داستان کودکانه برای خواب ؛ 10 قصه کودکانه با تصاویر زیبا

در این بخش 10 داستان کودکانه برای خواب کودک را ارائه کرده ایم. در ادامه قصه های کودکانه با تصاویر زیبا را تهیه کرده ایم که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرند.

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

آریانا احساس خیلی بدی داشت! خیلی خیلی بد!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

اون اصلا حال و حوصله‌ی بازی کردن نداشت! با این که بهترین دوستش، مانا هم اونجا بود!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

مانا پرسید:

آریانا چی شده؟ چرا ناراحتی؟

آریانا جواب داد:

این هفته بدترین هفته‌ی دنیا بود! همه چیز خیلی بد بود!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

مانا گفت:

مگه چی شده؟

آریانا شروع کرد به توضیح دادن. اون غر میزد و غر میزد و حس میکرد که داره منفر میشه!

آریانا گفت:

روز شنبه، من بند کفشمو پاره کردم!

روز یکشنبه، از روی دوچرخه‌ام افتادم!

روز دوشنبه، بستنی ریختم روی تیشرت مورد علاقه‌ام!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

روز سه شنبه، من ماشین مسابقه‌ی مورد علاقه‌ام رو برای نشون دادن به کلاس آوردم، اما مکس هم مثل همون ماشین رو داشت و زودتر از من به کلاس نشونش داد!

روز چهارشنبه هم مامانم سر کار بود و یک ساعت دیر اومد دنبال من و من توی مدرسه موندم! کل هفته برای من خیلی بد بوده!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

مانا گفت:

صبر کن ببینم! من وقتی این اتفاق‌ها افتاد پیش تو بودم! تو بند کفشتو پاره کردی، اما یک کفش نو گیرت اومد که روش عکس رعد و برق داره و خیلی خفنه!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

تو از روی دوچرخه افتادی چون داشتی تلاش میکردی که بدون دست دوچرخه رو برونی و آخرش موفق هم شدی!

تو روی تیشرت مورد علاقه‌ات بستنی ریختی، اما پدرت اونو برات تمیز کرد!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

تازه! تو و مکس روز سه شنبه کلی با ماشین‌هاتون مسابقه دادید و همه‌ی بچه‌ها دیدن! و فکر کنم مادرت چهارشنبه تا دیروقت کار کرد تا بتونه آخر هفته تو رو ببره پیک نیک! میبینی؟؟ هفته‌ی تو اونقدرها هم بد نبوده!

آریانا گفت:

آره فکر کنم! خب من الان باید برم خونه! بعدا میبینمت!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

آریانا خیلی گیج شده بود! برای همین رفت پیش مادرش و گفت:

مامان! من فقط چیزهای بد رو یادم مونده و این باعث میشه خودمم بد باشم!

مادرش اون رو بغل کرد و گفت:

اوه عزیزم! به نظر میاد که خیلی ناراحتی! میخوای یک رازی رو بدونی؟ منم بعضی وقتا همینجوری میشم! پدرت هم همینطور! همه‌ی آدم‌ها بعضی روزها این حس رو دارن!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

مادرش شروع کرد به توضیح داد:

توی روزگار خیلی خیلی قدیم…

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

مردم همیشه باید مراقب چیزهای خطرناک میبودن! مثلا اگه حواسشون پرت میشد و گیر یک پلنگ بزرگ میوفتادن، ممکن بود آسیب ببینن! اما اگر یک چیز خوب مثل یک پرتقال آبدار رو از دست میدادن، هیچ مشکل جدی براشون پیش نمیومد! برای همین ذهن ما یاد گرفت که روی چیزهای بد تمرکز کنه! چون اینجوری میتونست ما رو امن و امان نگه داره!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

مادرش ادامه داد:

اما میدونی! فکرهای بد مثل چسب میمونن! اونا به مغزت میچسبن و بیرون نمیرن! حتی اگه خودت بخوای از شرشون خلاص بشی! اونا باعث میشن تا ما حس بدی داشته باشیم و حس کنیم که حتی خودمون هم بد شدیم!

آریانا پرسید:

پس فکرهای بد از فکرهای خوب، چسبونکی‌ترن؟

مادرش جواب داد:

بله! چیزهایی که باعث میشن تا ما بترسیم، ناراحت و عصبانی بشیم، خیلی چسبونکی هستن! ذهن ما اونا رو بیشتر میبینه و بهشون فکر میکنه! پس این فقط تو نیستی که چیزهای بد رو بیشتر میبینی و بهشون فکر میکنی! همه‌ی آدم‌ها همینجورن!

مطلب مشابه: قصه بلند برای خواب کودک؛ 12 داستان شیرین و زیبای کودکانه قبل خواب

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

آریانا گفت:

خب من دوست ندارم چسبونکی باشم!

مادرش خندید و گفت:

خب من یه خبر خوب برات دارم! اول این که ما قرار نیست وقتی از چیزی ناراحت میشیم یا فکرای بد به سراغمون میان، از دست خودمون عصبانی بشیم! به جاش ما میتونیم ذهنمون رو تغییر بدیم تا به چیزهای خوب فکر بکنه! هر چی بیشتر تمرین بکنیم، ذهنمون قویتر میشه! یادت میاد روز اولی که دوچرخه سوار شدی؟! خیلی سخت بود و خیلی هم زمین خوردی! ولی تو موفق شدی و الان خیلی توش مهارت داری!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

آریانا گفت:

آره! من الان توی دوچرخه سواری رقیب ندارم!

مادرش گفت:

مغز ما هم همینجوری کار میکنه! هرچی بیشتر تمرین کنی، قویتر میشه!

16 1

آریانا گفت:

پس ما میتونیم ذهنمون رو عوض کنیم و چیزهای بد رو یه جور دیگه ببینیم؟

مادرش گفت:

آره! به جای چسبونکی شدن، ما باید فکر کنیم که روی چی میخواییم تمرکز کنیم!

آریانا شروع کرد به فکر کردن:

خب اگر من تمرین کنم، میتونم بفهمم که چیزهای بد، خیلی هم بد نیستن و ذهن من فقط داشته بخشی از اون‌ها رو به من نشون میداده!

مادرش لبخند زد و گفت:

درسته! ما میتونیم به ذهنمون یاد بدیم که بیشتر وقت‌ها، چیزهای خوب رو ببینه! بذار همین الان تمرین کنیم! هر وقت که یک اتفاق خوب میوفته، سعی کن که بهش بچسبی! اول یه نفس عمیق بکش و به چیزی که باعث میشه حس خوبی داشته باشی فکر کن! اون میتونه هرچیزی باشه!

مثل یک رنگین کمان زیبا!

یا گرفتن یک هدیه!

یا یک چیز کوچک مثل یک لیوان آب خنک!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

به این فکر کن که چیزهای خوب باعث میشن ما چه حسی داشته باشیم!

آریانا گفت:

وای مامان! خیلی راحته که ذهنمون رو عوض کنیم!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

مادرش گفت:

پس وقتی همه چیز به نظرت بد بود، سعی کن فکرهای خوب رو بگیری و بهشون بچسبی!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

هفته‌ی بعد، آریانا و مانا داشتند پیاده به مدرسه میرفتن که ناگهان آریانا زمین خورد!

مانا گفت:

اوه اوه! نکنه دوباره یه هفته‌ی خیلی بد داری؟

مطلب مشابه: قصه خنده دار کودکانه با داستان های طنز جالب

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

آریانا حس کرد که صورتش داره داغ میشه! اون داشت عصبانی میشد اما یادش افتاد که ذهنش قدرت تغییر کردن داره!

اون یک نفس عمیق کشید و گرمای خورشید رو روی صورتش حس کرد! بله! حالا حالش بهتر شده بود!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

آریانا گفت:

خب من توی دردسر افتادم چون اتاقمو تمیز نکرده بودم، عینک اسب تک شاخم رو گم کردم و تیشرت صورتیم پاره شد! ولی تونستم توی حیاط بازی کنم، خونه‌ی درختی بسازم و با پدرم نون بپزم! پس فکر کنم اون قدرها هم بد نبوده!

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

وای! به نظر تو هفته‌ی دیگه هم میتونم ذهنمو تغییر بدم؟

قصه کودکانه ذهن چسبونکی

قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!

مامانم منو خیلی دوست داره! اون همیشه حسابی کار میکنه و من ازش کلی چیز یاد میگیرم!

قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!

وقتی مامانم آشپزی میکنه، منم ازش آشپزی یاد میگیرم!

قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!

وقتی مامانم به گل‌ها آب میده، منم یاد میگیرم که به گل‌ها آب بدم!

قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!

وقتی مامانم لباس‌ها رو میشوره، منم شستن لباس‌ها رو یاد میگیرم!

قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!

من از مامانم یاد میگیرم که چطوری لباس‌ها رو پهن کنم تا خشک بشن!

مطلب مشابه: داستان های کوتاه پائولو کوئیلو با بیش از 25 قصه جالب و زیبا

قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!

مامانم برای من یک دوچرخه خرید و بهم یاد داد که چطوری دوچرخه سواری کنم!

قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!

وقتی که من دوچرخه‌ام رو میرونم، مامانم لبخند میزنه و منو تشویق میکنه!

قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!

شب که میشه، مامانم تخت منو آماده میکنه! منم ازش یاد میگیرم که تختم رو آماده کنم!

قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!

موقع خواب، مامان برای من قصه میخونه!

قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!

و وقتی که من خوابالو میشم، برای من لالایی میخونه!

قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!

من مامانمو خیلی دوست دارم!

قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

لیا یک دختر رویاپردازه! اون وقتی توی آسمون نگاه میکنه، ابرها رو معمولی نمیبینه!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

به جاش، لیا قوهایی رو میبینه که دارن پرواز میکنن، ماهی‌هایی که میپرن و گوسفندهایی که میدون!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز
قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

یک روز بعد از ظهر، مامان از خونه اومد بیرون و گفت:

لیا! خیال کردن دیگه بسه! باید بری و آب بیاری!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

لیا بلند شد و به پاهاش نگاه کرد و به اونا لبحند زد! اون به پاهاش گفت:

پاهای عزیزم! زود باشید بریم! شما راه رو بهتر بلدید!

مطلب مشابه: قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

لیا به سمت شیر آب به راه افتاد! او از روی سنگ‌ها بالا رفت!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

اون از جلوی خونه‌ی مامانبزرگ نلی رد شد و به جاده رسید!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

یک صف بزرگ جلوی شیر آب بود! لیا به پاهاش گفت:

ای وای! نه!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

اونا باید توی صف منتظر می‌ایستادن و هیچ خیال‌پردازی هم در کار نبود!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

ولی ناگهان لیا یک چیزی توی بوته‌ها دید! اون با خودش گفت:

اون چیه که اونجا میدرخشه؟ یعنی کی کفشش رو گم کرده؟!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

نکنه اون مال یک دختر مثل منه؟!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

یا شاید هم کفش کس دیگه‌ای باشه!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

وااای! اون چیه زیر بوته‌ها؟! صدای جیک جیک میاد!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

و این سایه‌ی بزرگ چیه؟

ای وای! اون مامانه!

مامان میگه:

لیا! حواست کجاست؟ سطل آبت قل خورده و رفته!

لیا میگه:

ببخشید مامان! من دوباره توی خیالات گم شدم!

مطلب مشابه: قصه کودکانه تصویری + 7 داستان کارتونی ویدیویی کودکانه زیبا

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

لیا و مادرش با هم ظرف آبشون رو پر کردن! لیا به خورشید نگاه کرد که داشت پشت کوه‌ها قایم میشد!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

مامان به لیا گفت:

زود باش بیا بریم دختر خیال پرداز من!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

لیا به مامان گفت:

وای مامان! اون خوک صورتی چیه که توی آسمونه؟

مامان گفت:

لیااااا! اون فقط یه تیکه ابره!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

لیا دست‌های مامان رو محکم گرفت و تا خونه کنار اون قدم زد!

قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

باکستر یک سگ خاکستری بزرگ بود که یک زبون دراز داشت و بلند بلند پارس میکرد! هیچکس باورش نمیشد که باکستر یک روز گم بشه!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

اما یک روز بالاخره این اتفاق افتاد! اون داشت با کنجکاوی یک توپ قرمز رو دنبال میکرد که توی بوته‎‌ها گیر کرده بود!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

ولی ناگهان…

همه چیز به نظر باکستر متفاوت اومد!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

باکستر تلاش کرد تا از توی سوراخ توی بوته‌ها رد بشه! اما بدن و سرش خیلی بزرگ بودن و اون توی سوراخ جا نشد! برای همین اون یک پارس کوچیک کرد و تصمیم گرفت تا بو بکشه تا بتونه اولیور رو پیدا کنه!

مطلب مشابه: قصه برای خواب شبانه کودک (قصه شب) 15 قصه خواب زیبا برای کودک در هر سنی

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

اون صورتش رو به زمین نزدیک کرد و کنار نرده‌ها شروع کرد به راه رفتن! اون بوی گل رز رو حس کرد! بوی گرد و خاک و چمن تازه کوتاه شده!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

نرده‌ها تموم شدن و باکستر وارد خیابون شلوغ شد!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

کنار خیابون یک نانوایی بود! باکستر میتونست بوی نون تازه، شیرینی‌ها و کیک‌های میوه‌ای و شکلاتی رو حس بکنه!

اما باکستر که دنبال نانوایی نمیگشت! برای همین توی خیابون چرخید و دور زد تا یک راه جدید رو امتحان بکنه!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

وقتی اون توی پیاده رو راه میرفت، بوی لاستیک موتور سیکلت و سطل زباله رو حس کرد!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

اون عطر خانم‌های زیبا و پرتقال‌های شیرین رو بو کشید!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

باکستر از کنار یک دکه رد شد و بوی کتاب‌های قدیمی، روزنامه‌ها و تمبرهای نامه رو شناحت!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

یک اتوبوس کنار خیابون استاد! باکستر بوی اگزوز اتوبوس رو حس کرد! اون یه اتوبوس مدرسه بود که بچه‌ها داشتن سوار میشدن! باکستر خیلی با دقت به اونا نگاه کرد، اما هیچکدوم از اونا اولیور نبود!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

باکستر چرخید و رفت توی یک گالری نقاشی! ناگهان او بوی یک گربه رو حس کرد! گربه هم تونست بوی باکستر رو حس بکنه! برای همین خرناس کشید!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

باکستر سریع از توی گالری اومد بیرون و جاده رو دنبال کرد تا به رودخونه برسه!

14 6

وقتی اون به رودخونه رسید، تونست بوی ماهی‌های، سوخت قایق‌ها و و نسیم خنک روی آب رو حس بکنه!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

وقتی به بندر نزدیکتر شد، بوی مرطوب دریا و خزه‌هایی که روی سنگ‌ها رشد کرده بودن هم به مشامش خورد!

مطلب مشابه: قصه کودکانه جدید و قدیمی زیبا (20 داستان برای کودک از پینوکیو تا پسری در جنگل)

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

و بعد باکستر باقیمونده‌ی ساندویچ یک نفر رو بو کشید!

به به! به نظر خوشمزه میومد! برای همین ساندویچ رو خورد!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

ولی باز هم باکستر نتونست اولیور رو پیدا بکنه! اون با ناراحتی به سمت پارک رفت!

شاید باکستر برای همیشه گم شده بود!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

ولی همینطور که بو میکشید و با ناراحتی راه میرفت، ناگهان یک بوی خیلی خوب به مشامش رسید! بهترین بو در تموم دنیا!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

اون یه بوی شیرین بود! ترکیبی از شکلات و کفش‌های فوتبال!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

بلههه! اون اولیور بود! اونا همو بغل کردن! بوی اولیور بهترین بو توی تموم پاریس بود!

داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

امروز جشن تولد کوسه کوچولوعه! اون با شادی فریاد میزنه:

هوووررررا! وقت دوست پیدا کردنه!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

کوسه کوچولو خیلی خیلی خوشحاله و هیجان داره!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

اما اون یه نگرانی کوچولو داره! اون توی آیینه به دندون‌هاش نگاه کرد و با خودش گفت:

نکنه بقیه دوباره از من بترسن؟!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

خب! دوست پیدا کردن برای کوسه کوچولو یکم سخته! اما اون میخواد تلاشش رو بکنه!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

اون فک دریایی رو دید و گفت:

سلام سلام! تو دوست داری شنا کنی؟ منم همینطور!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

کوسه کوچولو به فک دریایی لبخند زد!

مطلب مشابه: داستان بچه گانه قدیمی و جدید و قصه های سرگرم کننده برای کودکان

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

حالا که جفتمون شنا کردن دوست داریم، بیا با هم دوست بشیم!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

ای وای نه! فرار نکن!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

اما فک دریایی گفت:

وااای خدای من! یک کوسه‌ی گنده!

و بعد سریع فرار کرد!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

پس کوسه کوچولو رفت پیش اختاپوس و گفت:

تو صدف‌ها رو دوست داری؟! منم اونا رو دوست دارم!

و به اختاپوس لبخند زد!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

حالا که جفتمون صدف‌ها رو دوست داریم، پس بیا با هم دوست بشیم!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

ای وای نه! فرار نکن!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

اما اختاپوس گفت:

وای خدا! یه کوسه‌ی گنده!

و بعد سریع فرار کرد!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

کوسه کوچولو رفت سراغ یه غواص و گفت:

سلام! تو یه ماهی هستی؟ منم یه جور ماهی هستم!

و بعد به غواص لبخند زد!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

حالا که جفتمون ماهی هستیم پس بیا با هم دوست بشیم!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

ای وای نه! فرار نکن!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

اما غواص گفت:

وای خدا! یه کوسه‌ی گنده!

و بعد سریع فرار کرد!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

کوسه کوچولو با ناراحتی به خونه برگشت و تنها توی جشن تولدش نشست و گفت:

هیچکس نمیخواد با من دوست باشه!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

اما ناگهان صدای در اومد:

تق تق! تق تق!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

ای وای! ماهی زرد کوچولو و کوسه ماهی اومدن به تولد کوسه کوچولو!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

دوباره در باز شد و حلزون دریایی و ماهی کپلو هم اومدن به تولد کوسه کوچولو!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

کوسه‌ کوچولو با خوشحالی داد زد:

بیایید با هم دوست باشیم!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

دوست‌های خیلی خیلی خوب!

قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!

قصه کودکانه جعبه شنی الکس

الان تعطیلات تابستونه و من خیلی دوست دارم به ساحل برم! اما ما هیچوقت به ساحل نرفتیم!

مطلب مشابه: قصه شیرین کودکانه + مجموعه 10 داستان در مورد دوستی و دیگر موضوعات

قصه کودکانه جعبه شنی الکس

من خیلی دوست دارم بدونم که راه رفتن کنار دریا چه حسی داره!

قصه کودکانه جعبه شنی الکس

بابای الکس اون رو برد توی حیاط و گفت:

سوپرایز! ببین ما چی برات درست کردیم!

قصه کودکانه جعبه شنی الکس

بابا گفت که چندتا از تایرهای قدیمیش رو به هم وصل کرده و مامان هم با رنگ های مورد علاقه‌ی جیمی، یعنی زرد و قرمز و آبی اونا رو رنگ کرده!

قصه کودکانه جعبه شنی الکس
قصه کودکانه جعبه شنی الکس

من نمیتونستم صبر کنم تا برم داخل جعبه‌ی شنی! من پریدم توی جعبه و با پاهام شن‌های نرم و گرم رو حس کردم!

عجب ساحل خوبی! به نظرم جای خیلی خوبیه که پتوم رو پهن کنم!

یک چتر نورگیر هم بالای سرم گذاشتم اما باد اون رو انداخت!

قصه کودکانه جعبه شنی الکس

دریا با موج‌هاش صداهای بلند در میاره! من میرم و به موج دریا میگم:

اگه میتونی منو بگیر!

و بعد فرار میکنم و کلی رد پا روی شن‌های ساحل میذارم!

مطلب مشابه: قصه شب کودکانه قدیمی + داستان های آموزنده خاص برای خواب کودک

قصه کودکانه جعبه شنی الکس
قصه کودکانه جعبه شنی الکس

با سطل و بیلچه، رفتم و دنبال صدف‌های رنگی گشتم! اونا یه عالمه شکل و اندازه‌ی متفاوت دارن!

قصه کودکانه جعبه شنی الکس

حالا میخوام یک قلعه‌ی شنی بزرگ درست کنم! یک قلعه‌ی شنی خیلی خیلی بزرگ!

قصه کودکانه جعبه شنی الکس
قصه کودکانه جعبه شنی الکس

وقت ناهاره! بهتره که یه ساندویچ مربای توت فرنگی بخورم!

این غذای مورد علاقه‌ی منه!

قصه کودکانه جعبه شنی الکس

و برای دسر هم مامان یک بستنی شکلاتی خوشمزه برای من آورد!

قصه کودکانه جعبه شنی الکس

من روی پتوم لم دادم و از خوردن بستنیم لذت بردم و به آسمون نگاه کردم که کم کم داشت صورتی میشد!

مطلب مشابه: داستان طنز و خنده دار برای کودکان و قصه های کوتاه بامزه

قصه کودکانه جعبه شنی الکس
قصه کودکانه جعبه شنی الکس

جعبه‌ی شنی من واقعا حرف نداره! من یه ساحل واقعی دقیقا توی خونمون دارم!

قصه کودکانه جعبه شنی الکس

مامان و بابای الکس به اون نگاه کردن! اونا خیلی خوشحال بودن که تونستن آرزوی الکس رو همونجا توی خونه برآورده کنن!

قصه کودکانه جعبه شنی الکس

الکس گفت:

ممنون مامان! ممنون بابا! این بهترین روز زندگی من بود! من خیلی خیلی خوشحالم!

قصه کودکانه جعبه شنی الکس

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

اون روسری نارنجی کیه؟

اون مال مامانه!

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

این پیراهن آبی مال کیه؟

مال باباست!

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

این دستار سر زرد مال کیه؟

مال داداش نینیه!

مطلب مشابه: قصه شب کودک + مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

این پیراهن زیبای قرمز مال کیه؟

مال خواهر بزرگتر نینیه!

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

این پیراهن گل گلی زرد و سبز مال کیه؟

مال منه!

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

مامان میچرخه و میگه:

من روسری نارنجیم رو خیلی دوست دارم!

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

بابا تعظیم میکنه و میگه:

منم بلوز آبیم رو خیلی دوست دارم!

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

داداش بزرگم میخنده و میگه:

منم دستار زردم رو خیلی دوست دارم!

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

خواهر بزرگم میپره بالا و پایین و میگه:

منم پیراهن قرمزم رو دوست دارم!

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

من دست میزم و میگم:

منم پیراهن گل گلی زرد و سبزم رو خیلی دوست دارم!

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

ما هممون آماده‌ایم!

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

چیلیک! دوربین عکس ما رو گرفت!

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

ما یه خانواده‌ی خیلی خوشحالیم!

داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

کرم ابریشم کفشش رو گم کرده! وقتی که راه میره پاش خیلی خیلی درد میگیره!

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

کرم ابریشم رفت پیش آقای عنکبوت و گفت:

آقای عنکبوت! میشه یک کفش به من قرض بدید؟

اما کفش آقای عنکبوت خیلی کوچک بود!

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

خانم کرم ابریشم بدون کفشش خیلی ناراحته!

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

خانم کرم ابریشم رفت پیش قورباغه و گفت:

میشه به من یه کفش قرض بدی قورباغه؟

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

ولی کفش قورباغه خیلی بزرگ بود!

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

خانم کرم ابریشم رفت پیش سنجاقک و گفت:

سنجاقک میشه لطفا یه کفش به من قرض بدی؟

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

ولی کفش سنجاقک خیلی پای خانم کرم ابریشم رو میخاروند!

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

اون رفت پیش آقای خرچنگ و گفت:

آقای خرچنگ، میشه به من یک کفش قرض بدید؟

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

ولی کفش‌های آقای خرچنگ خیلی تیز بودن! اونا به درد کندن زمین میخوردن! نه به درد راه رفتن!

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

خانم ابریشم از گشتن خیلی خسته شده بود! اون رفت و یک برگ پیچید دور خودش و خوابید!

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

خانم کرم ابریشم یک پیله‌ی گرم و نرم برای خودش درست کرد و توش خوابید!

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

چند روز گذشت…

و وقتی خانم کرم ابریشم از توی پیله اومد بیرون…

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

اون دیگه به کفش نیازی نداره …

داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!

قصه کودکانه زی‌زی، عروسک بامزه

این زی‌زی هستش! زی‌زی عروسک منه!

قصه کودکانه زی‌زی، عروسک بامزه

من خیلی زی‌زی رو دوست دارم! چون اون همیشه داره میخنده!

قصه کودکانه زی‌زی، عروسک بامزه

هر روز صبح، وقتی بیدار میشم، اول دست و صورتمو میشورم و بعدش دنبال زی‌زی میگردم.

قصه کودکانه زی‌زی، عروسک بامزه

وقتی زی‌زی رو پیدا میکنم، موهاش رو شونه میکنم!

قصه کودکانه زی‌زی، عروسک بامزه

وقتی دارم صبحونه میخورم، به زی‌زی غذا دادم!

قصه کودکانه زی‌زی، عروسک بامزه

وقتی که شیرینی میخورمف حتما به زی‌زی هم میدم!

قصه کودکانه زی‌زی، عروسک بامزه

ولی زی‌زی هیچوقت شیرینی‌هاش رو نمیخوره! من نمیدونم که چرا!

قصه کودکانه زی‌زی، عروسک بامزه

وقتی توی باغچه‌ی خونمون راه میرم، چندتا گل میچینم!

قصه کودکانه زی‌زی، عروسک بامزه

و به زی‌زی هم گل میدم! اما اون هیچوقت نمیگه “متشکرم”!

قصه کودکانه زی‌زی، عروسک بامزه

من هر روز قبل از این که مامانم منو ببره حموم، زی‌زی رو توی تشت میشورم!

قصه کودکانه زی‌زی، عروسک بامزه

و بعدش یک لباس قرمز به زی‌زی میپوشونم! چون من رنگ قرمز رو خیلی دوست دارم!

قصه کودکانه زی‌زی، عروسک بامزه

و هر شب وقتی میخوام بخوابم، زی‌زی رو هم توی بغلم میخوابونم!

قصه کودکانه زی‌زی، عروسک بامزه

منبع موشیما mooshima.com

این مطالب را هم ببینید