قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )

10 قصه کودکانه جالب و جدید

در این بخش 10 قصه کودکانه جالب و جدید را گردآوری کرده ایم. می توانید این داستان های زیبا را برای کودک خردسال بخوانید و یا قصه های تصویری را به صورت پخش آنلاین برای کودک به نمایش بگذارید با ما همراه باشید.

لارا دخترکفشدوزکی

قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )

لارا دختر بسیار خوشحال و سرزنده ایی بود. او دوست های بسیاری داشت. لارا هر روز صبح با کلی انرژی کیف مدرسه اش را برمی داشت و با مادرش خداحافظی می کرد و به مدرسه می رفت.
هر روز در مسیر مدرسه خانم ملخه و خانم پروانه را می دید. با آن ها سلام و احوال پرسی می کرد و بعد از کمی حرف زدن راهی مدرسه می شد. کمی جلوتر خانم عنکبوته را می دید. خانم عنکبوته هم هر روز منتظر دیدن لارا بود. وقتی هم که وارد مدرسه می شد، دوستان زیادی داشت که منتظر بودند تا لارا را ببیننند و با هم بازی کنند. همه دوست های لارا قرمز بودند. اما لارا زرد رنگ بود و از این موضوع بسیار ناراحت بود. او دوست داشت مثل بقیه کفشدوزک ها قرمز باشد.
تا این که یک روز لارا با گریه پیش مادرش رفت. به مادرش گفت: من دوست دارم قرمز باشم. اصلا چرا من مثل بقیه نیستم. مادر لارا با مهربانی به لارا گفت: عزیزم درست است که رنگ تو با بقیه فرق دارد، اما همه تو را دوست دارند و تو را از خودشان می دانند. اما لارا این حرف ها را قبول نداشت. با گریه به مادرش گفت باید رنگ من را عوض کنید. مادر لارا وقتی که دید حرف زدن فایده ای ندارد، گفت باشد نگران نباش من الان تو را مثل بقیه می کنم. آن وقت یک سطل رنگ قرمز از انبار آورد و بال های لارا را قرمز کرد. لارا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. لحظه شماری می کرد تا زودتر صبح شود و بال های قرمز رنگش را به دوستانش نشان دهد. با این امید خوابید.
صبح که شد با خوشحالی از مادرش خداحافظی کرد و راهی مدرسه شد. در راه اول خانم پروانه را دید. سلام بلندی کرد و گفت : سلام امروز قشنگ شدم؟ پروانه با تعجب نگاهی کرد و گفت: تو کی هستی؟ لارا گفت: منم لارا. خانم پروانه با اخم نگاهی کرد و گفت : دروغگو. خجالت بکش. بعد هم به لارا پشت کرد و رفت. خانم ملخه و خانم عنکبوته هم همین رفتار را داشتند. لارا از این وضعیت خیلی ناراحت بود. دوباره لارا با گریه پیش مادرش برگشت. جریان را برای مادرش تعریف کرد. او گفت که امروز هیچ کس با او حرف نزده و حتی بازی هم نکرده است. اصلا هیچ کس او را نشناخته و همه به او گفتند که دروغگو هستی چون لارا زرد بوده و تو قرمزی. مادرش گفت: عزیزم تفاوتی ندارد که رنگ تو چه رنگی است. وقتی زرد بودی همه تو را دوست داشتند. دوستان زیادی داشتی و شاد بودی. مهم این است عزیزم.
لارا از مادرش خواهش کرد که دوباره رنگ بال هایش را زرد کنید. مادر به لارا گفت: راه حل بسیار ساده است. فقط کافی است رنگ بالهایت را بشویی. لارا حمام رفت و بال هابش را شست. دوباره مثل روز اول زرد شد.
از آن روز به بعد لارا شاد و خوشحال در کنار دوستانش زندگی کرد. 
باید در هر موقعیتی که هستیم از زندگی لذت ببریم و خواب خوبی داشته باشیم.

مطلب مشابه: قصه کودکانه تصویری + 7 داستان کارتونی ویدیویی کودکانه زیبا

گل مغرور

مثل همیشه یکی بود یکی نبود. 
مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ و زیبا بود.
از همه گل ها زیباتر گل رز بود.
ولی اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دو تا دختر کوچولو ،بازیگوش و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.
یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
دستش را کشید و با عصبانیت گفت:
اون گل به درد نمی خوره!
آخه پر از خاره.
مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.
اما گل رز شروع به گریه کرد.
بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند.
گل رزگفت:
فکر می کردم خیلی قشگم اما من پر از خارم!
بنفشه با مهربانی گفت:
تو نباید به زیباییت مغرور می شدی.
الان هم ناراحت نباش چون خدا برای هر کاری حکمتی دارد.
میدونی فایده این خارهای رو ساقت چیه؟
گل رزگفت :
نه
بنفشه گفت:
فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!
گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه.
 هرمخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گل ها…

مطلب مشابه: قصه برای خواب شبانه کودک (قصه شب) 15 قصه خواب زیبا برای کودک در هر سنی

نی نی سنجاب

قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )

یکی بود و یکی نبود. هوا داشت از گرماش کم می شد و درخت ها داشتن برگ زردشون را از دست میدادن. 

چند روز پیش بود که نی نی سنجابها به دنیا آمدن و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد.

نی نی سنجاب خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا کمی بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند .

سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کرده بود.

سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد .

بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .

سنجاب کوچولو خیلی ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تخت خوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت.

مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بدو بیا .

سنجاب کوچولو جواب نداد . بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم . سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد اخه قهر کرده بود با مامان وباباش.

مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو ناراحته و داره غصه می خورد . بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم … ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد . مامان گفت عزیزکم سنجابکم . لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از اشک شد و گفت شما من را دیگه دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید. مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تخت خوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند، بوسیدن و غلقلکش دادن.
مامان سنجاب گفت مگه میشه ما تورو دوست نداشته باشیم تو سنجاب کوچولو مایی و بعد سنجاب کوچولو رو کلی بوسید .
سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید . یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ 

بابا سنجاب گفت: دوست داری تو نینی سنجاب رو بخوابونی؟

سنجاب کوچولو با چشم های برق زده گفت :بله خیلی دوست دارم

بابا سنجاب : پس بدو برویم ساکتش کنیم.

حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.

مطلب مشابه: قصه کودکانه جدید و قدیمی زیبا (20 داستان برای کودک از پینوکیو تا پسری در جنگل)

پسر کوچولو خجالتی

قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )

یکی بود ، یکی نبود زیر گنبد کبود پسر کوچولو خجالتی با خانوادش زندگی میکرد.

احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت.

احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با بچه ها  بازی کنه .

یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام.

مامان احسان گفت: چرا پسرم؟
احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن.

مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟

احسان جواب داد: نه.
مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن.
روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها.

مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی میکردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه.

یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی.

احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه.
وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد.

مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه.

همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.
از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.

مطلب مشابه: داستان بچه گانه قدیمی و جدید و قصه های سرگرم کننده برای کودکان

میمون کوچولو

قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )

یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی میکردند در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره میکرد و باخنده میگفت: اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید.

اینو ببین وای چقدر چاغه و … قهوه ای با کسی بازی نمی کرد و فقط روی درخت مینشت و بقیه را مسخره می کرد.

هر چه مادرش او رانصیحت می کرد فایده ای نداشت و اون اصلا به حرف مادرش گوش نمی داد تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه درخت شکست و قهوه ای  از اون بالا روی زمین افتاد.

کلی از درد گریه کرد و فریتد کشید…. مادرش او را پیش دکتر  میمون پیر برد.

دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.

این خبر تو جنگل پخش شد و همه میمون ها میخواستند به قهوه ای کمک کنند.
چند ساعت بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند او خیلی خجالت کشید و شرمنده شده بود ولی یادگرفت که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین ازهمه آنها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.

مطلب مشابه: قصه شیرین کودکانه + مجموعه 10 داستان در مورد دوستی و دیگر موضوعات

شهربازی حیوانات

قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )

آقای خروس، در شهربازی حیوانات، صاحب یک چرخ‌دستی کوچک بود و بچه‌ها را در شهربازی می‌چرخاند، اما امروز، وقتی از خواب بیدار شد، سرش خیلی درد می‌کرد و تب داشت.

به خودش گفت اگر پیش بچه‌ها بروم آن‌ها هم مریض می‌شوند، اگر هم نرم بد قول ،اخه دلش پیش بچه‌هایی بود که به آن‌ها قول داده بود امروز، آن‌ها را سوار چرخ‌دستی کند؛ اگر نمی‌رفت، آن‌ها حتما ناراحت می‌شدند.

آقای کلاغ، طبق معمول همیشه، لنگه جورابش را گم کرده بود.

با خودش گفت: «شاید پیش  آقا خروس باشد.» رفت تا از او سوال کند که دید خروس بیچاره، بیمار و خیلی ناراحت .
آقای کلاغ، آن‌قدر برای خروس ناراحت شد که جورابش را فراموش کرد و به آقای خروس گفت: «باید استراحت کنی تا خوب بشی. نگران بچه‌ها هم نباش. یک روز دیگه، اون‌ها رو در شهربازی می‌چرخونی.»

آقای خروس گفت: «اخه من به اون‌ها قول داده‌ام و نمی‌خوام اون‌ها ناراحت بشن.» خروس، این را گفت و با درد، آب دهانش را قورت داد و به سختی از جایش بلند شد.

آقای کلاغ، کمی قدم زد ،فکر کرد و با هیجان، به خروس گفت: «تو، اصلا نگران نباش و استراحت کن. من می‌تونم امروز، به‌جای تو، اون‌ها رو به گردش ببرم؛ خوبه؟»

آقای خروس خیلی خوش‌حال شد و از آقای کلاغ خیلی تشکر کرد.

آقای کلاغ، سریع، به شهربازی رفت. بچه‌ها، همه منتظر بودند تا سوار چرخ‌دستی شوند. آقای کلاغ، به هر کدام از آن‌ها، یک بادکنک زیبا داد و شروع کرد به آواز خواندن برای آن‌ها.

آن روز، هم بچه‌ها گردش کردند، هم آقای خروس استراحت کرد و هم آقای کلاغ کاری کرد که آقای خروس، بدقولی نکرده باشد.

مطلب مشابه: قصه شب کودکانه قدیمی + داستان های آموزنده خاص برای خواب کودک

نی نی کوچولو تنبل

کیان کوچولو و مامانش می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ .

مامان،کیان کوچولو رو بغل کرده بود ولی کیان کوچولو دوست داشت خودش راه بره.

هی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی کوچولو رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو.

کیان کوچولو یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد کیان مامان بیا دیگه چرا وایسادی؟

نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای کیان چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .
نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش.

نی نی کوپولو وایساد و دیگه راه نرفت .مامان دستش رو گرفت و کشید و گفت بچه جان چرا راه نمیای؟ او گفت آخ آخ .

مامان خم شد پای نی نی رو ببینه. ولی وقتی کفش نی نی رو دراورد سنگه خودش افتاد . به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نی نی پات که سالمه . کفشات هم تمیزن . آخه چرا اذیت می کنی راه نمی ری ؟

بالاخره به خونه ی مامان بزرگ رسیدن مامان در زد ولی نی نی کوچولو یه مورچه بزرگ روی زمین دید و نشست و می خواست اونو بگیره  و باهاش بازی کنه. مامان رفت تو خونه مامان بزرگ و هی صدا زد کیان بیا دیگه ،چرا نشستی رو زمین لباسات کثیف میشه بیا تو خونه ، چقد امروز اذیت کردی تو !
کیان سعی می کرد مورچه رو به مامانش نشون بده و می گفت این … این … ای

مامان اومد ببینه پسر کوچولوش چی می گه و به چه چیزی اشاره می کنه . ولی وقتی مامان اومد مورچه رفت توی سوراخ دیوار .
مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و پسرش رو بغل کرد و برد تو .

نی نی کوچولو دوست داشت هنوز با مورچه بازی کنه و هی جیغ می زد و پاهاشو تکون می داد. مامان توجهی نکرد و کیان رو برد و گذاشت تو بغل مامان بزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچه ی تنبل خسته شدم .همش می خواد یه جا وایسه یا بشینه .

مامان بزرگ نوه شیرینش رو بغل کرد و کلی بوسید و گفت قربون پسر کوچولو تنبل خودم برم .

نی نی کوچولو خندید و خودشو برای مامان بزرگ لوس کرد.

اون روز نی نی تا شب خونه ی مامان بزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشون داد که اصلا تنبل نیست.

مطلب مشابه: داستان طنز و خنده دار برای کودکان و قصه های کوتاه بامزه

من خجالت نمیکشم!

احسان کوچولو بعضی روز ها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدند آن جا از کنار مامانش تکان نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کند. هر قدر هم که مامانش به او می گفت پسرم برو با بچه ها بازی کن، فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هایش یک لک قهوه ای بزرگ بود ، او همیشه فکر می کرد که اگر بقیه بچه ها دستش را ببینند مسخره اش می کنند به خاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با همسن و سال های خودش بازی کند.

یک روز احسان به مامانش گفت : « من دیگ پارک نمیام. » مامان احسان گفت : « چرا پسرم ؟ » احسان گفت : « من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو به خاطر لکی که روی رستم هست مسخره می کنند. » مامان احسان گفت : « تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ مگه تا حالا با بچه ها بازی ؟ » احسان جواب داد : « نه. » مامان احسان کوچولو او را بغل کرد و گفت : « حالا فردا که رفتیم پارک با هم می رویم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن. » روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک با هم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتند با هم بازی می کردند ، سلام کرد و گفت : « بچه ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو آمد و رو به احسان کوچولو گفت : « سلام اسم من نیماست ، هر روز تورو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقه بچه ها آشنا بشی. » احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خانه. وقت احسان کوچولو را دید با خوشحالی دوید سمت او و گفت : « مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. » مامان احسان لبخندی زد و گفت : « دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمی کند. همه بچه ها با هم فرق هایی دارند اما این باعث نمی شود که نتوانند با هم باشند و با هم دیگه بازی کنند. » از آن روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار آن ها به او خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودند.

پایان..

مطلب مشابه: قصه شب کودک + مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب

منبع بازیدان

مطالب مشابه را ببینید!

داستان ترسناک و وحشتناک با 15 قصه جالب مو سیخ کن! داستان های کوتاه پائولو کوئیلو با بیش از 25 قصه جالب و زیبا داستان ترسناک واقعی (مجموعه قصه های عجیب و وحشتناک اما واقعی) قصه کودکانه تصویری + 7 داستان کارتونی ویدیویی کودکانه زیبا قصه کودکانه جدید و قدیمی زیبا (20 داستان برای کودک از پینوکیو تا پسری در جنگل) داستان بچه گانه قدیمی و جدید و قصه های سرگرم کننده برای کودکان قصه شیرین کودکانه + مجموعه 10 داستان در مورد دوستی و دیگر موضوعات قصه شب کودکانه قدیمی + داستان های آموزنده خاص برای خواب کودک داستان طنز و خنده دار برای کودکان و قصه های کوتاه بامزه قصه شب کودک + مجموعه داستان های برای کودکان قبل از خواب