داستان طنز و خنده دار برای کودکان و قصه های کوتاه بامزه

در این بخش چند داستان کوتاه و بلند قصه خنده دار و طنز برای کودکان را گردآوری کرده ایم که امیدواریم با خواندن این داستان های بامزه لحظات خوبی داشته باشید.

داستانی برای کودکان خنده دار

یک روز مردی در حال گذر از خیابان کودکی را دید که مشغول جابه جایی یک بسته خیلی بزرگ می باشد، به او نزدیک شد و گفت: عزیزم اجازه بده کمکت کنم.

مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی بلند کردنش برای او مشکل است چه برسد به این بچه.

کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا بسته به این بزرگی را تو جا به جا می کنی؟

کودک در پاسخ گفت: پدرم خواست تا این بسته را حمل کنم.

مرد پرسید: بسته خیلی بزرگ است و حمل آن برای تو سخت می باشد چرا پدرت از تو این کار خواسته است؟

کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت: خانم بالاخره کسی پیدا می شود به این بچه کمک کند!


قصه جالب کوتاه خنده دار برای کودکان

ملانصرالدین از همسایه‌ اش قابلمه بزرگی را قرض گرفت. چند روز بعد قابلمه بزرگ را به همراه یک قابلمه کوچک به او پس داد. وقتی همسایه پرسید این قابلمه کوپک چیست؟

ملا گفت: “قابلمه بزرگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.”

چندروز بعد دوباره ملا به نزد همسایه خود رفت و او قابلمه بزرگ خواست، همسایه هم خوشحال و به امید این که یک قابلمه دیگر نصیبش می شود، یک قابلمه بزرگ تر به او داد.

تا مدت ها  از ملا خبری نشد و همسایه به خانه او رفت و گفت: قابلمه من چه شد؟

ملا به او گفت:” قابلمه شما در خانه من فوت کرده است.”

همسایه گفت: “مگر قابلمه هم می‌ میرد”

و جواب شنید:”چرا روزی که گفتم قابلمه تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌ زاید. دیگی که می‌ زاید حتما مردن هم دارد.”


داستان طنز و خنده دار برای کودکان

قصه کوتاه کودکانه طنز

یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که از خود کودک بزرگتر بود، پس به نزدیکش رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم.

مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی بلند کردنش برای او مشکل است چه برسد به این بچه.

کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل می کند؟

کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.

مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟

کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت: خانم بالاخره یه کسی پیدا می شه به این بچه کمک کنه دیگه!


داستان کودکانه خنده دار لاک پشت ها

یکی بود یکی نبود. خانم لاک‌پشت و آقا لاک‌پشت تصمیم گرفتند که همراه پسرشان، به گردش بروند. آن‌ها بیشه‌ای که کمی دورتر از خانه‌اشان بود را انتخاب کردند.

وسایلشان را جمع کردند و به‌راه افتادند و بعد از یک هفته، به آن بیشه‌ی قشنگ رسیدند.

سبدهایشان را باز کردند و سفره را چیدند، ولی یک‌دفعه خانم لاک‌پشته، با ناراحتی گفت: یادم رفت «در باز کن» را بیاورم.
آقا لاک‌پشته به پسرش گفت: پسرم! تو برگرد و آن را بیاور.

پسرک اوّل قبول نکرد، ولی پدر برایش توضیح داد که ما بدون در بازکن نمی‌توانیم قوطی‌ها را باز کنیم و چیزی بخوریم و صبر می‌کنیم تا تو برگردی. ما به تو قول می‌دهیم…

پسرک با ناراحتی به‌راه افتاد.

سه روز گذشت؛ آقا و خانم لاک‌پشته، خیلی گرسنه بودند. ولی چون به پسرشان، قول داده بودند، چیزی نمی‌خوردند و انتظار می‌کشیدند.

یک هفته گذشت. خانم لاک‌پشته به آقا لاک‌پشته گفت: می‌خواهی چیزی بخوریم؟ پسرمان که این‌جا نیست، پس متوجّه نخواهد شد.

آقا لاک‌پشته گفت: نه! ما به پسرمان قول داده‌ایم و نباید زیرِ قولمان بزنیم.

خلاصه سه هفته گذشت. خانم لاک‌پشته گفت: چرا پسرمان ان‌قدر دیر کرده؟ باید تا حالا می‌رسید.

آقا لاک‌پشته گفت: آره! حق با شماست، بهتر است تا او برگردد، لااقل میوه‌ای بخوریم.

آن‌ها میوه‌ای برداشتند؛ امّا قبل از این‌که آن را بخورند، صدایی به گوششان رسید که گفت: آهان! می‌دانستم تقلّب می‌کنید و زیرِ قولتان می‌زنید…

این صدای بچّه‌ لاک‌پشت بود که از پشت بوته‌ها بیرون آمد. او به پدر و مادرش نگاهی کرد و گفت: دیدید زیر قولتان زدید؟ چه خوب شد که من اصلاً نرفتم!!!


داستان برای کودکان بسیار بامزه و خنده دار

یک روز ملا نصر الدین از بازار یک گوسفند خرید. در راه بازشگت به خانه دزدی طناب گوسفند را از گردن گوسفند باز کرد و آن را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا راه افتاد.

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به مرد جوان شده است.

دزد رو به ملا کرد و گفت: من مادرم را اذیت کردم و او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.

ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!

روز بعد که ملا برای خرید به بازار رفته بود گوسفندش را آن جا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟


داستان طنز و خنده دار برای کودکان

داستان طنز و با حال کودکانه

آموزگار به دانش آموزان گفت کتابهای خود را باز کنید و از روی درس حسنک کجایی بخوانید. یکی از دانش آموزان شروع به خواندن کرد:
گاو ما ما می کرد. گوسفند بع بع می کرد. سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی؟ شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود . حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آمد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

مطالب مشابه را ببینید!

داستان عشق + مجموع 17 داستان عاشقانه زیبا و کوتاه احساسی داستان ترسناک و وحشتناک با 15 قصه جالب مو سیخ کن! داستان کوتاه طنز + 10 داستان خنده دار با طنز تلخ و آموزنده داستان آموزنده + 5 داستان بسیار زیبای آموزنده و بسیار زیبا داستان های طنز و خنده دار کوتاه (20 داستان و حکایت بامزه) داستان وحشتناک + 8 داستان ترسناک و جالب برای افراد بزرگسال (18+) داستان خیانت + مجموعه داستان کوتاه و بلند با مضمون خیانت در عشق و ازدواج حکایت های خیام و داستان های آموزنده قدیمی داستان های کوتاه پائولو کوئیلو با بیش از 25 قصه جالب و زیبا قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )