکند دلم زمانه در زاری‌ها

در دیده من سرشت بیداری‌ها

امید تو می‌داد مرا یاری‌ها

تا جان نبرم چنین به دشواری‌ها

ای مدحت تو فرض و دگر نافله‌ها

در وصلت تو قافله در قافله‌ها

حصنی که به صد تیغ کش آن را نگشاد

کلک تو کند عالیه‌ها سافله‌ها

خویش از پی من همی گریزد ملکا

دشمن بر من همی ستیزد ملکا

از آتش من شرر نخیزد ملکا

از حبس چو من کسی چه خیزد ملکا

هر شیر که بود مرغزاری شاها

شد کشته به تیغ تو به زاری شاها

شیری پس ازین به کف نیاری شاها

می نوش دم بیشه چه داری شاها

عشق تو بلند و صبر من پست چرا

روی تو نکو و خوی تو کست چرا

می خواره منم دو چشم تو مست چرا

پیش تو لبم بوس تو بر دست چرا

در حبس مرنج با چنین آهن‌ها

صالح بی‌تو چگونه باشم تنها

گه خون گریم به مرگ تو دامن‌ها

گه پاره کنم ز درد پیراهن‌ها

می دانستم چو روز روشن صنما

کاخر بروی تو از بر من صنما

زیرا چو کنی قصد به رفتن صنما

نتوان بستن تو را به آهن صنما

مطلب مشابه: شعر کوتاه از فردوسی؛ گلچین اشعار دلنشین فردوسی بزرگ

مطلب مشابه: مجموعه اشعار هلالی جغتایی؛ گلچین رباعیات، قطعات و غزلیات زیبا

رباعیات

قبله ست به دوستی ندای تو مرا

جانست به راستی هوای تو مرا

امروز چو کس نیست به جای تو مرا

در جمله چه بهتر از رضای تو مرا

مقطعات

به جمله ما که اسیران قلعه ناییم

نشسته ایم و زیان کرده بر بضاعتها

نه مالهایی کآنگاه بود فایده داشت

نه سود دارد اکنون همی براعتها

همان کفست و نخیزد ازو سخا و کرم

همان دلست نجنبد درو شجاعت ها

به روز تا بر ما اندر آید از روزن

کنیم روشنی و باد را شفاعت ها

ز بهر هستی ها نیست کردمی لیکن

به نیستی ها کردم بسی قناعت ها

دراز عمری دارم که اندرین زندان

بر من از غم دل سالهاست ساعتها

چه نازها کنم امروز من به برنایی

کنم ز پیری فردا بسی خلاعت ها

به کردگار که در راحتم ز تنهایی

که سیر گشت دل من از آن جماعت ها

من ار نکردم بذله مصون زیم چونان

چو نظم ما را افتد همی اشاعت ها

اگر جهان را چونین ندانمی مجبور

به شعرها زنمی بر جهان شناعت ها

شاعران بینوا خوانند شعر با نوا

وز نوای شعرشان افزون نمی گردد نوا

طوطیانه گفت و نتوانند جز آموخته

عندلیبم من که هر ساعت دگر سازم نوا

اندران معنی که گوید بدهم انصاف سخن

پادشاهم بر سخن جایز نباشد پادشا

باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر

ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا

گوهر اردر زیر پا آرم کنم سنگ سیاه

خاک اگر در دست گیرم سازم از وی کیمیا

گر هجا گویم رمد از پیش من دیو سپید

ور غزل خوانم مرا منقاد گردد اژدها

کس مرا نشناسد و بیگانه رویم نزد خلق

زآنکه در گیتی ز بی جنسی ندارم آشنا

آسان گذران کار جهان گذران را

زیرا که جهان خواند خردمند جهان را

پیراسته می دار به هر نیکی تن را

آراسته می خواه به هر پاکی جان را

میدان طمع جمله فرازست و نشیب است

ای مرکب پر حرص فرو گیر عنان را

جانست و زبانست زبان دشمن جانست

گر جانت بکارست نگهدار زبان را

دی رفت و جز امروز مدان عمر که امید

بسیار بفرساید و برساید جان را

پیش از تو جهان بودست آن کن که پس از تو

گویند نکو بود ره و رسم فلان را

با تو نکال از هجاست زیراک

به جلوه است آن تن تو و ایضا

مست و خراب دوش بخفتی

شد پاره دامن تو و ایضا

واکنون دو رنگ بینم از هار

ریش ملون تو و ایضا

هرگز فر حج ندیدم جز تو

ای روسپی زن تو و ایضا

امروز از این حکایت عیشست

در کوی و برزن تو ایضا

نه جای شخودن بماند از دو رخ

نه جای دریدن بماند از قبا

بگریم همی در فراقت چنانک

که داود بر تربت او ریا

که از بس سرشکم بروید همی

به یاقوت انگشتری بر گیا

خواجه ابوالقاسم ای بزرگ اصیل

غم معشوقه هیچ کمتر هست

هستی آگه ز حال کآن خاتون

جز تو آنجاش یار دیگر هست

در وفای تو گر خورد سوگند

که نخورده ست . . . باور هست

شادی وصل او که خواهی یافت

با غم هجر او برابر هست

راههایی که او زند بر چنگ

یاد داری و هیچت از بر هست

برد خواهیش هیچ راه آورد

زین معانیت هیچ در سر هست

آمدن در خورت نبود اینجا

بازگشتنت هیچ در خور هست

مطلب مشابه: اشعار صغیر اصفهانی؛ گلچین غزلیات، رباعیات و دیگر مجموعه شعر بی نظیر

مطلب مشابه: اشعار شمس مغربی؛ گلچین غزلیات، رباعیات و زیباترین مجموعه شعر

مقطعات

ترکیبات و ترجیعات

نوبهاری عروس کردارست

سرو بالا و لاله رخسارست

باغ پر پیکران کشمیرست

راغ پر لعبتان فرخارست

کسوت این ز دیبه روم است

زیور آن ز در شهوارست

حله دست باف نیسان را

بسدش پود و زمردش تارست

بخشش باد را به گلها بر

گردش کردگار پرگارست

چمن و برگ را به ذات و به طبع

نقش دیبا و مهر دینارست

آب تیغ زدوده داشت چرا

چهره خاک پر ز رنگارست

عاشق گل هزاردستان شد

پس چرا شب شکوفه بیدارست

زار بلبل چرا همی نالد

که گل زرد زار و بیمارست

باغ پر کار کرد شد شاید

که بهر خاک طبع پرکارست

ای به تو سرفراخته شاهی

مشتری رای و آسمان جاهی

کوه در حلم و ابر در جودی

شیر در رزم و ماه بر گاهی

تا تو چون چرخ بر زمین گشتی

مملکت بازیافت برناهی

تا هژبری کند سیاست تو

ننماید زمانه روباهی

هر درازی که از درازان داشت

یافت از نعمت تو کوتاهی

تا جهان شاد شد به دولت تو

کس ندارد ز انده آگاهی

تا کند خاطر تو راهبری

کی بترسد خرد ز گمراهی

موج زد کفت و نماند همی

مکرمت چون به خشک در ماهی

کند از بهر عمر تو عالم

هر شبی دعوی سحرگاهی

بینی از چرخ هر چه می جویی

یابی از دهر هر چه می خواهی

نه چو تو در زمانه ناموری

نه چو نام تو در جهان سمری

عزم تو کف حزم را تیغی است

حزم تو روی عزم را سپری

نه چو کین تو ظلم را زهری

نه چو مهر تو عدل را شکری

بی هوای تو نیست هیچ دلی

بی ثنای تو نیست هیچ سری

مال شد در جهان چو منهزمی

تا بر او یافت جود تو ظفری

رعد کردار در هوا افتد

از هوای تو در زمان خبری

فلکی خیزد از تو هر نفسی

عالم باشد از تو هر نظری

یک صله مادح تو ناستده

اندر آید دمادمش دگری

پیش چشمت نعوذبالله ازو

نیست چرخ و زمانه را خطری

کس نبیند چو تو کمربندی

در جهان پیش هیچ تاجوری

خاص خسرو رشید باقی باد

که جهان را جمال باقی باد

مسمطات

هجران تو ای شهره صنم باد خزانست

کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست

در طبع نشاطم طمع وصل چنانست

در باغ دلم باد فراق تو همانست

انگشت و زبان رهی از عشق گرانست

کاندر دل من نیست ز لهو و طرب آثار

هجران تو بر جان من از رنج حشر کرد

خون جگرم باز ز دو دیده بدر کرد

از دیده برون رفت و ز رخسار گذر کرد

گفتم که مگر به کند این کار بتر کرد

هجر تو پسر آنچه بدین جان پدر کرد

هرگز به نکرد آن به حسین شمر ستمگر

تا تو ز من ای لعبت فرخار جدایی

رفت از دل من خسته همه کام روایی

هر روز مرا انده هجران چه نمایی

هر روز به من برغم عشقت چه فزایی

ز اندیشه تو نیست مرا روی رهایی

تا روی چو ماهت نکنی باز پدیدار

مسمطات

پرستاره ست از شکوفه باغ برخیز ای چو حور

باده چون شمس کن در جام های چون بلور

زان ستاره ره توان بردن سوی لهو و سرور

زانکه می تابد ستاره وار از نزدیک و دور

هیچ جایی از ستاره روز روشن نیست نور

زین ستاره روز را چندانکه خواهی نور هست

نسل را بیشک ز کافور ار زیان آید همی

چون که نسل شاخ را از وی بیفزاید همی

هر شب از شاخ سمن کافورتر زآید همی

سوی او زان طبع گرم لاله بگراید همی

گر شود کافور گر باد هوا شاید همی

کز سمن چندانکه باید بر چمن کافور هست

لاله بر نرگس چو مهر و دوستی آغاز کرد

ابر خرم مجلسی از بهر ایشان ساز کرد

ابر چون می خورد هر یک مست گشت و ناز کرد

چون هزار آواز قصد نغمت و پرواز کرد

نرگس مخمور چشم از خواب نوشین باز کرد

تا ببیند لاله را کو همچو او مخمور هست

قصاید

شاهان جهان شاهی و شاه جهانیا

در چشم جور و عدل پدید و نهانیا

بایسته تر به خسروی اندر ز دیده ای

شایسته تر به مملکت اندر زجانیا

عقل و روان به لطف نیابد همی تو را

گویی که عقل دیگر و دیگر روانیا

روشن به توست سنت و آیین خسروی

تازه به توست رسم و ره پهلوانیا

گر مذهب تناسخ اثبات گرددی

من گویمی تو بی شک نوشیروانیا

گویم مگر که صورت عقلی عیان شده

چون بنگرم به عقل و حقیقت همانیا

گویی صفات ایزدی اندر صفات توست

کایدون فزون ز وهم و برون از گمانیا

برنده نیازی گویی که دولتی

دارنده زمینی گویی زمانیا

با هر کسی چو با تن مهجور وصلتی

در هر دلی چو در دل مجرم امانیا

شاها نظام یابد هندوستان کنون

زان خنجر زدوده هندوستانیا

صاحبقران تو باشی و اینک خدایگان

دادت به دست خاتم صاحبقرانیا

تا مملکت بماند تو جاودان بمان

اندر میان مملکت جاودانیا

ای رفیقان من ای عمر و منصور و عطا

که شما هر سه سمائید و هوائید و صبا

کرده بیچاره مرا جوع به ماه رمضان

خبری هست ز شوال به نزدیک شما

تا به مغرب ننموده است مرا چهره هلال

من چنان گشتم از ضعف که در شرق سها

عید گویی که همی آید از سنگ برون

یا مه روزه مرا می دهد از سنگ حیا

از پی طعمه شامی شده ام چون خفاش

وز پی دیدن خورشید شدم چون حربا

چه کنم قصه بیهوده ز خمر و ز خمار

چون نمی یارم گفتن سخن ماه سما

تا به قندیل فتاده است مرا کار به شب

همچو شمعم که زیم امشب و میرم فردا

اندرین روزه همه رنج من است از من آز آنک

سفری کرد نیارستم من سرد بغا

چون مرا هیچ حلاوت نبود اندر روز

چه کنم پس تو اگر سازی شب را حلوا

حاش لله که مرا نیست بدین ره مذهب

جز که هزلی است که رفته است میان شعرا

فرض یزدان را بگزارد هر کس که کند

خدمت خاصه سلطان به خلا و به ملا

تحفه دولت ابورشد رشید آنکه فلک

خواهدی تا کند او را از پی جود ثنا

تا جهان بادا در خدمت سلطان بادا

اندرین ز ایزد تقدیر و ز من بنده دعا

مطلب مشابه: اشعار نظیری نیشابوری؛ گلچین و مجموعه غزلیات و شعر عاشقانه این شاعر

مطالب مشابه را ببینید!

شعر زیبا درباره لیلی و مجنون | اشعار عاشقانه و احساسی لیلی و مجنون شعر شماره ۲۶ از مجموعه اشعار فروغ فرخزاد؛ تو را می خواهم و دانم که هرگز … شعر شماره ۲۴ از مجموعه اشعار هوشنگ ابتهاج؛ او را ز گیسوان بلندش شناختند … شعر شماره ۲۴ از مجموعه اشعار نیما یوشیج؛ بودم به کارگاه جوانی دوران روزهای جوانی مرا گذشت غزلیات حیدر شیرازی؛ گلچین اشعار زیبای شاعر سده هشتم شعر در مورد شهر و دیار؛ مجموعه اشعار دلنشین درباره شهر من غزل شماره ۴۸ از غزلیات سعدی؛ صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست … شعر شماره ۱۸ از اشعار ترکی شهریار؛ جانا گلمیشیک بیز بو جانان الیندن … غزل شماره ۵۰ از دیوان شمس مولانا؛ ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا … اشعار در رثای شهادت حضرت علی اصغر {50 شعر سوزناک غمگین بلند}