داستان کودکانه برای خواب ؛ 10 قصه کودکانه با تصاویر زیبا
در این بخش 10 داستان کودکانه برای خواب کودک را ارائه کرده ایم. در ادامه قصه های کودکانه با تصاویر زیبا را تهیه کرده ایم که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرند.
فهرست داستان کودکانه برای خواب
قصه کودکانه ذهن چسبونکی
آریانا احساس خیلی بدی داشت! خیلی خیلی بد!

اون اصلا حال و حوصلهی بازی کردن نداشت! با این که بهترین دوستش، مانا هم اونجا بود!

مانا پرسید:
آریانا چی شده؟ چرا ناراحتی؟
آریانا جواب داد:
این هفته بدترین هفتهی دنیا بود! همه چیز خیلی بد بود!

مانا گفت:
مگه چی شده؟
آریانا شروع کرد به توضیح دادن. اون غر میزد و غر میزد و حس میکرد که داره منفر میشه!
آریانا گفت:
روز شنبه، من بند کفشمو پاره کردم!
روز یکشنبه، از روی دوچرخهام افتادم!
روز دوشنبه، بستنی ریختم روی تیشرت مورد علاقهام!

روز سه شنبه، من ماشین مسابقهی مورد علاقهام رو برای نشون دادن به کلاس آوردم، اما مکس هم مثل همون ماشین رو داشت و زودتر از من به کلاس نشونش داد!
روز چهارشنبه هم مامانم سر کار بود و یک ساعت دیر اومد دنبال من و من توی مدرسه موندم! کل هفته برای من خیلی بد بوده!

مانا گفت:
صبر کن ببینم! من وقتی این اتفاقها افتاد پیش تو بودم! تو بند کفشتو پاره کردی، اما یک کفش نو گیرت اومد که روش عکس رعد و برق داره و خیلی خفنه!

تو از روی دوچرخه افتادی چون داشتی تلاش میکردی که بدون دست دوچرخه رو برونی و آخرش موفق هم شدی!
تو روی تیشرت مورد علاقهات بستنی ریختی، اما پدرت اونو برات تمیز کرد!

تازه! تو و مکس روز سه شنبه کلی با ماشینهاتون مسابقه دادید و همهی بچهها دیدن! و فکر کنم مادرت چهارشنبه تا دیروقت کار کرد تا بتونه آخر هفته تو رو ببره پیک نیک! میبینی؟؟ هفتهی تو اونقدرها هم بد نبوده!
آریانا گفت:
آره فکر کنم! خب من الان باید برم خونه! بعدا میبینمت!

آریانا خیلی گیج شده بود! برای همین رفت پیش مادرش و گفت:
مامان! من فقط چیزهای بد رو یادم مونده و این باعث میشه خودمم بد باشم!
مادرش اون رو بغل کرد و گفت:
اوه عزیزم! به نظر میاد که خیلی ناراحتی! میخوای یک رازی رو بدونی؟ منم بعضی وقتا همینجوری میشم! پدرت هم همینطور! همهی آدمها بعضی روزها این حس رو دارن!

مادرش شروع کرد به توضیح داد:
توی روزگار خیلی خیلی قدیم…

مردم همیشه باید مراقب چیزهای خطرناک میبودن! مثلا اگه حواسشون پرت میشد و گیر یک پلنگ بزرگ میوفتادن، ممکن بود آسیب ببینن! اما اگر یک چیز خوب مثل یک پرتقال آبدار رو از دست میدادن، هیچ مشکل جدی براشون پیش نمیومد! برای همین ذهن ما یاد گرفت که روی چیزهای بد تمرکز کنه! چون اینجوری میتونست ما رو امن و امان نگه داره!

مادرش ادامه داد:
اما میدونی! فکرهای بد مثل چسب میمونن! اونا به مغزت میچسبن و بیرون نمیرن! حتی اگه خودت بخوای از شرشون خلاص بشی! اونا باعث میشن تا ما حس بدی داشته باشیم و حس کنیم که حتی خودمون هم بد شدیم!
آریانا پرسید:
پس فکرهای بد از فکرهای خوب، چسبونکیترن؟
مادرش جواب داد:
بله! چیزهایی که باعث میشن تا ما بترسیم، ناراحت و عصبانی بشیم، خیلی چسبونکی هستن! ذهن ما اونا رو بیشتر میبینه و بهشون فکر میکنه! پس این فقط تو نیستی که چیزهای بد رو بیشتر میبینی و بهشون فکر میکنی! همهی آدمها همینجورن!
مطلب مشابه: قصه بلند برای خواب کودک؛ 12 داستان شیرین و زیبای کودکانه قبل خواب

آریانا گفت:
خب من دوست ندارم چسبونکی باشم!
مادرش خندید و گفت:
خب من یه خبر خوب برات دارم! اول این که ما قرار نیست وقتی از چیزی ناراحت میشیم یا فکرای بد به سراغمون میان، از دست خودمون عصبانی بشیم! به جاش ما میتونیم ذهنمون رو تغییر بدیم تا به چیزهای خوب فکر بکنه! هر چی بیشتر تمرین بکنیم، ذهنمون قویتر میشه! یادت میاد روز اولی که دوچرخه سوار شدی؟! خیلی سخت بود و خیلی هم زمین خوردی! ولی تو موفق شدی و الان خیلی توش مهارت داری!

آریانا گفت:
آره! من الان توی دوچرخه سواری رقیب ندارم!
مادرش گفت:
مغز ما هم همینجوری کار میکنه! هرچی بیشتر تمرین کنی، قویتر میشه!

آریانا گفت:
پس ما میتونیم ذهنمون رو عوض کنیم و چیزهای بد رو یه جور دیگه ببینیم؟
مادرش گفت:
آره! به جای چسبونکی شدن، ما باید فکر کنیم که روی چی میخواییم تمرکز کنیم!
آریانا شروع کرد به فکر کردن:
خب اگر من تمرین کنم، میتونم بفهمم که چیزهای بد، خیلی هم بد نیستن و ذهن من فقط داشته بخشی از اونها رو به من نشون میداده!
مادرش لبخند زد و گفت:
درسته! ما میتونیم به ذهنمون یاد بدیم که بیشتر وقتها، چیزهای خوب رو ببینه! بذار همین الان تمرین کنیم! هر وقت که یک اتفاق خوب میوفته، سعی کن که بهش بچسبی! اول یه نفس عمیق بکش و به چیزی که باعث میشه حس خوبی داشته باشی فکر کن! اون میتونه هرچیزی باشه!
مثل یک رنگین کمان زیبا!
یا گرفتن یک هدیه!
یا یک چیز کوچک مثل یک لیوان آب خنک!

به این فکر کن که چیزهای خوب باعث میشن ما چه حسی داشته باشیم!
آریانا گفت:
وای مامان! خیلی راحته که ذهنمون رو عوض کنیم!

مادرش گفت:
پس وقتی همه چیز به نظرت بد بود، سعی کن فکرهای خوب رو بگیری و بهشون بچسبی!

هفتهی بعد، آریانا و مانا داشتند پیاده به مدرسه میرفتن که ناگهان آریانا زمین خورد!
مانا گفت:
اوه اوه! نکنه دوباره یه هفتهی خیلی بد داری؟
مطلب مشابه: قصه خنده دار کودکانه با داستان های طنز جالب

آریانا حس کرد که صورتش داره داغ میشه! اون داشت عصبانی میشد اما یادش افتاد که ذهنش قدرت تغییر کردن داره!
اون یک نفس عمیق کشید و گرمای خورشید رو روی صورتش حس کرد! بله! حالا حالش بهتر شده بود!

آریانا گفت:
خب من توی دردسر افتادم چون اتاقمو تمیز نکرده بودم، عینک اسب تک شاخم رو گم کردم و تیشرت صورتیم پاره شد! ولی تونستم توی حیاط بازی کنم، خونهی درختی بسازم و با پدرم نون بپزم! پس فکر کنم اون قدرها هم بد نبوده!

وای! به نظر تو هفتهی دیگه هم میتونم ذهنمو تغییر بدم؟

قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!
مامانم منو خیلی دوست داره! اون همیشه حسابی کار میکنه و من ازش کلی چیز یاد میگیرم!

وقتی مامانم آشپزی میکنه، منم ازش آشپزی یاد میگیرم!

وقتی مامانم به گلها آب میده، منم یاد میگیرم که به گلها آب بدم!

وقتی مامانم لباسها رو میشوره، منم شستن لباسها رو یاد میگیرم!

من از مامانم یاد میگیرم که چطوری لباسها رو پهن کنم تا خشک بشن!
مطلب مشابه: داستان های کوتاه پائولو کوئیلو با بیش از 25 قصه جالب و زیبا

مامانم برای من یک دوچرخه خرید و بهم یاد داد که چطوری دوچرخه سواری کنم!

وقتی که من دوچرخهام رو میرونم، مامانم لبخند میزنه و منو تشویق میکنه!

شب که میشه، مامانم تخت منو آماده میکنه! منم ازش یاد میگیرم که تختم رو آماده کنم!

موقع خواب، مامان برای من قصه میخونه!

و وقتی که من خوابالو میشم، برای من لالایی میخونه!

من مامانمو خیلی دوست دارم!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز
لیا یک دختر رویاپردازه! اون وقتی توی آسمون نگاه میکنه، ابرها رو معمولی نمیبینه!

به جاش، لیا قوهایی رو میبینه که دارن پرواز میکنن، ماهیهایی که میپرن و گوسفندهایی که میدون!


یک روز بعد از ظهر، مامان از خونه اومد بیرون و گفت:
لیا! خیال کردن دیگه بسه! باید بری و آب بیاری!

لیا بلند شد و به پاهاش نگاه کرد و به اونا لبحند زد! اون به پاهاش گفت:
پاهای عزیزم! زود باشید بریم! شما راه رو بهتر بلدید!
مطلب مشابه: قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )

لیا به سمت شیر آب به راه افتاد! او از روی سنگها بالا رفت!

اون از جلوی خونهی مامانبزرگ نلی رد شد و به جاده رسید!

یک صف بزرگ جلوی شیر آب بود! لیا به پاهاش گفت:
ای وای! نه!

اونا باید توی صف منتظر میایستادن و هیچ خیالپردازی هم در کار نبود!

ولی ناگهان لیا یک چیزی توی بوتهها دید! اون با خودش گفت:
اون چیه که اونجا میدرخشه؟ یعنی کی کفشش رو گم کرده؟!

نکنه اون مال یک دختر مثل منه؟!

یا شاید هم کفش کس دیگهای باشه!

وااای! اون چیه زیر بوتهها؟! صدای جیک جیک میاد!

و این سایهی بزرگ چیه؟
ای وای! اون مامانه!
مامان میگه:
لیا! حواست کجاست؟ سطل آبت قل خورده و رفته!
لیا میگه:
ببخشید مامان! من دوباره توی خیالات گم شدم!
مطلب مشابه: قصه کودکانه تصویری + 7 داستان کارتونی ویدیویی کودکانه زیبا

لیا و مادرش با هم ظرف آبشون رو پر کردن! لیا به خورشید نگاه کرد که داشت پشت کوهها قایم میشد!

مامان به لیا گفت:
زود باش بیا بریم دختر خیال پرداز من!

لیا به مامان گفت:
وای مامان! اون خوک صورتی چیه که توی آسمونه؟
مامان گفت:
لیااااا! اون فقط یه تیکه ابره!

لیا دستهای مامان رو محکم گرفت و تا خونه کنار اون قدم زد!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!
باکستر یک سگ خاکستری بزرگ بود که یک زبون دراز داشت و بلند بلند پارس میکرد! هیچکس باورش نمیشد که باکستر یک روز گم بشه!

اما یک روز بالاخره این اتفاق افتاد! اون داشت با کنجکاوی یک توپ قرمز رو دنبال میکرد که توی بوتهها گیر کرده بود!

ولی ناگهان…
همه چیز به نظر باکستر متفاوت اومد!

باکستر تلاش کرد تا از توی سوراخ توی بوتهها رد بشه! اما بدن و سرش خیلی بزرگ بودن و اون توی سوراخ جا نشد! برای همین اون یک پارس کوچیک کرد و تصمیم گرفت تا بو بکشه تا بتونه اولیور رو پیدا کنه!
مطلب مشابه: قصه برای خواب شبانه کودک (قصه شب) 15 قصه خواب زیبا برای کودک در هر سنی

اون صورتش رو به زمین نزدیک کرد و کنار نردهها شروع کرد به راه رفتن! اون بوی گل رز رو حس کرد! بوی گرد و خاک و چمن تازه کوتاه شده!

نردهها تموم شدن و باکستر وارد خیابون شلوغ شد!

کنار خیابون یک نانوایی بود! باکستر میتونست بوی نون تازه، شیرینیها و کیکهای میوهای و شکلاتی رو حس بکنه!
اما باکستر که دنبال نانوایی نمیگشت! برای همین توی خیابون چرخید و دور زد تا یک راه جدید رو امتحان بکنه!

وقتی اون توی پیاده رو راه میرفت، بوی لاستیک موتور سیکلت و سطل زباله رو حس کرد!

اون عطر خانمهای زیبا و پرتقالهای شیرین رو بو کشید!

باکستر از کنار یک دکه رد شد و بوی کتابهای قدیمی، روزنامهها و تمبرهای نامه رو شناحت!

یک اتوبوس کنار خیابون استاد! باکستر بوی اگزوز اتوبوس رو حس کرد! اون یه اتوبوس مدرسه بود که بچهها داشتن سوار میشدن! باکستر خیلی با دقت به اونا نگاه کرد، اما هیچکدوم از اونا اولیور نبود!

باکستر چرخید و رفت توی یک گالری نقاشی! ناگهان او بوی یک گربه رو حس کرد! گربه هم تونست بوی باکستر رو حس بکنه! برای همین خرناس کشید!

باکستر سریع از توی گالری اومد بیرون و جاده رو دنبال کرد تا به رودخونه برسه!

وقتی اون به رودخونه رسید، تونست بوی ماهیهای، سوخت قایقها و و نسیم خنک روی آب رو حس بکنه!

وقتی به بندر نزدیکتر شد، بوی مرطوب دریا و خزههایی که روی سنگها رشد کرده بودن هم به مشامش خورد!
مطلب مشابه: قصه کودکانه جدید و قدیمی زیبا (20 داستان برای کودک از پینوکیو تا پسری در جنگل)

و بعد باکستر باقیموندهی ساندویچ یک نفر رو بو کشید!
به به! به نظر خوشمزه میومد! برای همین ساندویچ رو خورد!

ولی باز هم باکستر نتونست اولیور رو پیدا بکنه! اون با ناراحتی به سمت پارک رفت!
شاید باکستر برای همیشه گم شده بود!

ولی همینطور که بو میکشید و با ناراحتی راه میرفت، ناگهان یک بوی خیلی خوب به مشامش رسید! بهترین بو در تموم دنیا!

اون یه بوی شیرین بود! ترکیبی از شکلات و کفشهای فوتبال!

بلههه! اون اولیور بود! اونا همو بغل کردن! بوی اولیور بهترین بو توی تموم پاریس بود!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!
امروز جشن تولد کوسه کوچولوعه! اون با شادی فریاد میزنه:
هوووررررا! وقت دوست پیدا کردنه!

کوسه کوچولو خیلی خیلی خوشحاله و هیجان داره!

اما اون یه نگرانی کوچولو داره! اون توی آیینه به دندونهاش نگاه کرد و با خودش گفت:
نکنه بقیه دوباره از من بترسن؟!

خب! دوست پیدا کردن برای کوسه کوچولو یکم سخته! اما اون میخواد تلاشش رو بکنه!

اون فک دریایی رو دید و گفت:
سلام سلام! تو دوست داری شنا کنی؟ منم همینطور!

کوسه کوچولو به فک دریایی لبخند زد!
مطلب مشابه: داستان بچه گانه قدیمی و جدید و قصه های سرگرم کننده برای کودکان

حالا که جفتمون شنا کردن دوست داریم، بیا با هم دوست بشیم!

ای وای نه! فرار نکن!

اما فک دریایی گفت:
وااای خدای من! یک کوسهی گنده!
و بعد سریع فرار کرد!

پس کوسه کوچولو رفت پیش اختاپوس و گفت:
تو صدفها رو دوست داری؟! منم اونا رو دوست دارم!
و به اختاپوس لبخند زد!

حالا که جفتمون صدفها رو دوست داریم، پس بیا با هم دوست بشیم!

ای وای نه! فرار نکن!

اما اختاپوس گفت:
وای خدا! یه کوسهی گنده!
و بعد سریع فرار کرد!

کوسه کوچولو رفت سراغ یه غواص و گفت:
سلام! تو یه ماهی هستی؟ منم یه جور ماهی هستم!
و بعد به غواص لبخند زد!

حالا که جفتمون ماهی هستیم پس بیا با هم دوست بشیم!

ای وای نه! فرار نکن!

اما غواص گفت:
وای خدا! یه کوسهی گنده!
و بعد سریع فرار کرد!

کوسه کوچولو با ناراحتی به خونه برگشت و تنها توی جشن تولدش نشست و گفت:
هیچکس نمیخواد با من دوست باشه!

اما ناگهان صدای در اومد:
تق تق! تق تق!

ای وای! ماهی زرد کوچولو و کوسه ماهی اومدن به تولد کوسه کوچولو!

دوباره در باز شد و حلزون دریایی و ماهی کپلو هم اومدن به تولد کوسه کوچولو!

کوسه کوچولو با خوشحالی داد زد:
بیایید با هم دوست باشیم!

دوستهای خیلی خیلی خوب!

قصه کودکانه جعبه شنی الکس
الان تعطیلات تابستونه و من خیلی دوست دارم به ساحل برم! اما ما هیچوقت به ساحل نرفتیم!
مطلب مشابه: قصه شیرین کودکانه + مجموعه 10 داستان در مورد دوستی و دیگر موضوعات

من خیلی دوست دارم بدونم که راه رفتن کنار دریا چه حسی داره!

بابای الکس اون رو برد توی حیاط و گفت:
سوپرایز! ببین ما چی برات درست کردیم!

بابا گفت که چندتا از تایرهای قدیمیش رو به هم وصل کرده و مامان هم با رنگ های مورد علاقهی جیمی، یعنی زرد و قرمز و آبی اونا رو رنگ کرده!


من نمیتونستم صبر کنم تا برم داخل جعبهی شنی! من پریدم توی جعبه و با پاهام شنهای نرم و گرم رو حس کردم!
عجب ساحل خوبی! به نظرم جای خیلی خوبیه که پتوم رو پهن کنم!
یک چتر نورگیر هم بالای سرم گذاشتم اما باد اون رو انداخت!

دریا با موجهاش صداهای بلند در میاره! من میرم و به موج دریا میگم:
اگه میتونی منو بگیر!
و بعد فرار میکنم و کلی رد پا روی شنهای ساحل میذارم!
مطلب مشابه: قصه شب کودکانه قدیمی + داستان های آموزنده خاص برای خواب کودک


با سطل و بیلچه، رفتم و دنبال صدفهای رنگی گشتم! اونا یه عالمه شکل و اندازهی متفاوت دارن!

حالا میخوام یک قلعهی شنی بزرگ درست کنم! یک قلعهی شنی خیلی خیلی بزرگ!


وقت ناهاره! بهتره که یه ساندویچ مربای توت فرنگی بخورم!
این غذای مورد علاقهی منه!

و برای دسر هم مامان یک بستنی شکلاتی خوشمزه برای من آورد!

من روی پتوم لم دادم و از خوردن بستنیم لذت بردم و به آسمون نگاه کردم که کم کم داشت صورتی میشد!
مطلب مشابه: داستان طنز و خنده دار برای کودکان و قصه های کوتاه بامزه


جعبهی شنی من واقعا حرف نداره! من یه ساحل واقعی دقیقا توی خونمون دارم!

مامان و بابای الکس به اون نگاه کردن! اونا خیلی خوشحال بودن که تونستن آرزوی الکس رو همونجا توی خونه برآورده کنن!

الکس گفت:
ممنون مامان! ممنون بابا! این بهترین روز زندگی من بود! من خیلی خیلی خوشحالم!

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی
اون روسری نارنجی کیه؟
اون مال مامانه!

این پیراهن آبی مال کیه؟
مال باباست!

این دستار سر زرد مال کیه؟
مال داداش نینیه!
مطلب مشابه: قصه شب کودک + مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب

این پیراهن زیبای قرمز مال کیه؟
مال خواهر بزرگتر نینیه!

این پیراهن گل گلی زرد و سبز مال کیه؟
مال منه!

مامان میچرخه و میگه:
من روسری نارنجیم رو خیلی دوست دارم!

بابا تعظیم میکنه و میگه:
منم بلوز آبیم رو خیلی دوست دارم!

داداش بزرگم میخنده و میگه:
منم دستار زردم رو خیلی دوست دارم!

خواهر بزرگم میپره بالا و پایین و میگه:
منم پیراهن قرمزم رو دوست دارم!

من دست میزم و میگم:
منم پیراهن گل گلی زرد و سبزم رو خیلی دوست دارم!

ما هممون آمادهایم!

چیلیک! دوربین عکس ما رو گرفت!

ما یه خانوادهی خیلی خوشحالیم!

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!
کرم ابریشم کفشش رو گم کرده! وقتی که راه میره پاش خیلی خیلی درد میگیره!

کرم ابریشم رفت پیش آقای عنکبوت و گفت:
آقای عنکبوت! میشه یک کفش به من قرض بدید؟
اما کفش آقای عنکبوت خیلی کوچک بود!

خانم کرم ابریشم بدون کفشش خیلی ناراحته!

خانم کرم ابریشم رفت پیش قورباغه و گفت:
میشه به من یه کفش قرض بدی قورباغه؟

ولی کفش قورباغه خیلی بزرگ بود!

خانم کرم ابریشم رفت پیش سنجاقک و گفت:
سنجاقک میشه لطفا یه کفش به من قرض بدی؟

ولی کفش سنجاقک خیلی پای خانم کرم ابریشم رو میخاروند!

اون رفت پیش آقای خرچنگ و گفت:
آقای خرچنگ، میشه به من یک کفش قرض بدید؟

ولی کفشهای آقای خرچنگ خیلی تیز بودن! اونا به درد کندن زمین میخوردن! نه به درد راه رفتن!

خانم ابریشم از گشتن خیلی خسته شده بود! اون رفت و یک برگ پیچید دور خودش و خوابید!

خانم کرم ابریشم یک پیلهی گرم و نرم برای خودش درست کرد و توش خوابید!

چند روز گذشت…
و وقتی خانم کرم ابریشم از توی پیله اومد بیرون…

اون دیگه به کفش نیازی نداره …

قصه کودکانه زیزی، عروسک بامزه
این زیزی هستش! زیزی عروسک منه!

من خیلی زیزی رو دوست دارم! چون اون همیشه داره میخنده!

هر روز صبح، وقتی بیدار میشم، اول دست و صورتمو میشورم و بعدش دنبال زیزی میگردم.

وقتی زیزی رو پیدا میکنم، موهاش رو شونه میکنم!

وقتی دارم صبحونه میخورم، به زیزی غذا دادم!

وقتی که شیرینی میخورمف حتما به زیزی هم میدم!

ولی زیزی هیچوقت شیرینیهاش رو نمیخوره! من نمیدونم که چرا!

وقتی توی باغچهی خونمون راه میرم، چندتا گل میچینم!

و به زیزی هم گل میدم! اما اون هیچوقت نمیگه “متشکرم”!

من هر روز قبل از این که مامانم منو ببره حموم، زیزی رو توی تشت میشورم!

و بعدش یک لباس قرمز به زیزی میپوشونم! چون من رنگ قرمز رو خیلی دوست دارم!

و هر شب وقتی میخوام بخوابم، زیزی رو هم توی بغلم میخوابونم!

منبع موشیما mooshima.com